جنسیت و روشهای دانستن
خشت اول: بازسازی واژگان
گردا لرنر، ترجمه: مهرداد میردامادی
•
حتی برای اندیشیدن در مورد خارج شدن از سلطه مردسالارانه، باید از زبان مردسالارانه بهره بگیریم. اما همین زبان، زبان ما، زبان زنان هم هست، همانگونه که این تمدن، هرچند مردسالارانه باشد، از آن ماست. باید این تمدن را بازیابی کنیم. آن را تغییر دهیم، بازسازی کنیم و در جریان این بازسازی چنان دگرگونی در تفکر و رویهها پدید آوریم که زبانی جدید، همگانی و عاری از جنسیت به وجود آید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۲ فروردين ۱٣۹۵ -
٣۱ مارس ۲۰۱۶
بازخوانی تاریخ زنان فضایی را فراهم آورده است تا زنان بتوانند تجربههای خویش را در زمینههای گوناگون، نقادانه به پرسش و بحث بگذارند. بسیاری از مفاهیم قدیمی، با وارد شدن به این گفتمان، معانی ضمنی اجتماعی و فرهنگی جدیدی مییابند. در این نوشتار، ترجمه گزیدهای از فصل اول کتاب «آفرینش مردسالاری» نوشته گردا لرنر را میخوانید. لرنر در این فصل توضیح میدهد که انتخاب و تعریف واژههای مرتبط با مطالعات زنان مشکلی فراگیر است که متفکران فمینیست سرسختانه با آن درگیر بودهاند. به نظر او حتی برای اندیشیدن درباره خارج شدن از سلطه مردسالارانه، باید از زبان مردسالارانه بهره بگیریم.
***
من قبول کردم که این متن را بنویسم چرا که نوشتن این متن بخشی از تلاش جمعی متفکران فمینیست در رشتههای مختلف است تا خطای نادیده گرفته شدن زن به عنوان موضوع گفتمان و محرومسازی زنان از مشارکت در شکل دادن به نظامهای عقیدتی را اصلاح کنم.
محروم ساختن زنان از ساخت نمادها و ارائه تعاریف آن، زن را در دید همگان، بیرون از تاریخ قرار داده و به این ترتیب حاصل این محرومسازی، تصویری را بهدست میدهد که بسیار قدرتمندتر از هر نیرویی است که علیه دیگر گروههای فرودست به کار میرود. چگونگی شکلگیری این تصویر و نحوه تاثیرگذاری آن بر تاریخ با تفصیلی بیشتر در اینجا به بحث گذاشته شده است.
آنچه از آن مطلعیم این است که نبود مستندات تاریخی برای این رویه، زن را از «به آگاهی رسیدن» نسبت به خود به عنوان یک زن بازداشته و بنابراین چنین رویهای یکی از عاملهای اصلی تحکیم پایههای نظام سلطه مردسالاری بوده است. تنها در قرن حاضر است که بالاخره برای گروه کوچکی از زنان که در مقیاس جهانی هنوز اقلیتی بسیار اندک محسوب میشوند، پیششرطهای درک این پدیده مانند دسترسی به آموزش و برابری فراهم شده و به این ترتیب زنان خود میتوانند گرفتاری خود را «ببینند» و تعریفی از آن ارائه دهند.
گروهی از ما که درگیر کار توضیح و روشنگری شدهایم، با سه چالش روبهرو هستیم: ارائه تعاریف صحیح، ساختارشکنی نظریههای موجود و همچنین ساخت پارادایم جدید. ما نه تنها با مشکل نداشتن زبانی مناسب روبهرو هستیم، بلکه به عنوان یک زن با مشکلاتی منحصر به فرد از جمله پشت سرگذاشتن آموزشهای سنتی و عبور از روانشناسی ریشهدار و در طول تاریخ شرطیشده خود، مواجه هستیم.
کار ما در هر رشتهای از دانش که باشد، به ناگزیر در آن با مشکل ناکافی بودن زبان و مفاهیم روبهرو خواهیم بود. تمام فلسفهها و نظامهای فکری که آموزش و تعلیم ما در حوزه آن قرار داشته، یا زن را نادیده گرفتهاند یا زن را در حاشیه قرار دادهاند. از این رو تنها راه برای مفهومسازی «زنان به مثابه یک گروه» مقایسه آنها با دیگر گروههای متفاوت و معمولا سرکوب شده است تا زن را با مفاهیمی که مناسب چنین گروههایی است، شرح و توضیح دهند. اما نه این مقایسه بهجاست و نه شرایط، درخور آن است. ابزارهایی که در اینباره در اختیار داریم، ناکافی است.
شکلگیری تفکر انتزاعی و همچنین زبانی که این تفکر را انتقال میدهد به گونهای است که حاشیهای بودن زنان را استمرار میبخشد. زنان مجبور بودهاند که خود را ازطریق تفکر پدرسالارانه ابراز کنند. تفکری که بازتاب آن دقیقا در همین زبانی است که از آن بهره میگیریم. زبانی که در آن زن، ذیل ضمیر مذکر قرار میگیرد و واژه عام آن برای انسان، مذکر است. زنان برای توضیح و شرح تجارب جسمانی خود مجبور بودند از «کلمات زشت» یا «واژههای سری» استفاده کنند. رذیلانهترین توهینها در هر زبانی اشاراتی به بخشهای از بدن زنان یا جنسیت آنها دارد.
دیگر آنکه مساله واژهها، تعاریف و معانی آنها مشکلی فراگیر است و متفکران فمینیست سرسختانه با آن درگیر بودهاند. تلاش برای تغییر در زبان و در کارکرد آن در کوتاه مدت امری بسیار دشوار و احتمالا حتی بینتیجه است. واژهها ساختهای فرهنگی هستند که به صورت اجتماعی به وجود میآیند؛ واژهها پا به صحنه زندگی نمیگذارند مگر آنکه که بازنمود مفاهیمی باشند که از جانب افراد بسیاری پذیرفته شوند.
واژههایی که برای استفاده افرادی معدود و بخش کوچکی از یک جمعیت به وجود میآیند، بیش از آنکه روشنگر باشند، ایجاد ابهام میکنند. چنین زبانی به مجموعه اصطلاحات فنی تبدیل میشود که تنها در نزد کسانی که در یک دایره محدود هستند، قابل فهم است. برای مایی که به دنبال ساختارشکنی مفاهیم مردمحور هستیم که در ذات زبانی است که از آن بهره میبریم و میخواهیم مفاهیم مناسب برای نیمی از بشر را به شکلی بسنده بیان کنیم، معضل بازتعریف و تغییر معانی، محدودیت و تنگی حیطه کاری ما را مشخص میکند.
برای آنکه همچنان [از جانب جامعه] درک شویم و قادر به بیان تجارب زنان باشیم، تلاشمان برای تغییر معانی باید با احتیاط صورت بگیرد، در غیر این صورت کلمات ما برای آنهایی که میشنوند یا برای آنهایی که از ایشان سخن میگوییم، نامفهوم خواهد بود.
از همین رو تلاش کردهام تا در هر جایی که امکانپذیر بوده از کلمات معمولی یا کلماتی که مدتها مورد استفاده بوده بهره بگیرم، اما آنها را به روشنی توضیح دهم. از طرف دیگر، نیاز به بازتعریف و بازاندیشی باید لاجرم بر زبان ما تاثیر بگذارد. شاید من در جای یک شاعر و نویسنده، درباره زبانی که به کار میبرم، احتیاط به خرج دهم و از این رو از ابداع واژههای جدید اکراه داشته باشم، اما در عین حال به قدرت این واژهها برای وارد کردن شوک و خارج کردن فکر از چارچوبهای کهنه و پوسیده واقفم و میدانم که این واژهها قدرت آن را دارند که آموزنده باشند.
بازتاب بسیار دقیق از وضعیت تفکر فمینیستی، سردرگمیای است که در تفکیک بین تفسیرها از برخی مفاهیم پایهای در این تفکر دیده میشود. شورش علیه حاشیهای بودن تفکر زنان، به شکل سیلابی درآمده که در مکانهای مختلف و در مسیرهای متفاوت جریان پیدا کرده است. بسیار زود است اگر بخواهیم همدلی و همزبانی یا حتی واژههای مشترک داشته باشیم و به گمانم هیچگاه نتوانیم بیش از آنچه مردان یاد گرفتهاند تا به آن زبان قابل فهم برای یکدیگر سخن بگویند، با هم سخن بگوییم. با این همه، در مواردی یک مفهوم، یک معنا، یک اصطلاح خاص مورد پذیرش قرار گرفته و رواج آن گسترش پیدا کرده است. چنین زبان جدیدی به صورت یک نشانه در میآید، شاخصی میشود از تغییر آگاهی و شکل جدیدی از تفکر.
بنابراین حتی برای اندیشیدن در مورد خارج شدن از سلطه مردسالارانه، باید از زبان مردسالارانه بهره بگیریم. اما همین زبان، زبان ما، زبان زنان هم هست، همانگونه که این تمدن، هرچند مردسالارانه باشد، از آن ماست. باید این تمدن را بازیابی کنیم. آن را تغییر دهیم، بازسازی کنیم و در جریان این بازسازی چنان دگرگونی در تفکر و رویهها پدید آوریم که زبانی جدید، همگانی و عاری از جنسیت به وجود آید.
در حال حاضر، توجه به واژههایی که از آنها استفاده میکنیم و نحوه استفاده از آنها راهی است برای جدی گرفتن تفکراتی که داریم. این یعنی چنین نقطه آغازی ضروری است.
برای منظوری که در نظر دارم معنی کردن سه مفهوم و یافتن واژگانی مناسب برایشان، دشواری خاصی داشت: اول: مفاهیمی که توصیف کننده وضعیت تاریخی زنان بودهاند، دوم: مفاهیمی که توضیح دهنده اشکال مختلف تلاشهای مستقل زنان بودند؛ و سوم: مفاهیمی که اهداف تلاشهای زنان را توضیح میدادند.
چه کلمهای وضعیت تاریخی زنان در یک جامعه را توضیح میدهد؟
سرکوبی زنان اصطلاحی است که عموما توسط زنان نویسنده و متفکر و فمینیستها به کار میرود. اصطلاح «سرکوبی»، به معنی تحت انقیاد درآوردن با استفاده از زور، برای توضیح حالت فاعلی بعضی افراد و گروهها مورد استفاده قرار گرفته است؛ مانند «سرکوبی طبقاتی» و «سرکوبی نژادی». این اصطلاح به گونهای ناکافی استیلای مردسالارانه را توصیف میکند که اگر چه دارای جنبههایی از آزارگری است اما در عین حال، حول مجموعهای از تعهدات دوجانبه شکل میگیرد که در غالب موارد، به معنای ستمگری فهمیده نمیشود.
اصطلاح «سرکوبی زنان» لاجرم دربرگیرنده مقایسه با دیگر گروههای سرکوبشده است و به این نتیجه ختم میشود که سرکوبی را در درجات مختلف آن با هم مقایسه کنیم، گویی با گروههای مشابه یکدیگر سروکار داریم. آیا زنان و مردان سیاهپوست بیشتر از زنان سفیدپوست سرکوب میشوند؟ آیا سرکوبی در مستعمرهها با آن چیزی که زنان طبقه متوسط ساکن حومه شهرها تجربه میکنند، قابل مقایسه است؟ پرسشهایی از این دست گمراهکننده و نابهجا است. تفاوت وضعیت زنان و اعضای دیگر گروههای اقلیت تحت سرکوب، یا حتی گروههای اکثریت مانند «استعمارشدگان»، به قدری بنیادی است که استفاده از یک اصطلاح برای توصیف تمام آنها نامناسب است. استیلای نیمی از بشر بر نیمی دیگر بهطور کیفی با هر شکلی از استیلا و تفوق متفاوت است و واژگان ما در اینباره باید کاملا روشن باشد.
معنای ضمنی «سرکوبی»، قربانی کردن است. در واقع آنهایی که از این واژه برای زنان استفاده میکنند در غالب موارد «زنان به مثابه یک گروه» را در حکم قربانی، مفهومسازی میکنند. این نحوه تفکر در مورد زن، گمراهکننده و فاقد شواهد تاریخی است. هر چند همه زنان در جنبههایی از زندگی خود و پارهای در برخی مواقع بیش از سایرین قربانی بودهاند، اما زنان چنان در متن جامعه تنیده شدهاند که هم فاعل باشند و هم عامل. همانگونه که پیشتر در این باره بحث کردیم «دیالکتیک تاریخ زنان» و تحمیل قدرتهای متناقض بر زنان در رویدادهای تاریخی، در آن واحد به آنها موقعیتی کانونی و حاشیهای میدهد. تلاش برای توضیح و تشریح این وضعیت با استفاده از اصطلاحی که این پیچیدگی را نامفهوم و غیرقابل درک میکند، امری زیانبخش است.
اصطلاح «سرکوبی» بر ظلم متمرکز است، اصطلاحی ذهنی است و بازنمود آگاهی گروهی فاعل است که بر آنها ظلم شده است. این واژه متضمن نبرد قدرت است، یعنی شکست یک گروه که حاصل چیرگی یکی بر دیگری است. شاید تجریه تاریخی زنان در برگیرنده «سرکوبی» از این نوع باشد، اما این تجربه موارد بسیار دیگری را نیز شامل میشود. زنان با پذیرش نظام جنسی-جنسیتی، بیش از هر گروه دیگری در به انقیاد درآمدن خود همکاری کردهاند. زنان ارزشهای استیلای بر خود را درونی کردهاند تا جایی که که خود داوطلبانه این ارزشها را به فرزندان خود منتقل میکنند. برخی از زنان در جنبهای از زندگیشان تحت سرکوب پدران یا همسران خود بودهاند، در حالی که خود بر دیگر زنان و مردان اعمال قدرت میکردند. زمانی که از واژه «سرکوبی» برای تشریح وضعیت زنان به مثابه یک گروه استفاده میشود، پیچیدگیهایی از این دست پنهان میماند.
استفاده از فرودستی زنان به جای واژه «سرکوبی»، مزیتهای مشخصی دارد. فرودستی مفهومی بر نیت شوم فرد فرادست ندارد؛ در این عبارت امکان تبانی بین کسی که فرادست است با فرد فرودست، وجود دارد. این واژه امکان پذیرش داوطلبانه وضعیت فرودستی در مقابل دریافت حمایت و امتیاز را که توصیفکننده بسیاری از تجارب زنان در طول تاریخ است، به روشنی میرساند. برای این رابطه، اصطلاح «برتری مردسالارانه» را به کار میبرم. «فرودستی» علاوه بر «برتری مردسالارانه» در برگیرنده روابط دیگر هم هست و مزیت دیگر آن بر «سرکوبی»، خنثی بودنش در مورد علل فرودستی است. روابط جنسی-جنسیتی زن و مرد در طول بیش از پنج هزاره را نمیتوان تنها به یک علت ساده، یعنی عطش قدرت مردان نسبت داد. از این رو بهتر آن خواهد بود که از اصطلاحی که تا حدودی فارغ از ارزشگذاری است استفاده شود تا قادر باشیم رابطههای متفاوت و گوناگون جنسی-جنسیتی راتوضیح دهیم، روابطی که در زمانهای مختلف و در مکانهای مختلف به دست زنان و مردان ساخته شدهاند.
استفاده از واژه محرومیت به واسطه عینی بودن آن، نسبت به دو مورد قبلی مزیت دارد، اما به لحاظ پرده انداختن و پنهان ساختن وجود روابط قدرت کفایت نمیکند. محرومیت، به معنای فقدان اثباتشده امتیازها و مزیتها است. این واژه توجه را به آن چیزی که دریغ شده جلب میکند و نه آن کسی که دریغ کرده است. علت محرومیت میتواند یک فرد، گروهی از افراد، نهادها، شرایط و بلایای طبیعی، بیماری و بسیاری از علل دیگر باشد.
زمانی که زنان را نه در حاشیه، که در کانون تاریخ بشر ببینیم، بر ما روشن خواهد شد که هر یک از این واژهها و عبارتها توصیف کننده وضعیت زنان در ادواری از تاریخ و در بین برخی گروهها و در پارهای از زمانها است. از این رو زنان و مردانی که در منطقه مرزی غرب آمریکا (از قرن هفدهم تا اوایل قرن بیستم) زندگی میکردند، از خدمات درمانی کافی و فرصتهای آموزشی، به دلیل وضعیت حاکم بر آن مناطق، محروم بودند. زنانی که در مناطق شهری شمال شرق آمریکا در دوران پیش از جنگهای داخلی زندگی میکردند، به دلیل محروم بودن از حقوق قانونی خود نظیر محرومیت از حق رای و آزادی جنسی مانند حق کنترل زاد و ولد خود، سرکوب میشدند.
رویههای تبعیضآمیز در کار و در آموزش جزئی از سرکوبی محسوب میشد، چرا که اعمال محدودیتهایی این چنین برای نفع گروه خاصی از مردان، یعنی کارفرمایان و مهارتپیشگان بود. زنان به دلیل تفکیک جنسیتی در کار، به لحاظ اقتصادی محروم بودند. در مورد زنان متاهل میتوان گفت که در حقوق قانونی و حق مالکیت نسبت به مردان در مرتبه فرودستی قرار داشتند.
زنان به طور کلی در انجمنها و نهادهای خیریه مانند کلیساها فرودست بودند. اما از طرف دیگر، به دلیل جدایی «حوزههای» مردانه و زنانه، زنان طبقه متوسط در آن دوران در درون خانواده از چیرگی روزافزونی برخوردار بودند. کلید فهم پیچیدگی این وضعیت آن است که آزادی روزافزون زنان در محیط خانه در درون ساختار اجتماعی صورت میگرفت که زنان را به شیوههای متفاوت محدود و محروم ساخته بود.
تلاش برای اطلاق یک برچسب توصیفی به جنبههای متفاوت وضعیت زنان باعث سردرگمی در تفسیر و فهم تاریخ زنان میشود. این کار غیرممکن است و هیچکس تلاش نداشته تا وضعیت «مردان» در یک مقطع خاص تاریخی را در یک واژه مناسب و درخور توضیح دهد. انجام چنین کاری برای زنان هم نشدنی است. جایگاه زنان در هر مقطع زمانی خاص و در هر مکانی را باید از جایگاهی که مردان به خود اختصاص دادهاند، متفاوت دانست؛ هم به لحاظ جنبههای خاص آن و هم به واسطه رابطه این جایگاه با ساختهای مختلف اجتماعی. از این رو برای برجسته ساختن این تفاوتها باید مجموعهای از اصطلاحهای مناسب به کار برده شود و این همان کاری است که من در پی آن هستم.
واژه مناسب برای توصیف مبارزات زنان و نارضایتی آنها از وضع موجود کدام است؟
فمینیسم اصطلاحی است که همگان و به شکلی نسنجیده از آن بهره میگیرند. در حال حاضر معانی چندی بر آن اطلاق میشود:
یک: نظریه مدافع حقوق اجتماعی و سیاسی زنان که در برابری با حقوق مردان تعریف شود.
دو: حرکت سازمان یافته برای تحقق این حقوق.
سه: بیان درخواستهای زنان به عنوان یک گروه و مجموعه نظریههایی که زنان مبدع آن بودهاند.
چهار: باور به لزوم تغییرات اجتماعی گسترده برای افزایش قدرت زنان. بیشتر افرادی که از این اصطلاح بهره میگیرند تمام تعاریف یک تا سه را در یکدیگر ادغام میکنند، اما لزوم تغییرات بنیادین اجتماعی در نظامی که زنان خواستار دسترسی برابر به آن هستند، لزوما از جانب فمینیستها پذیرفته شده نیست.
مدتهاست که من درباره نیاز به ارائه تعریفی روشنتر از این اصطلاح بحث کردهام. نکته دیگری که خواستار توجه به آن شدهام، قائل شدن به تمایز بین «حقوق زنان» و «رهایی زنان» است.
حقوق زنان به معنی جنبش و حرکتی است که برابری زنان با مردان در تمام جنبههای اجتماعی و دست یافتن زنان به تمام حقوق و فرصتهایی را که مردان در نهادهای یک جامعه از آن برخوردارند، در سر دارد. از این رو جنبش حقوق زنان که در خواسته خود برای مشارکت برابر زنان در وضعیت موجود یک هدف اساسا اصلاحی را مد نظر قرار میدهد، با جنبش حقوق مدنی، خویشاوندی دارد. جنبش کسب حق رای و حقوق زنان در قرن نوزدهم نمونهای از این دست است.
اصطلاح رهایی زنان به معنی آزادی از محدودیتهای سرکوبگرایانه است که بر جنسیت، اراده آزاد، و خواست آزاد فردی تحمیل میشود.
رهایی از محدودیتهای سرکوبگرانه تحمیل شده به واسطه جنسیت، به معنای رها شدن از محدودیتهای زیستی و اجتماعی است. اراده آزاد به معنای آزادی برای تصمیمگیری در مورد سرنوشت خود است، آزادی برای تعیین نقش اجتماعی و آزادی برای تصمیمگیری برای بدن خود.
خودگرانی در این معنا که شخص، جایگاه و موقعیتش را خود به دست آورد، نه اینکه در یک جایگاه یا موقعیت ویژه به دنیا بیایید یا آن موقعیت را از طریق ازدواج کسب کند؛ یعنی استقلال مالی، آزادی برای انتخاب سبک زندگی و ترجیح جنسی و تمام مواردی که معنای ضمنی آن تغییر نهادها، ارزشها و نظریههای موجود است.
فمینیسم میتواند دربرگیرنده هر دو این موارد باشد و فمینیسم قرن بیستم در مواقعی هم دربرگیرنده رهایی و حقوق زنان است، اما به اعتقاد من، برای دقت بیشتر در این موضوع بهتر آن خواهد بود که بین فمینیسم حقوق زنان1 و فمینیسم رهایی زنان2 تمایز قایل شویم. تلاش برای رهایی زنان قدمتی بیش از جنبش حقوق زنان دارد. رهایی زنان همیشه در قالب یک جنبش نبوده است. این رهایی میتواند سطحی از آگاهی باشد، یک موضع، یک رویکرد، یا شالودهای برای یک تلاش سازمانی باشد. هر چند زنان در بسیاری از کشورها به بسیاری از حقوق خود دست یافتهاند، اما رهایی زنان هنوز در هیچ نقطهای محقق نشده است. استفاده از هر دوی این اصطلاحات در مطالعات تاریخی، امکان ایجاد تمایز دقیقتری را در سطح آگاهی و اهداف زنان مورد مطالعه برای پژوهشگران فراهم میکند.
رهایی اصطلاحی است که از قانون مدنی روم برگرفته شده است. رهایی3 یعنی از زیردست خارج شدن و آزاد شدن از انقیاد مردسالارانه. این اصطلاح با دقتی بسیار بیشتر از واژه «آزادیبخشی» کاملا با وضعیت زنان انطباق دارد. از این رو من کلمه «رهایی» را میپسندم.
با این وجود تلاش خواهم کرد هر جا که مناسب باشد از سنت استفاده از حقوق زنان به جای رهایی زنان تبعیت کنم. همچنین استفاده از واژه فمینیسم را تنها به مواردی محدود خواهم کرد که در «آگاهی و فعالیت» همزمان قابل مشاهده باشند.
کدام واژه هدف مبارزات زنان را توضیح میدهد؟
در این مورد استفاده از اصطلاح آزادی زنان عمومیت دارد. اعتراض من به استفاده از این اصطلاح همان اعتراضی است که به کاربرد اصطلاح «سرکوبی» دارم. این اصطلاح جنبشهای آزادی سیاسی مربوط به دیگر گروهها، مانند گروههای استعماری و اقلیتهای قومی را به خاطر میآورد. معنی ضمنی نجات زنان، قربانی شدن و آگاهی ذهنی در گروهی است که تلاش دارد خطایی را تصحیح کند. هرچند آگاهی ذهنی را باید به طور قطع در تعریف گنجاند، از به کار بردن مفهوم قربانی در تعریف باید اجتناب کرد.
از این بحث این نکته آشکار میشود که اصطلاحات مورد استفاده ما عمدتا به این مطلب وابسته است که ما زنان را به مثابه یک گروه، چگونه تعریف میکنیم. زن، بیش از آنکه تنها به معنی نیمی از جمعیت بشر باشد، چه معنایی دارد؟
زن بودن یعنی قرار گرفتن در مقوله یک جنس. زنان به دلیل تمایز زیستی خود یک گروه مستقل هستند. حد استفاده از این اصطلاح آن است که به روشنی زنان را، نه در حکم یک زیرگروه یا یک گروه اقلیت، که در حکم نیمی از یک کل، تعریف میکند. مردان تنها جنس دیگر هستند. روشن است که در اینجا به فعالیت جنسی اشاره نداریم بلکه اشاره به یک واقعیت زیستیشناختی است. افراد به واسطه تعلقشان به یک جنس میتوانند بر اساس مجموعه گستردهتری از ترجیحات و فعالیتهای جنسی گروهبندی شوند.
جنسیت، تعریفی فرهنگی از رفتار است که در جامعهای مشخص و در زمانی مشخص به عنوان رفتار مناسب یک جنس تلقی میشود. جنسیت، مجموعهای از نقشهای فرهنگی است. جنسیت یک نوع لباس است، یک جور نقاب است، یک لباس مهارکننده است که زن و مرد با پوشیدن آن، نقش نابرابر خود را ایفا میکنند. متاسفانه هم در محیطهای دانشگاهی و هم در رسانهها جنسیت را به صورت واژه جایگزین برای «جنس» به کار میبرند. در واقع استفاده گسترده از این واژه به دلیل آن است که شکل پالایش یافته کلمه صریح «جنس» با بار معنایی «ناپاک» آن تصور میشود. استفاده اینگونه از این واژه باعث تاسف است چرا که تفاوت بین جنس در معنای زیستیشناختی آن با جنسیت را که محصولی فرهنگی است، پنهان و رازآلود میکند. فمینیستها بیش از دیگران باید این تفاوت را خاطر نشان ساخته ومراقب استفاده مناسب از کلمات باشند.
نظام جنسیـجنسیتی اصطلاح بسیار مفیدی است که یک انسانشناس، یعنی گیل رابین، واضع آن بوده و رواج گستردهای در بین فمینیستها یافته است. این واژه اشاره به نظامی نهادینه شده دارد که بر اساس نقشهای جنسیتی با تعریفی فرهنگی، منابع، داراییها و امتیازهای ویژه را به افراد تخصیص میدهد. از اینرو جنس مشخص میکند که زنان باید بارداری بچه را بر عهده داشته باشند، اما این نظام جنسیـجنسیتی است که تاکید دارد زنان باید به بارآوردن بچه را هم برعهده بگیرند.
کدام واژه، سیستم یا نظامی را که زنان از آغاز پیدایش تمدن تاکنون در چارچوب آن زندگی کردهاند، توصیف میکند؟
مشکل واژه مردسالاری که بسیاری از فمینیستها از آن استفاده میکنند، آن است که معنایی سنتی و محدود دارد و نه معنایی که مورد نظر فمینیستها است. مردسالاری در معنای محدود آن به سیستم یا نظامی اشاره دارد که به لحاظ تاریخی از قانون مدنی یونان و روم اقتباس شده، یعنی جایی که رییس مذکر خانواده، از قدرت مطلقه قانونی و اقتصادی بر اعضای مذکر و مونث خانواده که وابسته به وی بودند، برخوردار بوده است. کسانی که از این واژه بهره میگیرند اغلب تاریخیت محدود منظورشان است: از دید آنها مردسالاری در دوران باستان آغاز شد و در قرن نوزدهم با اعطای حقوق مدنی به زنان و بهخصوص زنان متاهل، پایان یافت.
این کاربرد باعث دردسر است چرا که واقعیت تاریخی را تحریف میکند. استیلای پدرسالارانه رییس مذکر خانواده بر خویشان خود بسیار قدیمیتر از دوران شناخته شده باستان است؛ مردسالاری در هزاره سوم پیش از میلاد آغاز شد و در زمان نگارش کتاب مقدس عبری4 یا عهد عتیق، امری تثبیت شده بود. علاوه بر این میتوان استدلال کرد که استیلای مرد بر خانواده در قرن نوزدهم صرفا شکل تازهای به خود گرفت و بههیچوجه پایان نیافت. از همین رو تعریف محدود از اصطلاح «مردسالاری»، راه را بر ارائه تعریفی از آن و تحلیل استمرار حضور آن در جهان امروز میبندد.
مردسالاری در تعریف گسترده آن به معنای بروز و نهادینه شدن استیلای مردانه بر زنان و کودکان در خانواده و بسط استیلای مرد بر زن در جامعه بهطور کلی است. مردسالاری دلالت دارد بر قدرت داشتن مردان در تمام نهادهای مهم جامعه و اینکه زنان از دسترسی به چنین قدرتی محروم هستند. این واژه این معنای ضمنی را در بر ندارد که زنان یا کاملا فاقد قدرت بوده یا کاملا از حقوق، نفوذ و در اختیار داشتن منابع محروم هستند. یکی از دشوارترین وظایف در نگارش تاریخ زنان، ردگیری شکلها و شیوههای متفاوت ظهور مردسالاری به لحاظ تاریخی و همچنین شناخت تغییرات و دگرگونیهایی است که در ساختار و کارکرد آن پدید میآید و با خواستها و فشارهای زنان انطباق پیدا میکند.
اگر مردسالاری توصیفی از نظام نهادینه شده استیلای مردانه ارائه کند، مردسروری شرحی از یک شیوه خاص، یعنی زیرمجموعهای از روابط مردسالارانه، ارائه میدهد.
پدرسروری یا به بیان دقیقتر استیلای پدرسرورانه توصیفی است از رابطه یک گروه چیره و فرادست بر یک گروه تابع که فرودست تصور میشود. در این رابطه، استیلا به واسطه تعهدات دو جانبه و حقوق متقابل، تعدیل میشود. گروه فرودست، فرمانبری میکند و در برابر آن محافظت میشود، بدون مزد کار میکند تا از او نگهداری شود. منشا تاریخی پدرسروری از روابط خانوادگی است که در نظام مردسالاری شکل گرفت. در این نظام پدر بر دیگر اعضای خانواده تسلطی مطلقه داشت. پاداش اعمال این قدرت، حمایت اقتصادی و حفاظت از آنها بود. همین روابط در برخی نظامهای بردگی روی میدهد، میتواند در روابط اقتصادی حاصل شود؛ مانند نظام اربابی در جنوب ایتالیا یا نظامی که در برخی صنایع امروزی ژاپن دیده میشود.
باید توجه داشت که در این روابط خانوادگی، مسئولیتها و تعهدها بهطور مساوی بین آنهایی که تحت حفاظت و مراقبت قرار میگیرند، توزیع نمیشود: تبعیت فرزندان ذکور از استیلای پدر موقتی است. این رابطه تا زمانی ادامه دارد که آنها خود رییس خانواده بشوند. تبعیت فرزندان مونث و همسران در تمام طول زندگی ادامه دارد. دختران تنها زمانی میتوانند خود را از این استیلا رهایی دهند که بعد از ازدواج، خود را تحت استیلا یا حفاظت مرد دیگری قرار دهند. اساس « پدرسروری» یک قرارداد نانوشته برای مبادله است: حمایت اقتصادی و حفاظت از جانب مرد در مقابل تبعیت زن از وی در همه چیز، در ارائه خدمات جنسی و در قبال کار بدون مزد در خانه.
تبعیض جنسی، ایدئولوژی برتری و فرادستی مرد و عقایدی است که از این وضعیت دفاع و آن را حفظ میکند. تبعیض جنسی و مردسالاری یکدیگر را تقویت میکنند. روشن است که تبعیض جنسی حتی میتواند در جوامعی هم که مردسالاری نهادینه شده در آن از بین رفته، وجود داشته باشد. نمونهای از آن را میتوان در کشورهای سوسیالیستی دید، جایی که قانون اساسی، برابری کامل زن و مرد در حیات عمومی را تضمین میکند اما در همین کشورها، روابط اجتماعی و خانوادگی وجود دارد.
این مساله که آیا مردسالاری حتی زمانی که مالکیت خصوصی هم از بین برود، میتواند وجود داشته باشد یا نه، موضوعی است که هماکنون در بین مارکسیستها و فمینیستها مورد بحث است و بین آنان جدایی انداخته است. من تقریبا بر این اعتقادم که در هر جامعهای که در آن خانواده مردسالار وجود داشته باشد، مردسالاری دوباره پا میگیرد و این روند استمرار مییابد. حتی زمانی که در دیگر قسمتهای جامعه روابط پدرسالارانه از بین رفته باشد. هر کسی میتواند در اینباره نظری داشته باشد اما واقعیت آن است که تا زمانی که تبعیض جنسی به مثابه یک ایدئولوژی به حیات خود ادامه دهد، روابط پدرسالارانه دوباره بهسادگی برقرار میشود، حتی زمانی که تغییرات حقوقی صورت گیرد و این روابط ممنوع شود.
میدانیم که وضع قوانین مدنی تا زمانی که باورهای نژادپرستانه رواج داشته باشد، اثرگذار نخواهد بود. تبعیض جنسی نیز همین حالت را دارد. تبعیض جنسی همان رابطهای را با پدرسروری دارد که نژادپرستی با بردگی. هر دو این ایدئولوژیها، فرد مسلط را قانع میکنند که نسبت به موجوداتی که ضعیفتر هستند و در مرتبه فرودستتری قرار دارند، خیرخواهی مردسرورانه داشته باشند. اما شباهت این دو ایدئولوژی در همینجا به پایان میرسد، چرا که بردگان به واسطه نژادپرستی به همبستگی گروهی رسیدند، در حالیکه زنان بر اثر تبعیض جنسی از یکدیگر جدا شدند.
برده در جهان خود سلسه مراتب و نابرابری از نوع دیگر را میدید: سفیدپوستی که در مرتبه و طبقه فرودستتر از اربابش بود؛ زن سفیدپوست را میدید که از مرد سفیدپوست، پستتر بود. برده سرکوب شدن خود را یکی از انواع سرکوبی دریک نظام سلسله مراتبی میدید. بردگان به وضوح میدیدند که وضعیتی که در آن قرار داشتند به دلیل استثمار نژاد آنها بود. از این رو، نژاد یعنی عاملی که سرکوب بر اساس آن بنا شده بود، نیرویی شد برای اتحاد سرکوبشدگان.
برای بقای مردسروی و بردگی، باوراندن به زیردستان که حامی آنها تنها قدرت برآورنده نیازهای آنان است، ضرورت دارد. از این رو به نفع ارباب است که برده خود را در جهل نسبت به بدیل وضع موجود در گذشته و آینده نگه دارد. اما بردگان، سنتی شفاهی را در نزد خود زنده نگه داشتند: مجموعهای از اسطوره، فولکلور و تاریخ که از زمان پیش از بردگی آنها سخن میگفت و گذشته آزاد آنها را نقل میکرد. این سنت شفاهی، بدیلی بود برای وضعیتی که در آن بودند. بردگان میدانستند که همیشه همتایان آنها برده نبوده و آزاد بودند. این شناخت نسبت به گذشته، این سنت فرهنگی متفاوت، قدرت دین و انسجام گروهی آنها، بردگان را قادر ساخت تا در مقابل سرکوبی مقاومت کنند و متقابل بودن حقوق در نزدشان محفوظ بماند.
اوژن ژنووس5در مطالعه فوقالعادهای که درباره فرهنگ بردگی داشته نشان میدهد که پدرسروری با وجود دارا بودن ویژگیهای خشن، نظام بردهداری را تلطیف میکرد اما درعین حال، در توانایی افراد برای آنکه این نظام را نظامی سیاسی ببینند، نقشی تضعیفکننده داشت. او میگوید: «اینگونه نبود که بردگان مانند انسان رفتار نکنند، بلکه آنها قدرت جمعی خود و فعالیت به عنوان فردی سیاسی را درک نمیکردند.»6 اینکه بردگان از توان جمعی خود آگاهی نمییافتند، به دلیل پدرسروری بود.
این توصیف اهمیت زیادی برای تحلیل موقعیت زنان دارد چرا که تبعیت و پیروی آنها، اساسا در قالب استیلای مردسرورانه در درون ساختار خانواده ابراز میشد و این وضعیت ساختاری، رشد هرگونه همبستگی زنان و انسجام گروهی آنها را بسیار مشکل میکرد. به طور کلی میتوان مشاهده کرد که زنان محروم از حمایت گروهی و شناخت دقیق از تاریخ گذشته خود، تاثیر مخرب الگوسازی فرهنگی را که از طریق ایدئولوژی تبعیض جنسی آنگونه که در دین، قانون و اسطوره بیان میشد، تجربه کردهاند.
از طرف دیگر چون زنان در درک این جهانبینی و اهداف آن به وضوح با مردان همعقیده بودند، با ارزشمند حس کردن خود، به نوعی احساس آرامش دست مییافتند. این امر در جامعه پیشصنعتی که مکمل بودن تلاش اقتصادی مردان و زنان امری روشن و واضح بود، کاملا صادق به نظر میآید. داشتن احساس ارزشمند بودن در جامعه صنعتی بسیار دشوارتر بود، چرا که پیچیدگی جهان فناوری که مردان در آن کار میکردند و ماهیت کالایی تمام مبادلات بازار به گونهای بود که زنان خانهدار عمدتا از این جامعه کنار گذاشته شده بودند. این تصادفی نیست که در سرتاسر جهان، جنبشهای فمینیستی تنها پس از صنعتی شدن پدیدار گشت. زمینهای که باعث پیدایش این جنبش شد فرهنگ زنان است؛ مفهوم دیگری که شرح و توضیح آن ضروری است.
فرهنگ زنان زمینهای است که زنان در مقاومت خود در برابر استیلای مردسالارانه و تصریح خلاقیتشان برای شکل دادن به جامعه بر آن تکیه میکنند. این اصطلاح بر برابری و آگاهی از یک حس خواهری تصریح دارد. فرهنگ زنان پیوسته بازتعریف میشود تا اهداف و راهبردهای جنبشهایی را که زنان آنها را مناسب تشخیص میدهند، مشخص سازند. فرهنگ زنان در آمریکای قرن نوزدهم منتج به شرحی خودآگاهانه از برتری اخلاقی زنان شد که پایه منطقی بهرهمندی از حقوق شهروندی قرار گرفت.
این اصطلاح در مفهومی انسانشناختی نیز به کار میرود و شبکههای دوستانه و خانوادگی زنان، پیوندهای کارآمد و آیینهای آنها را دربرمیگیرد. فهم این موضوع حایز اهمیت است که فرهنگ زنان یک خردهفرهنگ نیست. جایز نیست که فرهنگ نیمی از افراد بشر را خردهفرهنگ بنامیم. زنان حیات اجتماعی خود را در درون فرهنگ عمومی زندگی میکنند. زنان هرگاه با قیود مردسالارانه محدود شدند یا با تفکیک جنسیتی (که همیشه پیروسازی هدف آن بوده) از جامعه جدا شدند، این محدودیت را به عاملی برای تکمیل یکدیگر تبدیل کردند و تعریفی جدید از آن ارائه دادند. از این رو زن زندگی دوگانه دارد، عضوی از فرهنگ عمومی است و در عین حال مشارکت کننده در فرهنگ زنان.
زمانی که شرایط تاریخی مناسب باشد و زنان دارای فضا و تجربه اجتماعی باشند که آن را اساس درک جدید خود قرار دهند، آگاهی فمینیستی رشد میکند. به لحاظ تاریخی این آگاهی در مراحلی مشخص روی میدهد: (۱) آگاهی نسبت به امر نادرست؛ (۲) رشد احساس خواهری؛ (۳) تعریف آزادانه زنان از اهداف و راهبردها برای تغییر وضعیت و (۴) به وجود آوردن یک بینش بدیل برای آینده.
شناخت امر نادرست و غلط زمانی که به باوری عمومی برای زنان تبدیل شود، ماهیتی سیاسی مییابد. برای اینکه این نادرستی جمعی اصلاح شود زمان در زندگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی سازمان مییابند. جنبشی که آنها سازمان میدهند، لاجرم شکل مقاومت به خود میگیرد و زنان را مجبور میکند که از منابع و قدرت خود بهره بگیرند. در این فرایند، احساس خواهری شکل میگیرد.
فرایند مقاومت در برابر محدودیتی که با آن مواجه هستند، مانند تفکیک جنسیتی یا نهادهای تفکیک کننده یا شیوههای زندگی، به شکلهای جدیدی از فرهنگ زنان منتج میشود. بر پایه تجاربی این چنین، زنان خواستهای خود و نظریهپردازی در مورد آن را آغاز میکنند. در مرحلهای، از مردمحوری که در آن بار آمدهاند به سمت «زنمحوری» تغییر مسیر میدهند. مطالعات زنان، از درون فرهنگ تاریخی زنان در پی یافتن چارچوب جدیدی از تفسیر است تا به رهایی منتهی شود.
تنها از طریق کشف و شناخت ریشهها، گذشته و تاریخ است که زنان میتوانند مانند دیگر گروهها، بدیلی برای آینده خود بیابند. بینش جدید در مورد زنان میطلبد که زنان در کانون قرار بگیرند. واضح است که منظور این نیست که زنان در کانون رویدادها و وقایع قرار بگیرند، چون در طول تاریخ همواره این جایگاه را داشتهاند؛ بلکه منظور این است که آنها باید در کانون اندیشیدن در مورد جهان قرار بگیرند. خواسته کنونی زنان، مانند خواستهای که مردان در عصر روشنگری داشتند، حق تعریف کردن و حق تصمیمگیری است.
1. women's rights feminism
2. women's emancipation feminism
3. e+manus+capere, emancipation
4. Hebrew Bible
5. Eugene Genovese
6. 2 Eugene Genovese Roll Jordan Roll· The World the Slaves Made (New York, 1974), P 149
به این نکته توجه کنید که در این نقل قول ژنووس زنان را در زمره «men» (انسان، مرد) قرار داده و به این ترتیب به آنها توجهی نکرده است. بردگان مرد نمیتوانستند به انسانی (men) سیاسی تبدیل شوند، چون برده بودند. زنان برده نمیتوانستند فردی سیاسی شوند، چون هم زن بودند و هم برده. ژنووس که نسبت به نقش زنان در تاریخ آگاهی دارد و حامی تاریخ زنان است در اینجا در دام تبعیض جنسی تنیده شده در زبان گرفتار میشود.
برگرفته از:زن نگار
|