یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

هوایِ آلمان دچارِ بیماری‌یِ شیزوفرنی است


زرتشت خاکریز


• کی چه گفته است را    که چه آفریده است را    آدم باید خودش تجربه
خودش به فرشته‌ای تبدیل    و به خدا بگوید بیا    بگیر   
این خاک و این بیل    از کاشتنِ یک "باید"    ده ترس و صد تزویر می‌روید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۴ -  ۱۵ مارس ۲۰۱۶


 کی چه گفته است را    که چه آفریده است را    آدم باید خودش تجربه

خودش به فرشته‌ای تبدیل    و به خدا بگوید بیا    بگیر   

این خاک و این بیل    از کاشتنِ یک "باید"    ده ترس و صد تزویر می‌روید

که از نتوانستنِ صیدِ آرزویِ ماهی‌ها سخن    و در رَشکِ به دیگران

خدا را سر می‌زند    در غمِ مرغ‌هایِ ناکام می‌گرید   

حرفی آفتابی نم برنمی‌دارد    اما هوایِ شیزوفرنی‌یِ آلمان   

احتیاج به علاج‌جویی و روان‌پزشک دارد   

و یک فرشته بی برو برگرد به دو بال   

سنِ تو سنجدی‌ست که دانه‌دانه آن‌ها را از جیب درآوردی و خوردی

و هیچ فکر نکردی که سنجاب‌ها چه جوابی به معده دهند

یا با مرغِ قبیله‌یِ ماهیان در کدام دِه ملاقات کنند   

وقتی که جام‌ها سرِ سرانجام را می‌شکنند   

تا شراب‌ها جاودانه در ابتدایِ راه باشند   

شاید هنوز وقتِ ازدواجِ جنازه‌یِ من با شعله‌هایِ شریف و سوزان و ضدِ

عفونی کننده‌یِ آتش فرا نرسیده باشد

که چنین فروتنانه و شهامت‌مندانه از پذیرشِ مرگ سخن می‌گویم

و فراموش که شیزوفرنی    یعنی که در این ظرف هم هست شیر و هم فرنی

و لبانِ آدمی دیوانه و متردد که کدام یک از آنان را برگزیند   

که نباشد مایه‌یِ سیاه‌رویی    بی‌وجودِ بیل و حضورِ دستانِ خدا

عمقِ تفکرِ یک موش    کوه را سوراخ و روشن می‌کند

و عمرِ سنگ‌هایِ معصوم را پُربار و مفید    تا هم امید و هم سفید

خودشان را باز هم در ظرف‌ها بلیسند   

اما هرگز نامِ کاسه‌لیس را به خود نپذیرند   

گاهی علامتِ سوال گذاشتن در جلویِ یک پشت   

پشتِ حوصله‌یِ حوض را می‌شکند   

و مثلِ هسته‌یِ سنجد به دندان‌ها آسیب می‌رساند   

پس من تا بی‌قبر و بی‌فرصت‌طلبی مرگ را تجربه کرده باشم   

این‌جا ماهی و آن‌جا مرغ بودم   

اما در هر دو حال خوبی‌اش این بود که آن خودکار   

خودش با پاهایِ خودش می‌آمد و درِ خانه‌یِ مرا می‌زد   

با من می‌نشست و با شصت قاطعیت به چای می‌گفت:

زیبایی‌یِ این زنده‌گی‌یِ بی‌تکرار را تنها آن زنِ شیرینی می‌داند

که سایه‌یِ تفاله‌یِ دستانِ یک ابلیسِ داغ    رقص‌کنان و آوازخوانان

به نازِ زیپِ جامه‌اش نزدیک شده باشد   

پنجاه نَفَسِ باقی مانده‌یِ عطرِ تن‌اش را یکی‌یکی و بی‌چراغ

اما با مهارتی ارغوانی برایِ تجارتی مکعب‌شکل و بخارآیین   

جاودانه ربوده باشد
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست