سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پنج داستانک از لوئیجی مالربا
ترجمه


علی اصغر راشدان


• اوتورینو عادت زشتی در گفتن کلمات رکیک داشت. این حرفها را کنار میز، تو خیابان، تو مدرسه، صبحها، بعدازظهرها، شبها، زیر باران و خورشید، رو دریا، تو کوه میگفت. یک بار هم تو فاصله ای که کشیش مراسم مس را ترک کرد، از تو کلیسا گریخت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۱ می ۲۰۱۶


 
Luigi Malerba
لوئیجی مالربا


(۱۱نوامبر۱۹۲۷-٨ مه ۲۰۰٨نویسنده داستانهای کوتاه ایتالیائی بود.)

کلمات رکیک

اوتورینوعادت زشتی درگفتن کلمات رکیک داشت.این حرفها را کنار میز، تو خیابان، تومدرسه، صبحها، بعدازظهرها، شبها، زیرباران وخورشید،رودریا،توکوه میگفت.یک بارهم توفاصله ای که کشیش مراسم مس راترک کرد،ازتوکلیساگریخت.همیشه اوتورینوحرفهای رکیک تازه که یادمیگرفت،تویک دفتریادداشت کوچک مینوشت تافراموش نکند.
   کلمات رکیک راجمع میکردوبه مادرش توضیح میداد:
«من اوناروجمع میکنم.بچه های دیگه م عکس برگردون یاتمبرجمع میکنن.»
    اوتورینوبچه خوب زحمتکش دوست داشتنی ئی بود.هندسه،حساب،تاریخ وجغرافی رابااشتیاق یادمیگرفت.اماجابه جابین یک زاویه قائمه ویک تقسیم یک کلمه رکیک میپراند.یابین یک ناپلئون وکاووریاوسط دره ی پویاروقله مونت رزاکه کوه صورتی رنگ اروپاست،یک کلمه رکیک می نشاند.
    معلم مدرسه مادرش راخواست وگفت«قضیه دیگه نمیتونه اینطورادامه داشته باشه.»
یک مرتبه اوتورینودرپایان شعرشب عیدپاک یک کلمه رکیک گذاشته ومادرش پاک ازکوره دررفته بود«تویه پسربیشعوری،درستش کن.»
    اوتورینوشبهاتوخواب هم شروع کردبه گفتن کلمات رکیک.مادرش فکرکلمات تودهن شکل میگیرند«واسه همین اونهمه حرفای کثیف تودهن اوتورینوشکل میگیرن»
    تصمیم گرفت دهنش رابشویدوپاک کندوباصابون لباسشوئی شست.اول پرکف صابون وبعدکاملا شست وپاک کرد.اوتورینوزوزه وناله کردوکمی کف صابون هم بلعیدوپائین رفت.سرآخردهن پاک وبراق شد.
اوتورینوازآن روزدیگرحرفهای رکیک نزد،دیگرحرفهای تمیزهم نزد،اصلادیگرهیچ چیزنگفت،اصلادیگرحرف نزد.
مادرش مایوس التماس کرد«حرف بزن،اوتورینو.یه چیزی بگو.»
    کودک ساکت ماند،دیگرشبانه روزجزسکوت چیزی نشنیدند.زن بیچاره ازشستن دهن کودک باصابون بادردتوبه کردوباشیرینی،بستنی وخوراکهای شیرین تغذیه ش کرد،تمامش بیهوده بود.براش افسانه تعریف کردکه سرگرمش کند.اوتورینوازحرف زدن سرباززدوساکت ماند.
   یکی ازشبهاکه میرفتندبخوابند،مادراوتورینودفترکوچک کلمات رکیک رادست گرفت وبراش شروع به خواندن کرد.شبهای زیادی پشت سرهم پیش ازبه خواب رفتن اوتورینو،مادرش دفترچه کلمات رکیک رابراش خواند.
سرآخریک شب که چشمهاش ازخستگی بسته میشد،اوتورینودهنش رابازکردوگفت«گه!...»
مادرش ازخوشحالی کریه کرد.روزبعدتمام دوستهاش راصداکرد،دورهم جمع شدندوبه سلامتی حرف زدن اوتورینوجشن گرفتند....

۲

کنسروهای ساردین فاسد


    کاسبی چندفقره کارتون کنسروساردین فاسدخریده بود.ازفاسدبودنشان صدمه ای ندید،چراکه نمیخواست خودمصرف کندوبه فروشنده دیگری فروخت.خریدارتازه میدانست سارینهافاسدند،اوهم صدمه ای ندید،نمیخواست خودبخورد.
    کاسب اول بافروش ساردینهاسودخوبی به دست آورد.کاسب دوم هم به بعدی فروخت وکلی پول به جیب زد.کاسب سوم به چهارمی وچهارمی به پنجمی فروخت.تواین فاصله ودست به شدنها،قیمت ساردینهایکریزگران وگرانترشد، هرفروشنده دنبال سودخوبی بود.ساردینهاخریدارعمومی نداشتند،همه ی خریدارهاکاسب های خیلی صادق بودندوغم مسموم شدن مردم راهم نداشتند.ازاین گذشته،حالاقیمت ساردینهاخیلی اوج گرفته وغیرقابل مصرف شده بودند.
   یکی ازکاسبهاکه فقره ساردینهارابابهای فوق العاده بالاخریده بود،دیگرنتوانست بفروشدوبایداعلام ورشکستگی میکرد.روی این حساب بهای ساردینهاسقوط کردوخیلی ارزان ودوباره خریدوفروش ازسرگرفته شد-ازفروشنده ای به فروشنده دیگروازشهری به شهری دیگر.حتی یکنفرهم به خوردنشان فکرنکرده بود،چراکه فاسدبودند.اینطورکه به نظرمیرسد،فقره کنسروهای ساردین امروزه هم درگردشندوخریدوفروش میشوند-بدون این که خوراک انسان باشند،تنهاخوراک تجارتند وبس...

٣
پنج مگس


پنج مگس بودند.مگس اول خوشحال بودکه اول وخوشبخت است. دومی گفت «من به سهم خودم مخالف سلسله مراتبم،توروابطوخراب میکنی.آدم کافیه نگاکنه وببینه رابطه آدماومورچه هاچیجوره،»
    باهمه این حرفها،مگس دوم ازدوم بودنش راضی بود.مگس سوم یک جورائی ازسوم بودنش کمترراضی بودوگفت:
«اصلاواسه چی میباس ردیف درست کنیم؟سلسله مراتبوواسه چی لازم داریم؟هرکدوم ازماواسه خودش اوله،دومی یاسومی ئی وجودنداره.»
مگس اول بااین قضیه موافق نبود،دومی هم کمی ابرازعلاقه کرد.مگس اول گفت:
«یکی یه بارکه نظمی به وجودآورد،دیگرونم میباس بهش احترام بگذارن.مامیباس به آدماومورچه هانگاکنیم،تمومش سلسله مراتبه.»
«عجب مثلی زدی!»
دومی،سومی،چهارمی وپنجمی عصبانی شدند.چهارمی گفت:
« میخوام یه باریه روزتموم مگس اول باشم.»
«اولی گفت«جاموترک نمیکنم.واسه این که مطمئن نیستم بتونم دوباره پسش بگیرم.»
پنجمی گفت«دوروزتموم جای دومی رواشغال کنم،واسه من کافیه.»
دومی گفت«حاضرنیستم حتی یه دقیقه جای پنجمی باشم.»
   پنج مگس شروع کردندبه دعواوتنه هم رامتقابلاباسنسورهاشان لت وپارکردند.
پنجمی به اولی گفت«آدمام باهم دعواوتن همدیگه روتیکه پاره میکنن.واسه این که نمیخوان پست شونوازدست بدن،کدوم گروهیه که راه حلی پیدانکنه؟»
درآخردعواهرپنج مگس حسابی زخم وزیلی شده بودند،هرکدام رفت دنبال راه خودش.هرکدام خوشحال بودکه اول است.مدت کوتاهی که گذشت،تمامشان ازلاغری کاملامالیخولیاگرفته بودند....

۴

کرم خاکی قیرگون


    یک کرم خاکی درازقیرگون تصمیم گرفت بامالک خانه ومزرعه ای که درآن زندگی میکردشوخی کند.میدانست آدمهاازکرمهامتنفرند،رواین حساب خواست انتقام بگیرد.
    کرم خاکی درطول شب خودرا باسختی ازپله های خانه بالاوبه اطاق کشاورزکشید.کفش هاش زیرتخت ایستاده بودند.کرم خاکی بندسیاه یکی ازکفش هارابیرون کشیدوخودجاش راگرفت وتوسوراخهاخزید.دراین جایگزنی به صورت منزجرکشاورزکه صبح متوجه قضیه میشد،فکرکردوباخودخندید.
    کشاورزصبح زودبیدارشد،خواب آلودوباچشمهای نیمه بسته کفش هاش راپوشید.کرم قیرگون رابندکفش واقعی دیدوگرهی دوبله زد.خانه راترک کردورفت سراغ کارش تومزرعه.گره دوبله تمام روزنگذاشت کرم خودراازکفش رهاکند.
   شب کشاورز گره رابازکردوکفش راازپاش درآورد،کرم خاکی پشت دردکشنده ای داشت،باهزارجان کندن توانست خودراازسوراخهابیرون کشد.پله هارا روبه پائین تلوتلوخورد،بازحمت زیادخودرابه چمن رساند،پیش ازآن که بتواند دوباره مثل کرمها روزمین بخزد،سه روزتمام زیرآفتاب درازشده ماند....

۵
بستنی وعشق


    آرتمیوواردیک بستنی فروشی شدویک بستنی وانیلی وگردوئی خواست.خانم فروشنده،زن خوشگل بالابلند و پر و پیمان، لیوانی را پر بستنی توت فرنگی ولیموکردوداددستش.آرتمیوخانم راباگیجی نگاه کرد،اماچیزی نگفت.
    روزبعدبارتوبستنی فروشی پیداش شدوبستنی توت فرنگی ولیموخواست.فروشنده خوشگل بالابلندپروپیمان یک بستنی شکلاتی وپسته ای بهش داد.آرتمیوبی حرف توچشمهاش نگاه کردوبابستنی شکلاتی وپسته دورشد.ازخودپرسید:
«بستنی فروشه خواست منوناراحت کنه یارفتارعجیب چالش برانگیززنانه ش اونجوربود؟»
زن بستنی فروش چهره خوشگل قهوه ای برافروخته،چشمهای قشنگ وگوشهای زیبائی داشت.آرتمیوشب وروزاوراجلوچشمهاش داشت.ازخودمیپرسید:
«یعنی گرفتارعشقش شده م؟»
    آرتمیویک هفته تمام نشست وپاتوبستنی فروشی نگذاشت.ساعتهای درازدرباره ش فکرکرد.بعدازهشت روزکه بیرون نرفت،تصمیم گرفت این بارچیزی بگوید.مثلابرای شروع صحبت بگوید:
«شماخیلی به من لطف دارین.»
دوباره واردبستنی فروشی شدویک بستنی شکلاتی وپسته ای خواست.بستنی فروش خوشگل یک لیوان بستنی موکاووانیلی تودستش گذاشت.آرتمیودهنش رابازکردتاحرفهای آماده کرده رابگوید،اماکلماتی کاملامتفاوت بیرون انداخت،گفت:
«بایدبهترگوش بدی!»
ازبستنی فروشی رفت بیرون وگازدهن پرکنی به بستنی زد.
   آرتمیوروزبعدکلماتی دیگرآماده کرد:
«ازتون معذرت میخوام،دیروزرفتارم خوب نبود.»
داخل بستنی فروشی شدویک بستنی موکاووانیلی خواست.فروشنده خوشگل این مرتبه بستنی موزوآناناس تودستش گذاشت.چهره آرتمیوگل انداخت وگفت:
«خودتوواسه م خنده دارمیکنی!»
رفت بیرون وبستنی موزوآناناس راباچندگازتمام کرد.آرتمیوواقعاعاشق بستنی فروش بود.ترسیدناراحتش کرده باشدومشت روپیشانی خودکوفت.تصمیم گرفت برگرددبستنی فروشی واوضاع را راست وریست کند.این بارخواست واضح وروشن بگوید:
«من عاشقتم.»
   بازواردبستنی فروشی ویک بستنی موزوآناناس خواست.بستنی فروش یک بستنی مخلوط بادام وتمشک بهش داد.آرتمیودهن بازکردکه عشقش راابرازدارد،این بارهم کاملاکلماتی دیگربیرون پراند:
«توروکاردستتات تسلط نداری.»
    بستنی فروش جوابش راندادورفت سراغ یک مشتری دیگر.آرتمیوباناامیدی تمام بستنی فروشی راترک کرد.ازآن لحظه به بعددیگربستنی نخوردونقشه ازدواج بابستنی فروش خوشگل که ازته قلب عاشقش بودرادورانداخت....
   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست