دو داستان کوتاه از فرانتز کافکا و سامرست موام
ترجمه
علی اصغر راشدان
•
سفت و سرد بودم، پلی بودم رو پرتگاهی دراز شده. انگشتهای پاهام این طرف بودند، دستهام تو هر دو طرف حفر شده بودند، خود را جویده و در خاک رس متلاشی بودم. دامنهای کتم در دو طرف میوزید. تک ماهیان اعماق رودخانه سر و صدا می کردند. در این بلندای ناشناخته توریستی سرگردان نبود. پل روی نقشه ها هنوز ترسیم نشده بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱٣ دی ۱٣۹۴ -
٣ ژانويه ۲۰۱۶
Franz Kafka
Die Brücke
فرانتزکافکا
پل
سفت وسردبودم،پلی بودم روپرتگاهی درازشده.انگشتهای پاهام این طرف بودند،دستهام توهردوطرف حفرشده بودند،خودراجویده ودرخاک رس متلاشی بودم.
دامنهای کتم دردوطرف میوزید.تک ماهیان اعماق رودخانه سروصدامیکردند.دراین بلندای ناشناخته توریستی سرگردان نبود.پل روی نقشه هاهنوزترسیم نشده بود.رواین حساب درازشده وانتظارمیکشیدم؛بایدانتظارمیکشیدم.بدون سقوط پل ساخته شده،نمیتوان پل بود.یک بارحول وحوش سرشب،باراول یاهزارم بود،نمیدانم.افکارم همیشه گرفتارسردرگمیند،همیشه ی همیشه تویک دایره دورمیزنند.حول حوش بعدازغروب تابستان وخش خش رودخانه بود،صدای قدمهای مردی راروبه طرف خودشنیدم.پل بدون نرده قدکشیدوآماده ایستاد،قدمهای نامطمئن وهمزمان نامحسوس اماپرنوسانش رابه من سپرد.خودراشناساندومثل خدای کوهستان روزمین پاگذاشت.بانوک آهنی عصاش به من ضربه زد.دامن کتم راباهاش بالابردوموهای بوته ایم رابانوکش منظم ورهاکرد.ظاهرامدتی طولانی اطراف پهناورراپائید.بلافاصله برفرازکوه ودره به روءیادیدمش.باهردوپاوسط بدنم پرید.ازدردوحشی ئی ناخودآگاه کاملابرخودلرزیدم.چه بود؟یک کودک؟یک ژیمناست؟آدمی جسور؟یک خودکشی کننده؟یک تلاشگر؟یک منهدم کننده؟خودرابرگرداندم که ببینمش.پل خودرابرگرداند!هنوزبرنگشته بودم کاملاسقوط کردم،سقوط کردم و کاملادرهم کوفته وسنگریزه های تیزی بودم،بارضایت کامل یکریزبه آبهای خروشنده خیره شده بودم...
۲
سامرست موام
آدم خوشبخت
درزندگی دیگران دخالت کردن خیلی خطرناک است،شخصاهمیشه دربرخوردباسیاستمدارها،محافظه کارهاودیگرزورمداران حامی مردم،دوست داران زندگی عادی،عادات ورسوم ورهاکننده دیدگاههااعتمادبه نفس عجیبی داشته ام.بااکراه ازطرف خودپیشنهادهائی ارائه میدهم.چگونه دیگری راهدایت کنم،وقتی معلومات کافی ندارم که خودرااداره کنم؟حقیقت راگفته باشم،خودم راهم کاملانمی شناسم وهمراهانم برایم کاملابیگانه اند.رواین اصل،به آنچه فکروحس میکنند،تنهامیتوانم مشکوک باشم.هرکدام ازماآغازگرشخص خودش است وباآغازگری دیگر،آگاهی دهندگان انسان درزمینه شخصیتهای متداولی که برایش همان مفهوم مشابه داشته های شخص خودش راندارند،به درک خودمیرسد.متاسفانه انسان تنهایک بارمیتواندزندگی کندواشتباهات اغلب جبران ناپذیرند.من کی هستم که این یاآن آموزشهای دیگری که اورااداره کنندارائه دهم؟زندگی کاروکسبی بغرنج است ومن اداره کردنش رابامقولات شخصی دوروبرم به اندازه کافی مشکل میابم.هرگزسعی نکرده ام همسایه هایم رادرخصوص زندگیشان آموزش دهم.
با این حال همیشه کسانی هستندکه ازافراددیگرمشاوره میخواهند،ازجمله از خودمن.ازمن میخواهندبکویم زندگیشان راباچه شیوه ای شروع کنند،میخواهنددربیرون آمدن ازمعضلی کمک وراهنمائیشان کنم.ازمن میخواهندراهنمای راه تقدیرشان شوم.
اجازه دهیدبگویم یک نفررایکباروبرای همیشه به راهی خوب هدایت کردم:مردی جوان وساکن لندن بودم.آپارتمان کوچکی نزدیک ایستگاه ویکتوریاداشتم.بعدازظهری دیروقت تصمیم گرفتم دست ازکارآن روزبکشم،زنگ درخانه رازدند.فردی کاملاناشناس جلوم ایستادواسمم راپرسید.اطلاعات لازم رابه اودادم.پرسیداجازه داردداخل شود.
گفتم«مطمئنا.»
تواطاق پذیرائی هدایت وخواهش کردم بنشیند.ظاهراکمی احساس ناراحتی میکرد.سیگاری تعارفش کردم.گرفتاریهائی داشت،کلاه دردست سیگارراآتش زد.سعی کردوبرناراحتیش فائق آمد،راهنمائی کردم کلاهش راروصندلی بگذارد.راهنمائیم رابااشتیاق پذیرفت،چترش راهم گذاشت.
گفت«لطفادرباره موضوعی که باشمادرمیان میگذارم ناراحت نشوید،اسمم استفنزاست.دکترم.اشتباه نکنم،شماهم پزشکید؟»
«بله،امامطب ندارم.»
«میدانم.تازه کتاب شمارادرباره اسپانیاخوانده ام.اجازه دارم دراین باره سئوالی بکنم؟»
«میترسم کتاب خیلی خوبی نباشد.»
«به هرحال،شماچیزهائی درباره اسپانیامیدانیدومن هیچکس رانمیشناسم که بتوانم سئوال کنم.ممکن است مقداری اطلاعات به من بدهید؟»
«باکمال میل.»
فوری حرفش راادامه نداد،کلاهش رابرداشت،محکم تویک دستش گرفت،بادست دیگروباحواس پرتی نوازشش کرد.احتمالااین کاربهش آرامش میداد.خنده ای شرمزده کردوگفت:
«امیدوارم اینطورحرف زدن غریبه ای کامل راعجیب به حساب نیاوریدوناراحت نباشید.من الان داستان زندگیم رابرای شماتعریف نمیکنم.»
وقتی یک نفراینطورحرف میزند،میفهمم جزاین هیچ چیزدیگری در ذهنش نداردکه داستان زندگیش رابرایم تعریف کندوموضوع دیگرناراحتم نمیکندومعمولاباکمال میل گوش میدهم.
شروع کرد«آموزشهایم راازدوخاله پیرم آموخته ام.هرگزجائی سفرنکرده ام.هرگزکاری رابه انجام نرسانده ام.شش سال است ازدواج کرده ام.بچه ندارم.دربیمارستان کامبرول کارودیگرنمیتوانم تحملش کنم.»
سخنرانی متلاطمش به طرز عجیبی فراموش نشدنی وباشکوه به نظرم رسید.تاالان تنهابه صورتی گذرادیده بودمش.حالاچشمم رادقیقابهش دوختم.قامتی کوچک وکلفت داشت واحتمالاسی ساله بود.چشمانی سیاه زنده درصورت گلگون گردش میدرخشید.موهای سیاهش راکوتاه زده بود،لباس آبی نخ نمایش روی زانوهاش ورم آورده بود.جیبهای به وضوح شلوغ طرفین کتش بابی نظمی عرض وجودمیکردند.
«تمام روزهامثل همند.تمام زندگیم هیمنطورخواهندماند.ازشمامیپرسم:به زحمتش میارزد؟»
«شماازاین راه امرارمعاش میکنید.»
«درست است.دریافتیم هم بدنیست.»
«لطفامیتوانیدتوضیح دهیدبرای چه مظنوری پیش من آمدید؟»
«میخواهم ازشمابپرسم به نظرتان دراسپانیابرای یک پزشک فرصتی هست؟»
«حالاچرادرست اسپانیا؟»
«نمیدانم.اسپانیایکجوری به طرف خودمیکشدم.»
«اسپانیااندکی طوردیگریست،شمااین قضیه راازداستان کارمن میفهمید.»
«دراسپانیاخورشیدمیدرخشد،اسپانیاشراب ورنگهای رنگارنگ وهوای خوبی دارد.آدم میتواندنفس بکشد.لب کلام:من به طوراتفاقی شنیدم یک پزشک میتوانددرشهرسویلاخانه پیداکند.میتوانم سعی کنم آنجادرمانگاهی بسازم؟یادیوانه ام که امنیت پستم دربیمارستان کامبرول راباچیزی نامشخص تاخت میزنم؟»
«خانمت دراین باره چه فکرمیکند؟»
«همسرم تابع من است.»
«شمادست به خطربزرگی میزنید.»
مکث کوتاهی کردوگفت:
«این رامیدانم.اگربگوئیدمیتوانم بروم،میروم.اگربگوئیدبایدبمانم،میمانم.»
چشمهای سیاه پرانتظارش به من خیره ماند.فهیدم حرفش جدیست.لحظه ای فکرکردم،گفتم:
«شمابایدخودتان تصمیم بگیرید.تنهامیتوانم یک چیزرابگویم:اگرخیلی وابسته ی پول نیستید،اگرپولی که میگیریدحتمااحتیاجاتتان راکفایت میکند،بروید.بعدهم یک زندگی باشکوه رادنبال کنید.»
سرش رابه نشانه تائیدتکان داد.بلندشدوبدون کلامی بیشترخداحافظی کرد.طی روزهای بعدچندباری به اواندیشیدم.خیلی زوداین رویدادکوچک رافراموش کردم.
حدودپانزده سال یابیشترانگارگذشته بود،به طوراتفاقی موقتادرشهرسویلاماندگاروگرفتارکسالت مختصری شدم.سراغ پزشکی انگلیسی راازسرایدارهتل گرفتم،آدرسی رابه من داد.
ازتاکسی پیاده که شدم،مردی کوتاه وچاق ازخانه پیش آمد،ازدیدنم جاخوردوایستاده ماند:
«پیش من می آئید؟من پزشک انگلیسیم.»
مسائل خودراتوضیح دادم،تاداخل خانه هدایتم کرد.هیچ تفاوتی باخانه های دیگراسپانیانداشت.اطاق بامحوطه داخلی وراهروخروجی هماهنگ بود،کتابها،مجله ها،لوازم پزشکی،ازهمه جورخرده ریزه لبریزبودووسواس یکی ازبیماران بی اعتمادراهم القاء نمیکرد.
مشورت خاتمه که یافت ازدکترپرسیدم «من چه گناهی مرتکب شده ام؟»
خندان سرش راتکان داد«به هیچوجه.»
«بله،اماقضیه چیست؟»
«مرابه یادنمیاورید؟ازاین که اینجاهستم ازشماسپاسگزارم.اسم من استفنزاست.»
کمترین اطلاعی نداشتم درباره چه حرف میزند.برخوردسالهاقبلمان رایادآوری که کرد،تمام ذهنیات گذشته رابه خاطرم آورد.
گفت«اغلب ازخودمیپرسیدم دوباره شماراخواهم دیدوفرصتی دست خواهددادتا تشکرکنم.»
«یعنی ازپیشنهادآن روزمن راضی هستید؟»
نگاهش کردم.ازآن سالها خواستنی ترشده بود.سرش کمی طاس شده بود،اماچشمهایش دایم سرزنده وشادپلک میزد.به طورقابل توجهی ازایمنی بهتری برخورداربود.ظاهراچشمش،مثل کلاه لبه پهن اسپانیائیش،ساخت دست یک آرایشگراسپانیائی بود.هرنشانه خودنمائی راازدست داده بود،علیرغم آنهمه بی توجهی قطعادلسوزانه کارمیکرد.احتمالادرعمل کردن آپاندیسش تردیدکرده،امانتوانسته بوددرسفارش دادن یک نوشیدنی دوست داشتنی تردیدکند.
پرسیدم«شماازدواج نکردید؟»
«همسرم ازاسپانیاخوشش نیامد.برگشته کامبرول.احساس کردخانه خودش بهتراست.»
«متاسفم.»
چشمهای سیاهش باخنده ای عیاشانه درخشید.درواقع چیزی ازیک سیلن(ازاساطیریونان)جوان درخودداشت.
زیرلب پچپچه کرد«زندگی آدم رابه خاطربعضیها تنبیه میکند.»
به سختی حرفش رابه انتهامیرساندکه زنی نه دیگرجوان اماهنوز مثل یک زن اسپانیائی با شکوه ونه چندان غیرجذاب توراهرو درخروجی ظاهر شد.زن به زبان اسپانیائی بادکترصبحت کرد،دکترروان،دوستانه ومحترمانه جواب داد.زن بدون شک خانم خانه بود.
وقت خداحافظی جلوی خانه،دوباره رفت سراغ صحبت ازگذشته:
«میدانیدآن روزبرایم چه پیش بینی ئی کردید؟به اینجاکه آمدم،درآمدی زیادکسب وهرنیازضروریم رارفع ویک زندگی مجلل دست وپاکردم.حق باشمابود.من همیشه تهیدست بودم وهمیشه هم فقیرمیماندم.ازوقتی اینجاهستم زندگیم لذتبخش است.زندگیم راباهیچ سلطانی تاخت نمیزنم....»
|