در ستایشِ هادی جانِ خُرسندی(۲)
اسماعیل خویی
•
اشک است به دیده و به لب جان ام:
هادی جان! اندکی بخندانم.
می مُردم از ملال، اگر نز درد،
طنزِ تو اگر نبود درمان ام.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۴ اسفند ۱٣۹۴ -
۲٣ فوريه ۲۰۱۶
اشک است به دیده و به لب جان ام:
هادی جان! اندکی بخندانم.
می مُردم از ملال، اگر نز درد،
طنزِ تو اگر نبود درمان ام.
خندیدن رنجکاهِ انسان است؛
من نیز، به رنج بُردن، انسان ام:
هر چند چو هار می شوم از کین،
حس می کنم،از درون، که حیوان ام.
شعری چو بخوانم از تو، می بینم،
دیری پس از آن،هنوز خندان ام:
خندان ام وخوش، چنان که، باور کن،
دستی به نشاط هم بر افشانم.
از یاد رَوَد مرا، در این هنگام،
انبوهِ غم و دریغ وحرمان ام.
انگار نی ام، به جان وتن، بیمار:
نه دارم درد و نه پریشان ام.
نیرو دهدم به جان ودل شعرت:
چندان که، دوباره، مردِ میدان ام؛
وآماده که، با غریو غرّایی،
آرامشِ دل ز شیخ بستانم؛
یا آن که، به بانگِ تُندری از کفر،
بنیادِ ولایت اش بلرزانم؛
وز خشمسرودِ آتش انگیزی،
رگبارِ شرر بر او ببارانم.
"شعرانه" نه، شعر می سرایی تو:
شعر است گر آنچه ها که من دانم.
فرزندِ عُبید و پورِ ایرج را
جُز "شاعرِ طنز" خواند نتوانم.
تو شاعری و فراتر از آن،ای
خُنیاگرِ خوش نواز و خوش خوان ام!
در مست شدن ز شعر وطنزِ توست
آرامش وشادی ی دل وجان ام.
انگار که من شراب می نوشم:
چون شعری تازه از تو می خوانم.
شادا که شرابِ شکّرین داری:
ای ساقی ی ساقیانِ دوران ام!
ساقی چه؟ شرابخانه ی مایی؛
من، بر درت، از سیاه مستان ام:
چون بنده ی آن دم ام که تو گویی:
-:"یک جامِ دگر بگیر ونتوانم!"*
میخانه ای: ارنه، هیچ ساقی را
نَبوَد، چو تو، مست کردن آسان ام.
ور عربده نیز می کنم** گاهی،
تا هستم، مُشتری ت می مانم.
بیست وششم آذرماه ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن
* "من بنده ی آن دم ام که ساقی گوید:
یک جامِ دگر بگیر و من نتوانم!"
خیام
** یا: کرده ام
|