یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

"ایکسبازی"
" اپیزود اول"


علی عبدالرضایی


• هوا آن روز یک جور دیگر سرد بود، یک جورِ دیگر گرم، نه آفتابی بود نه بارانی، نه حتی ابری آن بالا قصد داشت خودش را بچلاند. طبق معمول، هر دو روبروی ایستگاهِ "کاودن گاردن" منتظر بودند.
لارا نگاهی به اطراف انداخت و خیره شد به آریا ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ فروردين ۱٣۹۵ -  ۲۰ مارس ۲۰۱۶


اخبار روز- "ایکسبازی" تازه ترین رمان علی عبدالرضایی است. اخبار روز این رمان را به شکل پاورقی منتشر می کند  



هوا آن روز یک جور دیگر سرد بود، یک جورِ دیگر گرم، نه آفتابی بود نه بارانی، نه حتی ابری آن بالا قصد داشت خودش را بچلاند. طبق معمول، هر دو روبروی ایستگاهِ "کاودن گاردن" منتظر بودند.
لارا نگاهی به اطراف انداخت و خیره شد به آریا، بعد سرش را آرام تکان داد، آریا لبخندی زد و زیر لب گفت حالاست که نامزدش بیاید و سرش را آرام انداخت پایین.

- می شه بپرسم چرا همیشه همین ساعت اینجا می ایستین؟
- منتظر کسی ام
- عجیبه!
-چی؟
- خب سه چار هفته ای می شه شما رو هر روز اینجا می بینم، هرگزم ندیدم کسی بیاد
- بهتر!
- عجیبه!
- اصلن عجیب نیست خانوم! همیشه اینجا منتظر می مونم تا اگه یکی دوستش سرِ قرار نیومد کمک کنم وقتش رو الکی تلف نکنه با هم دوری بزنیم یا در کافه ای بشینیم، البته امروز اینطور نیست، واقعن با یکی قرار دارم.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و نگران شد. آریا از بدقولی بدش می آید، تازه دیشب با کیمیا آن هم در چتی فیسبوکی آشنا شده. دیروقت بود، کم کم داشت خوابش می برد که ناگهان مربعی در صفحه ی فیسبوکش باز شد و یکی نوشت سلام!
- درود
- شما خودِ آریا آخرت هستین
- بله!
- من همه کتابهای شما را خواندم
- خب!
- عالی می نویسید
- خب!
- من هم در انگلیس زندگی می کنم
- لندنی؟
- نه! شرلی
- نمی شناسم، کجاست؟
- یکی از شهرهای اطراف لندنه
- خب!
- سالهاست می نویسم
- خب!
- ببخشید، انگار حوصله ندارید، مزاحم نباشم!؟
- نیستید خانم، فقط من حال تایپ کردن ندارم، اسکایپ داری؟
- ندارم، ولی می تونم بهتون تلفن کنم

بعد هم شماره تماس اش را نوشت و کیمیا بلافاصله زنگ زد. از حرف حرفِ کلماتش مثل هوای لندن غم می ریخت، صدایش گاهی بین هر دو جمله می لرزید و برای اینکه رد گم کند می گفت از اینکه دارد با آریا آخرت حرف می زند ذوق زده ست. آریا ولی مثل تمساحی که غزالی خوشمزه را لب آب دیده باشد پشت تک و توک کلماتی که خرجِ این مکالمه می کرد کمین کرده منتظر بود کیمیا پیتوکی بدهد تا حرف را بکشاند به جایی که دلش می خواست.
کیمیا صدای آرام و دلنشینی داشت، می آمد به او که در یکی از خانواده های متموّل ایرانی بزرگ شده باشد. با اینکه کلماتش درست و شمرده ادا می شد هنوز لرزشی لحن اش را شنیدنی می کرد. آریا دیگر بلدِ غربت شده بود، لندن را هم خوب می شناخت، می دانست که اول آدمها را تنها کرده بعد ذرّه ذرّه قورت می دهد

-تازه اومدی انگلیس؟
- تازه که نه! یه سالی می شه
- تنها زندگی می کنی؟
- با بچه هام هستم اما خیلی تنهام! امشب خوابم نمی برد، دیدم چراغ شما روشنه تماس گرفتم، مرسی که جواب دادین
- تنهایی برای کسی که می نویسه یه فرصتِ بزرگه از دستش نده
- تعریف کلاسهای شما رو زیاد شنیدم، می گن استاد خیلی ها بودین
- من هرگز شاگرد نداشتم، فقط توی این قحط الرجال، گاهی کلاسی دایر می کنم و واسه خودم رقیب می سازم که تنها نباشم. فریاد زدن توی بیابون ترسناکه، صدات می خوره به صخره ای که وجود نداره و در نهایت برمی گرده به خودت
- من هم این شانس رو دارم؟
- چی خوندی؟
- شیمی
- لیسانس؟
- دکتری م رو از دانشگاه تهران گرفتم
- خوبه، فردا می تونی بیای لندن کارات رو برام بخونی
- فردا که بچه هام تعطیلن
- من پس فردا می رم میلان و تا دو هفته دیگه برنمی گردم، پس بعدن حرف می زنیم

گوشی را که گذاشت هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که کیمیا باز تلفن کرد و گفت یکی از دوست هام که فردا وقتش خالی ست قبول کرده با بچه ها در خانه بماند و خودش می آید لندن تا نوشته هاش را بخواند.
قرار بود ساعت چهار اینجا باشد، حالا ولی یک ربع ازش گذشته آریا عصبانی ست، شک برش داشته فکر می کند که رودست خورده تصمیم گرفته اگر برسد طوری دمارش را در بیاورد که دیگر حتی خیالِ نوشتن به فکرش خطور نکند.
کم کم داشت به خانه برمی گشت که تاکسی سیاهی پیش پایش ایستاد، کیمیا فوری از ماشین پیاده شد و بعد از سلامی سریع، دو اسکناس پنجاه پوندی کف دست راننده گذاشت و سی پوند پس گرفت. در لندن به این تاکسی ها "بلٓک کٓب" می گویند و بیشتر برای مسیرهای کوتاه ازش استفاده می کنند. کیمیا باید زن پولداری باشد که از شرلی تا لندن را با این تاکسی آمده. می آید به او که سی و چند سال داشته باشد، یک سی و چند ساله ی خیلی خوب مانده، صدایش دارد می لرزد، انگار خطر کرده باشد و به دیدنِ آریا که آدمِ خوشنامی نیست آمده باشد هنوز جرأت نمی کند توی چشمهاش که حالا دیگر پشت عینک دودی رفته نگاه کند.
خانمی که آن گوشه مثل همیشه منتظر نامزدش بود تازه می خواست به آریا بگوید بالاخره دوستت آمد که نامزدش هم سررسید. مایکل موهای لخت و بلندی دارد، پالتویی تنش کرده که انگار سرِ چوب رختی آویزان است. برخلاف اندام لاغر و نحیف اش، لهجه ی پرتقالی ش، کلمات انگلیسی ش را یغور کرده طوری که اگر از پشت تلفن با او حرف بزنی محال است فکر کنی صاحب صدا آرتیستی بشدت حساس است که دو سال پیش لیسبون را ترک کرده حالا با لارا در لندن زندگی می کند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست