سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خواستگاری


علی اصغر راشدان


• «سلام حج آقا، تلفن زدین سندخونه مون حاضره، بابام منو فرستاده بگیرم.»
«سلام آق مرتضا گل، بابات از هم کلاسیا و هم بازیای قدیممه، خیلی بهش ارادت دارم. خودتم که شاخ شمشاد و نصفه سیب جوونیای باباتی، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ بهمن ۱٣۹۴ -  ۲۵ ژانويه ۲۰۱۶


 
«سلام حج آقا،تلفن زدین سندخونه مون حاضره،بابام منوفرستاده بگیرم.»
«سلام آق مرتضاگل،بابات ازهم کلاسیاوهم بازیای قدیممه،خیلی بهش ارادت دارم.خودتم که شاخ شمشادونصفه سیب جوونیای باباتی،خیلی دوستت دارم.سفارش کرده م تودفاترثبت کنن،نیمساعت دیگه آماده میشه وتحویلت میدن.روصندلی پهلودستم بشین ویه کم رمزورموزکارمامحضردارارویادبگیر.»
   یک جفت زن ومردبادختربلندقدشان جلوی میزمحضرداروایستادند.دخترفش فش گریه میکرد،صورتش رازیرچادرگل باقلائی قایم کرده بودکه شناخته نشود.پدردخترخم شدوآهسته چیزهائی به محضردارگفت.محضردارگفت:
«سردرنیاوردم،مفصل تعریف کن،تانفهمم قضیه چیه نمیگذارم مدارکوامضاکنین.»
«من این وسط هیچ کاره م،تموم افتضاح کاریارومادرش کرده،خودشم مسئوله وباید
تعریف وقضیه روحل وفصل کنه.»
«والده ش بیادجلووکل ماجراروتعریف کنه.سالای آزگاره این دفترخونه رواداره میکنم،یه همچین قضیه ای نداشته م.»
   مادردخترباچشمهای خیس آمدجلو،سرش رابه محضردارنزدیک کردوگفت:
«ازقدیم گفتن عقددخترخاله وپسرخاله توعرش اعلابسته شده.من وخواهرم نشستیم،این دخترموواسه پسرش شیرینی خوردیم.»
«به خودوپدراشون هیچی نگفتین؟»
«پسرخواهرم اصفهان واسه خودش کاروکاسبی ودم ودستگاه داره،توخونه خودمونم چیزی به کسی گفتن نداره،هرچی من بگم همه بایداطاعت کنن.»
«بدون اطلاع عروس ودامادقول وقرارعقدوازدواجوگذاشتین واین دختروکشوندین اینجاسندازدواجوامضاکنه؟حالااین دخترودوباره واسه چی کشوندین اینجا؟»
«دستم به دامنت جح آقا،تاآبرومون تواین شهرکوچیک نرفته اجازه بده دفتراوسندروامضاکنه وبریم دنبال زندگیمون.»
«عقدوازدواجی صورت گرفته وهیچ ایرادقانونی نداره،دخترخاله وپسرخاله به خوبی باهم زندگی کنن وباخوشبختی پیرشن.»
«پسرخواهرم ازاصفهان اومد،بامادرش اومدن خونه مون،بهش گفتیم دخترخاله خوشگلتو به عقدوازدواجت درآوردیم،حالازن وشوهرین.»
«خب،این که اشکالی نداره.»
«پسرخواهرم گفت ماازبچگی باهم بازی کردیم ومثل خواهربرادریم.من که نمیتونم باخواهرم بخوابم،هیچ حسی به دخترخاله م ندارم وقبول نکرد.حالاآوردیمش تاسندطلاقو امضاکنه.»
   محضرداراوراق وسندرارومیزگذاشت که دخترامضاکند.دخترخم شدتا سندراامضاکند.چادرازروصورتش کناررفت.مرتضی که هاج واج روصندلی کنارمحضردارنشسته بود،صورت دخترگریان راکه دید،ناخودآگاه چندسانت ازجاش بالاپرید.بی معطلی وخداحافظی ازمحضربیرون پریدوراه خانه شان راپیش گرفت.توراه باصدای بلندباخودش گفت:
«مگه میشه یه دختراینهمه قشنگ باشه!لامصب خودفرخ لقا!صورت،قرص قمر،قدشمشاد!ابروولب ودهن طاق!چشما،چشم آهو!....»
به خانه که رسید،سرش رارودامن مادرش گذاشت وگفت:
«پیداش کردم!»
مادرش هاج واج گفت«چی روپیداکردی؟»
« گنجی که سالای سال دنبالش بودم.»
«خیلی خب،قضیه روتعریف کن!»
«یه فرخ لقاتومحضردیدم که مثلش آفریده نشده.»
«حالااین تحفه کیه که تومحضراینجورازخودبیخودت کرده؟»
   اسم ورسم خانواده دخترراآنطورکه تومحضرشنیده بودتعریف کرد.مادرش گفت:
«این خانواده باخانواده ماهیچ سنخیتی نداره،هرجا اسمشونوببریم آبرومون میره.ده تادخترازخانواده های خیلی بالاترنشونت دادم وجون بسرشدم قبول نکردی،حالاچسبیدی به این فقیربیچاره های یه لاقبا؟»
«نری خواستگاری،دیگه اصلازن نمیگیرم،فردام میرم جائی که هیچ وقت هیچ اثری ازم نبینی.»
«حالادختره چن ساله هست؟»
«حول وحوش پونزده شونزده ساله ست،قدوقامتش ازمنم بلن تره،اصلانقص نداره.»
«توپونزده سال بزرگتری،اینوچیکارش میکنی؟»
«هیچ ایرادی نداره،مردبایدده دوازده سال اززن بزگترباشه،ده سالم باهاش زندگی کنم،به همه آرزوهام رسیده م...»
«حالاکی بریم خواستگاری؟»
«بعدازظهرهمین امروز....»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست