سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اتاق گریه


نیلوفر شیدمهر


• سینما "ریج" را قرار است بازسازی کنند و بعدش فیلم‌های جور دیگر نشان بدهند. فیلمهای هالیوودی که مشتری دارند و پول در می‌آورند. البته از همین امشب نمایشِ فیلم‌های مشتری جمع‌‌‌کن را شروع کرده‌اند و قرار است بهترین آگهی‌های تبلیغی سال ۲۰۱۵ را نمایش ‌دهند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٣ بهمن ۱٣۹۴ -  ۲ فوريه ۲۰۱۶


 
سینما "ریج" را قرار است بازسازی کنند و بعدش فیلم‌های جور دیگر نشان بدهند. فیلمهای هالیوودی که مشتری دارند و پول در می‌آورند. البته از همین امشب نمایشِ فیلم‌های مشتری جمع‌‌‌کن را شروع کرده‌اند و قرار است بهترین آگهی‌های تبلیغی سال ۲۰۱۵ را نمایش ‌دهند. تلاششان هم موفق بوده. جمعیت زیادی در صفِ خریدِ بلیط است. من هم آمده‌‌ام، با این که چنین فیلمی برایم جذابیت ندارد و اهل سینمای مستقل هستم.


من برای آمدنم انگیزه‌ی مستقل خود را دارم: در این آخرین یکشنبه‌ی سال که باد انقدر شدید است که گویا قصد دارد تمام درخت‌ها را از ریشه بکند، زیرِ این بارانِ تند آمده‌ام تا بادِ بازسازی "اتاق گریه"ام را با خودش نبرده برای آخرین بار ساعتی را در آن بگذارنم، وقایعی سالی که دارد آخرین نفس‌هایش را می‌کشد مرور کنم و اتاقم را با اشک‌هایم سیراب کنم. برای من فیلم چندان مهم نیست. این اتاق است که اهمیت دارد. دوستی می‌گفت: به احتمال قوی در آینده کل سینما را خراب کنند. این همه زمین با پارکینگ جلویش بی‌مصرف افتاده. همه‌اش هزینه: درآمدی هم که ندارد. می‌خواهند به جایش مرکز خرید بسازند. آنوقت هر متر مربعش پر از مشتری خواهد شد. پر از فایده.


برای منِ تبعیدی ولی هر گوشه‌ی "اتاق گریه" فایده بود. فضای من بود. به سینما که وارد می‌شدم‌‌ یواشکی می‌رفتم آن جا. به آن تکه زمینی که مال من بود. انگار در وطن باشم. در خانه‌ام. جایی خودمانی که هر چقدر بخواهم از دست روزگار گریه کنم. حالا با این بازسازی و یا خرابی احتمالی سینما، دارند این فضا، این تکه زمین را از من می‌گیرند. پس آیا بهتر نبود برای دلِ من هم که شده امشب فیلم برباد‌رفته را نشان بدهند؟


من تا امروز هر چه گریه بوده برای وضعیتِ خودم در این اتاق کرده‌‌ام. امشب اما آمده‌ام برای وضعیتِ دنیا در این سالِ در حال احتضار و به حالِ دنیای بی‌"اتاق گریه" در سال آینده گریه کنم. چقدر ساده بودم که تصور می‌کردم هیچ چیز،حتی زلزله هم نمی‌تواند این فضا را تکان بدهد. در این فکرهایم که بالاخره نوبتِ بلیط خریدنِ من می‌شود. فروشنده‌ی پشتِ گیشه می‌شناسدم. می‌پرسد آیا می‌دانم چه اتفاقی دارد برای سینما می‌افتد؟ سرم را به تایید تکان می‌دهم و چند قطره باران از میان موهایم که باد به هم ریخته روی صورتم می‌چکد. می‌گوید: امیدوارم از این آخرین فیلمِ قبلِ بازسازی لذت ببری.


نه او و نه کارکنان دیگر که برایشان چهره‌ای آشنا هستم از راز من اما خبر ندارند. از این که در طولِ اکرانِ فیلم کجا هستم. آخر همیشه جوری عمل کرده‌ام که شکِ کسی را برنیانگیزم. امروز هم همان روش را به کار می‌برم: بعد از ورود بلیطم را به پسر جوانی که جلوی در می‌ایستد نشان می‌دهم و به سالن سینما می‌روم که سمت راست تالار بعد از بوفه‌ی فروش تنقلات است. "اتاق گریه" ولی بالای پله‌هاست که سمت راست درِ ورودی سینما واقع شده است. من اما هیچ وقت به محض ورود به آن جا نمی‌روم. چون همیشه حواسم هست که اگر رد گم نکنم بالاخره روزی ماموران سینما متوجه خواهند شد کجا هستم و از فضایی که از آنِ خود می‌دانم بیرونم خواهند انداخت.


به سالن سینما وارد می‌شوم و دریکی از ردیف‌های کناری طبق معمول چیزی از خودم روی صندلی می‌گذارم. این بار شال‌گردنم را. یعنی این که این جای من است و برخواهم گشت. سالن سینما انقدر بزرگ هست که نگران پرشدنش و این که کسی جای نشستن نداشته باشد نباشم. نگران این که یک وقت دنبال شخصی که صندلی را نگه داشته و غیبش زده بگردند و پیدایم کنند.


حالا بیرون می‌آیم و مثل همیشه قهوه‌‌ای سفارش می‌دهم. دختر فروشنده می‌داند قهوه‌ام را تلخ می‌خورم. به او لبخند می‌زنم. می‌پرسد: «خبر داری؟» اول موهایم را مرتب می‌کنم و بعد سر تکان می‌دهم. می گوید: «گفته‌اند ما را نگه می‌دارند. امیدوارم حرفشان درست باشد.» می‌گویم: «من هم.» می‌پرسد: «بعد بازسازی باز هم می‌‌‌آیی فیلم ببینی؟ امیدوارم بیایی.» می‌مانم سرم را بالا ببرم یا پایین. پس تکانش نمی‌دهم. به او می‌گویم: «ببینم چه می‌شود.» و به خودم در ذهنم: «فقط در صورتی که "اتاق گریه" همچنان سر جایش باشد.»


با قهوه‌ام به سالن سینما برمی‌گردم. هنوز تا شروع فیلم ربع ساعتی مانده است. در "ریج" فعلی، برخلاف سینماهایی که فیلم‌های هالیوودی نشان می‌دهند، قبلِ نمایشِ فیلم آگهی‌های تبلیغاتی نشان نمی‌دهند. طنزِ تلخِ قضیه‌ی امشب همین است که فیلمی که نشان خواهند داد سرتاپایش آگهی خواهد بود. من اگر به خاطر حضور در "اتاق گریه" نبود هیچ‌وقت در طوفان و باران بی‌وقفه امشب برای دیدن آگهی پشت آگهی به این جا نمی‌‌آمدم که الان با قهوه‌ای در دست این جا ایستاده باشم. دنیا هر جا که سر بچرخانی پر از تبلیغ است که خودش امرِ تعجب‌آور و البته غم‌انگیز و فاجعه‌باری است. ولی از آن تعجب‌آورتر، غم‌انگیزتر و فاجعه‌بارتر این است که این همه آدم برای تماشای چیزی که تا هفت وجب درش غرقند آمده‌اند.


بر خلاف گذشته، مشتری‌های امشب خیلی‌شان جوان هستند. چهره‌هایی که تا به حال ندیده‌ام. نشانی از بازسازی آتی. در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌ام را می‌نوشم که دهانم را می‌سوزاند، صندلی‌ها یکی یکی پر می‌شوند. صندلی‌هایی که زهوار‌در‌رفته و قدیمی‌اند و روکشی خاکستری دارند. بعضی صندلی ها حتی شکسته‌اند یا سوارخی در پارچه‌شان دارند. می‌دانم که خیلی راحت نیستند. جای قهوه هم کنار دست ندارند. ولی این سینما چیزی دارد که سینماهای جدید ندارند. چیزی که آدم‌های معلق میان دنیاها، آدم‌هایی مثل من، بسیار نیاز دارند: "اتاق گریه". فضایی برای خودشان که در آن راحت باشند. آنقدر راحت که انگار دوباره بچه شده‌اند. فضایی خارجِ دنیای آدم‌هایی که مانندِ فیلم‌های تبلیغاتی همه یک جوری شبیه هم شده‌اند. بازیچه شده‌اند.


حالا اگر بادی که می‌وزد واقعن بادِ بازسازی باشد و نه بادِ خرابی، به زودی‌ صندلی‌های قدیمی را برخواهند داشت و به جایشان صندلی‌هایی با پشتی‌های بلند خواهند گذاشت. صندلی‌هایی با روکش مخمل سرخ که می‌توانی تویشان فرو بروی و به عقب هم خم می‌‌شوند با جایی برای قهوه یا لیوان‌‌های کاغذی بزرگِ نوشابه. آن وقت چراغ‌ها که خاموش می‌شوند حدود نیم ساعت تبلیغ پخش خواهند کرد. با کیفیت تصویر و صدای عالی، چرا که در آن زمان این سینما به سیستم تصویری-صوتی پیشرفته‌ی سینماهای مرکز شهر مجهز خواهد شد.


در حالی که قهوه به دست آخر سالن ایستاده‌ام افراد جدیدی از راه می‌رسند و جا می‌گیرند. دسته‌ای از جوان‌ها ردیف وسط را که در صندلی اولش مردی پیر نشسته می‌گیرند و بلند بلند شروع به صحبت و خنده می‌کنند. مرد که از قدیمی‌هاست کلافه عقب را نگاه می‌کند و تا مرا می‌بیند اخم می‌کند. انگار شروع فیلم به نشستنِ من بند است.


تا چراغ‌ها را خاموش نکرده‌اند از سالن بیرون می‌آیم. اگر وقتی به "اتاق گریه"می‌روم کسی در راهرو نباشد کارکنان سینما متوجه خواهند شد که این زنی به طبقه‌ی بالا رفت و تا نزدیک آخرهای فیلم پایین نیامد. در حالی که قلپ قلپ قهوه تلخ را فرو می‌دهم، از کنار گروهی که با سر و صدا وارد سالن می شوند رد شده و خارج می‌شوم. جلوی بوفه شلوغ است و فروشنده متوجه عبورِ من نمی‌شود. دو خانم دیگر و یک مرد پیر هم همراه من از پله‌ها به طبقه‌ی دوم می‌‌آیند. مرد وارد دستشویی مردانه و ما زن‌ها وارد دستشویی زنانه می‌شویم. قبل از ورود از گوشه‌ی چشم نگاهی به تابلویی که کنارِ درِ روبروی دستشویی است می‌کنم: "اتاق گریه".


انقدر در اتاقکِ دستشویی می‌مانم تا آخرین افراد بیایند و بروند. اولین بار وقتی روی کاسه‌ی دستشویی نشسته بودم در مورد ‌"اتاق گریه" شنیدم. آن شب اصلن حالم خوب نبود. آنقدر از مشکلات در هم ریخته بودم و ذهنم درگیر بود که تصمیم گرفتم دو ساعتی خودم را با داستانِ سختِ زندگیِ شخص دیگری مشغول کنم شاید حالم بهتر شود. ولی انقدر افسرده بودم که حس نداشتم از روی کاسه‌ی توالت بلند شوم. داشتم هم‌زمان کلی فکر می‌کردم: به این که به تازگی از دخترم در ایران خبری ندارم، به این که مادرم سرطان گرفته و سینه‌اش را بریده‌اند، به این که اجاره‌ی اتاق‌های دانشجویی را از ماه دیگر بالا می‌برند، به این که رقمِ وامِ دانشجویی که بدهکارم دارد سر به آسمان می‌زند، به این که نهایتش فرار می‌کنم می‌روم ایران، به همان جایی که ازش فرار کرده بودم، به این که آن‌جا هم کار ندارم، به این که دیگر در ایران خانه‌ای ندارم و باید با مادرم زندگی کنم، به این که زندگی با مادرم خیلی خوب است فقط اگر باز بچه می‌شدم و به این که و این که و این که تا صدای دو زن را از بیرون محوطه‌ی دستشویی شنیدم.

یکی فریاد کوتاهی کشید و گفت: «این دیگه چیه؟ تا حالا دیده بودی؟ اتاق گریه یعنی چی؟»
دیگری گفت: «این رو خیلی وقت پیش دهه‌ی شصت ساختن. این سینما آخه خیلی قدیمی‌یه. این اتاقوبرای زن‌هایی که بچه‌ی کوچیک داشتن درست کرده بودن. برای این که صدای گریه‌ی بچه‌ها مردم رو پایین تو سالن اذیت نکنه.»
«عجب. اسم عجیبی داره. بیا بریم توش ببینیم چطوریه.»
«باشه ولی زود باش. فیلم داره شروع می‌شه.»


موضوع برایم آنقدر جالب بود که همه‌ی "این که و این که‌ها" یادم رفت. وقتی صدای قدم‌ِ زن‌ها که از پله‌ها پایین می‌رفتند محو شد از جایم جهیدم، از دستشویی بیرون آمده و به "اتاق گریه" شتافتم. تا وارد شدم فیلم شروع شد. هم‌زمان هم اشک‌های من روان. چه بهتر از این. با یک تیر دو نشان زدم. هم فیلم دیدم و هم در حین تماشا برای خودم گریه کردم ودلی از عزا درآوردم. از آن به بعد "اتاق گریه" پاتوق من شد. اتاقی که در آن آینده وجود نداشت که بخواهم نگرانش باشم. فقط حال بود و گریه. حالی که خودم بودم و اشک‌ها و لبخندهایی که میزبانم بودند. حالی که حال می‌کردم.
‌‌‌‌‌

امروز هم در را باز می‌کنم و برای آخرین بار خودم را در "اتاق خودم" می‌اندازم. این بار برای خداحافظی آمده‌ام. خداحافظی با فضایی که از همان بدو ورود دانستم جایی است که خیلی احتیاج داشتم. جایی که می‌شد بچه شد و اشک ریخت. آخر از همان بچه‌گی نگذاشته بودند بچه‌گی کنیم. یادم می‌آید هر بار که برای چیزی گریه می‌کردم، مادرم می‌گفت: «نگاه کن چطور اشک می‌ریزه. یکی ندونه فکر می‌کنه مادرش مرده.»


تصورِ مرگِ مادرآنچنان فجیع و بزرگ بود که گریه‌ام را فرو می‌دادم و ساکت می‌شدم. این تصور از زمانی که مهاجرت کرده‌ام البته تصور اصلی‌ام شده است. مرگ مادرم یا یکی از اعضای خانواده هزاران کیلومتر دورتر از جایی که منم، تازه بی آن که این جا رگ و ریشه کرده باشم. از همه مهیب‌تر اما تصور این است که بچه‌ام دور از من بلایی به سرش بیاید. ترسی که چنین واقعه‌ی فاجعه‌بار و خانمانسوزی به دلِ آدمِ خانه-در-هوایی مثل من می‌اندازد به مراتب بزرگتر از ترسی است که در کودکی از گفته‌ی مادرم به من دست می‌داد. به منی که برای سال‌ها سیلان گریه‌های ناشی از این ترس را در خودم فرو داده و انباشه کرده بودم. تا بالاخره در غربت، "اتاق گریه" را یافتم و توانستم اشک‌هایم را مانند بچه‌ی واقعن مادرمرده‌ای خالی کنم.


فضای من اتاق کوچکی است سه متر در سه متر با سقفِ کوتاهِ اکوستیک—جایی که از هفت دنیا آزادی و هر چقدر بخواهی می‌توانی فریاد بزنی، اشک بریزی ویا حتی اگر دلت خواست بخندی—درست بر عکس دنیایی که با تولد درش پرت شده‌ایم که در آن کوچکترین ابرازها یا اصلن اجازه بروز پیدا نمی‌کنند یا اگر بکنند بیشترشان دروغین‌اند . بله در این اتاق حتی می‌توانی بلند‌بلند بخندی. ورجه وورجه و بازی کنی. خُب بچه‌ها که همه‌اش گریه نمی‌کنند. آن‌ها پر از زندگی‌اند. زندگی واقعی. زندگی می‌کنند. در "اتاق گریه" می‌توانی به راستی زندگی کنی بی‌‌آنکه کسی خفه‌ات کند. می‌توانی بازی کنی بی‌آنکه بازیچه‌ی دستِ دنیا شوی.


یک سمت اتاق پنجره‌ای بزرگ است که رو به پرده‌ی سینما باز می‌شود. در این جا، بالای هرچه مربوط به دنیای آدم بزرگ‌ها که دنیای نمایش است واقع شده‌ای: بالای سالنِ سینما، تماشاگران و پرژکتوری که تصویرها را بر پرده می‌افکند و در مسیر خود گرد و غبار هوایی را که آدم‌ها آن پایین درش نفس می‌کشند نمایان می‌کند. یکی از بزرگترین امتیازات این جا و دور از دیگران بودن این است که کسی از وجود تو اطلاعی ندارد. فقط تویی که مردم را می‌بینی که چطور غرق نمایش شده‌اند. چطور بازیچه شده‌اند.


در مقابل پنجره سه صندلی قرار دارد. روی یکی‌شان می‌نشینم. تا حالا روی همه‌شان نشسته‌ام و حتی چرت زده‌ام. گاهی هم روی زمین پشت صندلی‌ها دراز کشیده‌ام و به خود پیچیده‌ام—از دردهای خودم یا دیگران. برای مثال دردِ آن خانواده‌ی بهایی که چون پسر نوجوانشان به دسته‌ی بچه‌های شرور پیوسته بود به ایران برگشتند. یا آن خانواده‌ی دیگر که پسرِ نوجوانشان را که برادر کوچک و مادرش را کتک می‌زد به خانه‌ی بچه‌های بی‌سرپرست "فاستر هوم" فرستاده بودند. فکر می‌کردم کاش می‌شد این بچه‌ها را آورد این جا به "اتاق گریه". کاش می‌شد دختر من را هم آورد و بر دیوارها مشت می‌کوبیدم.


بله در "اتاق گریه" من هر طورخواسته‌ام خودم را خالی کرده‌ام. چند باری هم پشت به پرده نشسته‌ام و عبور تصاویر متحرکی را که پروژکتورِ ذهنم بر دیوارهای چوب‌پنبه‌ای می‌انداختند تماشا کرده‌ام. در این فیلم بالاخره من قهرمان زندگی‌ام بوده‌ام و توانسته‌ام کارهای خارق‌العاده بکنم. برای مثال این که در مرگ پدرم حاضر شده‌ام یا در سن بالا فرزند دیگری که آرزویش را داشته‌ام به دنیا آورده‌ام. حتی در فیلمی به وطن بازگشته‌ام و بعدِ پیاده شدن از هواپیما موهایم را در آفتاب سرزمین خودم تاب داده‌ام. خلاصه در این فیلم‌ها به طور خارق‌العاده‌ای توانسته‌ام سرجای خودم باشم. خودم باشم و کسی نباشد که بازرسی‌ام کند، بازخواستم کند، شماتتم کند یا با این حرف تنم را بلرزاند که: «نگاه یک جوری گریه می‌کنه انگار مادرش مُرده.»


در یکی از این فیلم‌ها حتی به شادی رسیده‌ام. در آن که توانستم بلند بخندم بی‌آنکه کسی بگوید: «ببند اون نیشتو. نگاه چطوری می‌خنده. کسی ندونه فکر می‌کنه عروسی ننه‌شه.» فقط در فیلم‌های "اتاق گریه" توانسته‌ام بچه شوم. بچه‌ی واقعی که امکان بودنش را نداشتم. و بازی کنم.


یک امتیازِ بزرگِ دیگر"اتاق گریه" این است که در رادار هیچ کس وجود ندارد. پس در تمام لحظاتی که "اتاق گریه" بوده‌ام من حضور داشته‌ام و دنیای ارتباطات غیبت. در این فضای امکانات واقعی، از عالم مجاز و همه‌ی موجهایش رها بوده‌ام وهیچ کس از وجودم خبر نداشته. و چه خوش بوده این مُردن برای منی که سال‌‌هاست از مُردن در غربت هراسیده‌ام. و چه واقعی بوده این مُردن، واقعی‌تر از مُردن واقعی که همیشه مرا یادِ شوخی تلخِ پدرم می‌اندازد که در وطنِ بی‌من مُرد و می‌گفت: «او که نمی‌مُرد هیچ‌وقت، پس چی شد که مُرد!»


بله در "اتاق گریه" بنی‌ بشری در دنیای نمایش از مُردنِ "من" خبر نداشته. حتی بهترین دوستم، حتی مادرم که از روی صدایم از راه دورهم می‌تواند بفهمد درچه حالی هستم. در این حالت، در چنین مُردن خوشی، مُردنی به تمامی خودمختار، خیالم آسوده بوده که دستِ هیچ ماموری به من نمی‌رسد: از ماموران اداره‌ی مهاجرت گرفته تا ماموران اعاده‌ی قرض‌های نپرداخته به کارت‌های اعتباری. از مامور جریمه برای نپرداختن پولِ پارکینگ در کانادا گرفته تا ماموران امنیتی ایران. از مامورهای شرکت‌های مختلف گرفته تا دوست پسر سابقم که تا مدت‌ها ماموریتش ادامه‌ی تعقیب من بود. و بالاخره دستِ شوهر سابقم که آخرین بار که صدایش را پای تلفن شنیده بودم گفته بود: «فقط اگه یه روز پیدات کنم با همین دست‌های خودم خفه‌ات می‌کنم.» در "اتاق گریه" در غیابِ همه‌ی مامورهای زمین، توانسته‌ام یک دلِ سیراز دستشان گریه کنم یا به ریششان بخندم و بدون این که بفهمند در هر دو صورت دلم را خُنک کنم.


در "اتاق گریه" خلاصه به تمامی آسوده بوده‌ام. راحت مثل یک بچه که هنگامِ بازی زمان برایش مفهوم گذشته یا آینده ندارد. چرا که آن جا تو در حال هستی، در حالِ خودت، نه در گذشته یا آینده‌ات که بشود پیدایت کرد. خودت هستی و حتی دستِ ابلیسِ تبعید هم به تو نمی‌رسد که باز به سرت بزند که از یک کشور به کشوری دیگر پناهنده شوی. تا زمانی که در "اتاق گریه" هستی لازم نیست به جایی پناهنده شوی. سرِ جایت هستی و ازهفت دنیا راحتی. بگذار اهالی نمایش آن پایین فیلمشان را ببینند و بازیچه باشند. تو جایت در بازی‌های خودنهادت خوب است. "اتاق گریه" همیشه برای تمام بچه‌های دنیا جا دارد.


برای همین است که امروز هم از لحظه‌ی ورود به "اتاق گریه"—انگار که مُرده باشم—راحتم. آن پایین پخش آگهی‌های تبلیغاتی شروع شده است. همانطور که گفتم امروز آمده ام نه برای خودم و تمامِ لحظاتِ زندگی‌ام که در آن‌ها خود را نزیسته‌ام بلکه برای از دست رفتن "اتاق گریه" گریه کنم. آمده‌ام وقایع سالی را که در حالِ مردن است مرور کنم و گریه کنم که با بازسازی "ریج" و یا خرابی‌اش در سالِ آینده‌ حتی نمی‌خواهند بگذارند "اتاق گریه"ای باقی بماند. "اتاق گریه"ای باشد—خودش باشد و زندگی‌اش را و بازی‌اش را با بچه‌هایش بکند.


در حالی که به بچه‌ها فکر می‌کنم می‌بینم که بیشتر بازیگران فیلمی که بر پرده‌ی سینما می‌‌گذرد بزرگسالانند و بیشتر بزرگسالان سفید پوست‌. ولی نه هر سفید‌پوستی. از آن بی‌‌غم‌هایش که برای افردای که آخرِهفته‌هایشان را در مراکز خرید می‌گذرانند رشک‌برانگیزند. سفید‌پوستانی که تصویرشان می‌تواند دست در جیبتان کند و پول‌هایتان را بیرون آورد و به دستِ فروشنده بدهد. برای مثال تصویرِ این زن که طراوت مثل سریش به پوست صورتش چسبیده و کرم رُک می‌زند و من گریه ام می‌گیرد برای همه‌ی آن‌هایی که بیچاره‌گی مثل سریش به وجودشان چسبیده. بر پرده‌ی ذهن من آخر دارند دختر بچه‌ی یتیمی را نشان می‌دهند که پدرخوانده‌اش می‌خواهد با او ازدواج کند و دارند به پوست گل‌بهی‌اش کرم پودر می‌مالند و بعد تور را روی صورتش می‌اندازند و در همان حال مادرخوانده صورت خودش را که دیگر چندان باطراوت نیست با ناخن‌هایش خراش می‌دهد. صدایی می‌گوید "رُک" خوب روی پوست می‌نشیند و من در "اتاق گریه" صورتم را چنگ می‌زنم و زار می‌زنم.


زار می‌زنم که ما حتی قطب هم برویم باز همان جهان سومی و خارجی محسوب خواهیم شد. بر خلاف این پنگوئن و شیرماهی‌هایی که در این آگهی تبلیغاتی بستنی یخی لیس می‌زنند و کسی بهشان شک نمی‌کند که با این رفتار عجیبشان مال قطب نیستند. نه مشکل ما مثلِ مشکلِ این دخترمو‌بور با کِش‌رفتنِ تیغِ دوست پسرمان حل نمی‌شوند. مایی که شهروندی ممالک غرب را در پاسپورت‌هایمان کِش رفته ایم ولی باز ساکنِ محلِ تولدمان محسوب می‌شویم. کار ما با ژیلت پنج تیغه‌ی جدید هم حل نمی‌شود، هر چقدر هم که موهای زائد و یا حتی نام زائدمان را بتراشیم: مثل این خانم کمرباریک که با ناز تیغ را بر ساق پایش می‌لغزاند. ما از اول گردنمان باریک بوده و ژیلت فیوژن—تکنولوژی انقلابی هم برای زن‌ها و هم مردها—برای امتزاج ما با این‌جایی‌ها کار نمی‌کند.


با این فکرها از دردِ لاعلاجِ جوش‌نخوردن که سال‌هاست با رگ و ریشه‌های جاکَن‌شده‌ام عجین شده از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و فریاد می‌زنم که عیب ندارد، باز هم گردنِ من، با همه‌ی باریکی‌اش از گردنِ خیلی دیگر کلفت‌تر است و من امروز نیامده‌ام "اتاق گریه" برای خودم فریاد بزنم. برای مثال از گردن آن‌هایی که همین الان در قایقی روی هم تلنبار شده‌اند، قایقی که بر آب‌های خروشانِ بین ترکیه و یونان بالا و پایین می‌رود. همین الان که روی پرده‌‌ی سینما مردی در آشپزخانه‌ی لوکسِ خانه‌اش قوطی ساردینی را باز می‌کند. و قایق واژگون می‌شود اما سرنشینانش، برخلاف سادرین‌ها که در آب ریخته و باز از آب به قوطی برمی‌گردند، به قایق برنمی‌گردند و اشک‌های من برای غرق‌شدگان مانند سیل سرازیر ‌می‌شوند و تصویر روی پرده را در خود غرق می‌کند در حالی که هم‌زمان صدای خنده‌ی جمعیت در سالن سینما به هوا می‌رود.


صدای خنده بیشتر در اندوه غرقم می‌کند. دیگر طاقت نشستن جلوی پرده‌ی نقره‌ای را ندارم. بلند می‌شوم و بی‌قرار دور "اتاق گریه" می‌گردم. حال کسانی را دارم که به ساحلی در یونان رسیده‌اند و دنبال عزیزانشان می‌گردند‌
ولی پیدایشان نمی‌کنند. سرم را به دیوارهای اتاق می‌کوبم در حالی که از گوشه‌ی چشم می‌بینم که در آگهی جدیدی بچه‌هایی با اشتها کره‌ی بادام زمینی می‌خورند و هم‌‌زمان بادام زمینی‌ از پوست سرباز‌کرده و در هوا بالای سرشان پخش می‌شوند و بچه‌ها با خوشحالی می‌خندند و با هم اعلام می‌کنند که کارشان درست است:
WE ARE DOING GREAT


تماشاگران آن پایین برای این بچه‌های بازیچه‌شده دست می‌زنند و من برای بچه‌هایی سر به دیوارمی‌کوبم که فریادشان در مربع‌های چوب‌پنبه‌ای حافظِ صدای "اتاق گریه" ثبت می‌شود: بچه‌هایی که وسط صحنه‌ی جنگ گیر کرده‌اند. آن بچه‌هایی که ماست‌شان از روز اول کره نداشته. دلم می‌خواهد سرم را از پنجره تو کنم و رو به مردم فریاد بکشم که برگردند و این جا را نگاه کنند. بچه‌های واقعی را که در این آخرین روزهای سالِ محتضرِ ۲۰۱۵ کشته می‌شوند در حالی که خنده‌ی آن‌ها آن پایین با دیدنِ پسر بچه‌ای مُرده روی تخت بیمارستان که تا مَک‌دونالد می‌بیند زنده می‌شود به اوج رسیده است. ولی می‌دانم هر چه هم من از این جا فریاد بزنم و بگویم ای جماعت این‌هایی که این جا در "اتاق گریه" هستند بچه‌های واقعی‌اند صدایم به تماشاچیان نمی‌رسد و برسد هم فایده ندارد و رویشان را از تبلیغات برنمی‌گردانند.


سرهای اهل نمایش همواره رو به پرده است که حالا دارد صحنه‌هایی مهیج از جنگ ستارگان را نشان می‌دهد و خانواده‌ای که قهرمان جنگ شده‌اند. در این لحظه اما صحنه تغییر می‌کند و خانواده خود را در فروشگاه "وال مارت" پیدا می‌کنند و صدایی می‌گوید "وال مارت" بهترین جا برای کشف کهکشان‌هاست.
WALMART: WHERE YOU CAN DISCOVER GALAXIES

با این صدا پرده‌ی سینما سیاه می‌شود—فرصتی برای تماشاگران که تا آگهی بعدی شروع نشده سرشان را به سمت "اتاق گریه" بگردانند و بر پنجره‌اش جنگ‌های واقعی را ببینند. ببینند مردم گرسنگی‌کشیده‌ی شهرهای در محاصره‌ی سوریه را به‌ جای پسری که لباسش را روی سرش کشیده‌اند و کورمال کورمال دنبالِ مرغ کنتاکی می‌گردد. و کشف کنند محرومانی را که مهمانِ کارتِ اعتباری پدر توی فیلم نیستند. و مردمی را که بانک‌هایشان برخلافِ آنچه آگهی دیگری دارد تبلیغ می‌کند برای آن‌ها مایه نمی‌گذارنند و کار نمی‌کنند.


ولی کسی آن پایین در تاریکی پرده به فکر استفاده از این فرصت کوری نیست تا بدن‌های بچه‌هایی را ببیند که برخلاف آیلان کُرد دریا به ساحل نمی‌آورد. یا بدن‌های سوخته‌ی کارگرانی که در یک آتش‌سوزی در کارخانه‌ای در بنگلادش مرده‌اند. بدن‌هایی را که از فیلم‌های تبلیغاتی غایبند. مانند این آگهی که شروع می شود و در آن مردی جوان، سفید، مو‌قهوه‌ای،خوش‌تیپ و خوش لباس با ته ریشی که جذاب‌ترش می‌کند در اتومبیل شیکش نشسته است و هر بار حادثه‌ای در خیابان در شرفِ اتفاق است—برای مثال بچه‌ای دارد از روی تاب پرت می‌شود یا ماشینی زنی را زیر می‌گیرد—پایش را روی ترمز می‌کوبد و از وقوع فاجعه جلوگیری می‌کند. بعد قهرمانِ مرد ناپدید می‌شود و فقط تصویرِ اتومبیلش بر پرده می‌ماند و علامت فولکس واگن و صدایی که می‌گوید:
Das Auto

در پرده‌ی ذهنِ من که بر آن وقایع امسال می‌گذرند اما بچه‌ها می‌افتند و زن‌ها زیر گرفته می‌شوند و کسی کاری نمی‌کند. عده‌ای مرد حالا به جان فرخنده افتاده‌اند. اول می‌زنندش. بعد می‌کشندش. بعد جسدش را می‌سوزانند. بسیاری مرد دیگر هم در صحنه حاضرند. به عنوان تماشاچی مانندِ مردمِ همیشه حاضر جلوی مونیتورهایشان. مردها ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند یا با موبایل‌هایشان فیلم می‌گیرند. جسد فرخنده دود می‌شود و هیچ کدام از مردها به صرافتِ نجاتِ مرده‌اش هم نمی‌افتد. همزمان تماشاگرانِ سالنِ پایین مجذوب زنی سکسی شده‌اند که در تلاشِ نجاتِ عکس‌های تلفن همراهش است
T-MOBILE: HELP SAVE DATA


بعد از این عملیاتِ نجات باز آگهی عوض می‌شود. اما فکرِ نجات دست از سرِ من در"اتاق گریه" برنمی‌دارد. نجاتِ کسانی که بی‌صدا می‌میرند. آن‌هایی که در چرخه‌ی کالا دارند مثل گوشت چرخ‌ می‌شوند، ولی برخلافِ این بچه‌های سوارِ چرخ و فلک بر پرده‌ی نقره‌ای، از هیجان جیغ نمی‌کشند. من به فکر نجاتم. نجاتی که می‌دانم در دنیای کامپیوتر‌ساخته—دنیایی که کارش به این‌جا کشیده است—امکان‌پذیرنیست. فقط در "اتاق گریه" میسر است.


فکر می‌کنم کاش می‌شد تماشاگرانِ آن‌طرف پنجره را هم به این اتاق آورد. تا آن‌ها هم نجات یابند. تماشاگرانی که چهار چشمی مغازه‌ی بزرگ سوپر استور را که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دارد نگاه می‌کنند و مانندِ مردِ توی فیلم که میان قفسه‌هایی لبریزازجنس‌های رنگارنگ حیرانِ چه خریدن است گیج می‌خورند، آنقدر که بلاخره اسبی ظاهر می‌شود و سر تکان می‌دهد و بلافاصله آبجوی بودوایزر در دستِ مرد نمایان می‌شود.


بر پنجره ضربه می‌زنم تا مردم را برای نجاتشان—نجات از دستِ خودشان که بازیچه شده‌اند—به "اتاق گریه" بیاورم. یا حداقل نجات از اگهی بعدی که می‌خواهد ثابت کند در دنیای واقعی هیچ فاصله‌ای بین آدم‌‌ها و هوس‌هایشان وجود ندارد. برای این اثبات این زن خوشگل بلوند نیمه لخت بازیچه شده و دارد بر پوست تنش به شکل هوس‌انگیزی دست می‌کشد و با صدایی که از میان لب‌‌های قلوه‌ای‌غنچه‌اش به زمزمه می‌گوید:
I LOVE GO ALL NATURAL. NOTHING BETWEEN ME AND ALL NATURAL JUICY ...
و مکث می‌کند تا دوربین از صورت به بدنش برگردد و به دستش که بر آن می‌گردد و تصویر همبرگری ظاهر می‌شود
CARL’S JUNIOR: ALL NATURAL BURGER‌

نه هر چه در طول آگهی بر پنجره "اتاق گریه" ضربه می‌زنم کسانی که آن‌طرف هستند مرا نمی‌شنوند. پس اشک‌هایم را قورت می‌دهم. اشک‌هایی که در دنیای وارونه‌ی آن‌ها جایی ندارند—دنیایی که همه چیز غیر آن چه طبیعی است طبیعی خوانده می‌شود. آخر طبیعی‌تر از این که انسان به فکرِ نجاتِ هم‌نوعش باشد؟ به فکرِ نجاتِ ایزدی‌ها برای مثال. برای نجات آن‌ها که هنوز سمبُلی، تصویری یا مارکی روی کالا یا برای فروش کالا نشده‌اند. تصویرِ زنانی که صورتشان را اسید سوزانده یا زنان تجاوزِ گروهی‌دیده‌ی هند که عکس‌هایشان روی هیچ تی‌شرتی ثبت نشده است. و اگر هم شده بود باز آن تی‌شرت بود که مورد توجه قرار می‌گرفت نه آن‌ها.


نه کسی از تماشاگران به تصویرکشیده‌نشده‌ه یا به تصویر‌ناشدنی‌های زمین که جایشان "اتاق گریه" است فکر نمی‌کند. حتی به فکر نیست که "اتاق گریه" را هم می‌خواهند با بازسازی دنیا خراب کنند. اتاقی که برای همه‌ی انسان‌هایی که در رسانه‌ها جایی ندارند جا دارد. رسانه‌هایی که از این مردم چیزی نمی‌گویند: حتی در اخباری که درفاصله‌ی بین آگهی‌های تبلیغاتی پخش می‌کنند. بگویند هم بیشتر مخاطبان نمی‌شنوند چرا که همچنان در این فکرند که فردا صبح اوّل کاری که بکنند پپسید اسید بخرند و روی غذایشان بخورند. پپسید اسید آخر معجزه می‌کند و هر چه با خیال راحت فروداده‌اند در سه ثانیه هضم خواهد کرد و دیگر چاق نمی‌شوند که بخواهند به
WEIGHT WATCHERS
بپیوندند تا بعد از این به جای فکرِ لاغری وقت داشته باشند با جویدن آدامسِ "اکسترا" تفاوت مهمی در زندگی‌شان ایجاد کنند
MAKE A REAL DIFFERENCE


تفاوتی هیجان انگیز که زندگی‌شان را زیر و رو کند. مانندِ زندگی این زن که دارد آدامس می‌جود و همین باعث می‌شود که معجزه شود. چون با خوشبو شدن دهانش همان مردهایی که حتی به او نگاه هم نمی‌کردند جنی شده و دنبالش می‌افتند. و حالا دیگر نوبت زن است که محلِ سگشان هم نگذارد و به نهایت خوشبختی برسد. به مقامی که همه‌ی زایرانِ برجِ کالاها در طلبش هستند:
ABSOLUTE HAPPYNESS
به چنین مقامی رسیدن، در دنیای سرطانی بازیچه‌ها، برای زن‌ها با دگرگون کردن خود با محصولاتی که هر لحظه وارد بازار می‌شوند حاصل می‌شود. مثل رنگ موی "لِ اورِآل"
THIS IS THE TRUE COLOR OF TRANSFORMATION

و برای مردها با صاحب خانه شدن. مثل این مرد که با ذره‌بین دارد روی نقشه‌ی زمین دنبال خانه می‌گردد
HOUSE HUNTER


در این دنیای تبلیغات ولی برای آن‌ها که نمی‌توانند خانه‌ی رویایی‌شان را در فروشگاه آی کیا پیدا کنند جایی نیست. برای خانه‌بدوشانی که زمینی برای پایین گذاشتن خانه‌هایشان پیدا نمی‌کنند. "اتاق گریه" اما برای همه‌شان جا دارد. اتاقی که امشب آمده ام برایش گریه کنم در حالی که زندگی‌های برباد‌رفته‌ی سال ۲۰۱۵ را مرور می‌کنم. هم‌زمان که آگهی بعدی اعلام می‌کند: اکنون زمان پاسخ است
IT IS TIME FOR ANSWER

و مانده‌ام چه جوابی بدهم. چطور تا دیر‌نشده فاجعه‌دیدگانِ این سال سرطانی را که در حال تمام کردن است برای گرفتنِ شامِ غربیان یا برای این که با هم فکری به حال دنیا کنیم که از شدتِ بازیچه‌شدگی نمیرد به "اتاق گریه" بیاوریم.

بی‌پاسخ و کلافه چند بار دور اتاق را می‌زنم تا باز جلوی پنجره که به سالن نمایش باز می‌شود می‌رسم. جلوی پنجره‌ای که به دنیای آدم‌هایی باز می‌شود که به بی‌ثباتی تصاویرِ متحرک روی پرده شده‌اند، آدم‌هایی که بزرگترین مشکلشان این است که چطور زندگی‌شان را در "زیپ لاگ" از تیره‌روزان جدا نگه دارند. تا آسوده بازیچه‌گی‌شان را بکنند و بی‌خیال کوکا کولا و دروغ بنوشند.
COCA COLA: THE TASTE OF REALITY


هم‌زمان که مایعِ سیاه مثل نفت در شیشه‌ی کوکا می‌جوشد، در دل من هم فریادها و گریه‌های فاجعه‌دیده‌ها و بی‌پناهان و با آخرین سیل گریه‌ام بیرون می‌ریزد و ‌"اتاق گریه" را پر می‌کند. تا جا دارد، در این آخرین دقایقی که در این فضا هستم، برای جهان در سال سرطانی ۲۰۱۵ که می‌گذرد گریه می‌کنم. و نیز برای ۲۰۱۶ که بی‌"اتاق گریه" یتیمِ یتیم خواهد شد.   


وقتی به تمامی در سیل گریه‌هایم غرق می‌شوم پرده‌ی سینما نیز تاریک می‌شود. بعد صدای بلند شدن مردم از روی صندلی‌ها می‌آید و چراغ‌های سالنِ پایین روشن می‌شوند و می‌بینم که مُرده‌ام. مُردنی که زنده‌تر از زندگی است. در همین حال که مُرده‌‌ام، آزاد از اتاق انگار که رحمِ مادرم باشد خارج می‌شوم. ولی در"اتاق گریه" را پشت سرم باز می‌گذارم.


باز می‌گذارم برای همه‌ی کسانی که به جایی برای خارج از دنیای نمایش بودن نیاز دارند. برای همه‌ی آن‌ها که می‌خواهند دمی برای خودشان و راحت باشند. برای همه‌ی آن‌ها که از سرطان فرار می‌کنند. برای آن‌ها که جای دیگری غیر این اتاق پناهشان نخواهد داد. برای همه‌ی آن‌ها که می‌خواهند به درونِ هماره پذیرنده‌ی مادر بازگردند و زندگی طبیعی بکنند. به مادری سرشار از طراوتِ سلامت.


برای همه‌ی بچه‌های دنیا که هنوز بازیچه نشده‌اند و بازی خودشان را می‌کنند در را پشت سرم باز می‌گذارم. بچه‌هایی که هنوز انقدر بزرگ نشده‌اند که بزرگسالان بتوانند فریبشان بدهند. آنقدر بزرگ نشده‌اند که خوش‌خیالانه فکر کنند: من می‌خَرم و رای می‌دهم پس هستم. باز می‌گذارم تا پناهنده‌گان دائمی، بی‌خانمانان‌ها و جابه جا شده‌ها در سالی که قرار است بیاید بیایند و "اتاق گریه" را پر کنند. می‌دانم که برای همه‌ی ما در این اتاق جا هست. تا باد بازسازی، در این زمان که دنیا بیشتر از هر زمانِ دیگری به گریه احتیاج دارد، "ریج" را با خودش نبرده. تا هنوز طوفانِ کالاها "اتاق گریه" را از جا نکنده که "منتظرانِ بهره‌برداری از شوک‌ها و فاجعه‌ها" از راه برسند و به جایش مرکز خریدی بنا کنند.


تا هنوز فرصت هست در را برای زنده‌گان باز می‌گذارم.

/

نیلوفر شیدمهر
ریجاینا
۲۸ ژانویه ۲۰۱۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست