دربارهی کتاب روبرتا سالپر، بهنام «خرابکار خانگی: دید فمنیستی در مورد چپ*
داستان یک فمنیست ضد-امپریالیست
رزالین فراد باخاندال، ترجمهی معصومه فراهانی
•
«خرابکار خانگی» مشاهدهای فمینیستی در مورد طیفی از سازمانهای چپگرا از سال۱۹۶۰ تا ۱۹۷۶ است: جنبش دانشجویی در اسپانیا، جنبش چپ نو در ایالات متحد، حزب سوسیالیستی پورتو ریکوییِ مارکسیست-لنینیست در ایالات متحد و پورتو ریکو، و یک گروه از متفکران ردهبالای لیبرال در واشنگتن دی.سی.، واحد آمریکای لاتین انجمن مطالعات سیاست (IPS)،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲٣ دی ۱٣۹۴ -
۱٣ ژانويه ۲۰۱۶
از آنجا که موج دوم فمینیسم بزرگترین جنبش اجتماعی در تاریخ ایالات متحد است، شگفتانگیز است که تعداد زندگینامههایی که توسط فعالان اواخر دههی 1960 و اوایل دههی 70 نوشته شده است، کمتر از دو جین است. در این بین، «خرابکار خانگی» اثر روبرتا سالپر نمونهای مسرتبخش است، بهخصوص بدینخاطر که بهخوبی، اغلب با طنرپردازی، نوشته شده است، و وعدهی یک تحلیل فمینیستی ضد-امپریالیستی را میدهد. در سال 1972 سالپر «آزادی زن، تاریخ و سیاست جاری»3 را ویراستاری کرد. مجموعهی او برای اولینبار هم نوشتههای مردان رادیکال همچون مقالهی هال دریپر4 «مارکس و انگلس در باب آزادی زنان» و هم نوشتههای زنان رادیکال همچون «آنارشیسم» و مقالات دیگر از اما گلدمن را شامل میشد.
«خرابکار خانگی» مشاهدهای فمینیستی در مورد طیفی از سازمانهای چپگرا از سال1960 تا 1976 است: جنبش دانشجویی در اسپانیا، جنبش چپ نو در ایالات متحد، حزب سوسیالیستی پورتو ریکوییِ مارکسیست-لنینیست در ایالات متحد و پورتو ریکو، و یک گروه از متفکران ردهبالای لیبرال در واشنگتن دی.سی.، واحد آمریکای لاتین انجمن مطالعات سیاست (IPS)، که او بهعنوان کارآموزی پس از فارغالتحصیلی در آنجا کار میکرد. فصول اولیهی این ثر اساسیتر هستند و تصویری کاملتر از کار و افکار او میدهند، و اینکه چگونه آگاهی فمینیستی و مارکسیستیاش پرورش یافت.
سالپر در دههی 1950 در اجتماع سفید طبقهمتوسطی در حومهی کالدول، در نیوجرسی، بزرگ شد؛ جاییکه بهلحاظ مسافتی تنها 15 مایل، اما بهلحاظ جمعیت و ارزشهای قومیْ مایلها با شهر نیویورک فاصله دارد. او یکی از معدود دانشجویان یهودی، و اغلب تنها دانشجوی یهودی بود، اگرچه ”یهودیای با موهای قرمز، چشمان آبی، ککومک، و بینی کوچک؛ که با این وجود هر روز صبح او را یک «دختر یهودی کثیف» میخواندند“. هنگامیکه مادر یکی از دوستان تشویقکنندهاش5 در دبیرستان اظهار کرد که ”هیتلر باید همهی یهودیان را میکشت“، یک تشویقکنندهی دیگر از فاصلهای دور با صدایی گوشرس اظهارنظر کرد که منظور مادر دوستش او نیست، و موضوع کنار گذاشته شد. اسکس6، شهری در جوار شمالی کالدول، یک شهر ممنوعه بود: حضور هیچ یهودیای در این شهر مجاز نبود.
بحث وی در مورد این یهودی-ستیزی گیراست. او این خارهای ماندگار را با هیچکس به اشتراک نگذاشت. وی ادعا میکند که انزوا از خانواده و دوستان او را قویتر و منحصربهفردتر ساخت، اما باعث شد به کسی اعتماد نداشته باشد، و به او کمک کرد بُرندگیِ انتقادیای را بپروراند که در دانشگاهها و محافل سوسیالیستی بهخوبی به کارش میآمد. همانطور که خود سالپر مطرح میگوید ”من حساسیت تیزگشته و هوشیاری یک بیگانه را پرورش دادم، اما بیگانهای غیر-ارادی بودم“. او این حس تفاوت را اعتبار میبخشد، حسی که در نهایت او را به بدلشدن به یک غیر-کانفورمیست7 و رادیکالی جویای عدالت اجتماعی سوق داد. حتی با اینکه او به سازمانهایی تعلق داشت، حس میکنیم که او این موقعیت تنهابودن را در سراسر زندگیاش حفظ کرده است.
او مینویسد که بیشتر با پدرش همسان بود، و او را اولین الهامبخش فکری خودش مینامد. مادرش نمایندهی تمام آن چیزهایی بود که او نمیخواست باشد: یک زن اسیر در «راز و رمز زنانه». پدرش او را با شهر نیویورک و اُپرای متروپولیتن8 آشنا کرد و از او یک شیفتهی اُپرا ساخت. وی مینویسد که وقتی پدرش بهطور ناگهانی فوت کرد، او فهمید که فقط درصورتی میتوانست خودش را از نظر عاطفی سرپا نگاه دارد که نیازهای خانوادهاش را نادیده بگیرد. او ”یاد گرفت که اگر شما خواهانِ چیزی هستید، بایستی خودتان برای آن مبارزه کنید و روی هیچکس دیگری حساب نکنید“. او بعدها پی برد که این درک بهعنوان «فردگرایی شدید آمریکایی» شناخته میشد.
سالپر کتابش «آزادی زن» را به دو خواهرش، مارتا و گی9 تقدیم کرد. با این حال, مارتا در این شرح حال10 تنها زمانی ظاهر میشود که دخترش را از بیمارستان به خانه میآورد؛ وگرنه هیچ ذکری از خواهر و برادرش وجود ندارد. جولیت میچل11، فمینیست انگلیسی، در کتابش با عنوان «خواهر و برادر»12، فروید را برای بینش خانوادگی سلسلهمراتبیاش که فقط بر پدر و مادر تاکید میکرد نقد نمود. میچل درمییابد که رابطهی افقی با خواهر و برادر حتی چندینبار قابلتوجهتر است. شاید بحث از روابط افقیْ کتاب سالپر را بهبود میبخشید.
علاوهبراین، هیچ عاشق یا دوست نزدیکی بهطور عمیق مورد بحث قرار نگرفته است. دوستان و همکاران وجود دارند، اما در رابطه با کار اوست که آنها [در این اثر] میآیند و میروند. مخاطب ممکن است در مورد پدر دخترش در شگفت مانَد؛ آیا او هرگز دخترش را دید، آیا در نگهداری از او کمک میکرد؟
زندگینامهی سالپر معلمان مهمی را در خود میگنجاند. او معلم اسپانیایی تاثیرگذاری در دبیرستان داشت که مرد اسپانیاییِ پیشرویی را همراه خود آورد که برای کلاس گیتار مینواخت. این مرد لاتین، تیرهپوست و احساسی، در تقابل با بلوندهایی که وی (سالپر) با آنها بزرگ شده بود، بدل به رویای رمانتیک او شد. تنها استاد مونثاش در دانشگاه بوستون به او پیشنهاد کرد که یک دکترا در دانشگاه هاردوارد بگیرد. او به این دانشگاه رفت، سخت مطالعه کرد، و تمام نمرههای «الف» را به دست آورد، اما وی بهتدریج احساس بیارتباطی و نارضایتی کرد. استادی به او پیشنهاد کرد که به اسپانیا برود و کمی درس بدهد. او پی برد که یهودیبودن در آنجا از امتیاز بیشتری برخوردار است تا یک آمریکاییِ پروتستانِ انگلوساکسون سفید بودن، و اینکه مردان اسپانیایی، مخصوصاً روشنفکران برازنده، برخلاف مردان ایالات متحد او را بسیار جذاب مییافتند. او با گابریل از اقشار بالای طبقهی متوسط ازدواج کرد و بهطور جالبتوجهی در اسپانیای فاشیستی و فرانکوگرا از طریق سیاست مخالفان جناح چپ و قدرت دانشجویان معترض، که او به آنها پیوست، از نظر سیاسی آگاه شد. در اسپانیا بود که او یک آگاهی طبقاتی ابتدایی از هر دو چشمانداز مارکسیستی و فمینیستی به دست آورد. این فصل سرگرمکننده و اصیل است و طعم و مزههای مادرید و هیجان شورش دانشجویی را به خود میگیرد. با اینکه او قدرت گروه را برای مدتی احساس میکرد، اما نه اسپانیایی است و نه کاملاً بخشی از جنبش.
بعد از شش ماه زندگی بهعنوان همسر مردی از اقشار بالای طبقهی متوسط که با دخالت دائم پدر گابریل همراه بود، وی احساس کر که زندگیاش خستهکننده شده و آغاز به تحمیل هزینههای جسمی و روانی بر وی کرده است. این وضعیت همچنین باید پروبالهای فمینیستیاش را برافراشته باشد. او به ایالات متحد برگشت، سپس به مادرید جایی که زیر بار خانوادهی شوهرش خم میشد بازنگشت، بلکه به بارسلونا رفت. با روشنفکران چپ و کمونیست ملاقات کرد، و مهمتر از همه با یک نویسندهی هنجارشکن فمینیست، کارمن مارتین گایت13، دیدار کرد که جسورانه دربارهی شرایط زنان در اسپانیا صحبت میکرد. هراندازه که برای یک سخنرانی که از او دعوت شده بود تا در مورد زنان ارائه کند میخواند و تحقیق میکرد، آگاهی فمینیستیاش رشد میکرد: ”اما من حتی همان موقع میدانستم که آن عرصهای که من در ترویج تغییر پیشرو برای زنان موثرتر خواهم بود در دانشگاه و برای زنان طبقهی متوسط است. ریشههای من آنجا بودند و محرک برای شورش از این حوزه برآمده بود“.
بیشتر پیشرفتهای عظیم در زندگی زنان از جنبش آزادیبخش زنان برآمده است، نه از زنان در دانشگاه. بسیاری پرفسورها مثل سارا ایوانز14، لیندا گوردون15، امی کسلمن16، نائومی ویستین17، مارلین دیکسون18، الن ویلیس19، و کارول جیاردینا20 نیز فعالانی در جنبش آزادیبخش زنان بودند. فعالیت آنها در اواخر دههی 1960 و دههی 70 اساساً بیرون از دانشگاه بود. جنبش آزادیبخش زنان و «سازمان بینالمللی برای زنان» (NOW)21 در بیشتر پیروزیهای اجتماعی، فرهنگی، قضایی، و قانونی پیشگام بود، از جمله: مشروعیت جزئی سقط جنین در سال 1973، دستورالعملهای فدرال علیه عقیمسازی قهرآمیز، قوانین سپر تجاوز که زنان را به تحت پیگرد قانونی قراردادن متجاوزانشان تشویق میکرد، برنامههای اقدام ایجابی که به هدف برطرفساختن تبعیض بودند، و پیشرفتهایی در ارتباط با برابری دستمزد. دستاوردهای بسیاری نیز در شیوههایی که زنان زندگی میکنند، لباس میپوشند، برای آینده رویا میبینند و زندگیشان را میچرخانند وجود دارد که کمتر به چشم میآیند. چرا سالپر هرگز به یک گروهِ ارتقای آگاهی یا کنش مستقیم برای آزادی زنان نپیوست؟ آیا او فکر نمیکرد که آنها میتوانند به وی چیزی یاد بدهند؟
اولین تجربهی مستقیم سالپر در عضویت در یک گروه فمینیستی به حضورش در «کنفرانس دانشگاه نوین» (NUC)22 برمیگردد، سازمان مهمی که در اصل از رادیکالها در دانشگاه تشکیل شده بود، سازمانی که در مقالات مربوط به دهههای 1960 و ۱۹۷۰ بهندرت نامی از آن میرود. زنان در این گروه برجسته بودند. سالپر مصاحبههای شفاهی انجام میداد و اسنادی را در آرشیوهای خصوصی در مورد «کنفرانس دانشگاه نوین» از بایگانی بیرون میکشید که گمان میکرد برای مورخان آینده مهم خواهند بود. ماموریت «کنفرانس دانشگاه نوین» عبارت بود از نظریهپردازی در مورد یک شکل جدید امریکایی از سوسیالیسم و جایگزینی ”نظامی آموزشی و اجتماعی که ابزاری برای ستم جنسی و نژادی بود با نظامی که به مردم تعلق داشت. «کنفرانس دانشگاه نوین» بنا بود که بخش آموزش عالی از حزب سوسیالیستی که هنوز باید خلق میشد باشد“. اکنون ممکن است این ایده وهمی به نظر آید، اما اواخر دههی 1960 و ۱۹۷۰، زمانیکه انقلاب در جریان بود، اینگونه نبود.
در آن زمان روبرتا و گابریل هر دو در دانشگاه پیتسبورگ درس میدادند. در طول یک تابستان در مادرید که آنها از هم جدا بودند، گابریل عاشق زنی اسپانیایی شد و روبرتا با با این که سعی کرد شریک جنسی و عشقی داشته باشد، اما هرگز دوباره یک رابطهی جنسی جدی نداشت. او خود مینویسد که خودکفا بود و هرگز درخواست نفقه نکرد. رابطهی مهم در حال پیشرفت روبرتا با دخترش آنا بود، که در حال حاضر یک وکیل متأهل و دارای فرزند است. سالپر نمونهای از مادران مجرد بسیاری است که کودکان کامل و سالم پروراندهاند، البته این امر در مورد وی به کمک یک پرستار و معلمسرخانهی کودک و همچنین شغلی با درآمد بالا صورت پذیرفته است.
در رابطه با آخرین کاری که سالپر بهطور مفصل در موردش مینویسد، آنا در مرکز کنش فمینیستی سالپر در «موسسهی مطالعات سیاسی» (IPS)23 قرار دارد. جلسات در موسسه بعد از ساعت پنج بعدازظهر تشکیل میشدند، یعنی در زمانی که او مخصوصاً با آنا وقت میگذراند. سالپر میگوید از آنجایی که عبارات هیچ تأثیری بر مردان نداشت، وی با انجام یک کنش [به زمان نامناسبِ برگزاری جلسات] اعتراض کرد. او از مرسدس، پرستار و معلمسرخانهی آنا، درخواست کرد تا آنای غذانخورده را به جلسهی ساعت پنج بعدازظهر در موسسه بیاورد. آنا یکسره نالید و گریه کرد. بعد از آن جلسات در طول روز برنامهریزی شدند و «عملیات آنا» موفقیتآمیز بود. او دربارهی کار و موفقیتهای دیگرش در «موسسهی مطالعات سیاسی» کمتر توضیح کاملی ارائه میکند یا شواهد و جزئیاتی بیان میکند.
نقد او بر چپ نو، که او آنرا بهعنوان یک جنبش فرهنگی و نه سیاسی میدید، موشکافانه است. وی مینویسد:
”نیروی رانشی چپ نو تعینیابیای بود در راستای عامل تغییر خود بودن و طردنمودن آن ساختار اقتدارگرایی که در چپ قدیمِ آمریکا از دههی ۱۹۳۰ [به بعد] میدیدند… فقدان تماس با افراد باتجربهی چپ به معنی دشوارشدنِ حفظ اهداف بلندمدت در دیدرس بود. این یکی از علل کنشهای خشونتبار جبرانناپذیری بود که بهواسطهی سرخوردگی حاصل از ناکامی در نائلشدن به پیروزیهای بلافاصله، مانند پایاندادن به جنگ ویتنام، برآمده بودند، امری که مرگ چپ نو را تسریع کرد“.
او از طریق «کنفرانس دانشگاه نوین» در آغاز حاکمیت فیدل کاسترو به کوبا سفر کرد، سفری که وی آنرا بهعنوان «پاداش جادویی»اش برای صرفنظرکردن از حق ازدواج توصیف میکند. کوبا چشمهای او را در برابر کارائیب و آمریکای لاتین گشود. کوبا، برخلاف اسپانیا، رنگهایی مختلف داشت، و برخلاف هیئت نمایندگان تماماً سفید «کنفرانس دانشگاه نوین» دارای یک «آفریقاییت24» بود. گروه آنها با «فدراسیون کوباییِ زنان» دیدار نمود، فدراسیونی که تمام سازمانهای زنان انقلابی را گردهم میآورد؛ برای نمونه، رئیس آن ویلما اسپین همسر رائول کاسترو بود. اگرچه زنان در آنجا اسلحه حمل میکردند، اما چشم فمینیستی سالپر بهسرعت متوجه نابرابری جنسیتی شد. وی مشاهده کرد که نیمی از پزشکان زن بودند، اما شغلهای دیگر برای ورود زنان مسدود بودند، که او آنرا یک «مدل شوروی» مینامد. سالپر بهقدری تحتتأثیر این سفر قرار گرفت که همچنان بخش بزرگی از اثرش را به مطالعات کارائیبی و لاتین اختصاص داد. این فصل مفصل و سرگرمکننده است؛ او حتی دربارهی گروهشان از «کنفرانس دانشگاه نوین» و سیاستشان [در این سفر] طنزپردازی میکند.
گام بعدی او، بدلشدن به رئیسِ اولین برنامهی مطالعات زنانِ خودگردانِ در این کشور در ایالت سن دیگو در سال 1970 بود. قرار بود دانشجویان برنامه را اداره کنند و سالپر تنها استاد تماموقت باشد، موقعیتی مخاطرهآمیز و پیچیده که منتج به بسیاری برخوردها شد. بالابردن وجوه برای برنامه بهمعنای توسل به بنیادهای بزرگ مانند راکفلر و فورد بود. همانطور که وی بهوضوح اشاره میکند، این بنیادها سهمی در وضعیت موجود داشتند و به تعیین سرنوشت زنان یا ساختارهای حکومتی دموکراتیک علاقهمند نبودند.
در همین حین، بدون اطلاع روبرتا یا دانشجویان، رئیس دانشکده از آنچه او نزاعهای کوتهفکرانهی زنان میدید خسته شده بود، و یک «کمیتهی مشورتی دانشکده» متشکل از چهار استاد مرد و دو استاد زن برای ادارهی برنامه منصوب کرد. همانطور که روبرتا میگوید، ”من کمکم حسی مانند یک تکه شیشه درون لولهی شکلنمای25 گردان داشتم: محدود در مولفههای از پیش تعریفشده و همراه با تکانخوردنهای ناگهانی به اطراف بدون هیچ جهت و راه خروجی“. او مینویسد که سالها بعد وقتی که پروندهی خود در اف.بی.ای. را بدست آورد، دریافت که این آژانس در این مداخلهی تفرفهافکنانه دست داشت. یک سال بعد، وی ”سرخورده از فقدان ساختار و استراتژی روشن در برنامهی مطالعات زنان نوپا و در کمکرسانی به جامعه“ سن دیگو را ترک کرد. او نتیجه میگیرد، ”بزرگترین دستاورد من این بود که عضو گروهی بودهام که یک برنامهی آموزشی پایا برقرار کرد و نشان داد که مطالعهی زنان میتواند یک حرفهی آکادمیک شدنی باشد“. با این حال، سالپر و برخی دیگر احساس میکردند که مطالعات زنان میتوانست همچنین سبب وقوع تغییرات اجتماعی شود. اینکه چگونه این تغییرات میتوانست اتفاق بیفتد، نزد وی روشن نبود. او میگوید، من بهنحوی تاحدودی سادهلوحانه فکر میکنم که ”مطالعات زنان در حال بدلشدن به بخشی از شاخهی آکادمیک یک حزب سوسیالیست جدید بود“. چه چیزی میتوانست باعث شده باشد که چنین فکری بکند؟ ما به هیچ تفکر سوسیالیستی در این فصل نمیرسیم، بلکه تفکری آرمانشهری میبینیم، که بهکلی قدرت دولت را نادیده میگیرد، و این امر را که این یک دانشگاه دولتی است.
کار بعدی او با «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» (PRSP)26 بود، که در تقابل کامل با مطالعات زنان قرار داشت؛ چنانچه وی میگوید ”تمرکز سازشناپذیر ضد-امپریالیستی بر انقلاب جهان سوم و ساختار آشکار جوابگویی و مسئولیتپذیری («دموکراسی متمرکز») که مارکسیسم-لنینیسم ارائه میکرد، مرا جذب خود کرد“. «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» به استقلال پورتوریکو از ایالات متحد و به سوسیالیسم متعهد بود. هرچند [در رویکردی] جزیره-بنیاد، حزب در شرف گشودن شاخهی ایالات متحد برای رسیدگی به تقریباً سه میلیون پورتوریکویی که در ایالات متحد زندگی میکردند بود. روبرتا سردبیر ضمیمهی دو-زبانی جدید کلاریداد27، روزنامهی هفتگی حزب بود. او در سال 1971 به «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» پیوست و کار بهعنوان مدیر ارشد آن را شروع کرد. او تولید را هماهنگ میکرد، مینوشت و مقالاتی از نسخهی پورتوریکو ترجمه میکرد، و گاهی اوقات برای پوششدادن یک داستان به میدان مبارزه میرفت. این کار برای او کاملاً جدید بود، اما وی بیباکانه در آن شیرجه زد و آنرا یاد گرفت. مسائل فمینیستی در حاشیه قرار داشتند. ما از توصیف این گذار ناگهانیِ وی در شگفت میمانیم. آیا این یک ماجراجوییِ دیگر و یک کار مزدی بود؟ متضاد آن آشفتگیای که وی در کار فمینیستی یافت؟
سرانجام در اواخر 1973، پس از یک کنفرانس حزبی، رهبران او را به دلیل عدم اطاعت از دستورات حزب و اقامت بیش از حد در سنخوان اخراج کردند. او میگوید هیچ ایدهای نداشت که مسئلهی واقعی دربرگیرندهی چه بود و هرگز اهمیت نداد که بپرسد یا اعتراض کند. وی پیوستناش به چنین حزب بینالمللی را «ناپخته و احساسی» میدهد، اما این توضیح نمیدهد که چرا او هرگز بهانههای آنها را نپرسید یا اعتراضی نکرد. آیا او به هر حال برای ترک حزب آماده بود؟ و دوباره این سئوال که آیا کار او هیچ دستاوردی داشت؟ آیا اعضای امریکایی بیشتری به حزب ملحق شدند؟ آیا او انتقادی از گروههای مارکسیست-لنینیست دارد؟ سیاست او چیست؟ آیا او عقیده دارد که جهان سوم الهامبخش انقلاب خواهد بود, نه ایالات متحد؟ آیا رهبران انقلاب روشنفکران چپ لاتین خواهند بود؟ این فصل احتمالاً ضعیفترینِ اثر است، چرا که در آن هیچ تحلیلی از «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» وجود ندارد.
سوالات بسیار دیگری معلق رها میشوند. آیا کاری که او در «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» و «موسسهی مطالعات سیاسی» انجام میداد تا آن اندازه محرمانه و خرابکارانه بود که او نمیتوانست دربارهی آن بنویسد؟ آیا سالپر احساس میکند که تغییرْ بیشتر از همایشهای نخبگان، همچون همایشی که در «موسسهی مطالعات سیاسی» سازماندهی کرد بهدست میآید تا جنبشهای مردمی؟ زندگینامهی او بر این دلالت دارد که فردگرایی شدید با کمک شغل آبرومندانه به وی اجازه میدادند که به یک رادیکال بدل شود. در هیچجای این زندگینامه ما قدرت کارگران، دانشجویان، یا دهقانان عادی را جز در طی تحصن کوتاه دانشجویی در اسپانیا نمیبینیم.
این زندگینامه «خرابکار خانگی» نامیده شده است، لفظی که او از پروندهاش در اف.بی.ای. وام میگیرد. این نام چه چیز دیگری دربارهی وی به ما میگوید؟ پروندهی او، بهجز اشاره به اف.بی.ای.در سن دیگو، در روایتش ادغام نشدهاند. با این حال، پروندهی او در اف.بی.ای. نشان میدهد که رفتن به کوبا وقتی چنین سفری غیرقانونی بود و پیوستن به یک حزب مارکسیست-لنینیست و کارکردن با انقلابیون در «موسسهی مطالعات سیاسی» بهخطر انداختن زندگیات محسوب میشد. نزدیکترین همکار او در «موسسهی مطالعات سیاسی» اورلاندو لتلیر بود، کسی که پیشتر وزیر دفاع خارجی شیلی و سفیر این کشور در ایالات متحد، و بعدها ”رهبر و تنها سازماندهندهی تاثیرگذار در مبارزهی بینالمللی علیه دیکتاری نظامی پینوشه در شیلی“ بود. لتلیر و یک رفیق دیگر در نزدیکی «موسسهی مطالعات سیاسی» ترور شدند. محتوای همکاری سالپر با او چه بود؟
خوانندهی این اثر با خود میگوید که ای کاش فعالیتهای او و ارزیابی آنها، بهخصوص در مورد «حزب سوسیالیست پورتوریکویی» و «موسسهی مطالعات سیاسی» صریحتر بودند. با این وجود، داشتن چنین طیفی از عقاید چپ در سالهای دههی 1960 و اوایل دههی 70 که در یک فرد، بهخصوص فردی با نقدی فمینیستی، تجسمیافته باشد، مورد نادری است. سالپر قصهگوی خوبی است و خواننده را علاقهمند و متبسم نگه میدارد. آن را بخوانید تا دربارهی سیاست آن دوره و جنسیتزدگیِ فراگیر بیاموزید، مسالهای که او بهخوبی در تمام کارهایش به آن اشاره میکند.
پانوشتها
1 Rosalyn Fraad Baxandall
2 Roberta Salper, Domestic Subversive: A Feminist Take on the Left
3 Female Liberation, History and Current Politics
4 Hal Draper
5 Cheerleader
6 Essex
7 کانفورمیست، عضو حزب باد
8 Metropolitan Opera
9 Martha and Gay
10 Autobiography
11 Juliet Mitchell
12 Siblings
13 Carmen Martin Gaite
14 Sara Evans
15 Linda Gordon
16 Amy Kesselman
17 Naomi Weisstein
18 Marlene Dixon
19 Ellen Willis
20 Carol Giardina
21 National Organization for Women
22 New University Conference
23 Institute of Policy Studies
24 Africanity
25 Kaleidoscope
26 Puerto Rican Socialist Party
27 Claridad
منبع: پراکسیس praxies.org
* داستان یک فمنیست ضد-امپریالیست | رزالین فراد باخاندال | ترجمهی معصومه فراهانی
دربارهی کتاب روبرتا سالپر، بهنام «خرابکار خانگی: دید فمنیستی در مورد چپ2»، 1976-1960 (توسکان: نشریهی ادبی آنافرا، 2014)، 236 صفحه.
|