سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"ایکسبازی"
" اپیزود ششم"


علی عبدالرضایی


• علی دیگر نمی نویسد، نه اینکه نا نداشته باشد یا ایده ای تازه در کار نباشد نه! اتفاقن برعکس، برای هر کدام از شخصیت هاش خوابِ تازه ای دیده نقشه ها در سر دارد. مشکل جای دیگری ست، انگار عفریته شصت اش خبردار شده دائم دارد اخبار روز را چک می کند و هر جا که می تواند براش موش می دواند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۱۴ آوريل ۲۰۱۶


 
علی دیگر نمی نویسد، نه اینکه نا نداشته باشد یا ایده ای تازه در کار نباشد نه! اتفاقن برعکس، برای هر کدام از شخصیت هاش خوابِ تازه ای دیده نقشه ها در سر دارد. مشکل جای دیگری ست، انگار عفریته شصت اش خبردار شده دائم دارد اخبار روز را چک می کند و هر جا که می تواند براش موش می دواند. دیروز زنگ زده به بنیادی انگلیسی که با علی کار می کند، و هر چه بد بلد بوده علیه ش گفته، امروز هم تماس گرفته با ناشرِ تازه اش سعی کرده بین شان را بهم بزند. پاسخ به اینها همه یعنی صرفِ وقت! عفریته علاف است، گوشی تلفن را برمی دارد و هر جا که دستش می رسد سنگ می پراند، سرهای زخمی را ولی باید علی پانسمان کند! برای همین در این اپیزود سعی کرد آدمهای تازه ای را وارد ماجرا کند، طفلی مجبور بود، اگر همان روال سابق را در رمان ادامه می داد چند گرهی را که در کار افتاده باید وا می کرد تا داستان نفسِ تازه ای بگیرد، و اگر چنین می شد گزک به دست کسی می داد که حتی شنیدن صدایش چندش آور است. حالا هم بیخود نیست که دارد به آرشام آموزگار پسرخاله ی آریا فکر می کند.

چنانچه می توانست دست او را در داستانش بند کند، عفریته پا پس می کشید و می شد روایتِ قمارِ آن شب را در بخش های بعدی ادامه داد و فعلن از شرِّش خلاص شد. عفریته مارِ خطرناکی ست که فقط آرشام پونه ی اوست، کاش آرشام اینجا بود و مین هایی را که سرِ راهِ رمان کار گذاشته خنثی می کرد. او نقاش مطرحی ست، البته گاهی هم می نویسد، پنج شش سالی می شود که ایران را ترک کرده با آریا در لندن زندگی می کند. این اواخر درباره نقش زن در نقاشی هاش با خانم خبرنگاری گفتگو کرده انتشارش در مطبوعات جنجالی به پا کرده و اینها همه باعث شده رابطه اش با خانم خبرنگار نزدیک تر شود. سحر از زمره آنهاست که خود را به هر داری می مالند تا معروف شوند، او دو سال پیش از همسرش جدا شده بعد هم ایران را ترک کرده حالا با پسرش در مونترال زندگی می کند. آرشام البته اینها را تازه فهمیده، به او گفته بوده دختری دانشجوست که برای ادامه ی تحصیل رفته کانادا، وگرنه آرشام محال بود به زنی متأهل که بچه هم دارد نزدیک شود. هنوز یک ماه از مکالمه ی اسکایپی شان نگذشته بود که فیل آرشام هوای هندوستان کرد و دعوتنامه ای برای سحر فرستاد تا هفته ای را در لندن با هم بگذرانند، هفته ای که شش ماه طول کشید! بعد هم ویزای سحر که تمام شد مجبور بود برگردد مونترآل!
بااینکه آرشام بویی از عاشق پیشه گی نبرده بلد نیست کسی را ول کند اما استاد است کاری کند همه ول اش کنند. سحر ولی ول کن نبود، مدام بی تابی می کرد و باز می خواست برگردد لندن، این بار اما موفق نشد ویزای انگلیس بگیرد و حالا اصرار می کرد آرشام برود کانادا.
آریا مخالف بود، او اساسن از هر چه ژورنالیست به طرز فجیعی بدش می آمد، بااینهمه گریه های شبانه و بی تابی سحر باعث شد آرشام دلش بسوزد و از لندن برود. حالا دیگر دو هفته ای می شد که آریا خبری از پسرخاله اش نداشت، فقط می دانست که در مونترآل به او بد نمی گذرد.
آن شب در کازینو، وقتی وارد سالن بازی طبقه پنجم شدند، با دیدن حال نذار مایکل، نگرانِ حالِ آرشام شد و زیر لب گفت مردها همه بازنده اند! گرچه بازی را یکی دیگر می کند.
بعد هم نیم نگاهی به کیمیا انداخت، یادش آمد که اول او پیام فرستاده پس خوب می داند دارد چه می کند، بعد لبخند کمرنگی بر صورتش نشست و از کیمیا پرسید حالا که لارا سرش گرمِ بازی ست، مایلی مایکل را دعوت کنیم به رستورانِ پایین و چیزی بنوشیم؟
کیمیا هم انگار دلش سوخته بود، بلافاصله از پیشنهادِ آریا استقبال کرد.

- خوبی مایکل؟
- سلام، اومدم رستوران نبودین، فکر کردم رفتین.
- دوست داری بریم چیزی بخوریم؟
- الان نه! لارا اونجا مشغوله، نمی آد!

طوری گفت آنجا که انگار چشمهاش شیخ عرب را کپه ای گُه می دید.

- چکار داری به لارا؟ بذار بازی ش رو بکنه
- نه! نمی شه تنهاش بذارم

آریا هنوز داشت تلاش می کرد جلوی خودآزاریِ مایکل را بگیرد که موبایل اش زنگ خورد، تعجب کرد! این شماره اش را فقط آرشام و مادرش داشتند.

- الو!
- سلام، شما آریا هستین؟
- بله، بفرمایید
- من تروا دوست آرشامم
- تروا!؟
- بله، هم سلولی شم، آرشام فعلن اجازه نداره به کسی تلفن کنه، ازم خواسته با شما تماس بگیرم و بگم چه اتفاقی براش افتاده.

همیشه فرار از واقعیت آسان نیست، سحر حتی یک روده ی راست در شکم نداشت، هر چه گفته ناگهان دروغ از آب درآمده بود، بعد از دو هفته اقامت در مونترال، آرشام تازه از خواب بیدار شده تصمیم گرفته بود از خوابی که برایش دیده اند هر چه زودتر فرار کند، پس از طریق اینترنت بلیطی خریده می خواست برگردد لندن، طفلی نمی دانست سحر تمام پسوردهاش را دارد و ایمیلش را مدام چک می کند.
او وقتی که فهمید دستش رو شده و آرشام دیگر باورش نمی کند و دارد برای همیشه ترکش می کند اول خواهش کرد که بماند، بی فایده بود! بعد التماس کرد، امکان نداشت! وقتی هم که دید بازی دیگر تمام شده و آرشام محال است با او بماند، به سر هم بندیِ داستانی پرداخت و علیه او به پلیس شکایت کرد. طبق قانون کانادا اگر در کشوری توریست باشی و به انجام جرمی متهم شوی، مجبوری تا روز دادگاه در زندان بمانی مگر اینکه یکی از شهروندانِ آن کشور ضامن ات شده تضمین کند متهم را روز دادگاه به مراجع قانونی تحویل می دهد. حالا هم تروا تلفن کرده بود تا از آریا بخواهد شخص معتبری در مونترال برای ضمانت آرشام دست و پا کند.
همیشه این طور است، عشق در هیچ رابطه ای همیشه نیست، نقطه مرگی دارد و پایانی! همیشه یک نفر در نهایت می گوید نه! متاسفانه خیلی ها که بلد نیستند این را بشنوند، دشمن می شوند و یک کاره لگد می زنند به جعبه ای که مملو از خاطرات خوب شان است.

کازینو انگار شلوغ تر شده بود. آریا تلفن را که قطع کرد، دودستی زد توی سرش، رفت آنطرف تر روی مبلی نشست، زیر لب خودش را ملامت می کرد،"عجب حماقتی کردم، نباید می ذاشتم بره، می دونستم که اون لکاته ریگی توی کفش داره، کاش دوستی، آشنایی در مونترآل داشتم"، کیمیا که مانده بود چه اتفاقی افتاده پرسید چی شده آریا!؟
- واسه پسرخاله م پاپوش دُرس کردن ...

کیمیا به دستگیری از آدمها اعتیاد داشت و از هیچ کاری اینقدر لذت نمی برد، حتی اگر آرشام پسرخاله ی آریا نبود، بی شک هر کار که از دستش برمی آمد براش انجام می داد، داستان را که کامل شنید، اول مکث کرد و بعد گفت من الان بر می گردم.
از بین شلوغی آدمهایی که دور میزهای پوکر و رلت ول می گشتند و حسرت پول از دست رفته می خوردند گذشت، وارد رستوران شد، میزی خلوت آن گوشه پیدا کرد و روی صندلی نشست، موبایلش را از کیف درآورد و شماره ای گرفت، چند دقیقه ای حرف زد و با چهره ای که حالا بازتر شده بود و لبخندی طبیعی داشت برگشت پیش آریا و گفت نگران نباش! با یکی از دوستان دوران دانشجویی که حالا در دانشگاه مونترال درس می دهد حرف زدم، آدم بانفوذی ست، قول داده امروز وکیلی بگیرد و فردا با او برود به دادگاه و ضامن آرشام شود، تازه گفته بعد از آزادی او را می برد خانه و تا روز دادگاه میزبانش خواهد بود.
آریا از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، "این زن کیه، نکنه از آسمان نازل شده!"

- مطمئنی که این کار رو می کنه!
- باران نزدیک ترین دوستمه، الکی قول نمی ده، راستش وقتی می خواس بره کانادا، کمی کمکش کردم، توی این مدت هم همیشه منتظر فرصتی بود بتونه جبران کنه، حالا هم خوشحاله که از دستش کاری برمی آد، خیالت راحت!

آریا در برابر اینهمه مهربانی، حالا دیگر بطور کامل تسلیم شده بود، بلافاصله بسته ی اسکناس پنجاه پوندی را که تازه از گیشه گرفته بودند، از جیب اش درآورد

- بگیر کیمیا، تو از این لحظه بهترین دوست منی، هر وقت و هر کجا باشه برات کلاس می ذارم، شهریه هم نمی خوام.
- نه! پول رو که حتمن باید بگیری، جای آرشام هر کس دیگه هم بود، من این کار رو براش می کردم، تازه وقتی شهریه می دم، جدی تر کار می کنم.
- ولی من این پول رو نمی خوام.
- مگه نمی خوای بازی کنی، من پام سبکه ها!

همیشه وقتی پای بازی و باخت به میان می آمد، آریا خلع سلاح می شد. او در واقع کارمند بی مواجب کازینو بود، آنجا می باخت و با حسِ باخت می آمد به خانه می نوشت و هر چه حق تالیف می گرفت دودستی باز تقدیم کازینو می کرد. قماربازها همه خرافاتی اند، حالا پای سبکِ کیمیا، حسابی وسوسه اش کرده بود.

- پس واسه خودت بازی می کنم، هر چه بردم مال خودت!

کیمیا لبخندی زد که یعنی می دانم بردی در کار نیست، بعد دوباره با هم رفتند دمِ میزِ رُلت، آریا بسته پنجاه پوندی اسکناسها را به دیلر داد و هزار پوند چیپس گرفت، با اینکه پایین بازی می کرد، هنوز نیم ساعتی از بازی نگذشته پنج هزار پوند برده بود اما باز ول کن نبود، نیم نگاهی به کیمیا انداخت و گفت "تو واقعن پات سبکه ها!"، چند دقیقه ای می شد که مایکل هم آمده بود دمِ میز و داشت تماشا می کرد، آریا دوست نداشت وقت بازی کسی نگاهش کند، براش بدشانسی می آورد، پس برای اینکه دک اش کرده باشد، پنج چیپس صد پوندی جدا کرد و داد به مایکل و گفت با این برو شانس ات را سرِ میزِ دیگری امتحان کن.
مایکل حسابی خوشحال شده بود، اول نمی خواست بازی کند، می خواست چیپس ها را نقد کرده در جیبش بگذارد اما ناگهان فکری از کوچه ی پشتیِ سرش گذشت " شاید امشب من هم مثل آریا روی خط شانس باشم"، پس بی آنکه لارا را خبر کند سوار آسانسور شد و رفت طبقه اول و در گوشه ای که کمتر به چشم می آمد، روی میز رلتی بازی اش را آغاز کرد، باور کردنی نبود، نیم ساعتی نگذشته پولش رسیده بود به سه هزار پوند و حالا دیگر چیپس های گرانتری روی میزِ رُلت می چید. چه می دانست چند میز آنطرف تر، مادرِ لارا هم دارد پوکر بازی می کند. یک ساعت پیش، آریا او را ناگهان دیده بود، برای همین با کیمیا به طبقه پنجم فرار کرده بود، او همیشه به لارا می گفت مادرت انبارِ انرژی منفی ست! زهرا خانم هم دلِ خوشی از آریا نداشت، آن شب وقتی تمام پولش را باخت، نگاهی به اطراف انداخت، چشمش به مایکل افتاد که هنوز داشت بالا بازی می کرد، بی آنکه خودش را نشان بدهد، حالا دیگر دنبال لارا در کازینو می گشت، مطمئن بود که او هم باید آنجا باشد، می دانست محال است مایکل تنها به کازینو بیاید، آنقدر در طبقات گشت تا بالاخره لارا را دید، هنوز داشت بازیِ شیخ عرب را تماشا می کرد.

- لارا تو چرا اینجایی؟ مایکل داره در طبقه اول بازی می کنه، کلی هم برده
- سلام مامان! مایکل!؟ اما اون که پول نداشت
- طفلی دختر بیچاره من! حتی اون خل هم سرت کلاه می ذاره

زهرا خانم آن شب از همیشه محتاج تر بود، حتی از وقتی که لارا نوجوان بود و او را به کازینو می برد تا با عشوه و ناز هم که شده از شیخ های عرب که جوانترها را ترجیح می دهند پول بگیرد. انگار باز دلش می خواست لارا دست به کار شود و کمی پول براش دست و پا کند، پس دستهای دختر را کشید و از سرِ جاش بلند کرد و با آسانسور به طبقه اول رفتند، داخلِ سالن بازی که شدند، جوانِ موبلندی را نشانش داد که قدّ بلندش روی میزِ رُلت خم شده بود و داشت بالا بازی می کرد، مایکل عصبانی به نظر می رسید، انگار حالا داشت پولی را که برده بود کم کم می باخت، لارا بی آنکه خودش را نشان دهد آهسته رفت کنارش ایستاد، مایکل در حالِ چیدنِ چیپس هاش بود، لارا نگاهی به اعدادی که خالی مانده بود انداخت، بعد در گوش مایکل آرام گفت چند شماره ی اطراف صفر را هم پر کن! مایکل سرش را برگرداند، اول اخم کرد اما همین که دیلر توپ را در دایره گرداند بلافاصله یک چیپس صد پوندی گذاشت روی صفر و رو کرد به لارا و گفت این هم بخاطر تو!
توپ چند دور چرخید و ناگهان روی صفر نشست، باور کردنی نبود، از سه هزار و ششصد پوندی که آن دست برده بود، چیپسی هزار پوندی به لارا داد و گفت تو هم برو شانس ات را امتحان کن، لارا هم که خیلی خوشحال شده بود، بی آنکه بپرسد با کدام پول دارد بازی می کند، پنج چیپس صد پوندی به مادرش داد و با پانصد تای باقیمانده رفت که "پانتو بانکو" بازی کند.
 

"اپیزود پنجم" :
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست