بررسی رمان "بامداد خمار" نوشتهی فتانه حاجسیدجوادی
خماری ژرف اشرافیت در بامداد بلند سنت
نوشین شاهرخی
•
نویسنده با نثری زیبا توانسته داستانی را به نگارش درآورد که شاید یکیدو سده دیر است و برای من شگفتآور است که چنین داستان سنتی و از نظر محتوا عقبماندهای در زمانهی مثلا مدرن ما این چنین طرفدار داشته باشد، تا جایی این رمان نه کیلوکیلو که حتی خروارخروار به فروش برود. شاید این استقبال نشان از همخوانی این داستان با جامعهی مثلا مدرن ایران باشد. جامعهای که ظاهراً دهههاست مدرن است ولی از درون سنت در آن میجوشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۹ آذر ۱٣٨۵ -
۱۰ دسامبر ۲۰۰۶
www.noufe.com
"بامداد خمار" مرا به یاد "بدون دخترم هرگز" بطی محمودی انداخت. اگر این یکی را من چند ده صفحهای بیش نخواندم و با حرص کنار گذاشتم که چگونه خانم محمودی "فرهنگ و تمدن آمریکایی" را بر سر "بیفرهنگی و بیتمدنی ایرانی" میکوبد، "بامداد خمار" را تا به آخر خواندم تا ببینم که خانم حاجسیدجوادی چگونه "فرهنگ والای اشرافی" را بر "بیفرهنگی طبقهی پایین" جامعهی خودش میکوبد. اما پیش از پرداخت به این "فرهنگ والا" ترجیح دادم تا ساختار رمان را از زوایای گوناگون بررسم، رمانی که از پرفروشترین رمانهای دههی هفتاد ایران است. نویسنده با نثری زیبا توانسته داستانی را به نگارش درآورد که شاید یکیدو سده دیر است و برای من شگفتآور است که چنین داستان سنتی و از نظر محتوا عقبماندهای در زمانهی مثلا مدرن ما این چنین طرفدار داشته باشد، تا جایی این رمان نه کیلوکیلو که حتی خروارخروار به فروش برود. شاید این استقبال نشان از همخوانی این داستان با جامعهی مثلا مدرن ایران باشد. جامعهای که ظاهراً دهههاست مدرن است ولی از درون سنت در آن میجوشد.
خلاصهی داستان: سودابه دختر جوان تحصیلکردهی ثروتمندی است که میخواهد با مردی که به قشر او نمیخورد ازدواج کند. مادر سودابه، وی را برای برحذر داشتن از این ازدواج به پند عمهی سودابه به نام محبوبه فرامیخواند و داستان "بامداد خمار"، داستان عبرتانگیز سیاهبختی محبوبه در زندگی با عشقاش رحیم است که از همان صفحات نخست داستان آغاز میگردد و تمام کتاب را دربرمیگیرد. داستان در اوایل سلطنت رضاشاه اتفاق میافتد، اما به جز یکیدو مورد، مثل کشف حجاب، هیچ به مسائل سیاسی و اجتماعی زمانه اشارهای نمیگردد. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگردنجار میشود. خواستگارانش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به ازدواج او رضایت میدهد، اما او را طرد میکند به طوری که نه او اجازه دارد به خانوادهاش سری بزند و نه در طول هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، عضوی از خانواده به او سری میزند. پدر محبوبه برایش خانهای کوچک میخرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها میکند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانوادهای که نمیشناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود درس عبرت گیرد. تنها دایهی دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مقداری خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند. خرجیای که همه خرج شراب و زنبارگی رحیم میگردد و رحیم فقیر بیفرهنگ نهتنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی واقعی تبدیل میکند و از همان ابتدا در خانهی آنان ماندگار میشود و از آنجا که شغلش بنداندازی بوده است، زبان طعنه و زخمزبان و بیچاک و دهنش تعجبی برای محبوبه باقی نمیگذارد، چراکه مجبوبه این شغل را بشدت تحقیر میکند و خیلی راحت بیفرهنگیها، دوبههمزدنها، آتش سوزاندنهای مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگیاش میبیند.
رحیم قدر دختر بصیرالملک را در خانهاش نمیشناسد و او را تا پستترین درجه نزول میدهد. دختری که در زندگیاش دست به سیاهسفید نزده، حال باید ظرف بشوید و کار خانه کند. محبوبه پسری به دنیا میآورد، و نیز فرزند دومش را سقط میکند و برای همیشه عقیم میشود. اما پسر پنج سالهاش در حوض خانهی همسایه بر اثر سهلانگاری مادرشوهرش غرق میشود. رحیم نه تنها هیچ علاقهای به بانوی ثروتمند و بافرهنگش که خانوادهاش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمیدهد، بلکه میخواهد خانه و مغازهای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفتسال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نمانده است. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج میکند و همسر دوم او میشود. پس از ازدواج آهستهآهسته عاشق منصور میشود. هرچه معالجه میکند، بارآور نمیشود و نتیجهی خودسریها و هوسهایش را حال در بیفرزندی و همسردوم بودن مردی میبیند که مرد رویاهایش است و میانگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهی حرفناشنوی از والدین چیزی جز سیاهبختی نخواهد بود.
پیرنگ داستان: داستان به عشق محبوبه از طبقهی اشراف در اوایل سلطنت رضاشاه میپردازد که به شاگرد نجاری دل میبازد. برخلاف نظر خانواده با وی ازدواج میکند. اما این ازدواجی است که از همان ابتدا شکست آن را والدین محبوبه دیدهاند، چراکه تقابل فرهنگی عشق را به نفرت تبدیل میکند و زندگی محبوبه را به جهنمی تبدیل میسازد که حتی پس از جدایی و بازگشت او به بهشت اشرافیت، آثار آن چون عقیم گشتن و تن دادن به همسر دوم شدن پسرعمویش، از جوانب این خودسری و عاقبتنیاندیشی است که حال او درس عبرتی برای دختران عاشق امروزه است.
پیام داستان: حرفهای منصور هنگام خواستگاری از محبوبه، مغز و پیام داستان است. "سعادت از عشق کور مثل جن از بسمالله فرار میکند. [...] عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سالها بماند تا آرام جا بیفتد و طعم خود ر اپیدا کند. تا سکرآور شود...(ص٣۹۷)
عشقهایی که دختران جوان را سودایی میکند تا پند بزرگترها را، که خوبی و خوشبختی آنان را میخواهند، گوش ندهند، هوسی بیش نیست که زندگی آنان را از بهشت سعادت به جهنم تلخ بدبختی میکشاند. پس دختران باید از سرگذشت نکبتبار عشقهای شکستخورده عبرت گیرند و نظر والدینشان را دربارهی ازدواجشان بپذیرند. عشق پس از ازدواج خواهد آمد و چون شرابی کهنه، زندگی زناشویی را پیوند خواهد زد.
فضای داستان: فضای داستان با روال آن همخوانی دارد. فتانه حاجسیدجوادی این حس را به خواننده میدهد که داستان از پیوستگی اجزا با موضوع داستان برخوردار است. تصویرهای زبانی در روال داستان تنیدهاند و بر کشش داستان میافزایند.
زبان داستان: داستان از زبان راوی سوم شخص بیان میشود که خیلی زود سخن را به عمهی سودابه، یعنی محبوبه، میسپارد و عمه به راوی اول شخصی تبدیل میشود که داستان زندگی خودش را برای سودابه تعریف میکند. داستانی که نه به روایتی گفتاری، بلکه به داستانی نوشتاری شباهت دارد، چراکه ریزهکاریها و بسیاری از تصویرها تنها در شیوهی نوشتاری میگنجند و این شیوهی حکایت نیز نشان از ساختار تصنعی و سطحی رمان همچون محتوای آن دارد.
نثر داستان روان و شیواست. نویسنده خوب میداند که کجا حسها را به تصویر بکشد و کجا از تصویرها فاکتور بگیرد و به روایتی قصهگون و مطلقگرا خواننده را به دنبال خود بکشاند. حتی یکبار نیز حسهای رحیمنجار خشن به تصویر کشیده نمیشود، اما منصور اشرافی چه راحت حسهایش را برای محبوبه بازگو میکند و چه راحت چندهمسرگزینیهایش را توجیه میکند تا خواننده کُنش وی را درک کند. اما رحیم و مادرشوهر اهریمنیاش جز خشونت و تحقیر و بدرفتاری و طعنه و زخمزبان به عروس اشرافی و نازپروردهشان هیچ حسی به خواننده نمیدهند، آن هم همه از منظر عروس خانواده، محبوبه. خواننده از این شخصیتهای شرور، بیرحم، نمکنشناس، خسیس و پستفطرت متنفر است و دلدل میکند تا محبوبه اینقدر کوتاه نیاید و به خانهی پدری خود پناه برد. پس از پناهنده شدن محبوبه به پدرش، محبوبه بیآنکه نامی از خوانندهاش بیاورد، به او حق میدهد که خیلی تحمل کرده و باید زودتر از اینها خودش را از آن جهنم رها میکرد و خواننده را از خود راضی میکند.
تنها تفاوتی که بین زبان شخصیتهای داستان به نظر میآید، تفاوت زبان شخصیتهای اشرافی با شخصیتهای طبقهی پایین جامعه است. هر شخصیتی برای خود زبان مشخص و فردی خود را ندارد، بلکه این طبقات هستند که زبان مشخص خود را دارند، همانطور که درگیری اصلی داستان، تقابل ثروت و فقر زیر یک سقف است.
حتی محبوبهی اشرافی که چند سالی را زیر سقف فقر زندگی میکند، برای مدتی زبان دوگانهای مییابد که از دشنامها و طعنهها میتوان زبان "بیفرهنگ" جنوبشهری را در ادغام زبان "فاخر" شمالشهری تشخیص داد.
شخصیتهای داستان: شخصیتهای داستان یا خیلی خوبند یا خیلی بد. یا خیلی حسود و دو به همزن و بددهن هستند، یا خیلی روشنفکر و فهمیده.
این تقابل تنها در شخصیتها جلوه نمیکنند، بلکه اساس داستان بر روی این تقابلها، در هیبت تقابلهای طبقاتی جلوه میکنند. ثروت در برابر فقر، برتری در برابر کهتری، فرهنگ والا و اشرافی در برابر بیفرهنگی طبقهی پایین جامعه، باسوادی در برابر عامی و بیسوادی، لطافت در برابر خشونت، زبان احترامآمیز در برابر زبان دشنام و لحن لمپنی، آراستگی در برابر لباس ژنده، تمیزی در برابر کثیفی، آداب غذا و رفتار در برابر بینزاکتی در خورد و خوراک و رفتار، بوی عطر در برابر بوی عرق تن و پا، انعطاف و درک متقابل در برابر خوی غیرانسانی و فقدان درک متقابل....
شخصیتهای اشراف به جز یکیدو مورد همه فرشتگان مونث و مذکرند، اما شخصیتهای طبقهی پایین جامعه، حتی اگر همچون رحیم همسر محبوبه، سواد هم داشته باشند، بویی از فرهنگ و تمدن و انساندوستی نبردهاند. همه مالدوستهایی هستند که تا قران آخر را از خانوادهی خود میچاپند تا خوش بگذرانند و یا برای پولدار شدن خود از زنانی بدبخت سوءاستفاده کنند. (نمونهی پسرخالهی رحیم که از سه زن صیغهاش به عنوان کارگر تعمیرکار لباس استفاده میکند تا به بوی عرق پا و لباسش اضافه گردد.) اما این اشراف که هیچ سخنی از منبع درآمدشان نمیرود، در بهشتی زندگی میکنند که سزاوار و شایستهی فرهنگ و ادب و شعور آنان است. انسانهایی به تصویر کشیده میشوند که اغلب فرانسه صحبت میکنند، مردانشان فرنگرفته و یا در فرنگ تحصیل کردهاند. و زنانشان نوکر و کلفت و سورچی و پرستار و دایه دارند و دست به سیاهسفید نمیزنند. جواهرات گرانقیمت دست و سینههایشان را پوشانده است و کاری ندارند به جز خوردن و خوابیدن و مهمانی رفتن و پُز جواهرات و خانه و ماشین دادن و ریخت و پاش کردن و به کلفت و نوکر دستور دادن. اگر مردان طبقهی پایین همه زنباره و لات و بدبو و بیقواره و خشن هستند، مردان طبقهی اشراف برای همسران خود بسیار احترام قائلند و چنانکه مواردی هم از دوزنه بودن آنان سخن میرود، به عنوان اشتباهی کوچک راوی از آن میگذرد و یا آنرا توجیه میکند. شخصیتهای اشرافی به ادب و موسیقی علاقهمندند و از آن سر در میآورند، برعکس طبقهی پایین که اشعار شاعران گرانقدر را تنها برای گول زدن دختران جوان خوشنویسی میکنند، بیآنکه کنه این اشعار را بفهمند.
داستان با درگیری مادر سودابه با سودابهی جوان، زیبا و تحصیلکرده بر سر انتخاب مرد مورد علاقهی سودابه آغاز میشود. مادر سودابه دخترش را برحذر میدارد که "نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول میکند و میرود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که میتواند پسرش را به بهترین دانشگاهها بفرستد، به او میگوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء کند.[...] با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند..." از چهار دلیلی که در صفحهی نخست و دوم داستان برای برحذر داشتن دختر از ازدواج با مرد مورد علاقهاش میآید، دو دلیل آن به پدر مرد برمیگردد و یک دلیلش به خود مرد! پس از آن خصائص بد مادر مرد پیش کشیده میشود و در واقع مرد با خانوادهاش سنجیده میشود و نه به عنوان یک "فرد مستقل". و این سنجش به زمان زندگی محبوبه، در اوایل سلطنت رضاشاه بازنمیگردد، بلکه به زمان معاصر از زبان زنی اشرافی که همان حرفهای صد و یا صدها سال پیش را در گوش دخترش میخواند. مادر سودابه برای خود اتومبیلی جداگانه دارد، اما بخاطر "احترام" به نظر شوهرش موهایش را رنگ نمیکند. نیز بسیار شیکپوش است و خوشسیما و عزیرکردهی شوهرش. از همان نشانههای نخست صفحات کتاب میتوان حدس زد که ظاهر انسانهای این خانه، به همراه دکوراسیون و اشیاء خانه، چقدر باید مدرن باشد. اما آیا سخنانی که در این خانه رد و بدل میشود نیز مدرناند و یا پوسیده؟ این رمان مرا به یاد سخن دوستی آلمانی نیز انداخت، که شاید برای نشان دادن ظاهر مدرن بخشی از جامعه و درون سنتی آن از منظر یک اروپایی روشنفکر مثال بدی نباشد. والتر میگفت که روزی دو زن ایرانی همراه با زنان دیگری، زیر سقفی گرد آمده بودند تا دورهای آموزشی بگذرانند. میگفت ظاهر این دو زن، از عینکهای آفتابی گرفته تا آرایش و لباس آنان، بسیار مدرن بود، اما به یادگیری که رسید، هیچ علاقهای از آنان ندید. آنان فقط دوست داشتند با یکدیگر گپ بزنند و از آرایش و خورد و خوراک بگویند و با حرفهای پیشپاافتاده سرشان را گرم کنند، اما برایشان مهم نبود که دوره را به پایان برسانند و جذب کار شوند. میگفت اینقدر ظاهر و باطن متفاوت از اشخاص در زندگیاش ندیده بود.
آیا فرهنگ و تمدنی که محبوبه از طبقهی اشراف ایران دورهی رضاشاه ارائه میدهد، همان فرهنگی نیست که مدرنیسم را تنها در جایگزینی ماشین شورلت به جای کالسکه میبیند، اما از پیشرفت حقوق زن هیچ دم زده نمیشود؟
مشکل محبوبه عشقی است که به ناگهان در سن پانزده سالگی بر سرش چون اهریمنی فرود میآید و زندگی او را از بهشت اشرافی به جهنم فقر و بیفرهنگی فرود میآورد و محبوبه حتی یکبار به این نمیاندیشد که عشق و عاشق شدن حق اوست، به خانوادهاش حق میدهد که او را طرد کنند و حتی یکبار در تمام هفت سال زندگی با همسر نجارش به او سری هم نزنند. او باعث ننگ خانوادهاش شده است و باید از این ننگ سرافکنده باشد، که میشود. محبوبه هم طرد خانوادهاش را میپذیرد و هم به آنان حق میدهد که با او چنین کنند و هم ظلم و تحقیر همسری را که خود برگزیده است و چون میگوید که "خود کرده را تدبیر نیست" تقصیر را از خود میداند. حتی در سنین پیری که عمری را در "فرهنگ اشرافی" زیسته، به سالهای شیدایی خود چون سالهای عبرت خود و دیگران مینگرد و نه سالهایی که در جامعهی بسته و عقبماندهی ایران آنزمان و نیز حتی این زمان، عشق برای دختر همچون عشق برای لیلی در جامعهی بستهی عرب کهن و نیز عرب امروز، ننگ به شمار میآید. انگار که زبان فرانسه را که در فرهنگ آن تنیده است، ابتدا الک کردهاند و عناصر فرهنگی و مدرن آن را به دور افکندهاند، سپس این زبان را به شخصیتهای اشرافی این داستان آموزاندهاند.
محبوبه جا پای سنت مادر و پدرش میگذارد و بر این صحه می گذارد که ازدواجهای از پیش تعیینشده برای فرزندان از سوی والدین، بهترین گزینه برای خوشبختی و تضمین آرامش و سعادت زندگی فرزندان خواهد بود. فرزندانی که عاقل باشند و سودای اهریمنی هوس را در هیبت عشق در خود بکُشند و در زندگی مشترک ذرهذره به همسر خود علاقمند شوند و در طی سالها عاشق شوهرانشان شوند.
اگر ظاهر مدرن اشراف با ماشینهای آخرین مدل، زبان فرانسه، نواختن ساز، پُز از فرنگ آمده و لباس رسمی اروپایی یعنی کت و شلوار و کراوات به عنوان شخصیت اشراف داستان به تصویر کشیده میشود، کُنش فوقالعاده سنتی شخصیتها آنچنان ریشهای در این ظاهر اروپاییمآب دوانیده که توی ذوق هر خوانندهی مدرنی میخورد. حتی دوزنه بودن مردان اشراف به راحتی توجیه میشود، به عنوان اشتباهی که در شبی از مستی برای مردی (مانند پدر محبوبه) پیش آمده تا جایی که محبوبه خود زن دوم پسرعمویش منصور میشود.
محبوبه سرانجام با همان پسرعمویی که جوابش کرده بود تا همسر مرد لات نجار شود، پس از طلاقش ازدواج میکند و همسر دوم منصور میشود و آهستهآهسته به او دل میبازد و این بار براستی و نه از روی هوس عاشق پسرعمو، یعنی همان همسری که پدر و مادرش از ابتدا برای او میخواستند، میشود. حال با این تفاوت که میداند دیگر بچهدار نمیشود و نیز باید به همسر دوم بودن مرد تن دهد. حال محبوبه برای بچههای فامیل زن و شوهر پیشنهاد میکند و برای دیگران درس عبرتی است تا آنها هم مثل او زندگیشان را به نکبت نکشانند و خود و خانواده و حتی فامیلشان را بدبخت و بیآبرو نکنند.
داستان خیلی خوب روابط سننتی ایلی عشیرتی را در ظاهری مدرن و اشرافی به تصویر میکشد. تا جایی که تصمیم خودسرانهی دختری، بر آبروی فامیل نیز تأثیرگذار است. بنابراین در چنین جامعه و روابطی از فرد و فردیت و داستان مدرن سخن گفتن، شوخیای بیش نیست.
پایان داستان: داستان با سردرگمی سودابه به پایان میرسد. سودابهی عاشق با گوش دادن داستان "عبرتانگیز" عمهاش دودل میشود که مبادا قصهی محبوبه در او تکرار شود. تصمیمی که دیگر برای سودابه ساده نیست. "شراب شبانه را میطلبید و از خماری بامداد بیمناک بود. شاید این طبیعت بود که میرفت تا دوباره پیروز شود. آیا تاریخ بار دیگر تکرار میشد؟" (صفحهی آخر رمان، تأکیدها از من است)
صدای نویسنده در پایان داستان در گوش خواننده میپیچد. صدایی که نهتنها فریاد میزند که تصمیم سودابه یعنی "تکرار تاریخ"، یعنی تکرار جهنم محبوبه، بلکه به آن یقین دارد. فریاد سنتی که هزاران سال بر پشتی خود تکیه زده و عاشقان را از چشیدن شراب شبانه میترساند. نهعاشقان، که زنان عاشق را. زنانی که همواره باید هشیار باشند، در همه حال و همهی فصلهای زندگی. از کودکی تا پیری. چراکه نه عشق برازندهی زن است و نه شراب. اما مرد را از خماری بامداد باکی نیست!
شمارگان صفحه در متن بررسی همه از چاپ پنجم رمان بامداد خمار نوشتهی فتانه حاجسیدجوادی (پروین)، نشر البرز، تهران ۱٣۷۴ میباشند.
|