داستان کوتاه از دان دِلیلو (Don DeLillo)
بادر ماینهوف
مترجم: کوشیار پارسی
کوشیار پارسی
•
به اولریکه نگاه کرد، سر و بالاتنه، جای زخم تناب بر گلو، گو که خوب نمیدانست تناب از چه ساخته شده است. شنید که کس دیگری به طرف مبل میآید، مردی که پاکشان و سنگین گام برمیداشت. بلند شد ایستاد جلوی نگارهی اولریکه، یکی از سه نگارهی مرگ اولریکه، دراز به دراز بر کف ِ سلول، و سر که از پهلو دیده میشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۲ ارديبهشت ۱٣۹۵ -
۱۱ می ۲۰۱۶
زن میدانست که هنوز کسی در اتاق است. صدای واضحی نبود، تنها حدس خودش، جابهجایی سَبُک. زمانی دراز تنها رو مبل وسط سرسرای پر از نگاره بر دیوارهاش نشسته بود. چرخهای از پانزده نگاره، با احساسی چنین: انگار در اتاق عزا نشسته باشی، به نگهبانی جسد دوستی یا خویشاوندی.
باور داشت که این را گاه دیدار برای ترحیم مینامند.
به اولریکه نگاه کرد، سر و بالاتنه، جای زخم تناب بر گلو، گو که خوب نمیدانست تناب از چه ساخته شده است.
شنید که کس دیگری به طرف مبل میآید، مردی که پاکشان و سنگین گام برمیداشت. بلند شد ایستاد جلوی نگارهی اولریکه، یکی از سه نگارهی مرگ اولریکه، دراز به دراز بر کف ِ سلول، و سر که از پهلو دیده میشد. نگارهها در اندازههای مختلف بود. واقعیت ِ زن، سر، گلو، جای زخم تناب، مو، حالت چهره، در هر نگاره با تهمایه رنگ از تیره به روشن نقش زده شده بود، بخشی در اینجا روشنتر از آن بخش، لکهی دهان در نگارهای که جایی واقعی مینمود، همه بی هیچ نظمی.
"واسه چی این کارو کرده؟"
برنگشت سوی مرد.
"این همه تیره. بی رنگ."
زن گفت: "نمیدونم" و رفت طرف چند نگارهی دیگر، با عنوان 'مردی که با گلوله کشته شده'. آندریاس بادر بود. همیشه یا به همهی نام و یا تنها نام خانوادگیش فکر میکرد. ماینهوف به نظرش تنها نام کوچک بود، اولریکه، و نیز گوردون.
"چی به سرشون اومده؟"
"خودکشی کردهن. یا حکومت اونارو کشته."
مرد گفت: "حکومت". بعد چیز دیگری گفت، با صدای سنگین، لحن تهدیدآمیز ملودرام، تلاشی که شاید شایستهی متهم میتوانست باشد.
زن میخواست او را مزاحم بداند، اما بیشتر احساس مبهم دلخوری داشت. به او نمیآمد این واژهی "حکومت" را بر زمینهی زرهپوش بالاترین قدرت به کار ببرد. اینگونه حرف نمیزد. دو نگاره از مردهی بادر در سلول به یک اندازه بودند، اما موضوع ِ کمابیش متفاوتی داشتند، و زن حالا تمرکز کرد روی تفاوتها، بازو، پیراهن، چیزی ناشناس در کنارهی تصویر، نابرابری یا تردید.
زن گفت: "نمیدونم چی پیش اومده. تنها اون چیزی رو میگم که مردم باورش دارن. مال بیست و پنج سال پیشه. نمیدونم اون وقت تو آلمان گروگانگیری و بمبگذاری چهجوری بود."
"یعنی با هم قرار نذاشته بودن؟"
"بعضیا باور دارن که اونا رو تو سلولشون کشتهن."
مرد گفت: "یه قرار و مدار. مگه تروریست نبودن؟ وقتی دیگرون رو نکُشن، خودشونرو میکُشن."
زن به آندریاس بادر نگاه کرد، نخست به یکی نگاره، بعد دیگری، و دوباره برگشت.
"نمیدونم. شاید بدتر از این هم باشه. اینجوری غمانگیزتره. تو این نقاشیا خیلی غم دیده میشه."
مرد گفت: "یکیشون داره لبخند میزنه."
گوردون بود، توی 'برخورد ۲'.
"نمیدونم لبخنده یا نه. شاید باشه."
"این گویاترین تصویر این سالنه. شاید تو همهی موزه. این لبخنده."
زن برگشت طرف گوردون در آنسوی سرسرا و مرد را دید روی مبل، نیم چرخیده سوی او، با کت و شلوار و کراوات شل، و موهای زود ریخته. دم ِ کوتاهی او را دید. مرد نگاهاش کرد، اما او نگاه چرخاند سوی گوردون که در لباس زندان جلوی دیوار ایستاده و لبخند میزد، شاید، بله، در نگارهی میانی. سه نگارهی گوردون، شاید با لبخند، لبخند، و شاید هم نه لبخندی بر لب.
"آدم باید یاد گرفته باشه به این نقاشیا نگاه کنه. من نمیتونم اونا رو از هم تشخیص بدم."
"میتونی. خیلی عادی نگاه کن. باید نگاه کنی."
دلخوری و عصبیت در صدای خودش شنید. سوی دورترین دیوار رفت تا به نگارهی یکی از سلولها نگاه کند، با قفسه کتابی بلند که نیمی از آن را گرفته بود و شکلی تیره، مثل شبح، شاید بارانی آویخته از جارختی.
مرد گفت: "تو مدرسهی هنر گذروندی. شاید هم درس میدی. من راستش اینجا فقط وقت میگذرونم. وسط دو تا مصاحبه کاریابی این کارو میکنم."
زن نمیخواست بگوید که سه روز پشت سر هم به اینجا آمده است. رفت طرف دیوار کناری، اندکی نزدیکتر به مبلی که مرد روی آن نشسته بود. اما گفت.
مرد گفت: "خرج زیادی. شاید هم عضو باشی."
"عضو نیستم."
"پس درس میدی، هنرهای زیبا."
"من هنرهای زیبا درس نمیدم."
"پس میخوای که دهنمو ببندم. ساکت باش، باب. اما اسم من باب نیست."
نگارهای با تابوتها که از میان جمعیت زیادی گذرانده میشد. اول متوجه نشد که اینها تابوت است. زمانی طول کشید تا خود ِ جمعیت را هم ببیند. جمعیت، بیشتر لکهای خاکستری که در میانهی سمت راست ِ پیشزمینه چند فیگور انسانی میشد تشخیص داد، ایستاده پشت به بیننده و اندکی بالاتر در نگاره خط ِ تقسیمکننده، نواری روشن از زمین یا جاده، و بعد دوباره جمعیت یا درختها. کمی طول کشید تا بفهمد آن سه شیء سفید ِ میانهی نگاره، تصویر تابوتهاست که جمعیت داشت حمل میکرد و یا گذاشته بودند به تماشا.
جسدهای آندریاس بادر، گوردون انسلین و آن دیگری که اسماش را نمیتوانست به یاد بیاورد. تو سلولاش با گلوله کشته شده بود. بادر هم با گلوله کشته شده بود. گوردون حلقآویز شده بود.
میدانست که یک سال پس از مرگ اولریکه بود. میدانست مرگ اولریکه در ماه مه ۱۹۷۶ بود.
دو مرد وارد سرسرا شدند، زنی عصا به دست پشت سرشان. هر سه رفتند و جلوی متن نوشته بر دیوار ایستادند به خواندن.
نگاره با تابوتها چیزی در خود داشت که آسان نمیشد پیداش کرد. روز دوم، دیروز دیدش و وقتی پیداش کرد کِیف کرد و حالا دیگر نمیتوانست نادیدهاش بگیرد، چیزی در بالای نگاره، سمت چپ ِ وسط، شاید درخت، به شکل ِ سادهی صلیب.
رفت و نزدیکتر به نگاره ایستاد و شنید که زن با عصا سوی دیوار روبهرو رفت.
میدانست که نگارهها از روی عکس کشیده شدهاند، اما عکسها را ندیده بود و نمیدانست تَه ِ گورستان درختی بی برگ یا مرده در عکس وجود داشت یا نه، با تنهی نازک و بلند و یکی شاخه، یا دو تا به شکل شمشیر.
مرد حالا ایستاده بود کنارش. هم او که باهاش سر حرف باز کرده بود.
"بهم بگو چی میبینی. راستش میخوام بدونم."
گروهی وارد شدند، همراه راهنما و زن برگشت و نگاه کرد که جمع جلوی نخستین نگاره از چرخه ایستاد، تصویر اولریکه به شکل ِ زنی بسیار جوان، بیشتر یک دختر، غریبوار و اندوهگین، دست و صورت ِ آونگ در تاریکی ِ پیرامون.
"احساس میکنم که روز اول خوب نگاه نکردم. فکر کردم نگاه کردهم، اما هیچ ایدهای به ذهنام نرسید که تو این نقاشی چی وجود داره. حالا تازه دارم نگاه میکنم."
ایستاده بودند، با هم، به تماشای تابوتها، درخت و آدمها. راهنما شروع کردن به حرف زدن رو به گروه.
مرد گفت: "وقتی نگاه میکنی چه احساسی داری؟"
"نمیدونم. پیچیدهس."
"چون من چیزی احساس نمیکنم."
"فکر کنم احساس ناتوانی میکنم. این نقاشیا به من این احساس رو میدن که آدم چهقدر بیپناه میتونه باشه."
"واسه همین سه روز پشت سر هم اومدی اینجا؟ تا احساس بیپناهی بکنی؟"
"اومدم اینجا چون این نقاشیا رو دوست دارم. هر روز بیشتر. اول گیج بودم، حالاش هم یه کم هستم. اما دیگه میدونم که این نقاشیا رو دوست دارم."
صلیب بود. آن را به شکل صلیب دید و احساس کرد، حتا نادرست، که جنبهای از بخشش در نگاره وجود داشت، که دو مرد و یک زن و اولریکه پیش از آن سه، چندان فاصله نداشتند از بخشیده شدن.
اما صلیب را به مرد کنار دست نشان نداد. این را نمیخواست، و بحث پشت سرش را. فکر نکرد که صلیب را در خیالاش ساخته است، که در چند حرکت تند قلم مو صلیب میبیند، اما نمیخواست کسی از تردید اساسی دربارهش حرف بزند.
رفتند به اغذیه فروشی و نشستند رو چارپایه جلوی تختهی باریکی که جلوی پنجره قرار داشت. زن به آدمها در خیابان هفتم نگاه کرد، نیمی از جهان که با شتاب پیش میرفت و نمیچشید از آنچه که میخورد.
مرد گفت: "روز اول نشد که بشه. اگه سهام اونجوری که میخوای بالا بره، چند ساعته چهار برابر میآد تو جیبت. وقتی رسیدم بازار کساد شده بود دیگه، وارفته، و داشت بیشتر وامیرفت."
همهی چارپایهها که اشغال شد، آدمها ایستاده به خوردن مشغول شدند. زن میخواست برود خانه و به پیامگیر گوش بدهد.
مرد، در حال جویدن و بدون بروز احساس گفت: "حالا قرار میذارم، ریش میزنم، لبخند میزنم. زندگیم شده دوزخ".
فضا اشغال کرده بود، بلند و چهارشانه که بی توجه خودش را ولو کرده بود و بیشتر جا میگرفت. کسی از کنار زن دست دراز کرد تا دستمال کاغذی بردارد. نمیدانست چرا اینجا نشسته و با مرد دارد حرف میزند.
مرد گفت: " نه رنگی، نه معنایی."
"کاری که اونا کردن معنا داشت. خطا بود، اما کورکورانه و بیهوده نبود. فکر کنم نقاش دنبال اونه. و اینکه چرا اینجوری تموم شد؟ فکر کنم داره این سئوالرو میکنه. همه مردهن."
"چه جوری میخواست تموم بشه پس. راستشو بگو. تو به بچههای معلول درس هنر میدی."
زن نمیدانست که این جالب است یا از بدجنسی، اما خودش را در جام پنجره دید که لبخند میزند.
"من درس هنر نمیدم."
"این تندترین غذاییه که دارم آروم میخورم. ساعت سه و نیم قرار دارم. آروم بخور. بگو چه درسی میدی."
"من درس نمیدم."
نگفت که بیکار است. حوصله نداشت کارش را، کار اداری در انتشارات کتابهای آموزشی را شرح بدهد. فکر کرد حالا که شغل و انتشاراتی دیگر وجود ندارد، چرا به خودش زحمت بدهد.
"مشکل اینه که من اصلن یواش غذا نمیخورم. هی باید یاد خودم بندازم. اما باز هم نمیتونم خودمو عادت بدم."
دلیل اما این نبود. نمیخواست بگوید بیکار است چون در آن صورت شرایط مشابه داشتند. این را نمیخواست، عوض شدن لحن از سر همدردی، رفاقت. بگذار لحن به همین شکل کوتاه و بریده بماند.
آب سیباش را نوشید و به آدمهای در گذر نگاه کرد، چهرهها که همه بیدرنگ آشنا مینمودند، بعد در زمانی بس کوتاهتر از یاد میرفتند.
مرد گفت: "باید میرفتیم یه غذاخوری درست و حسابی. اینجا نمیشه حرف زد. تو راحت نیستی."
"نه، همینجا خوبه. یه کم عجله دارم."
مرد فکر کرد که اول تأمل کند و بعد چیزی بگوید. از رو نرفت. زن فکر کرد برود به دستشویی و بعد فکر کرد، نه. به پیراهن مرد ِ مرده فکر میکرد، پیراهن آندریاس بادر، در هر نگاره کثیفتر یا خونیتر.
" و تو هم ساعت سه قرار داری."
" سه و نیم. اما هنوز خیلی مونده. اون یه دنیای دیگهس که گره کراوات رو محکم میکنم و پا میذارم تو و خودم رو معرفی میکنم." ساکت شد، بعد به زن نگاه کرد: " باید بگی: کی هستی؟"
زن لبخند خودش را دید. اما چیزی نگفت. فکر کرد شاید جای بریدگی تناب بر گلوی اولریکه زخم نبود، خود تناب بود، حالا اگر راستی راستی تناب بود نه کابل یا کمربند و از این چیزها.
مرد گفت: "این سئواله: کی هستی؟ به این محشری آماده میکنم و تو هیچی نمیگی."
غذاشان تمام شد، اما لیوانهای کاغذیشان هنوز خالی نشده بود. از اجاره و قراداد و محلههای شهر حرف زدند. زن نمیخواست بگوید کجا زندگی میکند. سه خیابان آنطرفتر، در مجتمع مسکونی با ساختمان آجری رنگ و رو رفته زندگی میکرد، بنایی با خرابیها و محدودیتهاش که آن را همسان زندگی خودش میدید، حالا بگذریم از گله و شکایتهای روزهای عادی.
اما گفت. از جاهایی برای دویدن و دوچرخه سواری حرف زدند و مرد گفت کجا زندگی میکند و در کدام مسیر میدود و بعد که پرسید او کجا زندگی میکند، بهش گفت، با بی خیالی، و مرد شربت لیموی کمشکرش را نوشید و از پنجره بیرون را نگاه کرد، شاید درون را، تصویر محو خودشان در جام پنجره.
زن که از دستشویی آمد، مرد ایستاده بود جلوی پنجرهی آشپزخانه، انگار به انتظار چشماندازی که باید باز میشد روبه روش. تنها گرد و خاک بنّایی بود و شیشه، پشت ساختمان کارخانه در خیابان بعدی.
آپارتمانی یک اتاقه، آشپزخانه که به زحمت جدا شده بود و تختخوابی در گوشهی اتاق، کوچک، بی نرده یا تخته در بالای سر، پوشانده با پتوی رنگین ِ بِربِر، تنها چیز در اتاق که اندکی توجه جلب میکرد.
زن میدانست که باید نوشیدنی تعارف کند. احساس دست و پا چلفتی میکرد، بی تجربهگی، در برابر مهمانهای ناخوانده. باید خوب فکر کنی کجا باید بنشینی، چه بگویی. نگفت که جین را گذاشته تو یخچال.
"چند وقته اینجا زندگی میکنی؟"
"حدود چهار ماه. کولی ِ کوچگر بودم. اتاق اجارهای، خونهی دوستام، همیشه هم کوتاه. از وقتی که ازدواج به هم خورد."
"ازدواج."
با لحن اندکی ضعیفتر شده از باریتون پرصدایی گفت که پیشتر در ادای کلمهی "حکومت" به کار برده بود.
"من هرگز ازدواج نکردهم. باور میکنی؟ بیشتر دوستای همسن خودم، راستش همهشون ازدواج کردهن، بچه دارن، جدا شدهن، بچه دار. تو میخوای بچهدار باشی؟"
"کِی یعنی یه وقتی. آره، فکر کنم."
"من به بچه فکر میکنم. فکر کنم خودخواهی باشه آدم از خانواده بگذره. بگذریم که کار دارم یا نه. به زودی یه کار پیدا میکنم، یه کار خوب. مساله این نیست. من ترسم اینه که، در اصل، چه جوری یه موجود کوچولو و ظریف رو بشه بزرگ کرد."
آب معدنی با پرهای لیمو نوشیدند، مورب نشسته رو به روی هم سر ِ میز ِ کوتاه، همان میز اتاق پذیرایی که زن غذاش را روی آن میخورد. اندکی از این صحبت تعجب کرده بود. مشکل نبود، حتا اگر سکوت میشد. سکوت هرگز ناراحتکننده نبود و مرد به نظرش صادق بود در آنچه میگفت.
تلفن همراه مرد زنگ زد. گشت و از عمق جیب بیرون کشید و کوتاه حرف زد و بعد خیره شد به آن در دستاش.
"باید یادم باشه که خاموش کنم. اما بعد فکر میکنم اگه خاموش باشه، چی از دست میدم؟ باور نکردنیه."
"تلفن که همه چیز رو عوض میکنه."
"یه چیز باور نکردنی. تلفن که کل ِ زندگیت رو به هم میریزه. واسه همین احترام میذارم به تلفن همراهام."
میخواست به ساعت نگاه کند.
"این که راجع به همون مصاحبه کاریابیت نبود؟ که به هم خورده؟"
مرد گفت نه و زن نگاه دزدیده انداخت به ساعت دیواری. با خودش فکر کرد آیا میخواهد که مصاحبه کاریابی مرد به هم بخورد. این را که نمیتواند بخواهد.
مرد گفت: "شاید تو هم درست مثل منی. درست وقتی خودت رو آماده میکنی که اتفاق افتاده باشه. اونوقته که جدی میشه واسهت."
"راجع به پدربودن داریم حرف میزنیم؟"
"راستشو بگم برنامهی مصاحبه رو به هم زدم. وقتی اونجا بودی" و با سر اشاره کرد به دستشویی.
زن احساس واهمهی غریبی کرد. مرد لیوان را تا ته نوشید، سرش را عقب برد تا قطعه یخی سُر خورد به دهاناش. اینگونه آنجا نشسته بودند و گذاشتند تا یخ آب شود. بعد مرد تو چشمهای زن نگاه کرد، در حالیکه کراواتش را از میان انگشتان میسُراند.
"بگو هرچی دلت میخواد."
زن هیچ نکرد.
"چون احساس میکنم که آمادگی نداری و من نمیخوام زود دست به کاری بزنم. اما اینجا نشستیم حالا."
زن نگاهاش نکرد.
"من از اون آدمای زورگو نیستم. اصلن نمیخوام صاحب کسی باشم. اما بگو هر چی دلت میخواد."
"هیچی."
"حرف زدن، وراجی، فرقی نداره. مهربونی. این بزرگترین لحظهی دنیا نیست. میآد و میره. اما نشستیم اینجا."
"دوست دارم که بری حالا."
مرد شانه بالا انداخت و گفت: "عیب نداره". بعد هیچ نکرد.
"گفتی: بگو هرچی دلت میخواد. دلم میخواد که بری."
مرد نشسته ماند. از جا بلند نشد. گفت: "یه دلیل داشتم که قرار مصاحبه رو به هم زدم. فکر نکنم صحبت ما دلیلاش باشه. نگاهت میکنم. به خودم میگم: میدونی اون منو یاد چی میاندازه؟ یاد کسی که دوره نقاهت رو میگذرونه."
"آمادگی دارم بگم که اشتباه کردم."
"منظورم اینه که اینجا نشستیم. چه جوری اتفاق افتاد؟ اشتباه نبود. بذار با هم دوست باشیم."
"فکر کنم باید بس کنیم."
"چی رو؟ مگه چیکار داریم میکنیم؟"
کوشید آرام حرف بزند، بگذارد لحظه برسد به سطح.
"درست مثل آدمی که حالش داره خوب میشه. حتا تو موزه هم این فکرو کردم. خوبه. عالی. اما حالا اینجا هستیم. همهی روز، هرچی بکنیم یا بگیم، گذراست."
"نمیخوام ادامه بدم."
"دوست."
"این خوب نیست."
"نه، دوست."
در صداش پژواکی از نزدیکی بود، چنان جعلی که اندکی تهدیدآمیز به گوش میرسید. زن نمیدانست چرا هنوز اینجا نشسته است. بعد مرد خم شد سوی او، نرم دستاش را گذاشت رو ساعدش.
"سعی ندارم رو آدما تسلط داشته باشم. همچه آدمی نیستم."
زن عقب کشید و بلند شد، بعد مرد همهی تناش را در آغوش داشت. زن سرش را پنهان کرد در شانه. مرد فشار نداد و سعی هم نکرد پستانها یا باسناش را نوازش کند، اما او را نرم در آغوش داشت. دمی به نظر آمد که زن گم شد در خود، فشرده و بی حرکت، بی نفس و درمانده. بعد خودش را به حرکتی جدا کرد. مرد گذاشت او کارش را بکند و خیره نگاه کرد، با چشمانی در حال قیمتگذاری، از آن دست که زن دیگر نمیشناختاش. مرد داشت درجهبندیش میکرد، داوری به شکل وحشتناک و داغان کننده.
گفت: "دوست."
زن متوجه شد که سر تکان میدهد به نفی، میکوشد تا آن دم را باور نکند، بتواند برش گرداند، سوءتفاهم را. مرد هُلاش داد محکم. زن ایستاده بود نزدیک تخت و این همهی آن آگاهی بود که در نگاه مرد وجود داشت، دو چیز؛ او و بستر. شانه بالا انداخت، انگار بخواهد بگوید: منطقی است. فایدهاش چیست که آنکاری را نکنیم که براش آمدهایم اینجا؟ بعد کتاش را در آورد، مجموعهای حرکات بی شتاب که انگار همهی فضا را اشغال میکرد. در پیراهن سپید ِ چروک درشتتر از همیشه به نظر میآمد، عرق کرده، و به تمامی ناشناس برای زن. با دست دراز کرده کت را نگه داشته بود.
"نگاه کن. حالا تو. از کفشهات شروع کن. اول یکی، بعد دیگری."
زن رفت طرف دستشویی. نمیدانست چه بکند. از کنار دیوار گذشت، سر به زیر، مثل آدمی که کورکورانه پیش میرود، و پا گذاشت داخل دستشویی. در را بست، اما نخواست قفل کند. فکر کرد این کار مرد را عصبانی خواهد کرد، تشویق برای انجام کاری، خراب کردن چیزی، بدتر حتا. چفت را هم نینداخت. تصمیم گرفت زمانی چفت را بیندازد که صدای پای او را بشنود در آمدن سوی دستشویی. مطمئن بود، تقریبن، که او کنار میز اتاق ایستاده است.
گفت: "خواهش میکنم برو."
صداش غیرطبیعی بود، آنقدر زیر و ضعیف که خودش بیشتر ترسید. بعد صدای راه رفتن مرد را شنید. پژواکی آرام. نرم و آرام از کناررادیاتور، که اندکی سر و صدای لرزش داشت گذشت و رفت سوی تخت.
زن این بار بلندتر گفت: "باید بری."
مرد نشسته بود رو تخت و داشت کمربندش را باز میکرد. زن فکر کرد شنیده است، صدای بند کمربند که جدا شد از زبانه و سر خورد از درون سگک. صدای باز شدن زیپ شنید.
ایستاده بود تکیه به در دستشویی. اندکی بعد صدای نفس او را شنید، صدای کار با تمرکز، نفس از بینی و یکنواخت. منتظر ایستاد، سر رو به بالا، تن تکیه به در. تنها میتوانست گوش بدهد و منتظر بماند.
کار مرد که تمام شد، دمی هیچ به گوش نرسید، بعد صدای خش و خش و جنبش. فکر کرد حالا دارد کتاش را میپوشد. الان داشت میآمد طرفاش. فکر کرد باید در را زودتر قفل میکرد، وقتی او هنوز رو تخت نشسته بود. مرد منتظر ایستاد. بعد احساس کرد که تکیه داد به در، با وزن سنیگن، چند سانتیمتر فاصله از او، وارفته و نه در حال فشار دادن. زن آرام چفت را انداخت، خیلی نرم. مرد در حال نفس زدن با فشار، ولو شده بود روی در.
"معذرت میخوام."
صداش به سختی شنیده میشد، مثل نالهی ضعیف. زن منتظر ایستاد.
"معذرت میخوام. خواهش میکنم. نمیدونم چی باید بگم."
زن منتظر ماند تا او برود. وقتی شنید صدای رفتن و دست آخر بسته شدن در پشت سرش، باز دقیقهای صبر کرد. بعد از دستشویی آمد بیرون و در خانه را قفل کرد.
حالا همه چیز را دو تا میدید. همانجایی بود که میخواست، تنها، اما دیگر هیچ چیز همان نبود. مردک بیهمهچیز. همه چیز در اتاق معنای دوپهلو داشت. آنچه که بود و آنچه اکنون تداعی میشد. رفت بیرون و قدم زد. وقتی برگشت، تداعی هنوز حضور داشت، کنار میز، رو تخت، در دستشویی. مردک حرامزاده. در غذاخوری نزدیک خانه چیزی خورد و زود به بستر رفت.
صبح روز بعد که دوباره به موزه رفت، او را دید تنها نشسته در سرسرا، روی مبل وسط و پشت به ورودی، در نگاه کردن به آخرین نگارهی چرخه، دور از بزرگترین و شاید نفسگیرترین، نگاره با تابوتها و صلیب، با نام 'گورستان'.
این داستان به سال ۲۰۰۲ در The New Yorker چاپ شده است.
|