اضطراب هویت
پاسخ های مشوش زنان به «من که هستم؟»
شبنم رحمتی
•
درست است که دخترانِ امروز در برخی از پیششرطهای ازدواج در ایران «حق کار» را هم مطالبه میکنند اما، در بهترین حالت، پذیرش اکراهآمیز هویت اجتماعی برای زنان همچنان آثار زیانبارِ پنهان و آشکاری بر سلامت روان و جسم آنان میگذارد، چرا که هنوز هم جامعه این مسئله را از زاویه تأمین معاش خانواده میپذیرد نه از زاویه کسب هویت اجتماعی.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۹ بهمن ۱٣۹۴ -
۱٨ فوريه ۲۰۱۶
ماهنامه زنان امروز - چه به سیاره ونوس تعلق داشته و چه نداشته باشید، حدود هفت صبح با لباس، چهره و کلا هیئتی که چندان ایدهالتان نیست گامهای استواری به بیرون از خانه برمیدارید و حداقل هشت ساعت از روز را در نقش کارمند، کارگر، مدیر، طراح، مشاور و... به سر میبرید. چیزهایی که موقتا در خانه جا میگذارید دو نقش مادر بودن و همسر بودنتان است، چون اینها در طول این هشت ساعت موضوع کارتان نیست. این دو، آن «هویتی» را که سالها برای ساختنش تلاش، تحصیل و بهطور کلی هزینه به مفهوم فراگیر آن کردهاید، تقویت نمیکنند.
ساعت کارتان که تمام میشود و به خانه میرسید دوباره هویت عاطفی مادر/همسر (یا هر دوی آنها) را به خود میگیرید. اینکه کدامیک از این نقشهای دوگانه برایتان دلپذیر و مطبوع است موضوعی شخصی است. روانشناسان (بارلینگ و نولر) میگویند اگرچه تفاوت بین هویت اجتماعی و هویت مادری/همسری طبیعی است، اما وقتی حرفه شما به «تضاد» با هویت مادری/همسری منجر شود، بهطوری که به فکر کنار زدن یکی به نفع دیگری بیفتید، یعنی در بحران زندگی میکنید.
آنچه این موضوع را به مسئله زنان امروز ایران بدل میکند، ورود مدرنیته و بهتبع آن وارد شدن زنان به بازار کار در جامعهای است که ساختار سنتی هنوز از آن رخت برنبسته است. نیاز بازار کار به نیرو، طبقه عظیمی از زنان را با هویت اجتماعی خاصی در نظام صنعتی، تجاری، اداری و خدماتی ایران شکل داده اما از آن سو فرهنگ رابطه بین افراد خانواده هنوز انگارههای زن سنتی را در ذهن دارد و همان را نیز از زن امروز طلب میکند. این مطالبه که گاه، با پیروزی نگاه سنتی، به ترک کار و حرفه زن منجر میشود، عوارضی به همراه دارد؛ افسردگی، ناتوانی از تمرکز روی مسائل، اختلال در روابط زناشویی، اختلال در نوع ارتباط با فرزندان، و فکر به جدایی از آن جملهاند.
محققان شکل اولیه بروز این وضعیت در زنان را تضاد بین کار ـ خانواده (work-family conflict) نام نهادهاند که یکی از عوارض آن به بحران هویت جنسی (sex-role identity crisis) تعبیر شده و تحقیقات دامنهداری را در حوزه روانشناسی سبب شده است. هرچند شرایط بومی ـ زیستیِ زن نقش مهمی در نوع این بحران دارد، محققان به منطقهای (local) بودن این تضادها توجه خاصی دارند.
شاید اولین بار در سال ۱۹۶۳ بود که بتی فریدان، روانشناس مشهور امریکایی، با کتاب جنجالی خود با عنوان رمز و رازهای زنانه این مسئله را در مورد زنان خانهدار امریکایی تشخیص داد و عزم به درمان آن کرد. فریدان با بررسی مشکل ذهنی و رفتاری، که در میان زنان بسیار شیوع یافته بود، در کتاب خود به وضعیت زنانی پرداخت که اغلب متأهل بودند و این علائم را داشتند: افسردگی، ناتوانی در تمرکز، گریههای بدون دلیل، خواب زیاد و احساس خستگی مفرط و غیرعادی. توصیف او از حالات روحی آنان در یک کلام این بود: ناراضی. هیچ دلیل مشهودی برای دچار شدن آنان به این وضعیت وجود نداشت. آنها ازدواجهای ایمن و سالمی کرده بودند، فرزند داشتند، دارای امنیت مالی و روابط اجتماعی متعدد بودند و در اجتماعات گروهی مورد علاقه خود شرکت میکردند. بسیاری از آنها، پیش از ازدواج و تصمیم به فرزندآوری، یک یا دو سال را در کالج گذرانده و فارغالتحصیل شده بودند. فریدان اذعان کرد که از تحلیل چگونگی بروز این افسردگیِ جمعی در میان این زنان ناتوان است. او اگرچه این وضعیت را «مشکلی که نامی ندارد» عنوان کرده بود، چون نمیتوانست فصل مشترکی در چنین حالات روحی پیدا کند، اما سعی کرد در کتاب خود ردپای مسئله را تا حد ممکن دنبال کند. فریدان قبل از هر چیز بر این موضوع تأکید کرد که رنجهای این زنان جنبههای فردی ندارد و نمیتوان آنها را به جنبههای زیستشناختی، هورمونی، جنسیتی یا عوارض روانشناختی تقلیل داد. مشکل در جای دیگری نهفته بود. او پس از انجام صدها گفتوگو با این گروه از زنان دریافت که مشکل را باید «هویتی» دانست. آنچه بیش از هر چیز از گفتوگوها به دست آمد الگوی ذهنیای بود که از دوران نوجوانی به این دسته از زنان القا شده بود و آن اینکه آنها در صورتی میتوانند به سعادت و رضایت کامل دست یابند که بتوانند نقش خود را بهعنوان همسر/مادر به شکل ایدهال ایفا کنند. اما واقعیت این بود که هر قدر این زنان انرژی بیشتری برای ایفای چنین نقشی صرف میکردند بیشتر احساس نارضایتی به آنها دست میداد.
تحقیقاتی که فریدان در آن سالها انجام داده بود بعدها نیز مورد توجه بسیاری از محققان و روانشناسانی قرار گرفت که مشخصاً روی وضعیت زنان در جوامع سنتی تحقیق میکنند. مثلاً در کشور هند، بهرغم تنوع بسیار زیاد مذاهب، طبقات، کاستها، و غیره، سنت مطالبات خاص خود را از زنان و سبک زندگی آنها ـ اعم از نوع پوشش، رفت و آمد، و نوع شغل ـ داشته است. کتاب فضاهای درونی: نو نوشتههایی از زنان کرالا مجموعهای شامل داستانهای کوتاه از وضعیت زندگی زنان تحصیلکرده هندی است از زبان خودشان؛ کاری که در سال ۱۹۹۳ یعنی دقیقاً ۳۰ سال بعد از کتاب فریدان اما با همان جنس و محتوا در هند چاپ شد. هر کدام از داستانهای کوتاه این کتاب بیانگر وضعیت تیره و تارِ زنانی است که امکان گریز از سرنوشت محتومی را که جامعه برایشان رقم زده است، ندارند. روانشناسان معتقدند در اینگونه جوامع هر قدر دختران جوان به دوران بلوغ نزدیک میشوند بیشتر مجبورند نقشهای زنانهای را که از آنها مطالبه میشود، بپذیرند. اما از سویی دیگر آنچه موجب ایجاد تضاد در نقش و هویت این زنان میشود تأثیری است که مدرنیته در زندگی این دسته از جوامع میگذارد؛ تأثیری که موجب شده مدرن بودن برای زنان امروز نه تفنن و وسوسه که امری بایسته و ناگزیر باشد.
درست است که دخترانِ امروز در برخی از پیششرطهای ازدواج در ایران «حق کار» را هم مطالبه میکنند اما، در بهترین حالت، پذیرش اکراهآمیز هویت اجتماعی برای زنان همچنان آثار زیانبارِ پنهان و آشکاری بر سلامت روان و جسم آنان میگذارد، چرا که هنوز هم جامعه این مسئله را از زاویه تأمین معاش خانواده میپذیرد نه از زاویه کسب هویت اجتماعی.
پذیرش این نکته که زنان هم، بهرغم بینیازیِ احتمالی، به کار نیاز دارند مسلماً نیازمند گذر از تصویر و توقعات متعارف و باستانی از زنان است. واضح است که زن برای کسب هویت حرفهای تا حد زیادی از تمشیت امور خانواده بازمیماند. یافتههای اخیرِ (جولای ۲۰۱۴) محققان دانشگاه کمبریج این موضوع را تأیید میکند و از کمتوجهی زنان شاغل به تربیت فرزندانشان خبر میدهد. این محققان با بررسی طبقه زنان شاغل در انگلیس به این نتیجه رسیدهاند که آنها بیش از مردان به سبب هویت حرفهای خود نسبت به تربیت فرزندان بیتوجه میشوند. اما همین محققان یادآور میشوند که در جامعه آماریِ آنها مردانی که به هویت اجتماعیِ همسرانشان بها داده و بخشی از وظایف تربیت فرزند را بر عهده گرفتهاند تعادل روانی و احساس رضایت دوجانبه را در زندگی مشترک برقرار کردهاند.
چند ماه پیش، در اولین شماره زنان امروز، با زندهیاد دکتر آذردخت مفیدی در مورد افسردگی زنان ایرانی گفتوگو کردیم که در آن بر همین مسئله تأکید شد: نبودنِ «سناریو» در زندگی زنان ایرانی عامل اول افسردگی آنهاست و مهمترین سناریو نیز تحقق هویت زنانه به تناسبِ دوران مدرن است.
این شماره برای تبیین علمیتر موضوع هویت اجتماعی زنان و بحرانهای آن با دکتر نازی اکبری، مقیم لندن، صحبت کردیم. او رواندرمانگر و مشاور است و دکترای خود را در رشته رواندرمانی کار عمومی با رویکرد و تخصص در رواندرمانیِ شناختی- رفتاری از دانشگاه میدلسکس بریتانیا دریافت کرده است.
وی بهعنوان عضو ارشد انجمن مشاوره و رواندرمانی بریتانیا و متخصص در زمینه اعتیاد، سوگ، هراس، اختلال وسواسی اجباری، اختلال اضطراب، اختلالات شخصیتی، مدیریت خشم و خشونت، کار با تروما یا سانحهزدگی، کار با قربانیان آزار جنسی، و مجموعهای از کار با جوانان و بزرگسالان مشغول فعالیت است.
علاوه بر کار بالینی، شماری چند از مقالات و ترجمه مقالات علمی در زمینه سلامت بهداشت و جامعه در مجموعه کارهای دکتر اکبری ثبت شده است. او در حال حاضر کتابی در زمینه تئوریهای رواندرمانی و تأثیر آنها بر مددکاری اجتماعی در دست ترجمه دارد.
س.ر
***
خانم دکتر، اجتماعی شدن چطور روی میدهد؟ چه بخشهایی از مغز مسئول اجتماعی شدن ما هستند یا به عبارت دیگر هویت اجتماعی ما در چه بخشهایی از مغز تکوین پیدا میکند؟
پیشرفت علم عصبشناسی مغز ما را مرتب با یافتههای جدیدی مواجه میکند؛ از تأثیر تفاوت جنسیتی در اتصال شبکههای مغز گرفته تا وجود گروهی از سلولهای عصبی در مغز که بهطور مستقیم تحت تأثیر محیط و تجارب اجتماعی فرد قرار میگیرند. یکی از مکانیسمهای مهم واسطه در این فعل و انفعالات، نوروپلاستیسیتی (Neuroplasticity) است که شامل توانایی مغز برای تغییر ارتباط بین گروههای مختلف سلولهای خود است. «علم عصبشناسی اجتماعی» یکی از رشتههای در حال رشد از تحقیقات مغز است که بر رمزگشایی از مکانیسم تعامل بین رفتار فردی و فعالیت مغزی اساسی متمرکز است. پس بهنوعی میتوانیم بگوییم که عوامل محیطی و شرایط اجتماعی افراد بر عملکرد آنها تأثیر مستقیم دارد.
این را میدانیم که مغز انسان اندامی بسیار پیچیده است و با اینکه حدود دو درصد از وزن بدن را تشکیل میدهد اما حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد انرژی بدن را مصرف میکند. در بخش میانی مغز، هیپوکامپ (Hippocampus) نقش تعیینکنندهای در هستی انسان ایفا میکند. بدین معنا که این بخش از مغز مسئولیت یادگیری اطلاعات جدید و انتقال آنها به بخش ذخیره دائمی حافظه، کورتکس، را به عهده دارد. تحقیقات ثابت کرده است که هیپوکامپ دارای قابلیت بازتولید سلولهایی است که با در معرض مداوم قرار گرفتن با عوامل خاصی مانند فعالیت بدنی، تحریک روانی، تغذیه، و عوامل اجتماعی تغییر میکنند یا بازسازی میشوند.
آیا این پروسه در زنان و مردان فرق میکند؟
در مورد تفاوت ساختاری و عملکردی مغز در زنان و مردان بسیار گفتهاند و شنیدهایم. مثلاً همین سال گذشته بود که اعلام شد پژوهشگران در دانشگاه پنسیلوانیای امریکا پس از بررسی مغز هزار زن و مرد به این نتیجه رسیدند که نظریه مردان مریخی و زنان ونوسی بهدور از واقعیت نیست، چرا که اتصالهای عصبی در مغز زنها بین دو نیمکره چپ و راست متراکم است در حالی که در مغز مردها در نواحی پسین و پیشین است. نتیجهگیری این تحقیق این بود که مثلاً مداربندی مغز مردان برای کارهایی که نیازمند هماهنگی است کارایی بیشتری دارد اما در زنان این توانایی در حافظه قویتر یا تواناییهای بیشترِ اجتماعی است. به همین دلیل است که زنان توانایی انجام چند کار بهطور همزمان (multitasking) را دارند.
درست مدت کوتاهی پس از انتشار این یافتهها، گزارش تحقیق دیگری از همان دانشگاه با عنوان «تفاوتهای جنسی در کانکتوم ساختاری از مغز انسان» در نشریه مجموعه مقالات آکادمی ملی علوم امریکا(Proceedings of the National Academy of Sciences) به چاپ رسید که بیانگر نقش محیط و تجربیات اشخاص بر رشد و تغییر شکل سلولهای مغزی بود؛ سلولهایی که نقش مستقیمی بر رفتار انسانها دارند. در این تحقیق با بررسی مغز هزار دختر و پسرِ هشت تا بیستودوساله به این نتیجه رسیدند که عملکرد مغز آنها تا دوازده سیزدهسالگی تفاوت ناچیزی دارد و این تفاوتها با رشد سنی و شرایط و تجربیات اشخاص تغییر میکند. آنان بهطور مشخص نقش فرهنگ را در رشد و عملکرد مغزی برجسته دانستند. مثلاً در این تحقیق نشان داده شد که در مناطق روستایی هند و در میان قبایلی که زنان هویت اجتماعی بالاتری داشتند، دختران در آزمون مهارتهای بصری ریاضی نمره بیشتری نسبت به دخترانی با همان سن از قبایل مردسالار گرفتند.
جالب است که تقریباً شش ماه پیش پروفسور جینا استون، عصبشناس مشهور دانشگاه بیرمنگام انگلستان، با نظریه انقلابی دیگری وارد صحنه شد. به گفته او، مطالعات پیشن تغییرات عملکرد مغز در نتیجه تربیت را نادیده گرفته و فقط به اصل طبیعت پرداختهاند. او گفت تحقیقاتش نشان میدهد که تئوری تفاوت بیولوژیکی مغز زنان و مردان فقط یک فرضیه است و نتیجه برچسبزنی جنسیتی. او معتقد است که با مشاهده مغز یک کودک نمیتوان گفت این مغز متعلق به کودکِ پسر است یا دختر، چون بسیار شبیه به هم هستند و تفاوتهای خیلی ناچیزی دارند. پس از بلوغ و با رشد و تغییر مغز است که تفاوت دیده میشود که این در نتیجه محیط و تجربیات اجتماعی فردی است. پروفسور استون معتقد است در جوامعی که به زنان یا مردان مسئولیتهای خاصی داده میشود عملکرد مغز با توجه به نیاز بیرونی به آنها تغییر میکند. مثلاً زنان مدرن امروز توانایی مولتیتسکینگ دارند، زیرا برای رتق و فتق امور و ایفای نقش مادر، همسر و کارمند نیازمند این توانایی هستند.
کدامیک از این پژوهشها معتبرترند؟ آنها که بر تفاوتها صحه میگذارند یا پژوهش پروفسور استون که معتقد است مغز زنان و مردان هیچ تفاوت بیولوژیکی ندارد؟
پاسخ به این سوال آسان نیست. شاید بتوان گفت که بیش از سه دهه ما شاهد نظریههای مختلفی در مورد تفاوتهای جنسیتی در ساختار مغز بودهایم. نظریههایی هست که با اطمینان به ما میگوید مردان از بدو تولد بهطور ذاتی موجوداتی معقولتر و منطقیتر از زناناند، در حالی که زنان بهطور فطری عاطفی و همدل با قابلیت مولتیتسکینگ هستند. اما همین اواخر بهناگاه به ما اعلام کردند که تحقیقات بیشتر تأیید میکند که ظاهراً ما زنان ونوسی هستیم و مردهای زندگی ما مریخی! در مقابل، همانطور که گفتم، پروفسور استون فرضیه زنان ونوسی و مردان مریخی را مردود و فاقد پایه علمی میخواند و با اطمینان میگوید تحقیقاتش تأیید میکند که عملکرد مغز انسان با توجه به نقش وی در جامعه تغییر میکند. آنچه مسلّم است عصبشناسی مغز با شتاب در حال پیشرفت است و تا زمانی که تحقیقات مکرر به یافتههای یکسان دست نیابند معتبر پنداشتن یک فرضیه غیرعلمی و غیرمنطقی است.
به نظر شما، کار بیرون از خانه و نوع آن چقدر به هویت اصلی و محوری زنان تبدیل میشود و این هویت برای آنها تا چه اندازه بر سایر جنبههای غریزی مثل مادر بودن یا همسر بودن ارجحیت پیدا میکند؟
من فکر میکنم کمتر چیزی بتواند بر غریزه مادری ارجحیت داشته باشد، ولی ما در مواردی مادرانی را میبینیم که هویت اجتماعیشان هم برایشان بسیار مهم است که این به شخصیت افراد و انگیزه آنان برای کار و کسب شغل بستگی دارد. در زمینه میل و غریزه مادری برای حمایت از فرزندانش، که در نهایت به تئوری تنازع بقا برمیگردد، تحقیقات بسیاری صورت گرفته است و تقریباً اکثر آنها متفقالقول بر این باورند که طبیعت و میل ادامه بقا به مادران حسی ذاتی داده است که برای حمایت از فرزندانشان تا پای جان بروند. ناگفته نماند که حدود چهار سال پیش عصبشناسان امریکایی و کانادایی که در مورد غریزه مادری تحقیق میکردند به این نتیجه رسیدند که انگیزه مراقبت از نوزادِ تازهمتولدشده انگیزهای ذاتی نیست و حاصل تغییر نورونها در بخشی از مغز است که بر اثر ارتباط نزدیک با نوزاد رشد کرده و موجب تحول احساسی مادر شده است.
اما اگر بنا را بر یافتههای جامعتر و معتبرتر چند دهه اخیر بگذاریم، میبینیم که زن مدرن امروز الزاماً نقش مادری خود را فدای هویت کاری و اجتماعیاش نمیکند. من باور دارم که زن مدرن امروزی با توجه به روند جامعهپذیری، از جامعهپذیری سیاسی گرفته تا اقتصادی و اجتماعی، مجبور به نوعی دگرگونی است تا خود را با شرایط موجود و همگام با حرکت زمان وفق دهد. فرزندان این زن مدرن هم از این دگرگونی مستثنی نیستند. در روند جامعهپذیری، کودک امروز برای یادگیری مهارتهای اجتماعی مجبور است جدایی از مادر/مراقب را در سن کمتری تجربه کند که اگر با حفظ تعادل و در چارچوب دلبستگی امن (تئوری دلبستگی جان بالبی) صورت پذیرد به اعتمادبهنفس، استقلال و اجتماعی شدن کودک کمک میکند. در واقع میتوان گفت که این «کیفیت دلبستگی» در زمان کودکی است که در فرمگیری شخصیت کودک نقش مهمتری را ایفا میکند.
هیچ تحقیق علمی ثابت نکرده است که اشتغال زنان موجب افزایش بروز مشکلات رفتاری، روانشناختی و اجتماعی در فرزندان میشود. آنچه سبب بروز این مشکلات برای کودکان در آینده میشود خشونت و پرخاشگریِ والدین و برخوردِ بهدور از صمیمیت و مهر آنها با کودکان و عدم اغنای عاطفی آنهاست. من بهطور روزمره با مراجعانی روبهرو میشوم که بهرغم داشتن مادران خانهدار دچار بحرانهای روحی هستند، زیرا صرفاً حضور فیزیکیِ مراقبتکننده ملاک نیست بلکه حضور عاطفی و رشد در محیطی امن و آرام مبناست. در فرهنگ ما وابستگی بین والدین و بچهها بیش از حد است که من معتقدم میتواند در رشد روانی کودک اختلال ایجاد کند. والدین باید بدانند که حضور دائم آنها فقط تا مرحله مشخصی میتواند برای کودک مفید باشد. به بیان دیگر، صرفاً محیط خانه و «حضور» مراقبتکننده برای کودک کافی نیست. کودکان امروز به تجربههای اجتماعی نیاز دارند و باید بتوانند، پس از تجربه جداییِ امن از مراقبتکننده، در کنار همسالان خود به آموختن بسیاری از مفاهیم بپردازند. به نظر من، چه مادری شاغل باشد چه نباشد باید در نظر بگیرد که نحوه ارتباط کودک با دیگران، یادگیری زبان، و درک مفاهیم کلامی و غیرکلامی برای رشد شخصیتی و اجتماعی او در یک مهد کودک مناسب الزامی است.
در بسیاری از مواقع زنان بهسختی هویتهای متعدد خود را با هم سازگار میکنند. مثلا اگر در محل کار مدیر هستند یا با سایر مردان در یک رده شغلی قرار دارند و میتوانند به اندازه آنها تصمیمگیرنده و صاحب رای باشند، در خانه چندان نمیتوانند این نقش را حفظ کنند، چون نهاد سنتی خانواده در ایران هنوز هم در مقابل هویت اجتماعی زن مقاومت میکند و نقشی متعارف و تمکینکننده را از او در خانه میخواهد. آیا اینکه زنان دچار ناسازگاری بین هویت دوگانه (work-family conflict) میشوند و تنشهای روحی (استرس و افسردگی و ...) و رابطهای (جدایی و اختلاف و ...) پیدا میکنند در استفاده نکردن آنها از ظرفیتهای مغزی و شناختیشان ریشه دارد یا اینکه اصولا حل این مشکل از حد توان زنان خارج است؟
مسلماً ما نمیتوانیم بگوییم که ناسازگاری هویتی خارج و داخل خانه که در بسیاری از زنان درگیری درونی ایجاد میکند ناشی از کمظرفیتیِ مغزی آنهاست. قرن بیست و یکم عصر گسترش نوسازی و نوگرایی در جهان بوده که با تحولات قابل ملاحظهای در زمینههای فرهنگی و ساختاری باعث دگرگونی نقشهای اجتماعی و ارتقای آگاهی زنان شده است. به نظر من اگر به اشتغال و تحصیل بهعنوان عوامل کاهش مطلوبیت الگوی زن سنتی در ایران نگاه کنیم، طبیعی است که زن مدرن امروز در هماهنگ کردن نقش سنتی و نقش جدید خود دچار دشواری است که این معمولاً به بحران هویت وی منتهی میشود. از دید من شاید یکی از راههای حل مسئله این است که آنها هویت اجتماعیشان را بازتعریف کند.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید زنان ایرانی خارج از کشور هم با این چالش مواجهند. از مراجعان من بودند زن و شوهرهایی که به همین دلایل اختلاف پیدا کرده و دچار بحرانهای روحی شده بودند. مثلاً یکی از مراجعان من زنی بود که با مردی بسیار امروزی و روشنفکر ازدواج کرده بود. هر دو با هم درس خوانده و شغل بسیار مناسبی در یکی از شرکتهای معتبر انگلیسی به دست آورده بودند. اختلافات آنها زمانی شروع شده بود که فرزندشان به دنیا آمده بود. خانم عقیده داشت که همسرش آنطور که باید از او حمایت نکرده است. در کشور انگلستان مادر میتواند تا ۵۲ هفته مرخصی زایمان بگیرد. از چند سال پیش برای حمایت از زنان شاغل قانونی وضع شد مبنی بر اینکه، در صورت برگشت زنان به کار، همسرانشان بتوانند تا ۲۶ هفته مرخصی بگیرند. این قانون به این دلیل وضع شد که کارفرمایان کمتر پذیرای برگشت زنان به کار سابقشان بعد از ۵۲ هفته مرخصی زایمان بودند. مراجع من گلهمند بود که همسرش حاضر نشده بوده از مرخصی پدرانهاش استفاده کند و نسبت به آینده کاری او بیتوجه بوده است؛ او که بههیچوجه نمیخواسته هویت اجتماعی و شغلیاش را از دست بدهد و با پارهوقت کردن کارش تمامی مسئولیت بچهداری و خانهداری را هم به عهده داشته است. این مسئله باعث تنشهای روحی، استرس مفرط و افسردگی وی شده بود که قاعدتاً به اختلاف بین آنها دامن میزد. به نظر من فرهنگ و فضای رشد و نمو مردان نقش بسزایی در نحوه نگاه آنها به زنان دارد که این خود بهتنهایی متغیر تعیینکننده ای در تعریف نقش و هویت زن در جامعه است.
نقش دوگانه زنان در جامعه ایران از چه سنی و تحت چه عواملی بروز پیدا میکند؟ آیا فقط با کار کردن است که زنان یکباره با دوگانگی هویتی مواجه میشوند؟
نه. به نظر من مشاهده یا تجربه نابرابری جنسیتی یا بهتر بگویم «بیعدالتی جنسیتی» از عوامل اصلی این دوگانگی است. مراجعی داشتم که چهار خواهر و دو برادر داشت. میگفت از زمانی که یادش میآید مادرش گلِ غذا را برای پسرها میگذاشت یا برای آنها جشن تولد میگرفت اما دخترها را سرجمع اولاد نمیدانست. پدری متعصب داشت که به دلیل کوچکترین اشتباه او کتکش میزد و همسری که با کمترین عدم توافق او را زیر مشت و لگد میگرفت. قابل توجه است که این خانم تحصیلات دکترا و شغل بسیار موفقی داشت اما از نظر هویتی، اعتمادبه نفس یا عزت نفس با بحران مواجه بود. من معتقدم که فرهنگ و باورهای هر جامعه نقش کلیدی در تعیین هویت زنان بازی میکنند که البته این خود بحث بسیار وسیعی است و از حوصله گفتوگوی ما خارج است. از نهاد خانواده گذشته، دختران ما از سنین خیلی کم ناظران خاموش بیعدالتی جنسیتی در جامعه هستند. قتلهای ناموسی، خشونتها، قوانین مربوط به مالکیت، حضانت و سرپرستی فرزندان نمونه کوچکی از این نابرابریها هستند که میتوانند موجب بحرانهای هویتی و روحی در دختران جوان ما شوند.
البته باید توجه داشته باشیم که نگاه به نابرابری جنسیتی در فرهنگهای مختلف متفاوت است. در سال ۲۰۱۰ در دانشگاه کالیفرنیا تحقیقی در مورد فرهنگ و نابرابری جنسیتی در بین زنان چینی و زنان اروپایی/امریکایی انجام شد و یافتهها نشان داد که زنان چینی در مقایسه با زنان امریکایی/اروپایی اهمیت کمتری برای نابرابری جنسیتی قائلاند. این در حالی بود که زنان امریکایی/اروپایی نابرابری جنسیتی را عامل خشم، بحران هویتی و ناشادمانی در زندگیشان گزارش کرده بودند.
تأثیر این هویت دوگانه در تربیت فرزند چقدر است؟ آیا مادرانی که در این دوگانگی زندگی میکنند عوارض ذهنی این تضادها را به فرزندان خود انتقال میدهند؟
واقعیت این است که والدین بهطور کلی و مادران بهطور خاص نقش عمدهای در تربیت و رشد فرزندان دارند. من در یکی از سفرهایم به ایران وقتی در خیابان قدم میزدم با صحنهای مواجه شدم که موجب شد شدیداً به فکر فروبروم. خانمی با ظاهری بسیار مدرن ایستاده بود و پسر کوچکش روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. این خانم مرتباً به پسر میگفت: «چرا گریه میکنی؟ مگه تو دختری؟ الان اگه یکی از دوستات تو رو ببینه میره به همه میگه تو مثل دخترا ضعیفی. بعد مسخرهت میکنن!» به احتمال زیاد این خانم در جمع دوستان از نابرابری جنسیتی هم گِله دارد! این دقیقاً تأثیر همان هویت دوگانهای است که شما به آن اشاره کردید و مادرها بدون اینکه خودشان آگاه باشند در دامانشان پسرانی پرورش میدهند که نابرابری جنسیتی را تمرین میکنند و دخترانی که مطیع بیعدالتی هستند. من بهجد اعتقاد دارم که اگر فقط به نقش خانواده در پرورش مردسالاری یا نابرابری جنسیتی توجه کنیم، میبینیم که زنان نقش بسیار مهمی را ایفا میکنند. در کشورهایی مانند ایران اگرچه پدران بهعنوان رئیس خانواده تصمیمگیرنده نهایی در مورد فرزندانشان هستند اما بهطور طبیعی کودکان بیشتر به مادرانشان وابستهاند و مادران نقش اصلی را در تعلیم و تربیت آنها دارند. این مادران هستند که پسران را تشویق میکنند تا شجاع، قوی، جدی و جسور باشند و حتی احساساتشان را کنترل و پنهان کنند. در عین حال همان مادران از دختران خود میخواهند که شفقت، عطوفت و فداکاری را از یاد نبرند. کودکان با مشاهده رفتارهای متناقض در خانه دچار سردرگمی میشوند که زمینه را برای فراگیری فرهنگ مردسالارانه بیرون از خانه مساعد میکند. مادربزرگ من دو نسل از خانمی که در خیابان دیدم عقبتر بود. به یاد دارم بدترین ناسزای او به مردان نزدیکش این بود: «لچک من به سرت»! و به این شکل است که این نابرابری جنسیتی بدون هیچ مانعی در درون خانهها از نسلی به نسل دیگر انتقال مییابد!
آیا هویت دوگانه تاثیر هورمونی هم بر زنان میگذارد؟ گفتمان مردانه در ایران زنان کارمند یا شاغل را دارای صفات و خصایل مردانه میداند. این موضوع چقدر از نظر علمی قابل تأیید است؟
اول باید پرسید منظور از صفات و خصایل مردانه چیست. زنان برای پیشرفت و دستیابی به موفقیت در کل جهان با اکثریت مردان در رقابتاند. اگر منظور از صفات و خصایل مردانه این است که عدهای مجبورند به رفتارهایی دست بزنند که وجودشان دیده شود، پاسخ مثبت است. در مورد این موضوع که زنان شاغل مجبورند برای اثبات خود مانند مردان رفتار کنند بحثهای بسیاری حتی در کشورهای غربی بوده است. مثلاً در سال ۲۰۱۳ شرکت ارتباطی O۲ در انگلستان تحقیقی در این باره انجام داد که نشان میداد ۴۷ درصد زنانی که در سِمتهای بالای شغلی بودند برای حفظ موقعیتشان رفتارهای مردانهای مانند خشونت، حکمفرمایی، و خودنمایی از خود بروز میدادند. متأسفانه این واقعیت تلخ وجود دارد که برترپنداری مردان بهطور مستقیم و غیرمستقیم در تمام گوشه و کنار دهکده جهانی حتی در کشورهای توسعهیافته مشاهده میشود.
من فکر میکنم از دو بعد میتوان به این مسئله پرداخت: رفتارشناختی و بیولوژیکی. در بعد رفتارشناختی میتوان گفت زنان برای ابراز وجود خود در محیطی که دیده نمیشوند و یا از موضع بالا با آنها برخورد میشود، مجبورند برای اثبات تواناییهایشان به رفتارهایی رو بیاورند که عمدتاً اکتسابی است. از بعد بیولوژیکی شاید بتوان گفت زنان در محیطهایی که احساس امنیت نمیکنند بهطور غریزی واکنش «ستیز یا گریز» نشان میدهند. بر مبنای تئوری «ستیز یا گریز»، جنگیدن یا فرار نتایج دو احساس خشم و ترس هستند و زمانی بروز پیدا میکنند که انسان در موقعیت نابهنجار قرار میگیرد و برای جان به در بردن یا باید بجنگد یا فرار کند. قاعدتاً جنگیدن نوعی خشونت و قاطعیت به همراه دارد که شاید از ویژگیهای مردانه تلقی شود.
آیا مسئله تضاد هویتی بین اشتغال و خانهداری در کشورهای دیگر هم به اندازه ایران معضلآفرین است؟ چه راه حلهایی برای آن اندیشیده شده؟ در ایران برای حل این موضوع چه میتوان کرد؟
همانطور که قبلاً اشاره کردم، این بحث در سراسر دنیا عمومیت دارد اما شدت و ضعف آن به میزان جامعهپذیری یا میزان توسعهیافتگی جوامع بستگی دارد. من معتقدم که فرهنگ و شرایط اقتصادیِ جوامع در چرایی انتخاب زنان بین خانهنشینی و اشتغال نقش بسزایی دارد. زن مدرن غربی چون بهطور کلی دغدغه مشکلات مالی و اقتصادی را ندارد و نیازهای اولیهاش مانند مسکن، بیمه سلامت یا کمکهزینه بیکاری، حتی بدون حضور مرد نانآور خانه، از سوی دولت تأمین میشود، بهعنوان شهروند با موقعیتهای برابر احقاق حق میکند و طالب رشد فردی همگام با جامعهپذیری عمومی میشود. از آنجا که تأمین رفاه کودکان در کشورهای توسعهیافته به عهده دولت است، زن/مادر غربی با تقاضای حمایت از دولت به منظور ایجاد شرایط مساعد برای وی، اقدام به حضور در چرخه اقتصادی کشورش میکند.
اما در کشورهای در حال توسعه وضعیت متفاوت است. مثلاً در کشور خود ما چند درصد از زنان به این باور رسیدهاند که اشتغال را وسیلهای برای رشد و کسب هویت فردی بدانند؟ من به آمار و ارقام در ایران دسترسی نداشتهام اما به نظر میرسد اکثر زنان، که شامل زنان تحصیلکرده و مدرن در کلانشهرها هم میشوند، تأمین نیازهای اقتصادی خود را وظیفه مرد خانه میدانند و بیشتر به علت شرایط اقتصادیِ موجود مجبور به کار خارج از خانه شدهاند.
دولتها در جوامع غربی سعی کردهاند که با وضع قوانینی مانند قانون «دستمزد برابر» یا قانون «موقعیتهای برابر» بهنوعی برای حل این مسئله اقدام کنند اما هنوز هم راه طولانی در پیش رو دارند. در ماه اوت امسال انستیتو مدیریت خبرگان((Chartered Management Institute (CMI)در انگلستان آماری ارائه کرد که نشان میداد زنان در موقعیت مدیریتی از همکاران مرد خود ۳۵ درصد کمتر حقوق میگیرند. این در حالی است که قانون «دستمزد برابر» ۴۰ سال پیش در انگلستان به تصویب رسید. این به قانون «موقعیتهای برابر» هم برمیگردد. با اینکه کارفرمایان برای ادامه کار مجبور به اجرای «قانون موقعیتهای برابر» هستند اما در عمل میبینیم که مادران برای ورود به عرصه کار همچنان با مشکلاتی روبهرویند. به نظر من، زن مدرن امروز نیازمند برابری نیست بلکه نیازمند عدالت است. اگر همکار مرد من برای دسترسی به قفسه بالای کتابخانه به چهارپایه پنجاهسانتی نیاز دارد، قانون موقعیتهای برابر حکم میکند که من زن هم همان چهارپایه را داشته باشم، در حالی که شاید من به دلیل شرایط خاصم نیازمند چهارپایه هشتادسانتی باشم.
در هر صورت میبینیم که نظام سرمایهداری در جهان برای گردش چرخه اقتصاد زنان را وارد بازار کار میکند و با توجه به شرایط خاص زنان مجبور است چارهای بیندیشد. اولین قدم، ارائه تسهیلات به مادران است. مثلا، همانطور که اشاره کردم، در انگلستان مادران تا ۵۲ هفته و پدران در صورت بازگشت مادر به کار تا ۲۶ هفته حق استفاده از مرخصی دارند. این در کشورهای مختلف متفاوت است. در سوئد دوره مرخصی زایمان ۱۶ ماه است و پدران میتوانند تا ۱۴ ماه از این مدت را استفاده کنند. در کشور اسلواکی این مرخصی برای زنان تا سه سال و اگر بچه معلول باشد تا شش سال میتواند ادامه پیدا کند.
اگر بخواهیم به مسئله راه حل برای این موضوع در ایران بپردازیم، به نظر من میبایست چند قدم به عقب برگردیم. قدم اول آگاهسازی زنان از حقوقشان است که تأثیر مستقیم بر پرورش و نوع نگاه نسلهای آینده به نقش زنان در خانه و جامعه دارد. قدم بعدی نقش دولتها در به رسمیت شناختن زنان و حمایت از آنها در چرخه اقتصادی جامعه است و سپس فراهم کردن شرایط و تسهیلات برای مراقبت و نگهداریِ مشترک والدین از فرزندان.
در عصری که مرد غارنشین دیروز به جای رفتن به شکار برای تأمین خانواده کت و شلوار به تن میکند و پشت میز اداره با زدن دکمهای با دنیا ارتباط برقرار میکند، نمیتواند با زن مدرن امروز رفتار مرد غارنشین دیروز را داشته باشد. مقایسه فرزند غارنشین دیروز با فرزند مدرن امروز بحثی است مجزا که بماند برای فرصتی دیگر.
|