سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مانتلی ریویو
دستگاه (آپارات) فرهنگی سرمایهٔ انحصاری - ۲


ا. مانا


• در سالهای اولیهٔ دهه ۱۹۷۰، همراه با افزایشِ جهانی فعالیت سیاسی، توجه جدی چپ به امرِ ارتباطات معطوف بود. در جهان پیرامونی، ملتهای به تازگی رها شده اقدام برای نظمِ نوین جهانی اطلاعات و ارتباطات در رابطه با نظم نوینِ اقتصاد بین المللی را آغاز نموده تا فقدان توازن جهانی در کنترلِ شبکه های ارتباطی و رسانه ها را که حاصلِ سالها سلطهٔ امپریالیستی بود تصحیح نمایند. اولین بار بود که در سیاست جهانی، ارتباطات در همان سطحِ اقتصادیات، و حتی بهتر از آن، جزئی از اقتصاد سیاسی بحساب می آمد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۹ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۲٨ آوريل ۲۰۱۶


* بسوی اقتصاد سیاسی وسیعتر ارتباطات - نقد ۱۹۶۰

در سال ۱۹۶۲ هنگامی که بارِن شروع به نوشتن تجزیه و تحلیلِ فرهنگ و ارتباطات برای کتابِ «سرمایهٔ انحصار» نمود، شرایط بحث چنین بود که قبلاً آمد. هدفِ بارِن و سوییزی در این فصل ماقبلِ آخر کتابشان آن بود که نشان دهند که دستگاه فرهنگی در جوامع سرمایه داری انحصاری بطور فزاینده ای توسط علایق خاصی تملک و اداره می شد که به تضعیف جنبهٔ نقادانه و اندیشمندانهٔ تمدن و امکاناتِ تغییر موثر اجتماعی منجر می گردید. آنها نوشتند که هر دو صنعت نشر و پخش نشانگر آن بودند که فرهنگ تا چه حد قابل توجهی به کالا تبدیل گردیده است که تولید آن تابعِ همان نیروها، علایق، و انگیزه هایی است که بر تولید دیگر کالاها حاکمند.

تجزیه و تحلیلِ آنها بر «صنایع فرهنگی» به مثابه فرمهای تولید متمرکز بود که در حین تغییر از تولید دستی به کارخانه ای، بصورت فزاینده ای تحت کنترلِ شرکتهای بزرگ قرار گرفته که بدنبالِ حداکثر سود، در پی ارضای سستی ها و ضعفهای طبیعت انسان بود. تحتِ سرمایه داری انحصاری تولیدِ فرهنگی ….. به ضد خود تبدیل شد، که تجسم گسیختنِ بیشتر منطق و عمل انسانی گردیده و بجای رشدِ انسان و تغییرِ تاریخی به مانعی بر سر راه آنها بدل گردید.

بارِن و سوییزی با آگاهی از عقب نشینی نشر کتاب در مقابل روزنامه و مجلات به مثابه «فرمهای غالبِ مطالعه» کماکان بر اهمیت ویژهٔ کتاب در دستگاه فرهنگی اجتماع تأکید می ورزیدند. در تجاربِ انها، باسوادی، و دسترسی به ادبیات و طیفِ گسترده ای از کتابهای سیاسی، برای امرِ سیاستهای دمکراتیک مردمی اهمیت اساسی داشت. آنها می دانستند که سیاستهای مترقی دولت آمریکا و سوبسیدهای آن در سالهای دههٔ ۱۹۴۰ به گسترش باسوادی و توسعهٔ نشر و توزیعِ کتاب کمکهای موثری نموده بود. آنها از اینکه سناتور مک کارتی این سیاستها را بعنوان سیاستهای طرفدار کمونیسم و ضد آمریکایی کنار گذاشته تعجب نمی نمودند. درواقع، لئو هابرمن، که به همراه سوییزی مسئولیت مشترک نشر مانتلی ریویو را عهده دار بود، در سال ۱۹۵۳ توسط کمیتهٔ مک کارتی در سنا بعلت حضور کتابهایش در چند کتابخانهٔ دولتی ماورای دریاها احضار گردیده بود. هابرمن مبارزه جویانه به کمیتهٔ مک کارتی گفت که: «مانیفست مصوبِ انجمن کتابخانهٔ آمریکا در ۲۵ ژوئن ۱۹۵۳ که مورد موافقت شورای ناشران کتاب درآمریکا قرار گرفته بود با این کلمات آغاز می گردد: «آزادی کتاب خواندن برای دمکراسی ما حیاتی است. همه می دانند که مهاجم اصلی، این کمیتهٔ مجلس و رئیس آن است.»

بارِن و سوییزی به همین صورت و به وضوح می دیدند که تغییر وضعیتِ صنعت کتاب به آن معنا بود که طیف وسیعی از کتابهای حیاتی که در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ منتشر گردیدند دیگر امکان نشر نداشتند. بدون سیاستهایی برای تغییر جهت، صنعت تجاری نشر کتاب در حال گسترش بیسابقه ای بود، و گرچه هنوز به میزان زیادی رقابتی بود، مشخصه اش حاشیه سود کمتر و نه بیشتر بود و بسرعت در حالِ تمرکز بود که به آن ماهیت یک اولیگاپولی در حال ظهور را می بخشید.

تولید انبوه و طبیعتِ متمرکزِ این صنعت به معنای آن بود که کتابها هرچه بیشتر استاندارد شده و مشابه اتوموبیل و لوازمِ آرایش بفروش می رسیدند. این، محتوا را تحتِ تأثیر قرار داده و آنانی را که دستگاه نشر کتاب را کنترل می نمودند در جهتی رهنمون می شد که: ۱ - نظراتِ موافق، با پیچیدگیهایی که می توانست نقد جدی از وضع موجود را تا جایی که به بنیان ها آسیب نرسانده و عمل رادیکال را بدنبال نداشته باشد، در خود داشته باشد؛ ۲ - مطالب خاصی انتخاب گردد، مشکلات جنسیت، روانشناسی افراد، و حتی نژاد مجازتر از موارد مرتبط با اقتصاد و نظم اجتماعی بود؛ ۳ - تمرکز بر افراد سرشناس؛ ۴ - و تقلید از مدهای جدید موفق - بیشتر مورد تأکید قرار گیرند.

از اینجا، بارِن و سوییزی پیشتر رفته و به تحقیق در زمینهٔ کاراکترِ پرفروش ترین کتابها، از کتابهای مذهبی گرفته تا کتهابهای آشپزی، تا داستانهای جنایی و پلیسی، تا رمانهای معمولی پرفروش، پرداختند. کار آنها حتی بحثی کوتاه در مورد کتابهای کمدی را نیز شامل می شد. نتیجهٔ کلی یادآورِ از محتوا تهی نمودنِ مداوم و روشمندِ کتابها طی چند دههٔ گذشته بود. استفاده از متدهای فروشِ «لباسهای زیر» و لوازم آرایش، مشروب و سیگار و تنقلات کوناگون، در فروش کتاب بی احترامی به کارهای ادبی، و حذفِ کتاب به مثابهِ رسانه ای فرهنگی بود.

آنها پرفروشترین کتابهای میکی اسپیلین - که شش نسخهٔ آن در میان پرفروشترین ۱۵ اثر قرن بیستم بودند - و قهرمانِ زیرکِ آدمکش این داستانها یعنی مایک هامر - را بدقت مورد بررسی قرار دادند. آنتی کمونیسم اسپلین بکرات مورد استفاده قرار می گرفت تا سادیسم و تشنهٔ خون بودنِ قهرمان داستان را توجیه نموده تا آنجا که هامر در جایی اظهار می داشت: «اما روزی شاید بر پله های کرملین ایستاده و با تفنگی در دست فریاد بزنم که بیرون آیند و در صورت تمرد، من بدرون کرملین رفته و همهٔ آنان را پس از ردیف نمودن مقابلِ دیوار به رگبار بسته تا جایی که جز صفی از نعش هایی که در خون سرخ و سرد خود غرقند کسی باقی نماند و در خون سرخ و غلیظ آنان بشارت صلحی باشد که برای نسلها - بسیار بیش از نسلهایی من خواهم دید - باقی بماند.» پرفروشترین های اسپلین محصول مکملِ دوران مک کارتیسم بود.

برای بارِن و سوییزی، اسپیلین فقط نمونه ای مفرط از نزول کیفی رمان های عرضه شده بود که در آن نگرانی هنرمند در زمینه های «نمایاندنِ تضادهای فردی و اجتماعی، علایق انسانی، لذت، و رنج» با کتابهایی جایگزین گردیده بود که جزئیاتی فراوان در موردِ رفتارهای (عموماً غیرمحتمل) علنی قهرمان را بدست می داد بدون آنکه تلاشی در جهتِ کشف، روشن نمودن، و درکِ علل و انگیزه های پنهان آن بنماید. هدف فقط هیجان بود.

تحت سرمایه داری انحصاری، بارِن و سوییزی ادعا نمودند، دستگاه فرهنگی بصورتی فزاینده هنرمند را کنترل می نمود، «نویسنده رسماً بیشتر حالت کارمندِ شرکت نشر را پیدا نموده و وابستگی اش بطرزی فزاینده حالتی ساختگی می یافت.» البته چند هنرمندِ منفرد تلاش نمودند با این دستگاه فرهنگی مبارزه نمایند و با وسایل مختلف بر آن برتری یافتند. اما گرایش عمومی به پیروی و تنزل در صنعت نشر کتاب غیر قابل انکار کردن بود.

همانگونه که هابسبام بشیوه ای مشابه بسال ۱۹۶۴ در ضمیمهٔ ادبی تایمز اظهار داشت : «حقایق اقتصادی تعیین کننده اند. نویسندهٔ کتاب در موقعیتِ ریسنده ای با چرخ دستی، پس از اختراعِ ماشین های مدرن ریسندگی است. دو سوم یا سه چهارمِ همکارانش کمتر از یک تایپیست درآمد دارند، و تعدادِ نویسنگانی که کاملاً قادرند با فروش کتابهایشان زندگی نمایند را می توان در یک اتاق نه خیلی بزرگ جا داد…….. در شاخه های خاصی از ادبیات، چون داستانهای منفعت گرایانه، تولید پیشه وری می تواند ادامه یابد، نه تنها چون تقاضا برای آن کوچکتر است، بیشتر دوام آورده و متناوب تر است، بلکه به این دلیل نیز که بر تعداد بزرگتری از نویسندگان پاره وقت متکی است که حاضرند برای دریافت مزد بنویسند.»

پخش تلویزیونی، برعکس، گرچه دستگاه فرهنگی بسیار جوانتری است، مثلِ نشر کتاب یک اولیگاپولی در حالِ ظهور نبوده و از قبل توسطِ سیاستهای دولتی بعنوان اولیگاپولی جمع و جوری تأسیس گردیده بود. اینجا بود که سوییزی بهمراه هابرمن دو مقاله در مانتلی ریویو در سالهای ۱۹۵۸ و ۱۹۵۹ منتشر نمود. اولین این نوشته ها در آوریل ۱۹۵۸ منتشر شد که نقدی بر کمیسیون ارتباطات فدرال و نقش آن در تمرکز رسانه های پخشِ رادیو و تلویزیونی بود. مجوز ایستگاههای تلویزیونی، تسهیلِ تسلط اولیگاپولی ها، نابود کردن عمدی رقابت، و اعطای دسترسی مجانی به امواج تلویزیونی به شرکتهای مشخصی (که هابرمن و سوییزی با اعطای زمین در غرب به شرکتها راه آهن در قرن نوزدهم مقایسه نمودند)، فریب بزرگ توده های مردم و اساسِ انحصارات در این حیطه بود. تعجب آور نبود که این روند همیشه با فساد همراه بود. آنها نشان دادند که حاشیهٔ سودِ تلویزیون قابل توجه بوده و در حال افزایش نیز بود، که در سال ۱۹۵۶ به ۲۲٪ بالغ می گردید. هابرمن و سوییزی اطلاعات مالی صنعت تلویزیون را بگونه ای مورد مطالعه قرار دادند که قبلاً سابقهٔ چندانی نداشت، و بروشی سیستماتیک کم ارزش بودنِ این ایده را که علایق عمومی هرگز تحت سلطهٔ سرمایه داری انحصاری بطور موثری تأمین گردد را ثابت نموده و نشان دادند که تنها گزینهٔ منطقی برای رسانه های دمکراتیک در خدمت منافع عموم آنهایی هستند که مالکیت شان جمعی است.

در اوایل دهه ۱۹۶۰ کاملاً مشخص بود که مالکیت سه شبکهٔ بزرگ، اولیگاپولی نوینی را در صنعت تلویزیون شکل داده بود که تحت کنترل شدید بود. بارِن و سوییزی که تزشان را بسالِ ۱۹۶۲در مورد تبلیغات به کمیسیون تبلیغات حزب کارگر ارائه نموده بودند، همان سالی که بارِن پیش نویس تلقی آنان از فرهنگ و ارتباطات را برای «سرمایهٔ انحصاری» نوشت، دچار هیچ توهمی در بارهٔ نیروی محرکهٔ پخش تلویزیونی نبودند. آنان اظهار نظرِ رئیس تلویزیون فاکس (قرن بیستم) را یادآوری نمودند که: «حامی مالی وقت تلویزیونی را می خرد تا محصولش را بفروش برساند. این هدفِ بنیادین تلویزیون است. فروش محصولات تولید کنندگان.» منطق این آشکار بود. سرمایهٔ انحصاری (دربرگیرندهٔ شرکتها در کل، و مشخصاً شبکه ها و ایستگاههای تلویزیونی) در پی به حداکثر رساندن فروش و سود از طریق دستیابی به گسترده ترین مخاطبین بودند. بدینگونه شرایط برای گفتهٔ مشهور نیوتون مینوو، رئیس کمیسیون ارتباطات فدرال در سال ۱۹۶۱ فراهم آمد دال بر اینکه تلویزیون «زمین بایرِ بزرگی» است.

این زمین بایرِ بزرگ در سال ۱۹۵۹ در شوی تلویزیونی QUIZ SHOW SCANDALS در معرضِ دید همه بود، تا شاهد روشی فاسد و دروغپردازیهایی باشند که مورد استفادهٔ پخش تلویزیونی با هدفِ فریب جامعه و تخریب محتوای اخلاقی و اندیشمندانهٔ آن بود. این پایهٔ دومین کار هابرمن و سوییزی در مانتلی ریویو در مورد «رسواییهای تلویزیونی» در سال ۱۹۵۹ بود. آنها متذکر شدند که مشکل، بسادگی در سقوطِ اخلاقی خلاصه نشده، چنانچه بسیاری از مجریان معتقد بودند، بلکه در سیستمی بود که این سقوطِ اخلاقی را تقویت می نمود. آنها این سوال را مطرح نمودند که: می توان تصور نمود که «کم خونی» با یک کمپین مسئولانهٔ اخلاقی مداوا شود؟ احتمالاً یک سوال خارق العاده؟ نه کاملاً - اتفاقاً این محصولی است که چارلز فان دورن به مدد شاهکار بزرگ اندیشمندانه اش در برنامهٔ «بیست و یک» در حال فروش آن بود - شوی تلویزیونی فوق الذکر در مرکز رسوایی های پخش تلویزیونی. آنها ادامه دادند که کل ماجرا، توسط پرفسور سیمور ای هریس، رئیس دپارتمان اقتصاد هاروارد، در مقاله ای بنامِ «میتوان بدون تسلیحات کامیاب شد» در صدفی گذاشته شده و در نیویورک تایمز ۸ نوامبر منتشر شد: «درجه ای بالا از سرمایه گذاری ظرفیت تولیدی را افزایش داده ………. اما اقتصادِ خصوصی ما با مشکلِ فروش آنچیزی مواجه است که قادر به تولید آن است. این دلیلِ وجودی خیابان مدیسن (مرکز صنعت تبلیغات آمریکا) است.» واقعاً هم همینطور است، و بهمین علت است که نه خیابان مدیسن و نه شرکتهای مشتری آن استطاعتِ نعمت هایی چون درستی یا مسئولیت اخلاقی را دارا می باشند.

آدام اسمیت، با درجه ای از اجبار در روزگار خود، اظهار داشت که اگر هرکس علایق شخصی خود را دنبال نماید، دستانی پنهان او را در مسیرِ محترم شمردن علایق عمومی هدایت می نماید و امروزه هیچ چیزی به اندازهٔ این ادعا از واقعیت دور نیست. جایی که شرکتهای عظیم علایق خصوصی خود را دنبال می نمایند - چنانچه حکمِ وجودی آنهاست، دستان پنهانی آنها را بسوی تنزل دادن و فاسد نمودنِ استانداردهای اخلاقی اجتماع سوق نمی دهد - اجتماعی که نه فقط برای اشتغال و کالاهای مصرفی، که حتی برای خوراک فکری هم به هیمن شرکتها وابسته است. این درسِ آشکار رسوایی های پخش تلویزیونی است. هابرمن و سوییزی بر تأسیسِ شبکهٔ رادیو - تلویزیون دولتی با پوششِ سراسری تحت نظارتِ بهترین عناصر سیستم آموزش، هنر و سرگرمی اصرار ورزیدند. این به هیچ وجه پیشنهادی انقلابی نیست. هر دو کشورِ بریتانیا و کانادا مدتهاست که شبکه هایی با مالکیت دولتی دارند، و در هر دو حالت این دولتهای محافظه کار بودند که آنها را تأسیس نمودند. عملکرد آنها قطعاً بهتر از شرکت های خصوصی آمریکایی بوده است. درخواست تأسیس همتای آمریکایی آنها باید درخواست اولیهٔ همهٔ آنانی باشد که جدیت شرایطِ حاضر و - پوچی، یا بدتر از آن، تکیه بر صنعت تلویزیون یا کمیسیون ارتباطاتِ فدرال برای هدایت رفرمی جدی - را تشخیص می دهند.

بنابراین هابرمن و سوییزی (به همراه بارِن) به برشت اقتدا نمودند که معتقد بود که «ملی نمودنِ این وسایل تولید فرهنگی برای هنر» و توسعهٔ ارتباطات امری حیاتی است. در تجزیه و تحلیل های بعدی آنان، در نوشته اشان در مورد شوی تلویزیونی فوق الذکر در فصلِ مریوط به فرهنگ، بارِن و سوییزی به جزئیات کثیفِ تحقیقات کنگره اشاره نموده، که نشان می داد که همهٔ عناصر صنعتِ تلویزیون در رسوایی های آن دخیل بوده اند. آنها خواستار وضع مقرراتِ بیشتر نشده، و به گزارشِ ۱۹۶۲ کمیتهٔ پخش دولت بریتانیا (گزارش پیلکینتن) که نقدی جدی از تلویزیون در ایالات متحده را در برداشت که آنرا با ویژگی «خشونتُ بیش از حد و سادیسم» مشخص می ساخت - اشاره نمودند. این گزارش بر گسترشِ نقشِ بی بی سی در صنعتِ تلویزیون بجای گسترشِ برنامه های خصوصی (اجازهٔ تلویزیون مستقل و شبکهٔ آن بنام آی تی وی که در ۱۹۵۵بعنوانِ رقیب تجاری بی بی سی تأسیس شد) تأکید می نمود.

از نظر بارِن و سوییزی شکلِ موثری برای تحمیل مقررات به محتوای پخش تجاری وجود نداشت چون، «این شکل خاص فریب و گمراه نمودن نیست که اهمیت می یابد بلکه این واقعیت اساسی است که این، فریب و گمراه نمودن است، که مرتباً فضا را آکنده می نماید. سلطهٔ دروغ به تبلیغات تجاری خاصی محدود نمی گردد، که همهٔ زمان پخش تلویزیونی را در بر می گیرد. جهانِ عرضه شده در تلویزیون جهان واقعی با علایق متضادش، بی منطقی هایش، تنشهای مخربش، در کنارِ مبارزات بی پایان و فرصتهای عظیم برای بهتر شدن نیست. وجودی مصنوعی است که به تصویری گمراه کننده از واقعیت متمایل است.»

برای بارِن که مرتباً آثار کافکا را مطالعه می نمود، نتایجی که لازم بود گرفته شود مشخص بود. چنانچه کافکا در محاکمه نوشته بود: «کشیش گفت نه، لازم نیست همه چیز را بعنوان حقیقت پذیرفت، بعضی چیزها فقط لازمند، و کافی است بهمان عنوان پذیرفته شوند. کافکا ادامه داد که یک نتیجهٔ مالیخولیایی اینکار اینست که دروغ را به اصلی عالمگیر تبدیل می نماید.» با نقل از آدورنو، بارن و سوییزی به امرِ کُند نمودن «استعداد برای تجربهٔ زندگی» اشاره نمودند که توسط اکثر برنامه های تلویزیونی تشویق می گردد. آنان نوشتند که در این رابطه، «تلویزیون و دیگر رسانه ها در فلج نمودنِ ظرفیتهای فکری و احساسی افراد شریکند. با مدد به القای تصویری ذهنی از هستی او را در سطوحِ اجتماعی و فردی خلع سلاح می نمایند.» بدتر آنکه، این امر به بدبینی، و حسی منتج می گردد که زندگی اجتماعی دروغی بیش نیست، در حالی که هر حسی را که ندا دهد این وضعیت تغییر پذیر است را تضعیف می نماید.

آنان یادآور گردیدند که متأسفانه «آگاهی رشد یابنده از این واقعیت که آنچه توسط دستگاه فرهنگی جامعه ارائه می گردد واقعی نیست، به جستجوی حقیقت - منطق و آگاهی دامن نزده و بیشتر به اشاعهٔ سرخوردگی و بدبینی منجر می گردد.» با رجوع به تعریف انگلس از ایدئولوژی به مثابه «آگاهی کاذب» آنان اینرا بطریقی ماهرانه به « چشم اندازی غیرمنصفانه و جانبدارانه از واقعیت، نیمی از حقیقت، که جنبه هایی مهم از آنرا بدون در نظر گرفتنِ کلیت آن در بردارد» تفسیر نمودند. آنچه که بطریقی موثر توسط این ایدئولوژی حذف می گردید «وجود و گسترشِ امکاناتی بود برای هستی متفاوتی که منطقی تر و انسانی تر بود.» در واقع، آنان ادعا نمودند که «دستگاه فرهنگی سرمایه داری انحصاری» بر پایانی متفاوت متمرکز بود، «هدایت مردم به پذیرش حقیقتِ زرق و برق دار تبلیغ شده تا از همهٔ امیدها و آرزوها برای جامعه ای بهتر دست بردارند.»

بنابراین مفهومِ سیاسی فصلِ گمشده بطور قطع به چشم اندازهای تغییر در ایالات متحده یا هر ملت دیگری با دستگاه فرهنگی و سیاسی مشابهی بستگی داشت. دلیل این امر کاملاً واضح بود. نه تنها «حزبِ مترقی» ((Progressive Party , و بهمراه آن بسیاری از ائتلاف New Deal در آمریکا ناپدید گردید، که در سالهای اول دههٔ ۱۹۶۰ روزهای سوسیالیسم پارلمانی معنادار در بریتانیا اساساً به پایان آمده، چنانچه ویلیامز و میلیبند در مانتلی ریویو یادآور گردیدند. چنانچه میلیبند در مورد دلسردی مکررِ میلز در آن روزها یادآور شد: «غالباً، بخصوص در سالهای آخر عمرش آنچه او سیاست واقعی می نامید بیشتر طنینی چون سیاستِ یأس داشت. ناامیدی در دانشمند ضعفی است، تقریباً به بزرگی بی قیدی فکر نشده و یا ظهور پوزخندی دائمی.»   

موضع بارِن و سوییزی می تواند با مارکوس در اثرِ مشهورش «انسانِ یک بعدی» منتشر شده در ۱۹۶۴ مقایسه گردد. در مقدمه، مارکوس اظهار داشت که مشخصهٔ اصلی «یک بعدی» بودن در جوامع سرمایه داری انحصاری بسادگی قابل رصد کردن است اگر شخصی را وادار نمایند که « که برنامه های تلویزیونی را دیده و برای یک ساعت در دو روزِ متوالی به ایستگاههای رادیویی FM گوش داده بدون آنکه بهنگام تبلیغات تجاری رادیو را خاموش نموده و یا به ایستگاه متفاوتی گوش دهد.»   

معما همانی بود که برشت می گفت. در نوشتهٔ مارکوس (به نقل از برشت): «تنها راه نمایاندن دنیای معاصر آنست که ….. دنیایی در معرض تغییر قلمداد گردد. «جهان منطقی» کنونی سرمایه داری انحصاری، چنانچه از وزن و ظرفیتهای دستگاه فرهنگی اش بر می آید، بگونه ای است که همهٔ راه فرارها را سد می نماید. این دنیا همهٔ تصورات محبوبِ فرارفتن از وضع موجود را با گنجاندن آنها در حقایقِ روزانهٔ فراگیر خودش از اعتبار ساقط می نماید. مارکوس کتابش را با این امید ضعیف به پایان برد که «شبح دوباره اینجاست، داخل و بیرون مرزهای جوامع پیشرفته …. شانس آن هست که این بار دو انتهای فوق العاده دور جایی تلاقی نمایند: پیشرفته ترین سطح آگاهی بشریت، و نیرویی که تحت بیشترین استثمار است.» گرچه، انسان تک بعدی مارکوس کتابی عمیقاً بدبینانه بود، که بر مهار و ادغامِ نیروهای تغییر اجتماعی چون نتیجهٔ دستگاه تکنیکی و فرهنگی جوامع اخیر سرمایه داری متمرکز است. مارکوش نوشت که «انقلابی افسانه ای» هنوز وجود دارد و می تواند تلویزیون و رسانه ها را به مبارزه طلبیده - کسی که جهانش، جهان کشورهای کم توسعه است.

بارِن دست نوشتهٔ کتاب مارکوس را در سال ۱۹۶۳ در حالی که «سرمایهٔ انحصاری» را می نوشت مطالعه نمود. کار مارکوس اثر عمیقی بر او داشت. اما بارِن نتیجهٔ بدبینانهٔ مارکوس را نپسندید. این امر برای بارِن آنقدر مهم بود که به سوییزی پیشنهار نمود که ترجیح می دهد این نتیجه کتاب «سرمایهٔ انحصاری» را تحت تأثیر قرار نداده و در اثر بعدی اشان به آن پرداخته شود. در نامهٔ فوق العاده ای به سوییزی در ۱۰ اکتبر ۱۹۶۳ بارِن مستقیماً به چالشِ جدید تجزیه و تحلیلِ مارکوس برای تئوری مارکسیستی و سیاستهای سوسیالیستی نوشت:   

بعد از ….. نشان دادن آنکه سرمایهٔ انحصاری چگونه نجاستی را که از هر طرف ما را در بر گرفته است می آفریند، ما این بخش داستان را برای ثبت در کتاب سرمایهٔ انحصاری می آوردیم. آنچه که در حال حاضر مهم است، و در واقع فوریت نیز دارد، این سوال است که آیا دیالکتیک مارکسیستی کارکردش را از دست داده است، بعبارتی دیگر، آیا نجاست می تواند انباشت گردیده، دلمه نموده و همهٔ اجتماع را پوشانده ( و بخش قابل توجهی از دنیا را) بدون آنکه نیروی دیالکتیکی ضد خود را بیافریند که آنرا متلاشی نموده و از بین ببرد؟ اگر جواب مثبت باشد، مارکسیسم در شکلِ سنتی آن از اعتبار افتاده است - که نکبت را پیش بینی نمود، عواملی که آنرا بوجود آورده و چنین پیچیده می گرداند شرح داد، و چنانچه در تز مرکزی اش - به اشتباه آمده است - نکبت خود نیروی ویرانگرش را می آفریند. اخیراً دستنویس اثر جدید مارکوس (انسان تک بعدی) را خواندم که با کار زیاد این موضع را تأیید می نماید که به امتناع بزرگ یا نهی مطلق مشهور گردیده است. همه چیز کثیف است: سرمایه داری انحصاری و اتحاد شوروی، سرمایه داری و سوسیالیسمی که می شناسیم، بخش منفی داستان مارکس درست از آب درآمده است - بخش مثبتِ آن افسانه ای خیالی است. بگونه ای ناب و ساده به دورانِ سوسیالیسم تخیلی برگشته ایم؛ دنیای بهتری لازم است ولی نیرویی نیست که آنرا تحقق بخشد. سوسیالیسم نه تنها راه حل نیست، کسی هم نیست که آنرا تحقق بخشد. از امتناع بزرگ و نهی مطلق به عقب نشینی بزرگ و خیانتِ مطلق راه بسیار کوتاهی است. احساسی بسیار قوی بمن می گوید که این در لحظهٔ حاضر در مرکز تفکر اندیشمندان (و احساس آنها) است، نه تنها اینجا که در آمریکای لاتین و دیگر جاها نیز، و اینکه ما متعهد خواهیم بود که بدان پرداخته … آنچه لازم است تجزیه و تحلیلی خونسردانه از شرایط است، بازیابی چشم اندازی تاریخی، و یادآوری اهمیتِ لحظهٔ مربوطه و امثالِ آن. اگر بتوانیم کاری خوب در این زمینه انجام دهیم - شاید جزوه ای کوتاه، کمتر از ۲۰۰ صفحه - بدینطریق مشارکتی عظیم را تحقق بخشیده و بعقیدهٔ بسیاری کاری رهایی بخش انجام داده ایم.

از اینرو بارِن پیشنهاد نمود که مشکل اصلی مارکسیسم (در شکلِ جدایی آگاهی و نمایندگی اجتماعی - از تضادها و پتانسیل های اساسی) را در متن تاریخی ترمیم شده ای قرار دهد. چشم انداز، همچنان نقدِ سرمایهٔ انحصاری باقی مانده، اما رویارویی مستقیم با این ایده که دستگاه فرهنگی مانعی دائمی و ثابت در مسیر سیاست های سوسیالیستی و حتی دمکراسی است، جزء جدایی ناپذیرِ این نقد خواهد بود. این همان مسیری بود که میلز و ویلیامز نیز با آثارشان در پیش گرفته بودند. چنانچه ویلیامز در ژانویهٔ ۱۹۶۰ در مانتلی ریویو نوشت: «مشکل اصلی، آنطور که من می بینم، مشکلی فرهنگی است. جامعهٔ مصرف کنندگان منفرد که در حال حاضر در معرضِ تبلیغات - با همهٔ توانِ سیستمِ تبلیغات و نشر انبوه - است به نوع جدیدی از تجزیه و تحلیل و جایگزینی سوسیالیستی نیاز دارد.»
بارِن در مسیرِ نهایی گسترشِ نقد فرهنگی و تلفیق آن با تجزیه و تحلیل های اقتصاد سیاسی قرار داشت. گرچه او قادر نبود روی این پروژه، که مایل بود بعد از تکمیلِ سرمایهٔ انحصاری (همراه و یا بدون سوییزی) دنبال نماید، کار کند. در تاریخ ۲۶ مارچ ۱۹۶۴ بهنگام دیدار از لونثال و خواندن نسخه ای از «انسان تک بعدی» مارکوس با جامی برندی در دست بعلتِ سکته ای قلبی درگذشت.

با تصمیمِ سوییزی به نگنجاندن فصل فرهنگی در کتابِ سرمایهٔ انحصاری، تلاشهای بارِن (و نیز سوییزی) برای به چالش کشیدنِ تناقضات فرهنگی جامعهٔ سرمایه داری، و سوالهای موجود و استراتژیک برای چپِ سیاسی، ناتمام ماندند.

سرمایهٔ انحصاری از بدبینی نهفته در فصلِ فرهنگی انتشار نیافته در امان ماند. نتیجه آنکه - «سیستم غیر منطقی سرمایه داری انحصاری» بر گرایش به تولید مازاد اقتصادی و الزامِ به هدر دادن این مازاد - در شرایطی که نیازهای بشری برآورده نگردیده اند - تأکید نموده و غیر منطقی بودنِ فزایندهٔ این نظم سیاسی و اجتماعی را برجسته می نماید. نکتهٔ کلیدی در همهٔ این ماجراها «یک الیگارشی کوچک بود که بر قدرت وسیع اقتصادی تکیه نموده» و «کنترلِ کامل دستگاه سیاسی و فرهنگی اجتماع را در اختیار داشت.» تحتِ این شرایط، «بهبود در ابزارهای ارتباط جمعی فقط به تباهی فرهنگِ عمومی سرعت می بخشید.» آنان نشان دادند که این شرایط بسختی می توانست برای مدتی طولانی ادامه یابد. چنین سیستمی ناگزیر خود را در شکلهایی پیچیده تر از بی منطقی و نابودی گرفتار می نمود. آنان نتیجه گرفتند که طولی نخواهد کشید که تناقضات نظم اجتماعی نیروهای مخالفی را بپروراند تا این تناقضات را در هم شکنند. «به جایی رسیده ایم که تنها منطقِ درست، در عمل برای دور ریختن آنچه که به سیستمی غیر منطقی و فاقدِ چشم اندازِ بهبود تبدیل گردیده است، نهفته است.»

آنان نوشتند که «بخصوص در جنبشِ سیاهان، در قیام گتوهای شهری، تظاهراتِ فزایندهٔ محافلِ آکادمیک علیه جنگِ ویتنام، نشانه هایی دیده شد که قسمتهای قابلِ توجهی از جمعیت آمریکا حاضرند به مبارزه علیه آنچیزی بپیوندند که به مرور بصورتِ نظم اجتماعی غیر قابل تحملی درآمده است. اگر چنین است، چه کسی می تواند برای تعدادای که در آینده به مبارزات ملحق می گردند محدودیتی قائل شود.» اما این مبارزه در کشورهای پیرامونی علیه سرمایه داری بود که عاملِ اصلی تغییر بود، و ایالات متحده بمانندِ سنگر اصلی سرمایهٔ انحصاری، از خطراتِ این مبارزه در امان نبود. علیرغمِ قدرت قابل توجه سیستم که وسایل تولید را در اختیار داشت - و در کنارِ آن دستگاه دولت و فرهنگی اجتماع را نیز کنترل می نمود - در دهه ۱۹۶۰ در هر گوشه ای مبارزهٔ اجتماعی در جریان بود، و این امید را بوجود می آورد که سرمایه داری انحصاری از درون محاصره گردیده و به چالش کشیده خواهد شد.

نقد فرهنگ و رسانه ها در دهه ۱۹۶۰

احتمالاً عجیب ترین اثرِ این دوره جزوه ای بود از ریموند ویلیامز که توسطِ فابین سوسایتی ((Fabian Society در ۱۹۶۲ منتشر شد: «جایگزین های موجود در ارتباطات.» در این اثرِ کاملاً ناشناخته از کار دیگر ویلیامز «انقلاب طولانی ۱۹۶۱» وام گرفته شده بود که در آن به موضوعِ دستگاه فرهنگی و همچنین اولین چاپِ کتابش (۱۹۶۲) - بریتانیا در دهه ۱۹۶۰: ارتباطات (که به اختصار ارتباطات خوانده می شد) پرداخته بود. در ۱۹۶۲ ویلیامز در کنار بارِن و سوییزی چهرهٔ مهم دیگری بود که در کمیسیونِ تبلیغات حزب کارگر بریتانیا اظهاراتش استماع گردید، تجزیه و تحلیل های آنان در همهٔ موارد موافق هم بود. این اظهارات نیز اثراتی بر جزوهٔ فوق الذکر داشت. چنانچه ذکر گردید، ویلیامز یادداشت مفصلی برای کمیتهٔ پخش (پیلکینتن) در سال ۱۹۶۰ ارسال داشته بود. این یادداشت، کُلِ ساختارِ صنعت پخش را مورد بررسی قرار داده و احتمالاً بر گزارش پیلکینتن در سال ۱۹۶۲ نیز تأثیر گذاشته بود.

همانند بارِن و سوییزی، ویلیامز نیز قویاً تحت تأثیرِ گزارش نهایی پیلکینتن قرار گرفته بود که مدت کوتاهی پس از اولین چاپِ «ارتباطات» منتشر شد، و در چاپِ دوم کتابش در سال ۱۹۶۶ از آن به عنوان «منبعی کلاسیک برای هر رفرمی در این زمینه» نام برد.

در اثرش «ارتباطات»، ویلیامز ارتباطات ((communications را «تأسیس شکلهایی که در آنها ایده ها، اطلاعات، و گرایشات دریافت و ارسال می گردند» خواند در حالی که ارتباط ((communication را به «روندِ انتقال و دریافت» نسبت داد. ویلیامز ادعا نمود که رشد خیره کنندهٔ ارتباطات در دنیای مدرن «مشکلاتی اجتماعی را بوجود آورده که بنظر می رسد از نوعِ جدیدی باشند.» او ادعا نمود که که برای فهم اجتماع، ارتباط اساساً معادلِ اقتصادیات و سیاست است. او نوشت که اشتباه بود که برای ارتباط اهمیتی درجه دوم قائل شویم. «مبارزه برای یادگرفتن، توضیح دادن، فهمیدن و آموزش جزئی مرکزی و ضروری از انسان بودن ما است. این مبارزه امری دست دوم نیست که پس از وقوع حوادث شروع می گردد. این مبارزه بخودی خود مسیر اصلی است که در آن حقایق مرتباً شکل گرفته و تغییر می یابند.» او ادعا نمود که این تأکید، اهمیت ویژه ای در بحرانِ طولانی جوامع قرن بیستم دارد.

بهمین صورت، ویلیامز ادعا نمود که کنترل بر ارتباط اهمیت حیاتی داشته و کنترلِ تجاری رسانه ها مصیبتی برای بشریت است، اگر نخواهیم به دمکراسی اشاره نموده باشیم. تنها جایگزین برای کنترلِ چند نفر غیر مسئول، که وسایل فرهنگی ما را با کالاهای ساده یکسان می پندارند، سیستمی عمومی است. ویلیامز اصرار نمود که در یک سیستم ارتباط جای مهمی برای اطلاعاتِ مصرف کنندگان و راهنمایی آنان وجود دارد، «اما تبلیغات وسیله ای بسیار بدوی برای عرضهٔ آن است.» او «مشکلاتِ اصلی» تأسیسِ یک سیستم فرهنگ عمومی را تشخیص داده ولی این امر نظرش نسبت به اهمیت فوری و مرکزی آن را - بعنوانِ پروژه ای سیاسی - تغییر نمی داد. آنچه نیاز بود «عدم کنترل توسط دولت بر محتویات بود، گرچه نقش اجتماع، به همراه بحث عمومی و اندیشهٔ جمعی در مورد «اختصاصِ واقعی منابع» مهم بود. او تأکید نمود که مدلِ قدیمی چپ در موردِ انحصار حکومتی و سانسور جایگزینی مشروع یا جذاب نبود. در واقع، ورشکستگی سیستم شوروی بیش از هر چیز در ساختارِ زشت ارتباطات آن بود. تا زمانی که سوسیالیستها «قادر نباشند که جایگزینی قانع کننده، که فارغ از این خطرات باشد ارائه نمایند،» مردم هیچ دلیلی برای تغییر نخواهند دید. «ایدهٔ سرویسهای ارتباط جمعی، باید از ایدهٔ انحصار جمعی تفکیک گشته، و در همانحال سرویس جمعی راستین باقی بماند. تنها راه برای رسیدن به این هدف خلقِ انستیتوهایی از نوع جدید است.»

ویلیامز در اثرش: «جایگزینهای موجود در ارتباطات،» با ارائهٔ جمع بندی از این نکات ادعا نمود که حزب کارگر باید بازسازی رسانه و سیستم ارتباطات را به مسئلهٔ مرکزی برنامهٔ سیاسی آتی خود ارتقا دهد. بحث او اشاره دارد که طبیعت یک سیستم سوسیالیست از ارزیابی سیستم ارتباطات آن مشخص گردیده، زیرا بدین طریق آزمون واقعی شروع گردیده و تعهد به یک دمکراسی راستین از حرف به مرحلهٔ عمل در می آید. از نظر ویلیامز، آنچه اساسی بود (نه فقط برای سوسیالیسم که برای دمکراسی نیز) سیستمی با بودجهٔ عمومی، و با ستقلال واقعی است که دسترسی مشروع به آن برای شهروندان ممکن باشد. مسئله خلقِ سیستمی بود که در آن وسایل تولید در این حیطه در کنترلِ عموم مانده که می تواند به افراد واگذار گردد (بدون کنترل از بالا) - بطریقی که یک سیستم رسانه ای پویا، همگانی، غیر متمرکز و دمکراتیک بیافریند. در صورتی که حزب کارگر بریتانیا و چپ در همه جا - بازسازی ارتباطات را اولین اولویت خود ندانند، احتمالِ فاصله گرفتن آنها از ضروریات و شکست نهایی اشان بسیار بالا خواهد رفت.

چپ نوین و ارتباطات: دهه های ۱۹۶۰، ۱۹۷۰ و امروز

چپِ نوین چنانچه ای پی تامپسن گفته است، از بسیاری نظر ها از آغاز با تمرکزش بر امرِ فرهنگ و ارتباطات (در درجهٔ اول در متنِ اقتصاد سیاسی) تعریف شده است. این واقعیت که در دهه ۱۹۶۰ لحظه ای تاریخی برای رفرم در امرِ پخش تلویزیونی فراهم بود، که پس از‌ آن تغییر بسیار دشوار گردید (و پخش در بریتانیا در جهتِ سیستم آمریکا تغییر نمود که دربردارندهٔ تجارت زدگی و تنزل کیفی فرهنگی بود)، در اظهارات ویلیامز در مورد گزارش پیلکینتن در چاپِ دوم ارتباطات بوضوح امده بود. او نوشت که «اکنون بیش از هر زمان دیگری، با اطمینان می توان گفت که باید از شرِ ساختار تجاری تلویزیون خلاص شویم، بخصوص از این یکی، که صاحبانش در ارتباط نزدیک با سیستمِ رسانه های تجاری کنونی هستند. گرچه بی بی سی متعاقبِ گزارش پیلکینتن اکنون کانال دومی هم دارد، که تحتِ فشار باید سیستم تجاری را کپی نموده، و برای جذب بیننده «بر اساس منفعت و نه سودمندی» ناگزیر است که با کانال آی تی وی متعلق به —
Independent Television Authority رقابت نماید. او پیش بینی نمود که اگر لازم آید که کانالِ تجاری دیگری دایر گردد، «برای نسلها شانسِ ساختن سیستم عمومی واقعی را از دست می دادیم.» او اصرار نمود که هدفِ اصلی می بایست «از هم پاشیدن ساختار سیستم تجاری کنونی آی تی وی و متوقف نمودن تمرکزیابی بی بی سی،» و جایگزینی آنها با سیستمِ کنترلِ عمومی بر دستگاه تکنیکی و انتقال باشد، که در مالکیت جامعه است، توام با «شرکتهای برنامه ریزی واقعاً مستقل» که استفاده از این امکاناتِ تکنیکی را واگذار و مسئولِ سیاستها و محتوا خواهند بود.

ویلیامز از بسیاری نظرها بحث اصلی همهٔ نویسندگان این دوره را در کارهایش جمع آوری نمود. او به عناصر نقدی که توسط بارِن و سوییزی آغاز شده بود پرداخت (مکتب فرانکفورت)، و نظر میلز در مورد اهمیت دستگاه فرهنگی تحتِ سرمایه داری انحصاری را به دیدگاه اندیشمندانهٔ وسیعتر و منسجم تری توسعه داد. مهمتر آنکه، او از این امر نه به مثابه دریچه ای برای ابرازِ یأس از فریب خوردن توده ها، بر عکس - بعنوانِ آوردگاه سیاسی مهمی که از رهگذر آن چپ سیاسی زایشی مجدد یافته و سوسیالیسم دمکراتیک واقعی را بنا نهد - استفاده نمود. این دست آورد کوچکی نبود. در همان زمانی که اینکار انجام پذیرفت، یورگن هابرماس پایان نامه اش را در آلمان تکمیل نمود. اگر «تغییر ساختاری حیطهٔ عمومی» را امروز مطالعه نمایید - که تا سال ۱۹۸۹ به انگلیسی در دسترس نبود - متعجب خواهید شد که تجزیه و تحلیل، و بحثهای آن تا چه اندازه با نظریاتِ بارِن، سوییزی، میلیبند، و بخصوص ویلیامز و میلز مشابه است. هابرماس در واقع کتاب را با نقل تأیید آمیز میلز به پایان می برد.

در سالهای اولیهٔ دهه ۱۹۷۰، همراه با افزایشِ جهانی فعالیت سیاسی، توجه جدی چپ به امرِ ارتباطات معطوف بود. در جهان پیرامونی، ملتهای به تازگی رها شده اقدام برای نظمِ نوین جهانی اطلاعات و ارتباطات در رابطه با نظم نوینِ اقتصاد بین المللی را آغاز نموده تا فقدان توازن جهانی در کنترلِ شبکه های ارتباطی و رسانه ها را که حاصلِ سالها سلطهٔ امپریالیستی بود تصحیح نمایند. اولین بار بود که در سیاست جهانی، ارتباطات در همان سطحِ اقتصادیات، و حتی بهتر از آن، جزئی از اقتصاد سیاسی بحساب می آمد.

در بریتانیا، نیکلاس گراهام، که چهره ای مرکزی در اقتصادِ سیاسی ارتباطات بود، مانیفستی برای فعالیت رسانه ای در سال ۱۹۷۲ نوشت که در آن مستقیماً از ایده های مارکوس و یلیامز استفاده شده بود. او نوشت: «رسانه های ارتباط جمعی ظاهراً نقشی حیاتی ایفا نموده و کنترل آنها از اهمیت سیاسی محوری برخوردار است.» «رسانه ها در مبارزه برای دمکراسی بیطرف نیستند. در انقلابِ طولانی قلم ممکن است از شمشیر کارآمدتر باشد. بنابراین سرنوشت آن مبارزه به این بستگی دارد که کدام جبهه کنترلِ قلم را در اختیار داشته باشد.» از نظر گراهام، یکی از مشکلات بسیاری از فعالیت های رسانه ای «ضد فرهنگ» آنروزگار این باور بود که «فرهنگ ها، شیوه های زندگی و اشکالِ سازمانی متناسب با آنها می توانند در چهارچوبِ فرماسیون موجود و در کنارِ اشکال اجتماعی سنتی ساخته شوند.» ویلیامز در این نگرانی شریک بود هنگانی که در ۱۹۷۵ نوشت که سیستمِ تجاری در «ضمیمه نمودن بخشهای بزرگی» از فرهنگِ عمومی جایگزین به قلمرو خود موفق بوده است.

در مرورِ آنچه که ۱۵ سال قبل در ارتباطات بریتانیا (و تا حد معینی در غرب) گذشته بود، ویلیامز امیدهایی را یافت که ضدِ فرهنگی که در این سالها توسعه یافته بود ممکن است ارزشهای مترقی ماندگاری را در خود داشته باشد. او در عین حال شک هم داشت:

ایدهٔ یک فرهنگِ جایگزین ایده ای رادیکال و محدود است - که بسادگی می تواند به فرهنگی حاشیه ای تبدیل شود، حتی در حالتی بدتر، به محدوده ای برای مانورهایی که تحمل می گردند. این فرهنگ همیشه نارسا خواهد ماند مگر انکه با مخالفتِ موثر با سیستمِ غالبی که اکثر مردم تحت آن می زیند برخیزد.

ویلیامز بخصوص به ظهور تعاونی ها که ارتباط و فرهنگ تولید نمایند دلگرم بود، اما اینجا نیز، مقابلهٔ سیاسی مستقیم با قدرتِ حاکم غیر قابل اجتناب بود: «یکی از اتفاقات کلیدی، مربوط به تعاونی های کارکنان یا تولید کنندگان یا مشارکت کنندگان، در حوزه هایی که سرمایهٔ زیادی نیاز است به حمایت فعالِ یک دولت اصلاح طلب بستگی دارد، و این ما را به یکی از حیطه های اصلی تضاد باز می گرداند.»

در ایالات متحده انفجاری در توسعهٔ رسانه های «جایگزین» در شکلِ تئاترهای محلات، و خصوصاً، روزنامه ها و مجلاتِ جایگزین رخ داد. در همان حال فعالیت سیاسی نیز رشد نمود. در سالهای اولیهٔ دهه ۱۹۷۰، گروههای آفریقایی - آمریکایی و دیگر اجتماعات و سازمانهای مدافع حقوق مدنی در صدها اعتراض به مجوز رادیو - تلویزیونهای تجاری موجود شرکت نمودند تا در تلاشی ناکام کانالهای آنها را برای استفادهٔ اجتماعات محلی در اختیار گیرند. در اواسطِ دهه ۱۹۷۰، این فعالیت ها به تأسیس چند ایستگاه رادیویی اف ام متعلق به اجتماعات محلی، و کانالهای تلویزیونی قابلِ دسترس برای عموم، منجر گردید. این فعالیت ها گواه درستی نظری بود که ویلیامز و دیگران یک دهه قبل مطرح نموده بودند.

در پایان دهه ۱۹۷۰ و دهه های پایانی قرن بیستم، این نظرگاه با فروپاشی چپ و خیزشِ نئولیبرالیسم کمرنگ شد. همانگونه که گرانهام در سال ۱۹۷۸ اذعان داشت، نیاز به رفرم رسانه های رادیکال در حالی که امکانات چنین رفرمی دور از دسترس بود حادتر می گردید. حیطه های جدیدِ اقتصاد سیاسی ارتباطات و مطالعات فرهنگی اهداف آنی خود را کاهش داده و انها را چون تعهداتِ آکادمیک شکل داده و جای پایی در چند دانشگاه یافتند که در آنجا نقدی قوی را همزمان با حفظِ موجودیت ضعیفِ سازمانی ارائه نمودند. ویلیامز ظهور مطالعاتِ رسانه های آکادمیک را مهم تلقی نموده، گرچه اضافه می نمود که «مایهٔ تعجب است که اینکار باید در همان فرجه ای که شرایط کلی بسرعت رو به وخامت نهاده بود صورت پذیرد.» عمدهٔ تحقیقات در زمینهٔ نقدِ ارتباطات متعاقباً از مسائل ساختاری که هستهٔ مرکزی کارهای ۱۹۶۰ را به مثابه رفرم سازمانی شامل می شد فاصله گرفت، صحبت از سوسیالیسم که بماند، که بنظر امری محال می آمد. در نهایت، این نزول به گونه های مختلفی از مکاتبِ پسا - ساختاری، پسا - مدرنیستی، و پسا - استعماری منجر گردید. در چنین محیطی اقتصاد سیاسی دهه ۱۹۶۰ و رفرم ساختاری مربوطه حتی توسط آنانی که درگیرِ آن بودند می توانست به آسانی فراموش گردد.

دردههٔ گذشته، با ظهور امپراطوری کُرپوراسیونهای جهانی رسانه ای و اینترنت، رفرم رادیکالِ رسانه ای به مسئلهٔ عمدهٔ سیاسی در بسیاری کشورها تبدیل گردیده است. این رفرم می تواند در مواقعی، حاشیه ای باشد بخصوص هنگامی که توسطِ جنبشهای مردمی و یا چپِ سیاسی سازمانیافته - که دارای بینش و جرأت است - همراه نباشد. از آنجاییکه این رفرم پیش شرطِ هر حرکتی به جلو می باشد - انچه مهمتر می نماید اینست که چپ چگونه در زمان حاضر اهمیت محوری رفرم ساختاری رسانه ای و امرِ ارتباطات را در مرکز توجه قرار می دهد (با جدیتی که قبلاً دیده نشده است). اهمیت این امر هیچگاه چون امروز - وقتی به آمریکای لاتین نظر اندازیم - مشخص نبوده است، جایی که بسیاری از مبارزاتِ عمده حول چگونگی انتخابِ دولتهای چپ دور می زند تا سیستم رسانه ای واقعاً مستقلِ رها از نفوذِ سنتی گروههای سرمایه دار در هر ملتی - و رها از نفوذ حکومتها را - ایجاد نمایند. نیروهای سرمایه داری مصرند که از قدرتِ رسانه ای شان استفاده نمایند تا امتیازاتِ طبقاتی خود را حفظ نمایند. سرنوشت این دولتها و سیاست های سوسیالیستی به احتمالِ قوی به نتیجهٔ این مبارزات بستگی خواهد داشت.

رئیس جمهور اکوادور، رافائل کوریا، در مصاحبه ای در سال ۲۰۱۳ اظهار داشت که: «دروغها آمریکای لاتین را از پای درآورده اند. مردم زیاد دروغ می گویند، از رسانه ها گرفته تا سیاستمداران و حتی در خیابانها.» «فکر می کنم یکی از مشکلاتِ اصلی در همهٔ دنیا وجود شبکه های خصوصی در صنعت ارتباطات است، کسب و کارهایی که بدنبال سود هستند اطلاعات مورد نیاز عموم را فراهم می نمایند، اطلاعاتی که برای اجتماع بسیار مهم است. این تناقضی اساسی است.» در نتیجه مبارزه برای تأسیسِ سیستمی رسانه ای که ارزشهای دمکراتیک را محترم بشمارد در هر کدام از دمکراسی های آمریکای لاتین با دولتهای منتخبِ چپ موضوعی تعیین کننده است. از آنجاییکه ملتهایی در دیگر بخشهای جهان به چنین دولتهایی گرایش می یابند، موضوع رسانه ها آنجا نیز مطرح خواهد گردید. برای کوریا یک راه حل مشخص وجود دارد: «فکر می کنم نیاز بیشتری به وجود رسانه های عمومی و رسانه های اجتماعات باشد، تشکیلاتی که از تضاد بین سود و ارتباطات اجتماعی رنج نمی برند.»

گفته می شود که کارهای اخیر بتهون (string quartets) بسیار از زمانه اشان جلوتر بودند و هنوز درک نشده اند. این را می توان در مورد کارهای ویلیامز و دیگر نویسندگان دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰- که تقریباً به تاریخ پیوسته اند - نیز گفت که اهمیت دستگاه فرهنگی برای سیاستهای سوسیالیستی را درک نموده بودند. فعالین امروزی نیاز دارند از این کارهای نظری بیاموزند که چگونه در مورد ارتباطات بیندیشند. همهٔ این نویسندگان، برای مثال، از تغییراتِ رادیکالی که تکنولوژیهای ارتباطی به ارمغان می آورند آگاه بوده، ولی هیچکدام بر این باور نبودند که این تکنولوژیها بگونه ای معجزه آسا مشکلاتِ اساسی سیاسی را حل نمایند. در مورد چپ آشکارا می توان ادعا نمود که در مجموع در موردِ سیاستهای ارتباطات به اندازهٔ کافی سخن نگفته و نیازمند آنست که - همانطوریکه ویلیامز پنجاه سال قبل گفت - در این باره بیشتر بگوید. نکتهٔ اخلاقی داستان آنکه: در ارتباط با اقتصاد سیاسی ارتباطات، تاریخ امروز نوشته می شود. بهمین دلیل است که همهٔ نسلها تاریخ را دوباره می نویسند.

أ‌. مانا
۲۷ آوریل ۲۰۱۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست