سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"ایکسبازی"
"اپیزود چهارم"


علی عبدالرضایی


• از کودکی شیفته ی دیدن بود، دوباره دیدن! او در خودش هم که می نشست سفر می کرد. فقط هفت سالش بود که دنبالِ اندامِ محیط می گشت. روستاهایی که دیده بود، بالاده! پایین ده! همه سر داشتند، همه پا! بزرگتر هم که شد، قوس کمر، کشیده گیِ پاها و انحنای اندام را باد برایش می کشید. دم دمای غروب، می رفت دمِ شالیزارها، زنهایی را که تازه از باتلاق مزرعه زده بودند بیرون و داشتند تن و بدن شان را دمِ نهر می شستند دید می زد اما چیزی نمی دید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۴ آوريل ۲۰۱۶



از کودکی شیفته ی دیدن بود، دوباره دیدن! او در خودش هم که می نشست سفر می کرد. فقط هفت سالش بود که دنبالِ اندامِ محیط می گشت. روستاهایی که دیده بود، بالاده! پایین ده! همه سر داشتند، همه پا! بزرگتر هم که شد، قوس کمر، کشیده گیِ پاها و انحنای اندام را باد برایش می کشید. دم دمای غروب، می رفت دمِ شالیزارها، زنهایی را که تازه از باتلاق مزرعه زده بودند بیرون و داشتند تن و بدن شان را دمِ نهر می شستند دید می زد اما چیزی نمی دید. "اندامِ آنها را کسی نمی شناسد» جمله ای بود که مدام زیر لب زمزمه می کرد. برای همین آنقدر لبِ جوی کنار جاده منتظر می ماند تا همه چادرشان را سرکنند و راهِ خانه را در پیش بگیرند، او هم دنبال شان آرام راه می افتاد و دائم از باد التماس می کرد که بیاید و لباسی را که دوخته بر تنِ و بدن شان اندازه کند. باد زن ها را بهتر و بیشتر از همه می شناسد. به این درایت، آریا همیشه حسادت می کرد. مدام می گفت ما دو جور زن داریم، دسته ی اول زنهایی که شبیه انچه فکر می کنی نیستند، دسته ی دوم هم آنهایی که عینهو دسته ی اول اند! برای همین تنها مشاورش باد بود، بعدها همین باد او را از شمال ایران برده بود تهران، از آنجا پرتش کرده بود در پاریس، فرانکفورت، برلین و استکهلم و بعد هم هُل اش داده بود تا لندن! خاکِ لندن دامنگیر است، سالهاست که اینجا گیر کرده ست، به هر جا که فرار کرده باز باد این بادِ لعنتی برش گردانده لندن! از طرفی باد بزرگترین مخالفِ او بود، هرگز در مسیری که با خواسته هاش موافق باشد نمی وزید، البته کِرم از خودِ درخت بود، آریا با اینکه می توانست نویسنده ی محبوبی باشد، خلاف خواسته های مخاطبانش می نوشت و رفتار می کرد. گرچه او هرگز خلافکار نبود فقط بر خلافِ مسیر رایج می رفت که زندگی ش تازه شود، از آنجا که بود، از آنکه بود دائم سفر می کرد، می گفت فقط آنهایی که در سفرند نمی میرند، سفر از خودخواهی می کاهد، به درکِ آن دیگری می رسی، سفر یعنی دوباره دیدن، باید تلاش کنی هیچ چیز عادی نشود، حتی در خانه هم باید سفر کرد، پیاده شوی می پوسی! زندگی سفر است، همسفرت اگر پیاده ات نکرد یا اگر پا نبود خودش پیاده شد عالی ست! عشق هم سفر است، مدام از قلبی به قلب دیگر رفت و برگشت داری، اگر برنگردی عالی ست، وگرنه دائم فکر می کنی چقدر جای او خالی ست.
خیلی ها سفر نمی کنند، به مقصد فکر می کنند و اینگونه راه را از دست می دهند، آنها همیشه از مدت سفر می گویند از زمان سفر از مقصد! هرگز ندیده ام از آنچه طی سفر دیده اند بگویند چون ندیده اند! اینها راه نمی روند، فقط راهها را لگدمال می کنند، همیشه آنجایند که جایی جز اینجا نیست! مثل کنه چسبیده اند به خود که از یک نقطه کوچکتر است! هرگز از خود نمی روند مگر با راهی که آخرِ عمری پیش پای شان دراز می شود. مرگ صاحبِ بزرگترین آژانسِ مسافرتی ست، برخی نمی دانند اگر سفر نروند، برده می شوند! « هرمان ملویل» عاشق سفرهای بی مقصد بود، هی در نقشه نمی گشت، می دانست جایی که می خواهد برود در نقشه نیست، آریا هم گرچه برای سفرهاش نقشه می کشید اما هرگز هیچ مقصد و نقشه ای در دست نداشت، فقط از مبدأ فرار می کرد. حالا دیگر این را خوب می دانست که کافی ست قدم بردارد، ناگهان آمریکا بود، یک کاره آفریقا. مکان هرگز برایش مهم نبود، همیشه شیفته ی راه رفتن بود. او حتی در آدمها سفر می کرد، «مارک تواین» می نویسد برای اینکه بفهمی یکی را دوست داری با او سفر کن! در سفر همه چیز تازه ست جز او، اگر تازه نشد یعنی که دوستش نداری، سرِ کاری، پس جدا شو! با یکی دیگر در خواب دیگری سفر کن! آدمها هزار نفرند، در خانه تنها یکی شان را می بینی، راه ولی نشانت می دهد که همراهند یا نه! آریا از بادیگاردها خوشش نمی آمد، از آنها که با او راه می آمدند تا که حفظش کنند، مثل «جان اشتاین بک» سفر را ازدواجی می دانست که خیلی ها فکر می کنند همه چیزش تحت کنترل آنهاست، این دسته از زوج ها تنها مامور انتظامات اند، پارتنرِ هم نیستند، به هم حال نمی دهند، تنها حالِ هم را می گیرند. ازدواج بدترین سفری بود که آریا چند بار امتحانش کرده بود، همیشه می گفت فقط آنهایی که زودتر به مقصد که طلاق است می رسند مسافرند، بقیه می خواهند که بپوسند، او تاکنون چند بار به این سفر رفته اما هیچ کدام شان بیش از سه ماه نپاییده! بعد از آخرین طلاق کاری نداشت جز انجام تنهائیِ خودش! به طرز دیوانه واری فقط می نوشت، مهم نبود برایش که خوب بنویسد یا بد! گاهی کتابهایی را به دست چاپ می سپرد که اگر نویسنده ی دیگری منتشرش می کرد بهش می خندید! در واقع او نویسنده نبود، دوست هم نداشت که باشد، فقط گاهی تنها راهی که برایش می ماند نوشتن بود، او بیشتر یک جنگجو بود، جنگجویی که تنها می توانست پشت کلمه سنگر بگیرد، گاهی داستان می نوشت، گاهی شعر! از این بیشتر که کم می آورد گیتار می زد و ترانه هاش را در خلوتِ خودش می خواند. وقت هایی هم که حال کارِ هنری نداشت سفر می کرد و مابینِ مسافرت هاش سری هم به لندن می زد. او اتوبوسی ست که فقط در لندن ایستگاه دارد. بیش از دو هفته طاقت ندارد از خانه اش دور شود، دلش برای فضای کوچکی که طی این سالها ساخته تنگ می شود، حالا دیگر ده سال، نه! بیشتر! بیشتر از پانزده سال است که اینجا زندگی می کند، هنوز آپارتمانش در محاصره ی موزه بزرگ و کتابخانه بین المللی بریتانیاست، آنقدر که به اینجاها رفت و آمد دارد کتابدارها همکار صدایش می زنند. این روزها بیشتر در کار کالبدشکافی زبان است. می رود پای درخت یک کلمه، بیل اش را برمی دارد و آنقدر می کَند تا به ریشه اش برسد. او فارسی را فقط زبان نمی داند بلکه معتقد است تک تکِ کلمات فارسی شجره نامه ای دارند که اگر درست کشف شوند از فکرهای تازه ای پرده برمی دارند. زبان فارسی تنها دستگاه فلسفیِ اوست و دائم سعی می کند بر تمام گوشه های مخفی ش آگاه باشد. گاهی هم که نمی تواند بنویسد، پولی دست و پا کرده می رود کازینو، آنقدر آنجا می ماند و بازی می کند تا هر چه جیب دارد خالی شود. بعد هم چون لشکری شکست خورده برمی گردد خانه و می افتد به جانِ هر چه صفحه ی سفید! پریشب تازه از کازینو برگشته متنی هم نوشته بود و داشت چُرت می زد که کیمیا در فیسبوک برایش پیام فرستاد. اول طبق معمولِ چت های فیسبوکی جدی ش نگرفت ولی بعد که با کیمیا حرف زد حس خاصی داشت، صدایش موفق شده بود کنجکاوش کند، خیلی دلش می خواست بداند اندوهی که در لحن این زن مخفی شده از کجا آمده، منتظر فرصتی بود که در گوشه ای با کیمیا تنها شود، اما حالا پیشنهاد مایکل باعث شده بود فیل اش باز هوای هندوستان کند. عینک اش را برمی دارد و جمله ای فارسی در چشمهای کیمیا می ریزد، " اینا دوست من نیستن" بعد نگاهش را می چرخاند سمتِ مایکل و مکثی در چهره ی لارا کرده با لهجه ی لگد خورده ی فارسی از دهانش که حالا پر از دود سیگار است چند کلمه ی انگلیسی می پرد بیرون.

- با لارا برای اولین بار اینجا یعنی همین چند دقیقه پیش که منتظرتون بودم حرف زدم، مایکل هم با شما رسیده، تازه با این دو نازنین افتخار آشنایی پیدا کردم.

- ما ولی شما رو دورادور می شناسیم، با حوصله بازی نمی کنین، نیم ساعت هم در "ریتز کازینو" دووم نمی آرین، طوری که با باخت کورس گذاشته باشین قمار می کنین.

بعد هم لبخند غلیظی روی چهره ی لارا که حالا گرد شده بود نشست و مایکل مانده بود چرا چنین برخوردی کرده و رو می کند به کیمیا که حالا دیگر چند علامت تعجب صورتش را کشیده تر کرده.

- البته ایشون رو یکی دو بار بیشتر ندیدیم، ما روی لباس آدمها خیلی حساس ایم، آریا خیلی متفاوت می پوشه، واسه اینه که هنوز قیافه ش یادمون مونده.

- همسرِ من هم فضای کازینو رو خیلی دوست داره، گاهی که می آد لندن، می ره اونجا بازی می کنه، من هم یکی دو بار باهاش رفتم، اگه بچه هام تنها نبودن حتمن باهاتون می اومدم.

آریا توی پوستش نمی گنجید، حیف که حسابش خالی بود. ناگهان فکرِ بکری از کوچه پشتیِ سرش گذشت، کسی که هفتاد پوند برای تاکسی می دهد باید حسابش پر باشد، نقشه ای با سرعتِ هزار داشت در ذهنش شکل می گرفت.

- نگران نباشین، حالا که مهمان مون کردن با اینا می ریم کازینو، اما زیاد نمی مونیم، هر وقت خواستین برگردین خودم می رسونم تون، تازه اونجا می تونیم گوشه ی دنجی گیر بیاریم و کارات رو برام بخونی.

دیگر مقاومت بی فایده بود، سکوت کیمیا باعث شد که لارا پیشدستی کرده دستش را آرام بگذارد روی چاله ی کمرش، و یک قدم بردارد. مایکل و آریا هم پشت سرشان آرام راه افتادند. تا نظر کیمیا عوض نشده لارا تصمیم گرفت وارد اولین کازینویی شود که در سی چهل متریِ کاون گاردن قرار داشت. همه آنجا عضو بودند جز کیمیا که بعد از نشان دادن کارت شناسایی ش به خانمی که در پذیرش کار می کرد داخل سالن طبقه ی همکف شد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد روبروی میزِ رُلت، کنار آریا که داشت به پیشخدمتی کمرباریک سفارش می داد ایستاد و گوش سپرد به موسیقی ملایمی که فضا را خواستنی کرده بود و بی آنکه بخواهد روی پوستش می ریخت.
کازینو کلیسای کافران است، توپ که می چرخد توی دایره، آدمها دور میزِ رُلت دور می زنند و خدا خدا می کنند روی شماره دلخواه شان بنشیند. حالا کیمیا هاج و واج مانده در ازدحامِ آنهمه آدم که داوطلبانه آمده اند تا کازینو جیب شان را بطور قانونی بزند. دزدها اینجا مرتب و خوش لباس اند، همه از دم پاپیون زده اند و مودب رفتار می کنند. کیمیا این را خوب می داند که کازینو چاهِ نفت کشورهای کاپیتالیستی ست، چنین دولت هایی بیشترین مالیات را از این جور جاها دریافت می کنند، پس چون مادری که نگران فرزندش شده باشد، حالا دیگر جای شما را می دهد به تو!

- تو دنبال عنکبوتی سیاه می گردی نه عشق!
- ببخشید!؟
- من با متن های عاشقانه ت زندگی ها کردم، حالا ولی می بینم تو قماربازی نه عشقباز!
- نه اشتباه نکن! من قمارباز نیستم، باختی هم اگه داشتم همیشه سرِ عشق بوده، حالا چرا عنکبوت!؟
- عشق یعنی دو! ولی تو همیشه تک و تنهایی! می ترسم در نهایت ازت فقط یه بیوه ی سیاه باقی بمونه، عنکبوتِ بیوه ای که سرِ زندگی ت نشسته و داره هنوز تار می تنه، چرا قمار می کنی؟ کمی عاقل باش!
- من که تاجر نیستم، عقل مال تاجره که حساب می دونه و همیشه می شماره، می شماره که ترس برش می داره، عاقل یا همون تاجر به کازینو نمی آد چون دلش رو نداره، دل آینده س، یه تاجر از دل نمی دونه چون که از دیل، از حساب بیرونه! به فردا زدن دل می خواد، من اهلِ اونجام!
- داری فلسفه می بافی آریا! ببین! حتی یه انگلیسی اینجا نیست.
- در عوض تا بخوای چینی هست، چینی ها به کازینو می آن چون که اهل حالان، البته توی حالا ظاهرن آینده ای در کار نیست اما هنوز وجود داره چون حالاست که بیاد، داره قطره قطره بدل می شه به حال و ریخته می شه سرِگذشته که بی هیچ حالی باخته شده، توی این زندگی همه می بازن اما یه قمارباز لااقل حالش رو می بره.

هر چهار نفر دورِ میزی مکث می کنند، آریا پوکربازِ خوبی ست، خودش می گوید! اما آدرنالین اش فقط در حینِ بازیِ رُلت ترشح می شود. لارا هم پانتو بانکو را ترجیح می دهد، خیال می کند احتمالِ تقلبِ کازینو در این بازی کمتر است! مایکل ولی هرگز قمار نمی کند فقط با کارکنانِ کمرباریک گرم می گیرد، همه را هم دور از چشمِ لارا، لارا صدا می زند! انگار تمام زنهای زیبا نام شان لاراست! کازینو پنج طبقه ست، هر چه بالاتر می روی، چیپس هایی که روی میزها چیده شده مثل ریخت و لباس آدمها گرانتر می شود. هر چقدر که لارا از تماشای بازی ها لذت می برد آریا از اینکه نمی تواند بازی کند دارد شکنجه می شود. چهارتایی از طبقه اول شروع کرده گشتی در سالنِ بازیها زده بعد از پله ها رفته اند بالا و در سالن بازی طبقه دوم چرخی زده این کار را آنقدر ادامه داده اند که حالا به طبقه پنجم رسیده اند. کیمیا دیگر کلافه شده اما لبخند را نقابِ چهره کرده نشان نمی دهد. آریا هم از اینکه پول کافی ندارد بازی کند همین وضع را دارد. او پولدار نیست اما همیشه بالا بازی می کند، محال است با کمتر از هزار پوند واردِ کازینو شود. لارا هم دیگر از آنهمه وول خوردن توی سالن ها خسته شده، دلش می خواهد یک جا بنشینند تا با خیال راحت شکارِ امشب اش را انتخاب کند! مایکل ولی راضی ست، لااقل ناراحت نشان نمی دهد، انگار اینطوری زمان سریع تر می گذرد، حالا از پله های طبقه پنجم دارند می روند پایین، مایکل و کیمیا جلو افتاده اند و فرصتی دست داده تا آریا در گوش لارا چیزی بگوید، واردِ سالن طبقه چهارم که می شوند از مایکل و لارا عذرخواهی کرده می گوید با کیمیا می رویم در گوشه ای بنشینیم و حرف بزنیم، البته دیرتر باز به شما ملحق می شویم.

رستوران خلوت است، در گوشه ای پشت میزی دو نفره می نشینند. اما هنوز "عشق یعنی دو" دست از سرش برنمی دارد، و عنکبوتی سیاه هنوز دارد در خاطراتش تار می تند، به زن هایی فکر می کند که پشت این میزهای دونفره روبروشان نشست و عاشق شد. عمویش همیشه می گفت اینقدر این و آن نکن پسر! از دست دادنِ هر عشقی مثل مرگ پدر و مادر مهلک است، تکه ای از دلِ آدم را می کٓند و با خود می برد. بعد فکر کرد به دلی که در سینه اش دیگر نمی تپید، یعنی همه اش را کنده اند و برده اند!؟
گارسون که می آید سرِ میزشان، آریا فنجانی قهوه سفارش می دهد، کیمیا هم کاپوچینو.

- خب دیگه وقتشه یکی از کارهات رو بخونی.
- حوصله داری!؟
- زیاد! تنها چیزی که الان با این قهوه می چسبه صداته.

کیمیا آرام از کیفِ زیبایش تبلت اش را می کشد بیرون، انگشت سبابه اش را دمی روی فایلِ نوشته هاش می لغزاند، حالا هفت هشت دقیقه ای می شود که دارد می خواند، آریا اما همچنان دارد در ذهنش عنکبوت سیاه را دنبال می کند، صدای پاهای باریک اش نمی گذارد بشنود، کلافه ست. کهنه کفشی در یکی از گوشه های خیالش گیر می آورد، می کوبدش سرِ بیوه ی سیاه، آخیش راحت شدم! بعد هم گوش می دهد به صدای دلنشینِ کیمیا که دارد سطرهای اخرِ داستانش را می خواند. تمام که می شود چشم می ریزد توی دو چاله ای که چشمهای آریا در آن گیر افتاده اند.

- عالی بود، چقدر خوب می نویسی
- واقعن!؟
- آره، اصلن انتظار نداشتم، اگه جدی بگیری بزودی می تونی کتاب منتشر کنی.
- پس می تونم در کلاس هات شرکت کنم؟
- چرا که نه! تو زود پیشرفت می کنی، اگه هزینه ش برات مهم نباشه بهتره خصوصی کار کنیم.
- این عالیه، می شه بفرمایی چقدره؟
- دو هزار پوندش رو الان می گیرم، دو هزار تای بعدی رو وسطِ ترم و بقیه هم وقتی کتابت آماده شد و خیلی راضی بودی، مقدارش هم بستگی به کرمِ خودت داره.
- مرسی، خیلی خوشحالم، اصلن فکر نمی کردم قبولم کنین، فقط اجازه بدین پول رو فردا بریزم به حساب تون، الان مجازم فقط هزار پوند از حسابم بکشم بیرون.
- نگران نباش! اینجا هر کازینویی گیشه ی مخصوص داره، تو هم چون وقتِ ورود عضو شدی هر چقدر که بخوای می تونی از حسابت برداری.

از رستوران که می خواهند بیایند بیرون، آریا یکی از پیشخدمت ها را صدا می زند، اسکناسی پنج پوندی می گذارد کفِ دستش و می پرسد در کدام طبقه می توانیم چیپس بخریم؟

- از دیلرِ هر میزی که می خواین اونجا بازی کنین.
- اینو می دونم اما پولِ نقد باهام نیس، باید از حسابم بکشم.
- اوکی، باید برین طبقه اول، گیشه مخصوص پول.

هر دو با آسانسور می روند پایین، متصدّی باجه وقتی از کیمیا می خواهد رمز کارتش را وارد کند نیم نگاهی به آریا می اندازد و لبخند می زند. چیپس ها را که می گیرند می روند به سالنِ بازی و کیمیا می گوید از اینجا خوشم نمی آید و بهتر است بروم.

- تو که گفتی قبلن به کازینو اومدی؟
- آره دو بار، ولی فقط بخاطر اصرارِ همسرم بود.
- تو باید پات سبک باشه، یه بار هم بخاطر اصرارِ استادت بمون، زیاد بازی نمی کنم، زود می ریم.

دمِ میزِ رُلتی می ایستند، آریا چشم که می چرخاند زنی را می بیند که پشتِ میزِ پوکر نشسته دارد بازی می کند، انگار ترس برش داشته، از کیمیا می خواهد آنجا را ترک کنند، می گوید از آدمهای اینجا خوشش نمی آید، دوباره با آسانسور برمی گردند به طبقه پنجم، واردِ سالن بازی می شوند، مایکل در گوشه ای ایستاده غمگین، خیره شده به لارا که بغل دست شیخی عرب نشسته دارد پانتو بانکو بازی می کند.

اپیزود سوم:

www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست