جهان به کجا میرود؟ حمید بخشمند
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲ اسفند ۱٣۹۴ -
۲۱ فوريه ۲۰۱۶
یکروز، بگو حتی یکساعت، نیست که تلویزیون را باز کنی و خبر خوشی از اوضاع جهان بشنوی یا ببینی. جنگ، کشتوکشتار، آوارهگی، هجوم میلیونی پناهندهگان از جنوبِ جهان به شمال جهان، بیکاری گسترش یابنده، فحشا و شکافِ هر دم افزاینده بین فقر و غنا و بسیاری حوادث ناگوار دیگر تصویری لانگ شات از جهان کنونی ماست. برای اینکه این گفتهها اغراق جلوه نکند و مدعی متهم به سیاهاندیشی و القای بدبینی نشود تنها یک نمونه را که همهی خبرگزاریهای جهان پخش کردهاندو در صحت آن تردیدی نیست، نقل میکنم. بنیاد آکسفام (Oxfam) یکی از بزرگترین گروههای بینالمللی امدادرسانی برای ریشهکن کردن فقر، گرسنگی و بیعدالتی، متشکل از ۱۵سازمان در ۹۸ کشور جهان، در گزارشی از داووس (سویس) اعلام کرده که ثروت ۶۲ نفر از مردم جهان برابر ثروت نیمی از مردم جهان است. گزارش آکسفام با عنوان اقتصاد برای یکدرصد نشان میدهد که ثروت جمعیت فقیر جهان از سال ۲۰۱۰ با کاهشی ٣٨ درصدی، کمتر از یک تریلیون دلار شده است. این کاهش درحالی اتفاق افتاده که جمعیت جهان در همین بازهی زمانی حدود ۴۰۰ میلیون نفر افزایش یافته است. دراینحال، ثروتِ ثروتمندترین مردم جهان که تنها ۶۲ نفر هستند، بیش از نیم تریلیون دلار افزایش داشته و به ۷۶/۱ تریلیون دلار رسیده است. این گزارش همچنین نشان میدهد که چگونه زنان بهشکلی نامتناسب، از نابرابری ضربه خوردهاند. در باب این نابرابری همین بس که از این ۶۲ نفر سوپرثروتمند، ۵٣ نفر مرد و تنها ۹ نفر زن هستند. این صورت مسئله. حال تفسیر آن:
در دنیای دوقطبیِ سابق، یعنی در عصر جنگ سرد، قطب سرمایه، قطب مقابل، یعنی نظام متجسّم در سوسیالیسم سابقاً موجود را بهلحاظ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و اخلاقی اهریمن، و نظام سرمایهداری را بنا به همین معیارهای برشمرده، برای جهانیان اهورامزدا میشناسانْد. در این راستا متفکران و فیلسوفان منتسَب به این قطب چه کتابها که ننوشتند، چه کاغذها که سیاه نکردند، چه مجامع و سخنرانیها که ترتیب ندادند..! لُبّ لباب همهی این چالشها این بود که اگر اهریمن یعنی نظام سوسیالیسم واقعاً موجود از بین برود و اندیشهی عدالت اجتماعی بهمثابه نمودی از عقبماندگی فکری، در اندیشهی جهانی بیاعتبار و نهایتاً حذف گردد، جهان تبدیل به بهشت خواهد شد و گرگ و میش در کمال صلح و صفا در کنار هم خواهند چرید.
جنگ سرد در قالب مسابقهی تسلیحاتی و با هزینههایی در مقیاس ارقام نجومی همراه بود. هزینههایی که از جیب زحمتکشان جهان در هر دو اردوگاه غرب و شرق پرداخت میشد. هزینههایی چنان گزاف که میتوانست رفاه بخش بزرگی از مردم جهان را تأمین کند، تولید جهانی را شتاب بخشد، بیکاری را در سطح جهان به کمترین حد خود فروکاهد، از آلودهگی محیط زیست بکاهد و در کل، جهان ما را بسا بسیار از اینکه هست زیستنیتر کند. در آن دوره زرّادخانههای هر دو ابَرقدرت بیوقفه در کار بودند. بیشتر بخشهای جهان به مناطق تحت نفوذ شرق و غرب تقسیم شده بود. این مسابقهی خطرناک بهناچار باید با توّفق یکی از دو ابَرقدرت در جایی خاتمه مییافت. و سرانجام هم خاتمه یافت. آن لحظهی محتوم بالاخره فرارسید و سرانجام غرب بر شرق فائق آمد. کمرِ شرق زیر بار سنگین یک مسابقهی تحمیل شده و نابرابر شکست و اردوگاه شرق فروپاشید. اتحاد جماهیر شوروی به چندین کشور مستقل در راستای نظام سیاسی- اقتصادی غرب تقسیم شد. در کشورهای تحت نفوذ شوروی نظامهای سرمایهداری بر سر کار آمدند. جهان، جز چند جزیرهی کمونیستی (کوبا و کرهی شمالی)، بر وفق مراد سرمایه چرخیدن آغاز کرد. چین البته موقعیت ویژهای داشت و با اما و اگرهایی توأم بود (و هنوز هم هست). این در شرایطی بود که امر گلوبالیزاسیون و در کنار آن زایش تکنولوژیهای جدید به این تغییر و تحول یاری رساندند. مختصر آنکه، جهان از حیث نظام اقتصادی- سیاسی تکقطبی شد؛ هرچند در درون آن، قطبهای دیگری نظیر اتحادیهی اروپا، روسیه و ژاپن سربرآوردند. در چنین شرایطی بود که رونالد ریگان و خانم تاچر سرمست از بادهی پیروزی، توّفق سرمایه بر رقیب جهانی را جشن گرفتند و ایدئولوگهایشان از طرفی «پایان تاریخ» را بر جهانیان مژده دادند و از طرف دیگر با برشمردن محسنات «جامعهباز» داد سخن داده و دشمنانش را بهباد نکوهش گرفتند. این نظریهپردازان با تعریض به ماتریالیسم تاریخی مارکس (نظام اشتراکی اولیه، نظام بردهداری، سیستم فئودالیسم و نظام سرمایهداری،، در پلّهی سرمایهداری متوقف شده و اعلام کردند که در سیر تاریخ، سرمایهداری آخرین پلّهی انکشاف اجتماعی است و نظمی بالاتر و بهتر از سیستم تولید و توزیع اجتماعی سرمایهسالار در سطح جهان، نظم دیگری وجود ندارد. مطلبی که خانم تاچر با اعلام تینا، یعنی حروف اولِ There is no alternative (shortened as TINA): «بدیلی [برای سرمایهداری] وجود ندارد»، پیشاپیش خبر داده بود.
برای نظام سرمایهداریِ اکنون تکقطبی شده و بلارقیب، اگر راست میگفت یک فرصت طلایی پیش آمده بود. این نظام (که اکنون خود را نظم نوین مینامید) میتوانست حقانیت خود را به اثبات رساند، منتها به یک شرط. و آن اینکه به مدعاها و وعدههایش وفادار میماند و به آنها عمل میکرد. در شرایطی که «اهریمن کمونیسم» از جهان رخت بربسته و از سنگینی بارِ جهان کاسته شده بود، طبعاً انتظار میرفت که زرّادخانههای جهان در فقدان دشمنی بهبزرگی ابرقدرت دیگر، اگرنه درهایشان را تخته میکردند، دستکم از حجم کار و تولیدشان میکاستند. در صورت اِعمال این برنامه هزینههای صرفه جویی شده از بابت آن یقیناً به کاهش شکاف عظیم طبقاتی میانجامید. جهان برای جهانیان جایی مرفهتر از جهان دو قطبی میشد. مگر نه آنکه پشت «بزرگترین» دشمن سرمایه بر خاک مالانده شده بود؟ مگر نه آنکه در دورهی جنگ سرد تلاشها و هزینههای عظیم، صرف آن میشد که از رویآوری فقرای جهان به تبلیغات کمونیسم جلوگیری شود؟ مگر نه آنکه جهان سرمایهداری خود را «جهان آزاد» معرفی میکرد؟ مگر نه آنکه جهان سرمایه وعدهی صلح و رفاه میداد؟ مگر نه آنکه ایدئولوگهای سرمایه مدعی بودند که در «سوسیالیسم واقعاً موجود» حقوق بشر مورد تضییق قرار میگرفت؟ اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، طبعاً بخش بزرگی از این ادعاها و اقرارها صحت داشت. اما منطق ایجاب میکند منتقد یک وضع و یک نظام، بیتردید باید وضع و نظام بهتری عرضه کند. پذیرفتنی نیست که من به تمام کردار و گفتار شما ایراد بگیرم، اما خودم نه فقط چیزی بهتر از آن عرضه نکنم، که دستآوردهایم بسی بیشتر از طرف مقابل ایراد و اشکال داشته باشد. اما آیا در دوران «پساکمونیسم» این انتظارات متحقق شد؟ همینجا تأکید کرده باشم که با طرح این مسائل بههیچوجه قصد دفاع از «سوسیالیسم سابقاً موجود» در میان نیست. نه فقط نیست، که اگر قرار به نقد آن نظام باشد، بهراحتی میتوان انتقادهای بنیادین بسیاری برای آن برشمرد. اما در اینجا صحبت بر سر حریفی است که پیروز میدان برآمده است، و بالطبع ادعاها، امکانات و عملکردهای بالفعلاش مورد داوری است.
اما واقعیتِ پیش رویمان مبیّن چیست؟ پرسش مشخص این است: از ۱۹۹۱، یعنی از فروپاشی شوروی و اقمارش، جهان برای زندگی جایی بهتر از سابق شده یا بدتر؟ در دنیای دو قطبی سابق دو ابرقدرت در ادارهی جهان سخت دستاندرکار و موثر بودند. این دو قطب در ادارهی جهان، بواقع آن را بالانس میکردند. اما از فردای فروپاشی یکی از دو قطب، بالانس جهان بهنفع قطب دیگر (قطب سرمایه) بههم خورده است. از مقطع بههم خوردن این بالانس و وقایعی که از آن به بعد تا زمان تحریر این مقال، در سطح جهانی روی داده، سخت میشود صحبت از پیشرفت جهان در مقیاس کلی بهمیان آورد. کافیست نگاهی به فهرست بحرانهای موجود جهان تحت رهبری ابرقدرت سرمایه بیاندازیم: بحران زیست محیطی، بحران آب و غذا، بحران تروریسم، بحران مهاجرت در ابعاد میلیونی، بحران حقوق بشر، بحران وضعیت زنان، بحران اقلیتهای دینی، قومی، زبانی و... دهها بحران دیگر. نیک میدانم که بلافاصله پس از خواندن و شنیدن آنچه گفته شد، این پرسش بهمیان خواهد آمد که: مگر این بحرانها پیشتر وجود نداشتند؟ بدیهیست که وجود داشتند. اما اولاً، در اینجا ابعاد و سیر نزولی یا صعودی بودنشان مورد بحث است. ثانیاً، با یکدست شدن جهان و بهتبع آن کاهش بار دنیای سرمایهسالار و کاهش هزینههای نظامی مرتبط با دوران جنگ سرد انتظارِ جهان بهتر، نه انتظاری موهوم و پرتوقعانه است، نه دور از عقل سلیم. نباید آیا در غیاب یک ابرقدرت از بودجهی نظامی ابرقدرتِ پیروز کاسته میشد؟ پاسخ این پرسشها را در واقعیتها باید جست. به بهانهی مقابله با تروریسم، تنها ابرقدرت جهان در سال ۲۰۰۱ به افغانستان حمله کرد. طالبان را از قدرت به زیر کشید و دولتی دستنشانده در آن کشور بر سر کار آورد. اما نتوانست (و با توجه به برخی واقعیات نامحتمل نیست که بگوییم نخواست) طالبان را در آن کشور ریشهکن کند. طوری که دولت دستنشانده، اکنون دشمن خود (طالبان) را به میز مذاکره فرامیخواند و طرفه آنکه، آنان این فراخوان را، آنهم از موضع قدرت رد کرده و کماکان حملات تروریستی خود را افزایش هم میدهند. در غیاب ابرقدرت معدوم (اتحاد شوروی)، نباید پرسید افغانستان تا چه حد به آرامش دست یافته است؟ هزینهی این جنگ ۱۵ ساله را میتوان از منابع مختلف بهدست آورد.
تنها ابرقدرت پیروز جهان در ائتلاف با متحد خود (انگلستان) در سال ۲۰۰٣ به بهانهی وجود سلاحهای کشتار جمعی به عراق لشکرکشید. پس از لشکرکشی و انهدام صدام حسین و رژیمش اولاً، بزرگترین سرویس اطلاعاتی جهان (سیا) صریحاً اقرار کرد که عراق فاقد چنین سلاحهایی بود. ثانیاً، گفته شد که رژیم صدام چون رژیمی دیکتاتور بود (که صد البته راست بود)، و یکی دیگر از اهداف نیروهای ائتلاف در حمله به آن کشور صدور دموکراسی در آن کشور بود (صدور دموکراسی، همارز صدور انقلاب است و هر دو مذموم). بیآنکه نیاز به ادعایی باشد، عراقِ دموکراتِ پس از سقوط صدام پیش چشم جهانیان است. کسی در جهان منکر این واقعیت نتواند بود که هر عراقی صبح به قصد کار یا خریدِ دو قرص نان که از خانه بیرون میرود معلوم نیست زنده بهخانه برخواهد گشت یا نه! در حال حاضر بخش قابل توجهی از خاک عراقِ پس از صدام در دست یکی از تاریکاندیشترین نیروهای تازه تولد یافتهای بهنام داعش است. در دنیای دو قطبی سابق نه فقط اثری از چنین نیروهایی نبود، بلکه در همین چند سال اخیر هم کسی از وجود آن خبر نداشت.
بیایید نقش تنها ابرقدرت جهان را در ارتباط با نیروهای دیگر دنیای غرب (بویژه فرانسه) در حوادث موسوم به بهار عربی بررسی کنیم. حملهی مستقیم به لیبی و کمک به ناآرامیهای آن کشور منجر به کشته شدن هزاران نفر، از جمله رهبر آن کشور، سرهنگ قذافی، به آن شکل فجیع در خیابان شد. معمر قذافی بهسان همپالکیاش صدام بیتردید رهبری دیکتاتور بود. آمریکا و فرانسه بهنیابت خودخوانده از مردم لیبی بدانجا لشکر کشیدند. رهبرِ صد البته دیکتاتورش را ساقط کردند تا امروز شاهد یک لیبی دموکرات، پیشرفته و آزاد باشیم (!!!).
نوبت به سوریه که رسید وضع فرق کرد. تردیدی نیست که نه فقط بشار اسد دیکتاتور است، که پدرش حافظ اسد هم دیکتاتور بود. از دید یک سوری دموکرات و آزادیخواه اسد باید از قدرت برکنار شود. اما- و این اما کانون مسئله است- اما بهدست کی؟ بهدست سوریها یا اوباما، یا اولاند، یا اردوغان؟ تمام نیروهای بهمراتب بدتر از اسد توسط آمریکا و فرانسه و ترکیه بسیج شدهاند تا سوریه را به افغانستان و عراق و لیبی دیگری تبدیل کنند. نیروهای خارجی از روسیه گرفته تا ترکیه این کشور و مردم بدبختش را مثل گوشت قربانی دارند تکه پاره میکنند. زیرساختهای مملکت کلاً از بین رفتهاند. صدها هزار از مردمش کشته شدهاند. میلیونها تن آوارهی کوه و بیانها شدهاند. کسی نیست به این نیروهای خارجی بگوید شما بهچه حق میگویید اسد باید برود یا بماند؟ خاک خاور میانه را انگار که تراکتور انداخته و شخم کردهاند.
الغرض، دنیای پساشوروی دنیایی بهمراتب بدتر، ویرانهتر، بیامیدتر از دوران دو قطبی شده است. دنیای پس از فروپاشی «سوسیالیسم سابقاً موجود» در طی این مدت جلوتر که نه، عقبتر هم رفته است. زمانی بود که ما مرهون دستآوردهای عصر روشنگری و روشنگران بودیم. روشنگری پیوسته این تصور مدرن را تقویت میکرد که ترکیب علم، آموزش و پرورش و آزادی سیاسی منجر به پیشرفت در کل جهان خواهد شد. بگذارید این مفاهیم را کمی بشکافیم. پیشرفت مفهوم جدیدی است. در سرتاسرِ تاریخ تمدن بشری، در جوامع محلی و قبیلهای، جایی برای تصور پیشرفت وجود نداشت. تصور رایج آن بود که آینده بهتر از گذشته و حال خواهد بود. مردمان قبل از عصر روشنگری با شنیدن این دیدگاه یکّه میخوردند. چرا که «آینده» بنا بود «حال» را و هر دو بنا بود «گذشته» را تکرار کنند. اما در حال حاضر آرایش نیروهای فعال در منطقه و جهان چگونه است؟ «سلفیها» چنانکه از اسمشان پیداست میخواهند جهان را به ایام سلف (دوران آغازین اسلام) برگردانند. «طالبان» افغانستان و پاکستان طالب حکومتی به سبک و سیاق عصر پیامبر اسلام هستند. «القاعده» خواستار جهانی بر پایهی قواعدِ عصر شترچرانی هستند. «بوکو حرام، (به زبان هوسه به معنی تحصیل غربی حرام است) خواهان تعطیلی تمامی مدارس نوین و تحمیل شریعت اسلامی است، و واپسینشان دولت اسلامی عراق و شام (الدوله الاسلامیه فی العراق والشام) با نام اختصاری داعش، بهعنوان یک نیروی جهادگرای سلفی از جهانیان میخواهد که بین آموزههای بنیادگرای وهابی- سلفی و مرگ، یکی از این دو را انتخاب کنند.
در چنین زمینهای وضعیت جهان از دو حال بیرون نیست: ۱) یا تودههای مردم در مقیاس وسیع طالب چنین ایدهها و نیروهایی هستند و ۲) یا این نیروهای گذشتهگرا توسط قدرتهای جهان، به انگیزهی نفعی که برای آنها دارند، مورد پشتیبانی قرار میگیرند. چه این و چه آن، در هر حال، سخن از پیشرفت جهان گفتن در کل، بیشتر به یک شوخی بیمزه میماند تا یک واقعیتِ مورد پذیرش همگان.
از طرفی، ما انسانهای مدرن که از عصر روشنگری به اینسو «پیشرفت و ترقی» در بستر تاریخ را مانند شیر مادر جذب کرده و درست مانند آفتاب بالای سرمان کمترین تردیدی در صحت آن نداریم، با دیدن واقعیتهای غیرقابل انکار دچار شوک میشویم. کارل ریموند پوپر با بینش رمانتیکی که بهگونهای در نوشتههای هگل در مورد تاریخ جلوه میکرد مبارزه کرد. او این طرح هگلی را نادرست خواند که اعلام میدارد تاریخ بهگونهای اجتنابناپذیر و ضروری در حکم تکاملی بهجلو است. تا قرن هیجدهم کونسپتی بهنام «پیشرفت و ترقی»، یا سیر صعودی و تکاملی جهان وجود نداشت. یک قرن بعد، در قرن نوزده، نیچه به انکار چنین ایدهای برخاست. او در مقابل این مفهوم ایدهی دیگری در میان افکند: بازگشت جاودانهی همان.
آیا نباید آنچه که میتواند روی دهد، پیش از این روی داده باشد؟ ظهور و سقوط اداواری تمدنها. غرب، رو بهسوی نیهیلیسم پیش میرود. حرکت تاریخ در دوایر گردبادی پیوسته در حال استمرار است. با توجه به واقعیتهایی که در بالا یاد شد، آیا نمیتوان گفت که ما اینک در یک دورهی آخرالزمانی بهسر میبریم؟
با این مقدمه فیلم «اسب تورین» بلا تار مفهومی از اندیشهی بالا را بهنمایش میگذارد.
بر سر اسب چه آمد؟
ضربالمثلی چینی می گوید یک تصویر به هزار واژه میارزد. آنچه تا بدینجا گفته شد را میتوان در یک تصویر شکوهمند و والا، در فیلم اسب تورین بهچشم سر دید.
در سوم ژانویهی ۱٨٨۹ میلادی نیچه در شهر تورین ایتالیا وقتی از رهگذری میگذشت، شاهد صحنهای میشود. یک درشکهچی باران تازیانه بر سر اسبِ درشکهاش فرومیباراند. چرا که اسب قدم از قدم برنمیدارد. نیچه تحمل دیدن این صحنه را ندارد. میدود سر اسب را در آغوش میگیرد تا او را از ضربات شلاق در امان نگه دارد. لحظاتی بعد مردم بهسوی محل ماجرا میشتابند. نیچه را از اسب و درشکه جدا میکنند. اسب حرکت میکند و درشکهچی به راهش ادامه میدهد. نیچه را هم با حالی نزار به خانهاش میرسانند. او به محض رسیدن بهخانه خطاب به مادرش میگوید: مادر، من احمقی بیش نیستم. این را میگوید و سکوت میکند. سکوتی دراز، نزدیک ۱۱ سال..! یعنی تا پایان عمرش در ۱۹۰۰. او یازده سال را به حالت جنون میگذراند. خود این ماجرا ظرفیت و موضوعیت یک فیلم تمامعیار را دارد. اما فیلمسازِ مجار – بلا تار- دست به ساختن چنین فیلمی نمیزند، بل، ماجرای بعد از این واقعه را دنبال میکند. اینکه بر سرِ اسب چه آمد! او بر اساس اندیشههای نیچه فیلم اسب تورین را میسازد. فیلمی آخرالزمانی.
داستان آفرینش جهان، در عهد عتیق، در سِفْر پیدایش [سِفْر بهمعنی کتاب، که اسفار جمع آن است] چنین آمده است: در ابتدا، خدا آسمان ها و زمین را آفرید. و زمین تهی و بایر بود. و تاریکی بر روی لجه. و روی آن سطح آب را فرو گرفت. و خدا گفت: روشنایی بشود و روشنایی شد. و خدا روشنایی را دید که نیکوست. و خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت. و خدا روشنایی را روز نامید. و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود... روز اول.
و خدا گفت فلکی باشد در میان آبها و آبها را از آبها جدا کند. و خدا فلک را بساخت وآب زیر فلک را ازآبهای بالای فلک جدا کرد. و خدا فلک را «آسمان» نامید. و شام بود و صبح بود... روز دوم.
و خدا گفت آبهای زیر آسمان در یکجا جمع شود و خشکی ظاهر گردد. چنین شد. و خدا خشکی را «زمین» نامید، و اجتماع آب ها را دریا نامید و خدا دید که نیکوست. گفت: زمین، نباتات برویاند. علفی که تخم بیاورد و درخت میوه ای که موافق جنس خود میوه آورد. و زمین، نباتات را رویانید، علفی موافق جنس خود تخم آورد، و درخت میوه داری که تخمش در آن موافق جنس خود باشد. و خدا دید که نیکوست. و شام بود و صبح بود: روز سوم.
و خدا گفت نیّرها در فلک آسمان باشند تا روز را از شب جدا کنند. و برای آنات و زمانها و روزها و سالها باشند. و نیّرها در فلک آسمان باشند تا بر زمین روشنایی دهند، و چنین شد. و خدا دو نیّر بزرگ ساخت: نیّر اکبر را برای سلطنت روز و نیّر اصغر را برای سلطنت شب و ستارگان. و خدا آنها را در فلک آسمان گذاشت، تا بر زمین روشنایی دهند. و تا سلطنت نمایند بر روز و بر شب. و روشنایی را از تاریکی جدا کنند. و خدا دید که روشنایی نیکوست. و شام بود و صبح بود... روز چهارم.
و خدا گفت آبها با انبوه جانوران پر شود، و پرندگان، بالای زمین بر روی فلک آسمان پرواز کنند. پس خدا نهنگان بزرگ را آفرید و همه جانوران خزنده را که آبها از آنها موافق اجناس آنها پر شد و همه پرندگان بالدار را به اجناس آنها. و خدا دید که نیکوست. خدا آنها را برکت داد و گفت بارور و کثیر شوید و آبهای دریا را پر کنید، پرندگان در زمین کثیر شوند. و شام بود و صبح بود... روز پنجم.
و خدا گفت زمین، جانوران را موافق اجناس آنها بیرون آورَد. بهایم و حشرات و حیوانات زمین به اجناس آنها. و چنین شد. پس خدا حیوانات زمین را به اجناس آنها بساخت و بهایم را به اجناس آنها، و همه حشرات زمین را به اجناس آنها و خدا دید که نیکوست. و خدا گفت آدم را به صورت ما و شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همه حشراتی که بر زمین میخزند، حکومت نماید. پس خدا آدم را به صورت خود آفرید. او را به صورت خدا آفرید، ایشان را نر و ماده آفرید. و خدا ایشان را برکت داد. و خدا به ایشان گفت بارور و کثیر شوید، و زمین را پر کنید و در آن تسلط نمایید و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همه حیواناتی که بر زمین میخزند، حکومت کنید! و خدا گفت همانا همه علفهای تخمداری که بر روی تمام زمین است و همه درختهایی که در آنها میوه درخت تخمدار است به شما دادم تا برای شما خوراک باشد. به همه حیوانات زمین و به همه پرندگان آسمان و به همه حشرات زمین که در آنها حیات است، هر علف سبز را برای خوراک دادم و چنین شد. و خدا هرچه ساخته بود دید و همانا بسیار نیکو بود و شام و صبح بود... روز ششم.
در قرآن نیز به آفرینش آسمانها و زمین در شش شبانه روز اشاره شده است: إِنَّ رَبَّکُمْ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ. (اعراف. ۵۴).
اما مسئله این است که در تورات آفرینش طی شش روز سیر تکاملی میپیماید. هر روز از ایامِ آفرینش کاملتر از روز پیش است. در اسب تورین این شش روز هست، منتها عکس این مسیر پیموده میشود. دنیای کوچکی که تار برای ما نشان میدهد داستان غمآلود آخرالزمان است. روز چهارم آب چاه دهکده ناگهان خشک میشود و پیرمرد به همراه دخترش قصد سفر می کنند. آنها بار و بندیلشان را میبندند، اما چند صد متر دور نشدهاند که توفان اجازهی پیشروی نمیدهد. بلا تار میگوید:
«در فیلم اولم از حساسیتهای اجتماعیام شروع کردم. میخواستم دنیا را عوض کنم. بعد ناگزیر به درک این نکته شدم که مشکل پیچیدهتر از این حرفهاست. در حال حاضر تنها میتوانم بگویم نمی دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد، ولی می توانم ببینم که چیزی خیلی نزدیک است: پایان.»
در فیلم از چندین عنصر به عنوان موتیف استفاده شده است. بارزترینِ آنها باد توفانواری است که در تمام طول فیلم بی وقفه میوزد و آخرالزمان و فروپاشی زمین را به ذهن متبادر می کند. موسیقی تکراری در غالب لحظات فیلم شنیده میشود که به فضاسازی و پیشبردِ درام کمک میکند. نماهایی تکراری همانند خوابیدن یا بیدار شدن پدر روی تخت، غذا خوردن پدر و دختر، نشستن جلو پنجره، عوض کردن لباس پدر توسط دختر و انجام چند کار دیگر که در فیلم تکرار میشوند. به این ترتیب مفهوم مورد نظر کارگردان که همانا روزمرگی است، به تماشاگر منتقل میشود. بنمایه آثار تار زوال و نابودی انسانیت و جهانی است که بوی مرگ میدهد!
فیلم چهار شخصیت اصلی دارد: پدرِ پیر با دستی ازکارافتاده، دختر، مردی به نام برنهارد (اسمی آلمانی) و اسبی به نام ریچی. چند کولی هم برای لحظاتی در فیلم پدیدار میشوند.
«اسب تورین» تصویر تمام عیاری از تباهی زندگی و پایان قریبالوقوع جهان است. این فیلم ناامیدی سازندهاش را از بودن نمایان میکند و همانند پیشگویی وصیت مانندی در ذهن مخاطبش حک میشود. بلا تار سیاهی زندگی را با دقتی وسواس گونه به مخاطبش ارایه می دهد.
این فیلم را میتوان دستکم یک پاسخ از چندین پاسخ دانست به پرسشی که در پیشانی این مقال آمده است.
|