سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چکامه ی شر


اسماعیل خویی


• گفتی خدا نمرده، رفیق! این که بدتر است:
چون، گر زید هنوز، هم او کور و هم کر است.

ورنه، چراست کاو نه ببیند، نه بشنود،
وقتی، ز خون و ضجّه، همه روزه محشر است؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۲ بهمن ۱٣۹۴ -  ۱۱ فوريه ۲۰۱۶



پیشکش به علیرضا قلاتی



گفتی خدا نمرده، رفیق!این که بدتر است:

چون، گر زید هنوز،هم او کور وهم کر است.

ورنه، چراست کاو نه ببیند،نه بشنود،

وقتی، ز خون و ضجّه، همه روزه محشر است؟!

وقتی که هیچ حادثه ننمایدش غریب:

حتّا چو آذرخش پسایندِ تُندر است؟!

گویی:-"نمیرد آن که نزاد!"این سخن اگر

گردد:-"نمیرد آن که نبود!"آشناتر است.

میرد کسی که زیسته باشد :خلافِ این

مانَد به پر گشودنِ مرغی که بی پر است.

چندین مگو که هست:که،گر هست،در جهان،

هر فعل را که هست بُوَد او که مصدر است.

جز نیکِ ناب زاده نگردد ز نیکِ ناب:

پس، شرّ ناب را که پدر یا که مادر است؟!

شیطان؟بلی،ولی،چو در او نیک بنگری،

او نیز از خدای خود آن روی دیگر است.

انکارِ این که شر به جهان هست نیز هم

تکرارِ آشکارِ دروغی مکرّر است.

گر کارهای داعشیان نیست عینِ شر،

در مانَدَم خِرَد که چه چیز است کآن شر است!

از فقر وجهل وز ستم ونابرابری

کی گفته با "جهاد"رهایی مُیسّر است؟!

آن هم "جهاد"در رهِ دینی که نآوَرَد

جُز سنگسار و بردگی:این وحشت آور است!

این تخته پاره،گر که بُوَد کشتی ی نجات،

آخر چرا به خونِ جوانان شناور است؟!

کُشتن برای کُشته شدن در رهِ بهشت؟!

این وهم پروریده ی افیونِ باور است.

جانبازِ این "جهاد"، که میرد برای هیچ،

دورم ز باور است که مغزی ش در سر است.

مغزش کند سوارِ خران؛ورنه، آدمی،

بی شک، به زور و تاب وتوان،کمتر از خر است.

یعنی که آدمی چو نَوَرزَد خِرَد، که نیست

جُز کارکردِ مغز،ز خر نیز کمتر است.

در حدِّ فهمِ خر سخن آرَد ، گمان کنم،

گر خرسوار را سخنان همچون عرعر است.

باشد خطرشناس که پرهیزد از خطر:

از جهلِ اوست گر که"جهادی"دلآور است.

باور نمی کنم که بیابی نشان ز مغز

در آن کدو،که شانه نشین اش به پیکر است.

پیروز چون شود به نبردی که هر سلاح،

در آن ،فرآوریده ی خصم توانگر است؟!

این مایه فهم نیست اش آیا که،بهرِ او،

جنگ،ار چنین بُوَد، به یقین نابرابر است؟!

رویینه در برابرِ آگاهی است وعلم:

جهلی که گشت پایه ی دین جهلِ اکبر است.

برکنده باد ریشه ی دینی که،در جهان،

افسونِ خوشخیالی ی آن گول پرور است:

دینی که، چون فسیل،همان است تا که هست،

در گردشِ زمانه،که هر روزه دیگر است؛

دینی که،چون درختِ از آغاز بی بری،

پیوند ناپذیر بمانده ست و بی بر است:

بی بر؟نه!بارِ او همه شرّ است این درخت،

که ش ریشه ها به ژرفه ای از دوزخ اندر است؛

دینی که نوخلیفه ی خود خوانده اش، به قهر،

در گفت وکرد،تالی ی شخصِ پیمبر است؛

دینی که برده داری و کشتار وسنگسار،

در آن، ز فتنه های "خدا"خوانده ای نر است؛

دینی که مردِم اش رمه اند و شبان شان

گرگی شرور و خدعه گر وفتنه گستر است.

برکنده باد ریشه اش، آری،که این مرام،

دین نه، جوازِ خودسری ی گرگِ رهبر است؛

دینی جهانگشای ، که او را،به هر نبرد،

انبوهه ی شریری از اوباش لشگر است؛

دینی که لافِ حقّ و حقیقت زند؛ ولی

تزویر و زور ورزد و انگیزه اش زر است.

وآن روز در رساد که وجدانِ آدمی ست،

بر جای هر چه دین، که در اخلاق داور است.



خواننده ی گرامی ام!اینها که گویم ات

زآموزه های مردمِ رادِ خِرَدوَر است.

تکرارِ درس سهل کند یادگیری اش:

پوزش نخواهم ار سخنان ام مکّرّر است.

شعر ار، به روزِ جنگ،نتازد به سوی خصم،

بیهوده تر ز راسی پی کرده استر است.

شعر از شعور شیر خورَد، پُرسی ار ز من،

با او شعار نیز،از این رو،برادر است.

من شاعرِ شعور وشعارم:چو شعر را

روی سخن به سوی جوانانِ کشور است.

کشور مرا نخست وطن وانگهی جهان،

آری، جهان ز باختران تا به خاور است.

آزادی وبرابری و شادی ورفاه

تنها برای مردُمِ دانا میّسر است.

وین گونه مردمی نتوانیم گشت ما:

تا شیخ شهخُدا بُوَد و تخت منبر است.

تا رهبر اوست،قسمتِ ما مردُم از جهان

پیوسته آه و اشکِ زهر خُشک و هر تر است.

وآغازه ی رهایی ی ما زین گجسته گرگ

روزِ خجسته ای ست که منبر در آذر است.

آن روز در رساد که شعرِ من از شعار

بگسسته ، عشق راست که همخانه خواهر است:

عشقی که، با زبانِ دل انگیزِ شعرِ ناب،

زیبایی و حقیقت وحق را ثنا گر است:

شعری که واژه واژه ی متنِ تپنده اش

زآیینِ عشق گوید وآذینِ دفتر است:

عشقی که، در برابرِ اخلاقِ دین سرشت،

آزاده پرور و هنرآور*به گوهر است.

وآزاده کیست؟پاکدلی که ش به هر کجاست

وجدان، بلی،نه دین، که در اخلاق داور است.

امّا ، نه!بی بها نکنم کارِ خویش را:

کاین، گرچه نظم، بر همه امثال ِ خود سر است.

وین چامه مانَد، از پسِ من ، یادگارِ من،

تا، در جهان،زبانِ دری گوهرآور است.



هفدهم دیماه ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن



*"هنر"در ریشه،به معنای"نیک مردی"و، در فارسی ، به معنای"فضیلت"است.این واژه ،در مصرع هایی همچون:

"هنر نزدِ ایرانیان است وبس"

یا:

"عیبِ می جمله بگفتی ،هنرش نیز بگوی!"

دُرُست در همین معنا به کار رفته است. استادم، زنده یاد دکتر محمود هومن،با نگریستن در پیشینه ی کاربُردِ این واژه ست که، در" تاریخِ فلسفه "ی خود، از "هنرهای اخلاقی"سخن می گوید.

یادش گرامی باد.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست