سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گُلی شکفته از زخمِ قرمزِ گلوله‌ای


زرتشت خاکریز


• آن باخته‌گانِ نبردِ تاریخی‌یِ میانِ تاریکی و روشنایی   
آن دسیسه‌چینان برایِ آوازِ فاخته    پس از این که مرا کُشتند   
جسدم را در دریا انداختند    و خودشان به دنبالِ شکارهایِ تازه‌تری رفتند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ اسفند ۱٣۹۴ -  ٣ مارس ۲۰۱۶


 به یادبودِ زنده‌گی و رزمِ رُزا لوکزامبورگ



این گُلِ شکفته از راهِ درازی آمده است   

که به باغستانِ مغزِ "رُزا لوکزامبورگ" ختم می‌شود    این رُزِ شکفته /

آن باخته‌گانِ نبردِ تاریخی‌یِ میانِ تاریکی و روشنایی   

آن دسیسه‌چینان برایِ آوازِ فاخته    پس از این که مرا کُشتند   

جسدم را در دریا انداختند    و خودشان به دنبالِ شکارهایِ تازه‌تری رفتند

تو را دشتِ وسیعِ کدام دست    از آب برخواهد گرفت   

توهین‌ها و زخم‌هایِ بدن‌ات را خواهد پاکانید    اشک‌ها و مرواریدهایِ شکسته‌ات را

خواهد خشکانید    صورتِ معصوم‌ و گیسوی‌ات را به ستاره‌گان    خواهد بوسانید؟

درخت فکر می‌کند به بختِ بدِ رختی که بر بندِ بازداشت‌گاهی تکان می‌خورَد

و نمی‌داند که آن از ازل راهِ درازِ رازها را در پیش گرفته   

آن خسته و پیمانِ دوستی با خورشید بسته    تازه‌تازه پس از مرگ به دنیا می‌آید

ریشه می‌دهد و شاخه‌هایِ فراوانی برمی‌آورد   

ما جنگلی هستیم که از هر جانب به آن بنگری    میوه‌هایِ دریادلی را در آن می‌بینی

و هسته‌هایی را که از شکست‌هایِ تاریخی‌یِ‌شان   

به جغرافیایِ جدیدی از جان قدم می‌گذارند   

دست در دستِ هم‌بسته‌گی‌یِ بلندِ قناری    آوازهایِ جاودانه را می‌خوانند

این جهان به دست‌گاهِ عظیمِ تلفن‌خانه‌ای مانند است   

که پیچ و مهره‌ها و سیم‌هایِ درون‌اش از پیر تا جوان    از چپ تا راست

به هم مظنون و مشکوک‌اند    و ساعتِ هرج‌ و مرج‌طلبِ بازجویان   

پُر از جنایت و بی‌کوک‌اند    ای نیرویِ رگ و خون‌ات را گره زده به نبرد   

ای هم‌نشینِ دیرینِ درد    راه‌روِ دشتِ وسیعِ سینه!    ره‌گذارِ صحرایِ سپیدِ آزادی!   

ای جسدت دریا را دیوانه کننده    با خود بَرنده    رخت‌ات بال و پر داده   

از بندِ رخت پروازکننده    آیا کسی برنگرفت فانوسی را که در اشک‌هایِ تو   

با اشک‌هایِ تو    بر خاک فروافتاد؟    آیا کسی ندانست   

که بی‌وجودِ معصومیتِ دست‌هایِ تو    عشقی برایِ گرفتن و

ایثاری برایِ دادن نیست؟    قلبِ من مرواریدی شکسته است   

از مفتشان و مشرحانِ جان ـ که‌شان کاردی در دست ـ    گریخته و نشسته در تبعید

سرنوشت‌اش بسته به والایی‌یِ آن گُلِ شکفته‌یِ خورشید   

آن گُلِ بالامکانی که به‌تر از هر کسِ دیگری می‌داند   

که "رُزا لوکزامبورگ" را اندیشه‌    آتشین و شیفته    رنگین و سنگین است   

نبضی فرهنگین    دهانی با زبوری زلال و زنده   

انسانی زاده شده    از نزهتِ زه‌دانِ مغزِ پاکِ پروانه‌ای ناب و نایاب


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست