پاسخی به یک پیغام
اسماعیل خویی
•
گر که در دوزخ به گُلخن تافتن بگماری ام،
زآن مرا خوشتر که، چون دستار، بر سرداری ام.
کوری ی جانِ تو را نابوده نتوانم گرفت،
پلک وش- ای شیخ!- ور بر چشمِ خود بگذاری ام.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۶ فروردين ۱٣۹۵ -
۱۴ آوريل ۲۰۱۶
گر که در دوزخ به گُلخن تافتن بگماری ام،
زآن مرا خوشترکه،چون دستار،بر سرداری ام.
کوری ی جان تو را نادیده نتوانم گرفت،
پلک وش- ای شیخ!- وربرچشمِ خود بگذاری ام.
داده ای پیغام کز آسیب مانم در امان:
من نمی دانم چرا این گونه گول انگاری ام.
گفته ی آدمکُشی همچون تو را باور کنم؟!
من چه کردم تا که چندین ساده دل پنداری ام؟!
چون تویی خواهد کز آسیب ام بدارد در امان؟!
ای تو آسیبی که از میهن فراری داری ام!
این بدان ماند که زهری نوشداروی ام شود،
یا که خود بیماری ام درمان کند بیماری ام!
من مُریدِ شادی ام، ای مرشدِ اندوه و مرگ!
از عزا بیزار و ، بیش از آن، نفور از قاری ام.
گفته ای که می توانم کارِ خود را داشت باز:
زآن که می دانی که من، در کارِ خود، بس کاری ام.
وه که بیزارم ز کاری که م تو بگماری بر آن:
بی گمان، بی کاری آید خوشتر از بیگاری ام.
چون تواند چون منی با چون تویی همساز بود:
ذاتِ آزاری تو،گر من عینِ بی آزاری ام.
چون توانم بازگشتن سوی دینکاری چو تو؟
چون تو گشتی مایه ی از هر چه دین بیزاری ام.
هیچ بودن خوشتر آید از دغل بودن مرا:
از تهی سرشاری ام* به کز بدی پُر باری ام.
گوییا خواهی که بخشایی گناهانِ مرا:
تا- گمان دارم- بدین حیلت فزایی خواری ام.
من نکُشتم کس، تو کُشتی جمله یارانِ مرا:
این گناهان را تو کردی، من از آنها عاری ام.
حقِ بخشایش مرا باشد،نه دیوی چون تو را:
و نبخشم برتو،تا خون است در رگ جاری ام.
و چه باید کرد با تو؟ هر چه از من ساخته ست:
دادگاهِ خلق، در این، کرد خواهد یاری ام.
بیست وهشتم تیرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
*اخوان جان یاد باد.
|