•
گُلِ نگاه نوازی هست،
در آن کُجا،
که من هنوز آن را ندیده ام؛
و یک پرنده ی خوشخوان،
(از: "انگیزه")
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۵ اسفند ۱٣۹۴ -
۱۵ مارس ۲۰۱۶
* جهان در هزار آینه حیرانی
به وحید جانِ داور
اگر چه پیشآمدهایی چنین
به هیچ روی نگُنجد در باورم،
همین دم است،
تو گویی،
که آسمان
فرو می آید بر سرم.
من از کُجا می دانم که
یک گروه،
زِ دشمنان ام،
اینجا،
همین زمان،
همه به شیوه ی فوجی از موشِ کور،
نمی کَنَند نقبی،
زیرِ همین زمین،
تا که ناگهان
دهان گشاید وبندد کفِ اطاق
و من بمانم در کامِ گور؟!
و این که تا این دم
زلزله
چنین بناهایی را ویران نکرده است،
دلیل نیست کز این پس هم نمی کند
هر آنچه ها را،
در ویرانگری،
که تا همین الآن نکرده است.
وَ آن کلاغ،که بر آن درخت
نشسته است
و زیرِ چشمی می پاید مرا،
گمان کنم کِرمی می بیندم
و می رَوَد که فرود آید و
به ناگهان برُباید مرا.
مپُرس:مردِ به این گندگی
چه گونه طُعمه نماید در دیده ی کلاغ؟!
مگو:
مگر کلاغ درنده ست؟!
نمی تواند بود
آیا،
به هیچ روی،
که آنچه ای که تو بینی کلاغ،
به چشمِ من،
یک اژدهای پرنده ست؟!
ستاره را تو چه می بینی؟
آیا
نمی شود که سرِ نیزه ی گداخته ای باشد
که از کُجا شده پرتاب
به سوی سینه ی من یا تو؟!
ولی ادامه نخواهم داد
این
جدالِ بیهُده را با تو:
چرا که فرق نخواهد کرد،
در این جدل،
که کدام از ما
دُرُست گوید:
من یا تو؟!
خیال!
آه،
آری،
خیال
نگاهِ سر به هوای رهای بازیگوشی ست
که می تواند
محال را ممکن کند،
چنان که ممکن را محال.
و چون چنین است،
جهانِ هریکِ ما
ز جانِ هریکِ ما
الگو می گیرد.
و تا چنین است،
جهانِ هر یکِ ما،
با جانِ هر یکِ ما،
در جانِ هر یکِ ما
می زاید و
روندِ خود را می پیماید و
درونِ خود،
بر خود،
می گُشاید و می افزاید و،
دُرُست در دم و با مرگِ هر یکِ ما،
می میرد.
و چون چنین است،
من،
ای تو!
هیچگاه نخواهم دانست
که، از جهانِ تو ، آن هر چه ها که گمان می کنم که می دانم را
آیا
به راستی می دانم
یا
که می گمانم:
کز خوشخیالی است فقط
که می گمانم؟!
و دوستی چیست، پس؟عشق چیست؟چی چی هست؟ چی چی نیست:
چنین که هست؟!
"چه می دانم"را بگذار:
اگر چنین باشد،
به گُستریدگی ی بودن است بیدرکُجا،
برای من،
برای ما!
وگر چنین باشد،
ای وای من،
ای وای ما!
چهاردهم آذرماه ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن
* انگیزه
به وحید جانِ داور
هنوز می خواهم باشم.
هنوز باید باشم.
گُلِ نگاه نوازی هست،
در آن کُجا،
که من هنوز آن را ندیده ام؛
و یک پرنده ی خوشخوان،
که من هنوز صدایش را نشنیده ام.
و بوی تازه تری هست
که، تا هنوز که دارم توانِ بوییدن،
نمی شود که نخواهم ببویم اش؛
و یک نجُسته ی بی نام،
که من نمی دانم چراست،
و از کجاست،
که باید،
باید،
باید بجویم اش؛
و یک نگفته،
که مانده ست،
هنوز ، تا بتوانم بگویم اش.
شانزدهم آذرماه ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن
|