تپهیِ شُهَدایِ کابُل
زرتشت خاکریز
•
اشکِ آدم و آهِ آهک از آن است
که شهادتِ اندوهگین و نابههنگامِ مردهگانِ شریفِ آن گورستان را
کاهلان و جاهلانی جنایتکار از زیرِ خاک درآورده
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۹ فروردين ۱٣۹۵ -
۲٨ مارس ۲۰۱۶
به یاد رحیم نامور
اشکِ آدم و آهِ آهک از آن است
که شهادتِ اندوهگین و نابههنگامِ مردهگانِ شریفِ آن گورستان را
کاهلان و جاهلانی جنایتکار از زیرِ خاک درآورده
اعضایِ مختلفِ حزبِ بدنشان را به اهانتِ پراکندهیِ باد سپردند
و آتشها عطرِ معصومِ تلاشِ شما را برایِ رهایییِ عقاب و شهاب از زندان
دیگر به این سرزمینِ بیسر بازنیاوردند
شب است و جاپایِ اول از جاپایِ دوم میترسد
شب است و شخصیتها همه سُر هستند و یخی که در ناامیدی آب ناشدنی
اما تواند بود که پخشایییِ تپالهای بر سطحِ سُرِ انجماد
گاهی بشر را نجات دهد از سقوط با سر در اعماق
و آهی از آهکی پا به بیرون بگذارد و
راهی را بیدار کند از شیرینییِ خواب
من فرهاد نبودم اما سفرم از ستیغِ قلههایِ بیستون
در سرِ راهاش به سرزمینهایِ بیسر و بیسفیر
در تپهیِ شهدایِ "کابُل" با چمدانِ تو آشنا شد
چمدانی حاوییِ مشتی خاک و بشارتِ شقایقهایِ آینده
چمدانی سُرخورنده بر سطوحِ ستاره و عشق
چمدانی که مردهای آن را با خود حمل میکرد
تو به کجا رسیدی و بندِ کفش باز کردی
ای کاهدانِ کاهلِ اقتدا کننده به اقتدارهایِ چهارپا
ای تیشهیِ بیدسته و بیتیغ ای ناتوان از شنیدنِ صدایِ شفافِ آب
در دردِ سبزِ دهانِ درخت؟
تپهیِ شُهَدایی در کهکشانی هنوز پس از سی سال
به یاد میآورد مزارِ خُردسالی را در آغوشِ خویش
و قابِ عکسِ کُشتهیِ طفلی را به نامِ "قیس"
که جرقهای ساطع از نورِ معصومِ چشمانِ مغموماش
سیمرغ را به نام صدا میزده است طفلی که قبرِ غریبِ "رحیم نامور" را
چند قدم آن طرفتر از خویش مییافته است
شب است و ترسِ اول از ترسِ دوم جاپا درمیآورد
شب است و از خاکی که در چشمِ جنایتکاران پاشیده میشود
هیچ سبزهای فرا نمیروید و از اهانت و های و هویِ باد
امانتِ نتِ تابستانییِ هیچ موسیقیخانهای خنک نمیشود
آن ناامیدییِ پشتِ فرمانِ بلدوزری آسمانی نشسته
با بلدوزرِ پُرزورش ستاره و عشق را زیر و رو کننده
پییِ چه چیزی میگردد؟ به طراوتِ تلاشِ یک تقلایِ با وقار و بشردوست
که ابری را به تنِ خودش پوشیده کیست که قاهقاه میخندد؟ ای زمین
ای تپالهیِ به دورِ خورشید چرخنده ای زایندهیِ آه و آهک و اشک
و بینِ هر آه و آهک انداخته رَشک! امروزِ این غبارهایِ رقصان و بیقرار
هر یک از دیروزِ اعضایِ احزابِ نیکِ بدنهایِ بیشمار سخن میگویند
و شهاب و شاهینها دیگر نمیمویند
زیرا جایی که عقاب با ارتشِ سهمگینِ سرخاش پَر میریزد
یک شپشِ جنایتکار با اسلامِ جمهوریاش نمیتواند به پا خیزد!
نمیخواهد بلدوزر دو چشمِ چراغِ خودش را بگشاید و ببیند
بشارتِ آن آیندهیِ بالارونده از ساقهیِ سردِ عقلِ شقایق را
و پرسنده از پروانهای والا
آدرسِ دقیقِ عطرِ شادِ شخصیتِ وجودِ جاودانهیِ رحیم نامور را
|