•
روز, آفتابی ست
پس از بارانهای بسیار.
من در ساحلِ ونیس می دوم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٨ فروردين ۱٣۹۵ -
۱۶ آوريل ۲۰۱۶
روز, آفتابی ست
پس از بارانهای بسیار.
من در ساحلِ ونیس می دوم
و می دانم که بار دیگر
توفانی در پیش است.
در بارانداز
آب, دهانه ی پل را گرفته.
می خواهم برگردم
که صدایی می شنوم:
"دوو می اِ فِیوِر!"*
می ایستم و درجازنان می پرسم:
"وات کَن آی دوو فور یو؟"*
بیلچه اش را بالا می بَرَد
و لبخندزنان می پرسد:
"ایرانی هستی؟"
آنگاه گونیهای خالی را نشان میدهد.
دهانه ی یکی را می گیرم
و می گویم: "فقط یکی!
تازه گرم شده ام."
می دانم که از سیلاب می ترسد
و می خواهد با گونیهای شن
برابرِ خانه اش سنگری بسازد.
می گوید: "در ونیس بیچ نشسته ای
و از وَلی خبر نداری."*
چارمین کیسه را در ماشین میگذارم.
در وِستوود فرشفروشی دارد.
چرا از انقلاب گریخته؟
چرا املاکش را گرفته اند؟
چرا میخواهد به وطن برگردد؟
دهانه ی گونی هشتم را میگیرم.
می ایستد و عرق صورتش را پاک میکند.
چرا به انقلاب پیوستم؟
چرا همسرم را تیرباران کردند؟
چرا در ماراتُن می دوم؟
سه گونی خالی هنوز روی زمین افتاده.
می گوید: "کافیست.
فنرهای ماشین خوابیده."
با بیلچه های دراز در دست
به گورکَنهای شکسپیری می مانیم*
هر یک در برابرِ سه چیستان
که تنها با نبشِ انقلاب
گشوده می شوند.
آنگاه با هم دست میدهیم.
می گوید: "سرِ راه
کتابِ شعرت را میخرم."
می گویم: "نامش
"اندوهِ مرز" است"
و می دوم.
۱۴ فوریه ۱۹۹۲
*- "لطفی به من بکن."
*- "چکار میتوانم برایت بکنم؟"
*- لُس آنجلس به دو بخشِ ساحلی, مانند ونیس و دره ای, مانند سَن فرناندو تقسیم می شود.
*- "هملت", پدره ی پنجم, صحنه ی یکم.
|