انتظار کوچک
دکتر اسعد رشیدی
•
روی پلههای جلو ساختمان ایستاد و چشمهایش را دوخت به بارانی که تند و یکریز می بارید. باد باران را همچون پردهای مرطوب جلو پنجره ها به لرزه در میآورد و سرمای سوزناکی آرام، آرام در اندام لرزانش می نشست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۰ آذر ۱٣۹۴ -
۱۱ دسامبر ۲۰۱۵
روی پلههای جلو ساختمان ایستاد و چشمهایش را دوخت به بارانی که تند و یکریز می بارید. باد باران را همچون پردهای مرطوب جلو پنجره ها به لرزه در میآورد و سرمای سوزناکی آرام، آرام در اندام لرزانش می نشست. اما باید آنقدر انتظار می کشید، تا باران از تک و تاب می افتاد، آفتاب از پناه ابرها سرک می کشید، لبخند می زد و دوباره لای چادری بزرگ و کبود پنهان می شد. شادی کودکانهای، لحظهای تمام وجودش را انباشت و بی اختیار باریکهی لبخندی از گوشه ی دهان بزرگش پدیدار شد. دستهایش را از هم گشود، روی زانوهایش خم شد و نگاهش را دوخت به آنسوی خیابان که مردم با شتاب در آمد و شد بودند. نگاه کرد به ساعت، بیست دقیقه از ظهر گذشته بود. از دم خانه تا مغازه راهی نبود، اما با این باران که دیوانه وار می بارید... فکرکرد:
ــ مثل موش آب کشیده میشم
روی زانوهایش تا شد،کلاه بارانی قهوه ای رنگ ورنگ و رو رفتهاش را تا پیشانی پائین کشید و با انگشت شروع کرد به ضرب گرفتن روی رانهای دراز و استخوانیش. قدری سنگین شده بود. به زحمت می توانست سنگینی تنهاش را روی ساقهایش تحمل کند. دلش می خواست چمباتمه می زد و تکیه می داد به نیمکت زهوار درفتهای که زیر تاق ریخته ی ساختمان به امان خدا رها شده بود، و یا اینکه با دستهای پت و پهنش گربه کوچک و خیسی که با چشمهای خاکستریش به او زل زده بود را نوازش می کرد. دردی از درون قلبش را فشرد، لکه های کوچک و تاری از دیدهگانش گذشت، سرش به دوران افتاد، احساس کرد تعادلش به هم خورده است، گامی به عقب برداشت، به آرامی روی زانوهایش تاشد، انگشتهای لرزان را در جیب بارانی فرو برد. اما آخرین امیدهایش در یک آن به یاس مبدل شد. پاکت سیگار عرق کرده را بیرون آورد. بغیر از کمی توتون چیزی درون پاکت سیگار به چشم نمیخورد. پاکت سیگار را مچاله کرد و دست چپ را به دیوار تکیه داد و از جا بلند شد. باران یکریریز می بارید. باد قطرات ریزباران را به صورتش می کوبید. چند قطره ی درشت عرق روی گونههای فرو افتادهاش نشسته بود. با دست چند بار پای راستش را مالید. دردی پر شتاب و یکنواخت در پاهایش احساس کرد. دو، سه،چهار بار روی زانوها خم و راست شد. نفسش بند آمد، قد راست کرد و پشت را به سیمان سرد و مرطوب تکیه داد. باد مسیر باران را تغییر داده بود. آهی کشید و ساک بزرگ و صلهدار را بلند کرد و گذاشت روی نیمکت. نگاه کرد به دو سوی خیابان و همزمان ساعت را کوک کرد. دو نفر با هم بلند،بلند گفت وگو می کردند، کنار ساختمان رسیدند، قدمها را کوتاه کردند و سیگاری گیراندند. آه بلندی کشید، گامها را تند کرد و از پلههای کوتاه ساختمان پائین آمد. لحظهای مکث کرد، دست در جیب شلوارش فرو کرد و دکمه های بارانی را انداخت و رفت به سوی دو مردی که بلند، بلند و بیتوجه به او و زیر باران حرف می زدند. یکی از مردها صورتش را کرد به سوی دو دختر جوان که در باران می گذشتند، چیزی گفت و دخترها خندیدند. پاهایش سست شد و در جا خشکش زد. مردها حالا کنار دخترها قدم برمی داشتند.
ـ آی شانسو من...
با شتاب برگشت و از پله ها بالا خزید، دسته ی ساک را میان انگشتهایش فشرد، ساعتش را نگاه کرد، تفی انداخت و چشمها را دوخت به آسمان
ـ مادرجنده، چرا آخر بند نمی آی.
سر و گردن را بالا گرفت. آسمان سرد و عبوس به نظر می رسید. قطرات باران آمیخته به برف با شتاب به صورتش می نشست. پنجههای پایش خیس شده بود، حفره بزرگی درست زیر پنجه پای راست دهان گشوده بود و با هر گامی که بر می داشت مقداری گل و شل میان انگشتهایش می نشست. شروع کرد به قدم زدن زیر سایبان، چندی ایستاد، ساختمانهای آنسوی خیابان را دید که در مهی سنگین فرو رفته بودند.
ــ چه سالهایی که تلخ می گذرند. انوقتها همه جا می توانستی پرسه بزنی، احترامی هم شاید (اگرهم ظاهری)در کار بود، یا، نه... نمیدانم، اما مردم ، آخ چه مردمی، بر و بچههای خودمون، چه آدمهایی ،حالا...
تکیه داد به دیوار و چشمان کوچک و کم فروغش را از جامه دان وصلهدارش گرفت. تبسمی لبهای خشکش را از هم گشود.
ــ حالا من و این ساک لعنتی و مغازه و این ساختمان جهنمی و به قول اینجایها (خانه مرده گان سیاسی) و یا به گفته بعضی دیگر (لانه ی فراری های آواره).
احساس کرد که تب دیشب دوباره به سراغش آمده است، گونه هایش گرُ گرفته است و قادر به فرو دادن آب دهانش نیست. پلکهایش را بر روی هم گذارد، دلش می خواست می توانست سیگاری دودکند.
ــ چه شد، چگونه همه چیز یک شبه ریخت روی هم، سر در نمی آرم، آواری بود، طوفان بود، آخه چه شد این جنده ی بی همه چیز، آخ که روزگار و من...
صورتش به لرزه درآمده بود، فکر کرد این واژه ها را نمی شناسد. اما چرا روی زبان و لبهای او سر می خورند؟ چرا همچون لعابی به ذهن او چسپیده اند؟
برف و باران بندآمده بودند. چشمانش برقی زد و با پشت دست چند قطره اشک از گونه سُرید و دسته جامهدان کوچک را میان پنجههایش فشرد و دوباره نگاهی انداخت به طول راه و ساک را با قدرت از زمین کند. نرسیده به مغازه دو بار و سه بار ساک را این دست و ان دست کرد و نزدیک مغازه بار را از دوش گرفت.
دسته ی کیسه به دستها، همچون توده ای بی شکل، تلوتلوخوران به مغازه نزدیک می شدند. هنوز زمانی کوتاه به بازگشودن مغازه مانده بود. پیرزنی کوتاه قامت غرولندکنان از راه رسید و کیسه ی پلاستیکی بزرگش را زمین گذاشت، نگاه کرد به قفل زنگ زده ی مغازه . لچک مندرسش را باز کرد و دوباره با وسواس زیرچانه گره زد.
با بی حوصلهگی ساک را قدری جلوتر نهاد و به چشمهای آبی پیرزن خیره شد و گفت:
ــ بابوشکا (١) ،هل نده، میرسی
و اخمهایش را در هم کرد و ساک را کمی جلوتر از کیسه ی پلاستیکی پیرزن قرار داد و رو کرد به مرد چهار شانه ای که جلوتر از او ایستاده بود و با متانت پرسید،
ــ یعنی امروز هم مثل دیروز باید تا بوق سگ ایستاد و گرسنگی کشید؟
پیرزن قدمی به جلو برداشت و محمولهی سنگین را جا بجا کرد. اینبار نگاه تندی به پیرزن انداخت و گفت:
ــ بابوشکا به خاطر خدا هل نده، دیروز هم، با هم ایستاده بودیم و تا آخر وقت مغازه باز نشد، امروز هم معلوم نیست یارو خواهد آمد یا نه، اگر اومد تو جلوتر از من برو تو.
گلهی بزرگ ابرها همچون ورزوهای خشمگین برای هم شاخ و شانه می کشیدند. پیرزن به علامت رضایت سرش را تکان داد و خودش را به پشت مرد چهارشانه رساند و هم آنجا خشکش زد.
باران تند و ریز می بارید. ماشین باری لک و لک کنان رسید کنار صف و دورتر از مغازه از نفس افتاد. پیرزن فرصتی تازه پیدا کرده بود، گام دیگری به جلو برداشت و مرد چهار شانه را مخاطب قرار داد و گفت:
ــ اگر امروز شیشه ها را تحویل نگیرند، معلوم نیست تا فردا دوام خواهم آورد یا نه؟
مرد چهارشانه خاموش ایستاده بود، کلاه را تا ابروهایش پائین کشیده بود و دسته ساک بزرگش را در مشت می فشرد. حرفهای پیرزن را نادیده گرفت و گردن را کشید بسوی ماشین باری که دو نفر با شتاب جعبههای خالی را دست به دست می کردند و میلهی خم شدهی آهنی را میان جعبههای چوبی قرار می دادند و هن و هن کنان می کشیدند به سوی مغازه.
باران سیل آسامی بارید. صف ساک به دستها پراکنده شده بود و هرکدام گوشهای و زیر سایبان مغازه پناه گرفته بودند. پیرزن لند،لندکنان محمولهی خیس را روی زمین می کشید. رسید کنار مردمی که دستها را میان رانهایشان پنهان کرده بودند و از شدت سرما می لرزیدند.
با زحمت توانست از کنار پیرزن بگذرد، بی آنکه حتا نگاهی به روسری و پالتو خیس شده پیرزن و دستهای استخوانی و بی رمقاش بیاندازد که روبروی مرد چهارشانه و زیر رگبار باران ایستاده بود. دستهی ساک قهوهای رنگش پاره شده بود و یک وری روی زمین پهن شده بود و چند شیشه ی خالی ماست از لای ساک بیرون افتاده بود؛ باران روی دهان و گلوی بطریها می کوبید و پخش می شد، چند قطره به داخل و چند قطره به اطراف بطریها پاشیده می شد. ساک را رها کرده بود روی زمین. پاهایش خیس شده بود، قطره های کوجک و ریز عرق صورت پهن و گوشتالودش را انباشته بود. داغ شده بود، حرارت غریبی در صورت تجربه می کرد. روی زانو خم شد و احساس گرسنگی همه وجودش را فرامی گرفت. چشمهایش سیاهی می رفت، سکندری می خورد. لحظه ای بهت کرده در جا ایستاد، تمام توانش رافراهم کرد، دستش را گرفت به دیوار و چند قدمی برداشت. ایستاد، رویش را کرد سوی ماشین باری که عقب عقب می آمد به طرف او. دود غلیظی فضا را می انباشت و بوی گازوئیل در هوا پخش می شد. کلاه را از روی پیشانی به عقب زد. دستهای خیس و عرق کرده را توی جیب فروبرد. ماشین نالهکنان عقب مینشست و گل و لای را به اطراف می پاشید. خم شده بود روی زمین، ناگهان فکری مثل برق از ذهنش گذشت، قامت راست کرد و با چشمان وحشت زده به پشت سر و به جای خالی ساکش که لحظاتی چند روی زمین ولو شده بود خیره ماند.
مغازه باز بود و مردم هیاهوکنان به انتظار ایستاده بودند. لحظه ای مکث کرد، چشمهایش بی اراده به سوی مردمی چرخید که محمولههایشان را روی پیشخوان مغازه می گذاشتند. دستهایش به رعشه درآمد. عرق سردی به پیشانی و صورتش نشست و پنجه های خیس پاهایش به کف خیابان چسپید.
بابوشکا=مادربزرگ به زبان روسی
٢١/١١/١٩٩٣
|