ابوالفضل محققی
کتابی که قلبم را به آتش کشید
یک جنگل ستاره نوشته امیر بهبودی
•
امیر بهبودی ما را با حس های غریبی روبرو می کند که در شرایط عادی هرگز تجربه نمی شوند .<این احساس غریب در ما پدید آمده بود که از صدای ضجه های زندانیان که کابل می خوردند دیگر ناراحت نمی شدیم. حتی میل داشتیم این صداها بیشتر بشنویم. چرا که دیگر فهمیده بودیم هر چه صدا ها بیشتر باشند پس رفقای بیشتری زنده مانده اند.> ( از متن کتاب ) چنین است فضای تلخ و دهشت آور زندان بعد از روزهای قتل عام!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٣۱ فروردين ۱٣۹۵ -
۱۹ آوريل ۲۰۱۶
سی وسه سال قبل او را دیدم. فکر کنم خرداد سال شصت و دو بود. درست بیاد نمی آورم گذر زمان برخی دیدار ها را کم رنگ می کند. من در تاکسی نشسته بودم او منتظر تاکسی بود یا او نشسته بود من منتظر بودم .نه او منتظر بود! چرا که قامت بلند و سیمای همیشه خندان او را با آن دو چشم پرشور به خاطر دارم. نام سازمانیش جمشید بود. روزهای سخت دربدری و پنهان کاری. هیچ کس نمی خواست ردی بدهد. (شاید در تور باشد) در همان زمان کوتاه ایستادن تاکسی فرصت کردم سرم را از پنجره بیرون بیاورم وبپرسم <چطوری؟> لبخندی گذرا و صدائی آرام در بیخ گوشم <دنبال جائی برای مخفی شدن!>
دیگر خبری از او نداشتم. ماه ها بعد خبر دستگیریش را شنیدم. حال بعد از سی و اندی سال کتابش را دیدم! خواندم! نوشیدم! و گریستم. به عکسش نگاه می کنم. زمان چه سنگین بر او گذر کرده است. آن چشمان پر فروغ نظاره گر چه لحظات تلخی بوده و آن پیکر چالاک چه شکنجه های سختی دیده است! حال مردی دیگرگونه مقابلم ایستاده است. مردی که دستم را می گیرد با خود به دوزخ جمهوری اسلامی میبرد و می گرداند. سفری تلخ و دهشت انگیز! بیاد سفر دانته به دزوخ می افتم. دوزخی که هادس بر دروازه آن نشسته است.
<در این جا هیچ امیدی نیست!> کلمه ای که از وحشت آن دانته بر خود می لرزد.
بر دروازه اوین لاجوردی را می بینم. با آن عینک سیاه و چفیه فلسطینی که می گوید <امیدی نیست هر کی از پیج اوین رد شود عوض می شود. چیز دیگری می گردد.>
<وارد سلول شد. ما سی و دو نفر بودیم. با وجودیکه صورتش را بسته بود بلافاصله شناختیم لاجوردی بود. نخست هشت نفر را جدا کرد و با خود برد. لحظاتی بعد صدای رگبار و بعد تک تیر. برگشت و هشت نفر دیگر را جدا نمود همه از ترس می لرزیدیم و لحظاتی بعد باز صدای گلوله و بازگشت مجدد او! وقتی در سلول را باز کرد گوئی مرگ با آن چهره کریه بر در ایستاده بود. هشت نفر دیگر! ما آخرین گروهی بودیم که در آن تاریکی شب به دنبال او به قتل گاه می رفتیم. آنجا جنازه ها بر روی هم تلنبار شده بودند. از هیچ کس صدائی در نمی آمد. گفت جنازه ها را به آن گوشه ببرید و خودتان به صف شوید. از گروه هشت نفری ما دو تن را اعدام کرد و گفت شما شیش نفر هنوز وقتتان نرسیده است و به سلولمان بر گرداند. یکی از بچه ها تا صبح بخشی از موهایش سفید شد هذیان می گفت و دیگر هیچوقت سلامت خود را باز نیافت.> (نقل قول یک زندانی سال شصت و یک).
حال کتاب امیر بهبودی را می خوانم. چگونگی دستگیر شدن و به صلابه کشیده شدنش. باز قصه کف پاست و کابل لعنتی! قصه تلخ خوایبدن بر تخت آهنی و کابلی که هر برخوردش به پا پیچدن درد است از نوک انگشت تا نوک بینی .ترکیدن پوست, لخته های خون, و این که هیچ کس صدای ترا نمی شنود. احساس بی پناهی کامل. ایستادن در چنین لحظاتی چیزی فراتر از مقاومت جسم را طلب می کند. روح های بزرگ را نیز سرانجام نهایتی است. سخن از همین ایستادن تا نهایت ممکن است و ریختن زهر در کام بازجو با ناکام کردنش. <یکی از شب های اواخر آبان شصت و چهار راهروی دویست و نه. بیست نفری می شدیم طبق معمول چشم بند در چشم. برخی اجازه داشتند به خوابند. کنار دیوار با یک پتوی سربازی روی موزائیک. بقیه آویزان بودند بیخوابی می کشیدند. پاها ورم کرده! چرکی! ناگهان یکی از آویزان شده ها زیر لب زمزمه کرد. <قسم خوردم بر تو من ای عشق! که جان بازم در رهت ای عشق! نیرزد جان در رهی والا! که ناچیز است هدیه ای ای عشق! مو بر تنم راست شد. اولین صدای انسانی امید بخش و شورانگیزی بود که می شنیدم. صدائی که در شکنجه گاه اصلی رژیم آخوندی از حلقوم یک اسیر بیرون می آمد. چه به روز این خواننده می آمد؟ او جهانگبر بهتاجی بود! کسی که بازجویانش را ناکام نهاد. سال شصت چهار اعدام گردید.> (از متن کتاب )
نویسنده دست ما را می گیرد سلول به سلول می چرخاند. در هر سلول مردی از تبار عشق خوابیده است، از آن مردانی که در افسانه ها گویند !
<این ها هیچی نیستند. همه قدرتشان توی این کابل است !> <بهروز فتحی> (از اتحادیه کمونیست ها). او طاقت آورد چرا که قدرتی فراتر از کابل داشت. در سلول دیگر را می گشاید پیر مردی تکیه داده بر دیوار. نه! نه! دیواری تکیه داده بر او! نامش عباس حجری است! از افسران توده ای زندانی زمان شاه که باز در زندان است. لاجوردی مقابلش ایستاده است. او را از زندان سال ها قبل می شناسد.
<عباس آقا حالتون چطوره؟>
همه سلول از دیدن لاجوردی یکه خورده اند، خودشان را جمع وجور می کنند. همه منتظرند که حجری جوابی بدهد. اما او با قیافه ای پر صلابت که حتی تنفر را هم نشان نمی دهد! لبخند تحقیر آمیزی به لاجوردی می زند و هیچ نمی گوید. لاجوردی در سکوتی سنگین سرش را پائین می اندازد و می رود و ما کیف می کنیم. او آدم شجاعی بود!> (نقل قول یک زندانی از متن کتاب).
در خلوت خود بارها و بارها گریسته ام! با یاد کسانی که دوستشان می داشتم و می دارم! با یاد انوش، آن سیمای زیبای انسانی! با یاد رضی تابان آنکه سرا پا شور بود. با آن چانه چهار گوش که با ردیفی از دندان های سفید همیشه به تو لبخند می زد. هر زمان که در کنارت می نشست بی اختیار روی زانوانش ضرب میگرفت، چه روحیه سرشاری داشت! چگونه باز مقاومت کرد؟ چگونه سینه بر گلوله داد؟ گلوله به کجای بدنش خورد؟ بر دهان همیشه خندانش؟ بر چشمهای فروزان و کنجکاوش؟ آه نمی دانم! نمی دانم! رضای گلپایکانی چگونه جام عشق را در سحر گاه سر کشید؟ چرا که او جز عشق نمی نوشید و جز راه عشق نمی رفت. عاشق شمالی! گیله مرد! کتاب ما را به دیدار تک تک آن ها می برد. از رضی می گوید، از جواب ندادنش به او! در هراس می افتد. هراسی واقعی و انسانی چرا در آن جهنم هر چیز امکان پذیر است. حتی اگر رضی تابان باشد!
<گفتم جمشیدم جوابی نداد و آرام گفت میدانم جمشیدی. (فکر کردم بریده است). بار دیگر وقتی از زیرزمین بالا می آمدیم گفتم جمشیدم! رضی خنده ریزی کرد و گفت <میدانم جمشیدی. حال من هم خوب است مواظب باش دارند نگاه می کنند>. من ساکت شدم اما بعد از مدت کوتاهی آمد. گفت <تو سه ماه پیش دستگیر شدی یک هفته هم بهداری بودی>. فورا فهمیدم که رضی خود خودش است با شیطنت و تیزی های گاه کودکانه اش. نه تنها نبریده بلکه با آن که زیر فشار بوده به آب وآتش می زند تا اطرافش را بشناسد و از اوضاع رفقا مطلع باشد شاید بتواند کمکی بکند> (از متن کتاب).
روایتی صادقانه و زیبا. شک و دلهره. ترس و نهایت تصویری دلنشین از مردانی که در برابر تندر ایستاده بودند تا خانه روشن کنند. از مهرداد پاکزاد می گوید، از ایستادگی جانانه او در برابر بازجویان و عزم جزمش برای مصاحبه نکردن. رضی و مهرداد هر دو در مرداد سال ۶۴ اعدام می گردند. آی مهرداد، آی مهرداد! من بیاد می آورم برخی روزهای تنبل پائیز در زندان جمشیدیه که دلم نمی خواست از تخت خواب برخیزم. موهای سیاه زبر و مجعد سر خود را به صورتم می کشید، جلوی نفس کشیدنم را سد می گرد و بعد به خنده میگفت <تا بلند نشوی سمباده کشی داریم و دستم را می گرفت و بلندم می کرد به مهربانی یک برادر! با چشمانی درخشان به معصومیت یک کودک. نام او مهرداد پاکزاد بود! این سال ۵٣ بود به زندان شاه. نویسنده درد می کشد، درد , رنج, سختی زندان را نشان می دهد. زمانی که فکر می کنی دارد از پای می افتد. چونان تابلوهای رامبرند! درست از جائی که انتظار نداری نور کوچکی می تابد و در دل سیاهی نقطه ای روشن که مرکز ثقل تابلو است را نشان می دهد. نوری زیبا و امید بخش.
<همین جا در این تنهائی برای خودم عید می گیرم و این کار را کردم، قندها را که هر روز چهار یا پنج حبه بود جمع کردم. در روز مفروض عید از یک نایلون که کنارش با نخ دوخته شده بود و در همان سلول پیدایش کرده بودم سفره ای درست کردم. قند را داخل لبوان کرده روی سفره گذاشتم. چند شاخه ظریف کهربائی که یک گنجشک چند روز پیاپی از پنجره به داخل انداخته بود به هم بستم. بایک نخ که از شورتم جدا کرده بودم. حاصل کار گنجشک و زندانی! بسیار زیبا بود. شبیه خوشه گندم رسیده که اواخر تابستان زرد می شود. ان ها را روی طاقجه گذاشتم. بعد از نهار از آن قندها و آب شیر شربتی درست کردم و کنار سفره هفت سین خودم که هیچ سینی در آن نبود نشستم. به سلامتی سال نو و بهار که فرا می رسید نوشیدم.> (از متن کتاب).
گوارای وجود! وجودی که در اوج درد و شکنجه زندان از آمدن بهار می گوید و شاید نادرترین و زیباترین سفره هفت سین بدون سین را در پیشواز از نوروز می گشاید. عکسی از سنگ نوشته ای از انوشیروان لطفی را دارم که با سوزن بر سنگی کوچک در زندان حک کرده است. <اندیشه و عشق امید و کار.>
آنان چگونه زیستند؟ چگونه قربانی شدند؟ این کتاب دردنامه یک ملت است نه یک زندانی. دردنامه ملتی که زیباترین فرزندان او همیشه قربانی حکومت های جبار و خون ریز بوده است. داستان بر دار کردن مزدک و مزدکیان بر دروازه های شهر. داستان گریاندن قلم بیهقی است بر صفحه تاریخ در حسرت بر دار کردن حسنک وزیر. داستان پوست کندن نسیمی است بر میدانی در دمشق. عروج سهروردی و گشودن رگهای امیر است در حمام فین. سر بدار شدن هزاران زندانی است در زندان های خمینی. <آن یار کز او گشت سر دار بلند! جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد.>
تا کتاب را تمام نکردم بر زمینش نگذاردم. همراه امیر بهبودی داد زدم. گریستم. برای عید شادی کردم. گاه از طنز زیبای آن در جائی که یزدان با ایما و اشاره زندانیان در توالت ابراز انزجار میکند به ریش حکومت خندیدم.
<قهوه چی پاسدار آمد محل توالت و گفت <یزدان کیه ؟> یزدان گفت <حاج آقا منم.> قهوه چی گفت <حاضری در همین جمع انزجار بدی وبری خونه !> یزدان به ما نگاه می کند. ما به او. بعضی از بچه ها با ایما و اشاره به او می فهمانند که بگو بله. یزدان گفت <بله حاج آقا حاضرم.> و پاسدار گفت <خب بیا بیرون برو وسایلت را جمع کن.> بعد فهمیدیم که آزادش کرده اند. خلاصه این که مصاحبه یزدان در جمع زندانی ها به صورت بله گفتن در مستراح بین بیست نفر از هم اطاقی هایش مورد پذیرش واقع شد!> پذیرش توسط پاسدار بند! (از متن کتاب)
در کنار این خنده! قصه تلخ تلخ و تلخ فرشید تواب را بیان می کند از امام زمان شدن او از بالا رفتش از درخت و لخت شدنش. از آلوده کردن خود به کثافت توالت و کشان کشان بردن او به زیر هشت. در حالی که کثافت گلوله گلوله از سر و صورتش می ریزد و صدای فریاد او از زیر هشت. بغض در گلو می شکند. چه کردند با جوانان این سرزمین. نگاه بهبودی به توابان نگاه واقع بینانه به کسانی است که شکنجه های وحشیانه در همشان شکسته است. او به شکنجه گر می نگرد، مقصر اوست! و دستور دهندگان او! در صفحه صفحه کتاب چهره های انسانی گوناگون ظاهر می شوند با حدیث های خود. از آقای محجوبیان می گوید، از آموزگار هفتاد ساله، از افسران توده ای که مسائل نظری را در زندان برای زندانی ها می گوید. از بلند شدنش در ساعت پنج صبح، مرتب کردن سرو وضع خود. تنها کسی که کت و شلوار می پوشد و حساب دقیقه ها را دارد. از برادران بهکیش، از اکبر صادقی تراش کار که نامش در جای جای کتاب تکرار می شود. حضوری عمیق و تاثیر گذار در نویسنده.
فاجعه آغاز می شود ! پنج مرداد سال شصت و هفت! جمعه تلویزیون ها را بر داشتند. شنبه هواخوری قطع شد. ملاقات ها رسید اما ملاقات ها هم قطع می شود. .همه در سکوت وبی خبری کامل! قلب انسان بی اختیار شروع به تپیدن می کند. درد ناشناخته درونش می پیچد. بی خبری و کرکسی در جماران حکم مرگ صادر می کند و بال های خود را بر فراز سر زندانیان می گشاید. کینه حیوانی مردی که در جنگ شکست خورده است. ترسان از لرزان بودن پایه های حکومت و آگاه از بهترین زمان برای قتل و عام.
<اواخر مرداد از بند روبرو این خبر ها به ما رسید <در یک فرعی که صرفا مجاهدین زندانی بودند دیر وقت شب یک آخوند (بعدا معلوم شد نیری بوده) زندانی ها را که حدودا بیست نفر می شدند یک به یک به خارج از بند برده واز آن ها سوالاتی کرده, بعد هم زندانی ها را با خودش برده است.> (از متن کتاب)
هنوز کسی از ابعاد فاجعه خبر ندارد! روزها می گذرند در بی خبری محض !
<شب حدود یک و نیم یا دو بعد از نیمه شب بود صدای یک تریلی را شنیدیم که به عقب و جلو میرفت. سعی کردیم از سوراخ کوچک کرکره فلزی که درست کرده بودیم به بیرون نگاه کنیم. من خودم این تریلی با کانتر سفید را دیدم که سعی میکرد وارد آمفی تئاتر بشود. دو پاسدار به راننده فرمان می دادند بیا بیا. چند نفر که بیدار بودیم در مورد تریلی به حدس و گمانه زنی پرداختیم اما هیچ چیزی دستگیرمان نشد. رفیق کرمی را که راننده تریلی بود از خواب بیدار کردیم. تا شاید با دیدن تریلی حدس واقعی تری بزند. او به شوخی گفت <شاید گوشت یخ زده برامون آوردن !> آخه از کانتینر سفید برای حمل گوشت یخ زده استفاده می شد. یکی گفت .<فکر می کنی جنازه دارن می برن ؟> خنده تلخی بر لبانمان نشست !> (از متن کتاب)
و این کانتینر شب ها و شب ها می چرخد و جنازه حمل می کند. از سوراخی کوچک کرکره شاهد جنایت بزرگی هستند. بنز خاوری که محموله آن جنازه زندانیان است. از همان سوراخ شاهد آنند که چگونه جنازه ها را به زور در کامیون جای می دهند دستی بیرون می افتد به زور دست را به داخل می نهند. دستانی بی گناه. شاید همان دستی است که از خاک خاروان بیرون آمد و پرده از راز جنایتی هولناک برداشت. دستی بر آمده از خاک و دهانی انباشته از خاک که فریاد دادخواهی می کشد. به کدامین گناه چنین فاجعه بزرگ انسانی رخ می دهد. فاجعه ای که فاصله تا مرگ را یک کلمه! و چپ و راست تعین میکند. هزاران انسان در زمانی کوتاه قتل عام می شوند. در هم می شکنند. به نماز اجباری با شلاق وادار می گردند. حتی قلم نیز قادر به گریه نیست. چرا که فاجعه ای عظیم رخ داده است. هزاران انسان با چشم های بسته و زندانی در زندان های جمهوری اسلامی به خاک و خون کشیده شده اند. وحشت بر سرتاسر زندان ها سایه افکنده. کتاب این روزهای تلخ و وهم انگیز را به خوبی نشان می دهد و وجدان های بیدار را به قضاوت و دادخواهی فرا می خواند. نویسنده از رنج عمیق خود در از دست دادن یاران می گوید و چگونگی جستن خود از داس مرگ. صحنه های تکان دهنده روزهای بعداز اعدام ها. از ساک های بدون صاحب و درد تلخ آن لحظه که با این ساک ها روبرو می شود
<اسامی ساک ها واضح بودند بهمن رونقی، جلیل شهبازی، اکبر مدنی، بهکیش، حاج محسن، محسن حسینی، با آلبوم های کوچک عکس فرزندان. ناگهان کت و شلوار اطو شده آقای محجوبیان را دیدم؛ تنها کسی که کت و شلوار داشت. دیگر جلوی اشکم را نتوانستم بگیرم>. (از متن کتاب)
امیر بهبودی ما را با حس های غریبی روبرو می کند که در شرایط عادی هرگز تجربه نمی شوند .<این احساس غریب در ما پدید آمده بود که از صدای ضجه های زندانیان که کابل می خوردند دیگر ناراحت نمی شدیم. حتی میل داشتیم این صداها بیشتر بشنویم. چرا که دیگر فهمیده بودیم هر چه صدا ها بیشتر باشند پس رفقای بیشتری زنده مانده اند.> ( از متن کتاب ) چنین است فضای تلخ و دهشت آور زندان بعد از روزهای قتل عام! و نهایت قتل عام پایان می یابد و بعد از ماه ها بی خبری مطلق, اولین تماس با بیرون و ملاقات ها. هیجان لحظاتی پیچیده در اندوه و شادی دیدار. نهایت آزادی از زندان! از در آهنی اوین می گذرند.<ناگهان با وضعی مواجه شدیم عجیب! جماعت واتوبوس ما با دنده یک حرکت می کرد. دیدم چندین دست از پنجره داخل اتوبوس وارد شد. سیگار، شکلات، شیرینی، حتی پول برای ما می ریختند. پاسدارها می گفتند پنجره ها را ببندید! اما کسی اعتنائی نمی کرد. همسران، مادران، دیگر اقوام دور تا دور اتوبوس را گرفته بودند. یکی شیرینی می انداخت! یکی نشانی فرزند خویش را می داد و سراغ او را می گرفت، یکی به ما نگاه می کرد و می گریست، یکی دست تکان می داد، یکی کف می زد، یکی می خندید؛ بغض گلوی همه ما را گرفته بود. وقتی همسر یکی از اعدام شدگان را دیدم که من را می شناخت و از من پرسید .<علی کجاست؟ قلبم به شدت فشرده شد. نمی دانستم و هنوز نمی دانم چه حالتی داشتم>
وکتاب با زیبائی و عظمت دیدار مادر و خروج به اجبار از ایران پایان می یابد. <خانواده ها صمیمانه از ما استقبال کردند، گوئی آنها پی برده بودند که زنده ماندن حتی یک زندانی سیاسی خاری است در چشم رژیم خون خوار خمینی که کشتار همه زندانیان را در سر می پروراند.>
ابوالفضل محققی
با احترام به امیر عزیز و تعظیم در مقابل اعدام شدگان
|