یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

سکته ناقص


علی اصغر راشدان


• هر دو بازنشسته بودیم. در خانه هامان کنار هم بود و رو به پارک باز میشد. زنش چندی پیش مرده بود. سکته کرد و دست چپش لمس شد. اوایل لقوه داشت. با کمک من و چوب زیر بغل طرف راستش ده پانزده دقیقه می شلید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۴ آوريل ۲۰۱۶


 
       هردوبازنشسته بودیم.درخانه هامان کنارهم بودوروبه پارک بازمیشد.زنش چندی پیش مرده بود.
    سکته کردودست چپش لمس شد.اوایل لقوه داشت.باکمک من وچوب زیربغل طرف راستش ده پانزده دقیقه می شلید.دوسه ماه صبح وعصرروزی یکی دوساعت باهم توپارک گپ وقدم زدیم،چوب زیربغل راکنارگذاشت.زودترازحدتصورم دوباره راست وریست شد.دست چپ لمسش کمی به جنب وجوش درآمد.حسابی راه افتاد،یکی دوساعت پابه پای من میامد.
    آن روزرونیمکت نشستیم نفس تازه کنیم.سیگاری آتش وپک های عمیق میزد.دودسیگارراهمراه باناله ای حسرتناک ازدهن وبینیش بیرون میداد.وحشتزده پرسیدم:
«چی میکنی مرد!دکتربهت نگفته دودسیگارقاتلته!»
    آهی سینه سوزهمراه دودبیرون داد،چشمهاش به اشک نشست،سرش راباتاسف تکان داد،انگارباخودش پچپچه میکرد:
«آدمیزادمعجون غریبیه،دردهای سینه سوزی داره که به گفت نمیاد.کاش سکته راحتم میکرد.چاهم دور- اطراف نیست که سوزوسازموبهش بگم.»
«پس واسه چی چندماه نفس جفتمونوگرفتی تادوباره قبراق وسرپاشی!»
«به اینامیگن دشمن صلبی،من میگم نسل آدمخور.»
«ازکیاحرف میزنی؟واسه چی قبلایه کلام ازاین سنخ حرفابهم نزدی؟»
    گوش به حرفهام نداشت.ندیده م گرفته بود.ازهمه جاوهمه چیزکنارکشیده بود.تودنیای دیگری بود.یواش یواش اشکهای دودآلودش روگونه های پرچروکش راه برداشت.سرش روبه سینه ش خم شد،روزمین جلوی پاهاش خیره ماند:
«کم حرفی نیست،این آپارتمان حاصل یه عمرجون کندن من ومادرش کافیش نبود،رفته بیمه عمرم کرده که بعدازمرگم میلیون میلیون پول قلنبه بگیره.»
«خب بیمه عمرکردن امروزارسمه،چی ایرادی داره؟نخوراینهمه خودتو،سکته بعدی دخلتومیاره!»
«بگذاربیاره،راحت میشم.تاکی میتونم این همه تف سربالاروتاب بیارم؟»
«علتش این سکته وعوارض چن ماهه بعدشه.خیلی توقضایاباریک نشو.ممکنه توسکته بعدی نه راحت که علیل ویه تکه گوشت بیحرکت شی ونتونی خودتواداره کنی،تواین دنیای واحسرتااحدالناسی به دادت نمیرسه.به خودت ظلم نکن.»
«دردمنوتنهاخودم میدونم وسایه م.»
«هلاکم کردی،لااقل یکی دوتاچشمه شوواسه م تعریف کن،سبک میشی وازسکته بعدی جلوگیری میشه.»
«هردوتامون بازن وشوهرچنتاخونه اونورترآشنابودیم،سالای آزگارباهاشون رفت وآمدداشتیم.»
«هموناکه زنه یکی دوماه بعدازمرگ شوهرش مرد.حالاچی شده؟»
«احتمالاخودتم میدونی.»
«هموناکه هفته پیش رفتیم سرقبرشون؟»
«آره،یه قبردوطبقه دارن،چن ماهه قبرشون نشست کرده وسنگش چن تیکه شده.»
«این صغراکبراهاروواسه چی می چینی،حرف دلتوبزن وخلاصم کن!»
«تامردن،بچه هاوداماداشون عینهوقوم مغول هجوم بردن،باغ وخونه شونوفروختن وسرتقسیم ارثیه به خرخره کشی افتادن،هرکدوم سهمشو ورداشت،دوباره همه گم وگورشدن.»
« اینام مقدمه بافیه،چی میخوای بگی؟»
«واسه میراث همدیگه رولت وپارکردن،یکی شون به این فکرنیفتادیه روزچارقدم بیاداینجا.این قبرودرست واین سنگ قبرچن تیکه شده رو عوض کنه.»
«بازم اینامقدمه بافیه،درداصلی خودتوبگو.»
«دیشب بازاومده بود،دعوامون شد،حروم لقمه حیارو خورده ویه ابم روش،نه بردونه آورد،توچشمام خیره شدوگفت:واسه چی زودترریغ رحمتوسرنمیکشی تاباپولای قلنبه این خونه وبیمه عمرت عشق کنم،لامصب!....»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست