سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

الصباح نشابور


علی اصغر راشدان


• زخمه های شهناز بر سیمهای تار باز هوائیم میکند. سیمها را گوشمالی که میدهد، تو ذهنم رعد و برق و توفان برپا میشود. ذهنیاتم را سیلابه میکند. به هزارتوها میکشاندم. به اعماق گذشته ها، به آنجاهاکه زبان یک از هزارش را نمیتواند بگوید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۲۵ مارس ۲۰۱۶


       زخمه های شهنازبرسیمهای تاربازهوائیم میکند.سیمهاراگوشمالی که میدهد،توذهنم رعدوبرق وتوفان برپامیشود.ذهنیاتم راسیلابه میکند.به هزارتوها میکشاندم.به اعماق گذشته ها،به آنجاهاکه زبان یک ازهزارش رانمیتواندبگوید.ازجائی میگویم که باورپذیرباشد:
    حالادیگرشهرنشابورتاسینه کشهای کوههای بینالوددامن کشیده- مثل تهران که ارتفاعات البرزرابه تملک درآورده.
عجیب شبیه است شمیرانات تهران باشهرنشابور.اولی سررودامن البرزودومی رودامن بینالوددارد.هردوتااندازه باورناپذیری به اصل وریشه خوددست درازی کرده اند.بگذریم،این رشته سری درازدارد....
    نشابورازشرق وفلکه خیام شروع ودرغرب وفلکه ایران تمام میشد.فلکه شغالهاهنوزمحل شغال تازی زمستانی وزوزه کشیدنهای شب تاصبح شغال های باغهاوکوچه هابود.حدفاصل کوچه باغهاومزارع خیاروسبزی کاریهای غرب شهرهنوزخاکی بودومسکونی نشده نبود.
    پنج شش ساله بودم.تنهاخیابان اصلی بین فلکه خیام وفلکه ایران تازه آسفالت شده بود.خانه ماچندمتری شرق فلکه خیام بود.سالهابعدهم هنوزشهرلوله کشی نشده بود.کاریزشاه پسندازخیابان خاکی کنارفلکه خیام میگذاشت.تاهنوزهم آبی به خوش گواری آب کاریزشاه پسندننوشیده ام.کاریزچاله سنگی تمیزی توخیابان خاکی کنارفلکه داشت.آب زلال دایم ازطرفی میامد،توگودغل غل میکرد،دورمیزد وازطرف دیگرمیرفت وگم می شد.
   خورشیدازروقله ی بینالودسرک که میکشید،بیداروراهی آوردن آب چای صبحانه میشدم.آن روزکنارگودال آب غلغل کننده چندک زدم.مشتهام راملاقه کردم،چندملاقه آب نوشیدم.دست وصورتم راشستم.پنجه های آب چکانم رالابه لای خرمن موی روپشت وشانه هاریخته م خیزاندم.واقعاازخواب بیدارکه شدم،عطررزهامدهوشم کرد.دورتادورفلکه خیام غرق بوته که نه،درختهای رزهمقدم بود.تاهنوزهم درحسرت عطروبوی رزهای صبحهای فلکه خیام نشابورازهررگم ناله میبارد.بلندشدم،رفتم کناردرختهای گل رز،یکی یکی رزهارابوکشیدم،عطررزازخودبیخودم کرد....به خودکه آمدم،خیلی دیرشده بود.باسرعت برگشتم خانه.بابام گفت:
«خیلی دیرشد،ازکارامروزم بازموندم.راستشوبگی کاریت ندارم.اینهمه مدت کجاگم وگوربودی؟»
«توفلکه عطررزبومیکشیدم...»
بابام روبه مادرم سرتکان دادوگفت«فکردوادرمان ودعانویس باش،نگفتم کله ی این بچه معیوبه؟...»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست