تمام رنگ های جهان
لقمان تدین نژاد
•
وسط های کلاس سوم، یکی دو هفته بعد از امتحانات ثلث دوم بود که یک روز آقای شمعونی بعنوان تکلیف انشا از تک تک بچه ها سئوال کرد، وقتی که بزرگ شدند چکاره میخواهند بشوند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۵ ارديبهشت ۱٣۹۵ -
۱۴ می ۲۰۱۶
وسط های کلاس سوم، یکی دو هفته بعد از امتحانات ثلث دوم بود که یک روز آقای شمعونی بعنوان تکلیف انشا از تک تک بچه ها سئوال کرد، وقتی که بزرگ شدند چکاره میخواهند بشوند. نوبت به جمال که رسید مثل هر شاگرد دیگر از روی نیمکت بلند شد و خیلی ساده جواب داد، «من که بزرگ بشوم میخواهم دیوارهای تمام خانه های دنیا را رنگ بزنم.» تمام کلاس بی اختیار زدند زیر خنده. او اما همانطور ساکت ایستاده بود نگاه میکرد به معلم و به نظر نمی رسید که به خندهی همکلاسی ها اهمیتی داده باشد. آقای شمعونی با صدای بلند همه را ساکت کرد، «ساکت. . . ، ساکت. . . ، بذارید حرفشو بزنه. . . ، میگم ساکت. . . !»
امروز که دارم این را می نویسم یادم می آید که منهم اول بی اختیار، تحت تاثیر کلاس، به او خندیده بودم اما از اولین کسانی بودم که بعد از اخطار آقای شمعونی خندهام را خورده بودم خیره شده بودم به حالت کلی صورت جمال و سر تراشیده و لباسهای او که مثل بیشتر بچه ها ساده بود و فقیرانه. تا هنوز بچه های دیگر داشتند ساکت می شدند با خودم فکر کرده بودم به حرف جمال که بنظرم بی معنی می رسید و از روی نوعی خُل وضعی بود و دیوانگی. او را تصور کرده بودم که با جثّهی معمولیِ خود در کوچه های شهر می گردد با یک قلم موی بزرگ و یک سطل رنگ، جلوی تک تک دیوارها می ایستد سطل را زمین می گذارد قلم مو را توی رنگ می کند و شروع می کند به رنگ زدن در مقابل نگاه حیرت زدهی رهگذران. یعنی چی؟
بچه ها که ساکت شدند آقای شمعونی با پارهیی کنجکاوی و از روی یک علاقهی خاص لبخند زد و گفت، «خُب. . . ، که دوست داری دیوارهای تمام خانه های جهان را رنگ بزنی. هان. . . ؟» و جمال به چشمهای او نگاه کرد و با خونسردی جواب داد، «بله آقا. . . » جمال سر پا ایستاده بود رو به تخته سیاه و در تمام مدت حتی یکبار هم بر نگشته بود به بچه ها نگاه بکند یا به یک نفر چشم غرّه برود که چرا تمسخرش کرده است. آقای شمعونی باز مهربانانه لبخند زد و پرسید، «خُب بچه جان. . . ، بگو ببینم چه رنگهایی می زنی به تمام دیوار های جهان؟» آقای شمعونی مشخصاً روی « تمام دیوار های جهان » تاکید گذاشت به دلایلی که به عقل من نمی رسید. در آن لحظات، نمیدانم از کجا، احساس من این بود که سئوال آخر آقای شمعونی از روی کنجکاوی شخصی و برای سر در آوردن از معنای حرف جمال است. جمال هم با ترکیبی از اعتماد بنفس و سادگی های کودکانه رنگهای شفاف جهان را هرچه می شناخت شمرد، «سبز، قرمز، نارنجی، زرد، بنفش، آبیِ آسمانی، . . . » و آقای شمعونی با علاقه گوش داد، در تمام مدت لبخند زد و بیدلیل یکی دو بار پِلک زد.
آن سال جمال در عکس دسته جمعیِ اواخر اردیبهشت مثل هر شاگرد دیگر ایستاده بود به ردیف جلوی درِ کلاس سوم و مثل بقیه بچه ها خیره شده بود به دوربین. هیچ چیزی در قیافه و ظاهر و لباس او نبود که او را از سایرین متمایز سازد. اخیراً اما که داشتم به مناسبتی عکس های قدیمیِ خودم را مرور می کردم در چشمان جمال آثاری از یک نوع تفکر و غم و گمگشتگی و بیگانگیِ کودکانه-تراژیک احساس کردم که آنوقت ها به اقتضای سن متوجه نشده بودم.
سالها بعد بار دیگر به طور اتفاقی در کلاسهای زبان روسیِ انجمن فرهنگی ایران-شوروی به جمال برخوردم. به محض اینکه او را دیدم با خودم فکر کردم که او هم باید تودهیی باشد. دانشکدهی پزشکی می رفت. با شناختی که از خانوادهاش داشتم مطمئن بودم که بیش از همه مادر جمال است که از ته دل به پسرش افتخار می کند و شاید اوقاتی که از خرید روزانه بر می گردد با خودش فکر می کند، «جمال. . . ، دکتر جمال. . . ، زندگی من. . . ، امید اولین من. . . ، پسر منحصر بفرد من. . . ، پزشکی. . . ، ساختمان بزرگی مُشرف بر حیاط دانشگاه، با کلاسها، راهروها، و دیوارهایی که از آن یک دنیا سنّت می بارد و تاریخ و خاطره، رو به کتابخانهی مرکزی. . . ، پسرم جمال. . . ، تهران. . . ، کوی دانشگاه. . . » و به گذران روزانهی او فکر می کند و روزها را سر می کند تا بار دیگر پسر او به شهر بیاید در تعطیلات بین ترم و یا نوروز.
با خودم فکر کردم آمده است روسی یاد بگیرد که تورگنیف و شولوخوف و پوشکین و غیره را به زبان اصلی بخواند، که جوهرهی آنها را دست نخورده تر لمس کند بدون واسطهی ترجمه. یا محض کنجکاوی و غور و تفکر شخصی بگذارد مقایسه بکند با کارهای بهآذین و شلتوکی و قاضی و پور هرمزان و امثال آن. این را از آنجا می گویم که جمال زیر بغل خود کتابِ نازکی داشت از انتشارات پروگرس. قسمتی از تیتر روسیِ کتاب افتاده بود زیر یکی از جزوه های او.
چند ماه بعد در پایان کلاسهای روسی، یک شب جمال در مهمانیِ انجمن فرهنگیِ ایران-شوروی رفت روی سِن و شعر چند خطیِ کوتاهی خواند از آخماتووا به زبان اصلی، برای دیپلمات ها و کارمندانِ روسی و معلمین کلاسها و شاگردان، و مهمانان ایرانیِ بیشتر مسن و برخی جوان، که پیشرفت کلاس را نشان داده باشد. آن شب من از یکطرف حیرت کردم از استعداد او در زبان و هم دیگر برایم تردیدی بجا نماند که او باید تودهیی باشد. جمال آنشب از صحنه که آمد پایین و تا فیلم «دوران کودکی» شروع بشود در تمام مدت بیشتر با یکی از دانشجویان تودهیی دانشکدهی فنّی گرم گرفته بود و گفتگوکنان میچرخیدند در حیاط و باغچهی انجمن.
در فضای پلیسی-ساواکیِ زمان شاه فقط از نشانه های جنبی میتوانستی به تمایلات افراد پی ببری. عدم کنجکاوی در خصوصیات و اعتقادات دوستان دورتر و همکلاسی ها از اصول خدشه ناپذیر روابط بین دانشجویان محسوب می شد و اگر تصادفاً چیزی از کسی می دیدی یا می فهمیدی دستی دستی خودت را به آن راه می زدی که نه دیدهیی و نه خبر داری و نه به تو ارتباطی دارد. اینطور نبود که با صراحت از کسی بپرسی یا بکسی بگویی، «تودهیی هستی؟ فدایی هستی؟ مجاهد م-ل هستی؟» و غیره.
بعد از مهمانیِ انجمن فرهنگی ایران-شوروی بازهم جمال را گم کردم. اما خاطره و قیافهی او وقتی که بر بالای سنِ ایستاده بود و با نهایت اعتماد بنفس و با صدای بلند و با تلفظی نزدیک به روسیِ کامل آخماتووا می خواند در حافظهی من نقش بسته و همانطور دست نخورده مانده بود: عین روزی که در کلاس سوم از روی نیمکت بلند شده بود و با صراحت در جواب آقای شمعونی گفته بود که میخواهد دیوارهای تمام خانه های جهان را رنگ های شفاف بزند.
انقلاب اسلامی که شد جمال را چندین بار بطور گذرا جلوی دانشگاه دیدم. یکبار سر خیابان آناتول فرانس، یکبار سرِ سزاوار، و یک بار دیگر هم سر میدان بیست و چهار اسفند وقتی که داشت از اتوبوس سرویس یکی از کارخانه ها پیاده می شد. باهم یکی دو دقیقهی کوتاه حرف زدیم و او با کم حوصلگی گفت که پزشکی را رها کرده است و بعد هم مرا رها کرد و شتاب کرد به سویی. حدس می زدم که او از روی رهنمود های سازمانی و با هدف سازماندهی کارگران رفته است دنبال کارگری در یکی از کارخانه های جاده کرج. از همه بیشتر متاسف شدم برای مادرش. برایم فیلم «طبقه کارگر به بهشت می رود» تداعی شد و «نارودنیک» ها و رمانتیسم و توهم پرولتریزه سازیِ خود. تا داشتم از او دور می شدم و به طرف جمالزاده می رفتم با خودم فکر کردم که آیا جمال اهداف سازمانیِ خود را وقتی که پزشک باشد و در جامعه قدرت و موقعیتی داشته باشد بهتر پیش می برد یا وقتی که یک کارگر ساده باشد در یک کارخانهی قالب سازی در جاده کرج؟ ناخودآگاه زیر لب هی زمزمه میکردم، «چه اتلافی. . . ، چه اتلافی. . . ، چه اتلافی. . . ، » چقدر متاسف شدم برای مادرش.
آخرین باری که جمال را دیدم اواخر سال ۱۳۵۹ بود سر شاهرضا-فخرِ رازی ایستاده زیر پلاکارد بزرگی با عنوان «پیکار در راه رنگ آمیزیِ جهان با شفاف ترین رنگها.» پس از سالها بار دیگر کلاس سوم دبستان برایم تداعی شد که جمال گفته بود میخواهد وقتی بزرگ بشود دیوارهای تمام خانه های جهان را رنگ های شفاف بزند. بر زمینهی سفیدِ چلوارِ پلاکارد دایره ها و مربع ها و مثلث ها و خط ها و نقطه های درشتِ زرد و آبی و قرمز و سبز افتاده بود. رنگهای زمینهی پلاکارد--وقتی که به رغم شلوغیِ شاد و تحرکِ شکوفای پیاده رو می ایستادی و به آن خیره می شدی—به متن شعار عمق و پرسپکتیو خاصی بخشیده بود: یکجا می شد مکمل آن، جای دیگر حروف را برجسته می کرد، و جای دیگر کنتراست ها و سایه روشن ها و پُر و خالی های آن را بیرون می انداخت.
جمال از اولین کسانی بود که حدود مرداد ماه سال ۱۳۶۰ دستگیر شد، در آپارتمانی در یکی از کوچه های فرعیِ خیابان روزولت، نرسیده به میدان بیست و پنج شهریور، و مانند بیشمارانی دیگر فرو رفت در سیاهیِ هولناک زندانها و کمیته ها و خانه های امنِ جمهوریِ اسلامی. جمال که رفت زیر بازجویی ها و شکنجه های وحشیانه، و تن زخمی و ظاهر خمیدهی او را که می دیدی ناخودآگاه این احساس به تو دست می داد که کینهی جمهوری اسلامی نسبت به جمال و هم مسلکان او شدیدتر از حد معمول، و از کیفیت دیگری برخوردار است، از صدر حکومت گرفته تا ذیل آن، از لاجوردیِ آن گرفته تا پاسداران سادهی دادستانی. حس می کردی که وقتی آنها را می برند زیر شکنجه فقط برای گرفتن اطلاعات نیست: نوعی کینهی شخصی همراه آن است و صاف کردن خرده حسابهای قدیمی.
یک روز چهارشنبه پاییزی، نزدیک ظهر، که جمال برای آخرین بار ایستاده بود در مقابل اسدالله لاجوردی و آیتالله محمدی گیلانی، رنگ او پریده بود و بالا تنهاش بی اختیار به یک طرف خم می شد. بارها دستش را به کمر زد که خودش را صاف نگاه دارد. من حس می کردم که هر آن ممکن است سرش گیج بخورد و همانجا پهن شود روی زمین مقابل میزِ سادهی آیتالله. با اینهمه بر چشمان خسته و ظاهر ضعیف و بیمار او هنوز سایهیی احساس می شد از اعتماد بنفس آن روز کلاس سوم که مصممانه اعلام کرده بود میخواهد دیوار های تمام خانه های جهان را با شفاف ترین رنگها نقاشی کند.
آن روز هرچقدر حرکات و رفتار آیتالله محمدیِ گیلانی کنترل شده و خونسردانه بود و هرچقدر کتابی و مُعَرّب و متظاهرانه حرف می زد و از کلام و برخورد او نوعی بیرحمیِ قاطع بیرون می زد، رفتار لاجوردی خام بود و معمولی خودمانی و حرفها و عبارات و فرهنگ لغاتِ او کوچه بازاری و عوامانه: انگار که سر شمسالعماره با لاتی، شاگرد رانندهیی، یا دستفروشی مثل خود سرشاخ شده باشد. جمال همانطور که داشت به ترکیب لاجوردی و گیلانی نگاه می کرد باز رفت در اندیشهی مسئلهی همیشگیِ خود: چرا ماه محرّم که شروع می شود دوباره بی مقدمه تمام لات ها و چاقوکش های های بدنام شهر کیا بیایی پیدا می کنند، شال عزا به گردن می اندازند، توی خیابانها با نوعی اعتماد بنفس تازه یافته راه می روند، و تقریباً بدون استثنا در رأس هیئت ها و تکیه ها قرار می گیرند. این چه کشش متقابلی است که همیشه بین شعبان بیمخ ها و آیتالله کاشانی ها، یا طیّب ها و خمینی ها، و از آن پیشتر بین آخوندهای مشروعه طلب و اراذل و اوباش دورهی مشروطه بروز می کند. چرا خلخالی فاحشه ها را سازماندهی می کند برای زندانبانی و شکنجه و مسئولیت های سرکوبگرانهی دیگر، چرا هادی غفاری لاتها و اوباش معروف و یا تازه کار را سرکردگی میکند وقتی که دارند حمله می کنند به مقر سازمانهای مخالف دولت و بیرحمانه می زنند و می کشند و دستگیر می کنند؟ مرکز جاذبهی انقلاب اسلامی از چه خصلتِ مرموزی برخوردار بود که به آن طرز بیسابقه عقب مانده ترین و پس مانده ترین اقشار جامعه را به آن شدت مجذوب خود می کرد و بزودی هم پرتاب می کرد به مقامات کلیدیِ حکومت، یکیشان همین لاجوردی، دادستان انتصابیِ امام.
جمال در آن لحظات و به رغم تن شکسته و خستگی و نومیدیِ پوشیدهی خود توجهش خصوصاً جلب شده بود به رنگ قهوهیی تیرهی پیراهن لاجوردی. برای جمال همیشه معما بود که چرا بیشتر نوجوانان و جوانان حزباللهی که از خزانه و جوادیه و مسجد لُرزاده و لولاگر و امثال آن گُسیل می شدند به مقابل دانشگاه تهران برای چماق کشی و بهم زدن تظاهرات سازمانهای چپ و مجاهد، یا حمله به دانشکده ها و اجتماعات و نمایشگاه های عکس و کتاب و غیره، همیشه پیراهن های تیره به تن داشتند. او از مدتها پیش بدنبال یافتن تئوری تشابهات غیرقابل انکار پیراهن سیاهان ایتالیای موسولینی و اِس اِس های آلمان هیتلر و هیئتی ها و تکیه برو ها و چماقدارانِ ایران خمینی بود. در مورد این آخری ها همیشه توی نخ این بود که چرا اینها پیراهن های عموماً سیاه و خاکستری و قهوهیی و سُرمهیی، و ندرتاً سفید، خود را نمیگذارند توی شلوار. یک بار فکر کرد شاید برای اینست که آزاد باشند و بهتر بتوانند چماق های کوتاه خود را زیر پیراهن های خود مخفی کنند و موقعش که شد راحت تر از زیر آن در بیاورند برای زدن. اما هیچگاه از استدلال خود قانع نمیشد.
آنروز جمال با اینکه به سئوالات متعدد آیتالله گیلانی و سئوالات و توضیحاتی که گاهی از سوی لاجوردی می آمد با نوعی غرور و خشکی و بیعلاقگی جواب می داد اما هنوز هم میتوانستی حس کنی که کینهیی را آن زیر زیرها حفظ کرده است. شاید شکنجه های شدید و دردها و عوارضِ همراه آن بُعد تازهیی بخشیده بود به کینهی آرمانی-سیاسیِ او. احساس من این بود که جمال عجله دارد هرچه سریعتر جلسه فیصله پیدا کند و او برود پیِ کارش. حکم از پیش تعیین شدهی دادگاه سرپایی همانقدر برای جمال معلوم بود که برای لاجوردی و گیلانی. جمال زخمی تر و بیمارتر و درهم شکسته تر از آن بود که به این فورمالیته ها اهمیت بدهد. در آن لحظات او فقط دنبال جایی میگشت که بیافتد دراز بکشد.
بعدها که جمال مدتی پیش پیوسته بود به آمار هراس انگیز اعدامهای سال ۱۳۶۰، حداقل دوبار یا سه بار مادر جمال را دیدم که همراه برادر کوچک او از پارکینگ لونا پارک در می آمدند و می رفتند بطرف گیشهی مجاور زندان اوین برای جستجو و به امید یافتن اثری از جمال. بر قیافهی گرفتهی مادر جمال لایهی تیرهیی از بیم، و امیدی دوگانه به اجرای عدالت در مورد قاتلین فرزند خود، چه در این جهان و چه در جهان دیگر نشسته بود. احساس می کردم غمی که در قیافهی مادر جمال دیده میشود حتی کمر آسمان را هم خم میکند چه رسد به یک آدم. تا جاییکه من خبر داشتم هیچ چیزی از هیچکس دستگیر مادر جمال نشد.
بار آخری که مادر جمال را دیدم داشت با پسر کوچک خود با یکی از مادران تهرانی حرف می زد زیر یک درختچهی زینتی در همان پارکینگ لونا پارک. تا آن زمان دیگر همه فهمیده بودند که هرشب یا هرچند شب دزدانه کامیون هایی از در زندان اوین بیرون می زنند، می رانند تا خاوران، اجسادی را می ریزند در گودالهای کم عمق، با عجله روی آن با لودِر خاک می ریزند، و هرچه سریعتر چراغ خاموش فرار می کنند تا خود را برسانند به جاده خراسان و قاطی ماشین های دیگر شوند. مادرِ تهرانی داشت به او آدرس می داد و راهنمایی می کرد.
مادر جمال به زودی به خیلِ دیگر مادرانی پیوست که جمعه ها به خاوران می رفتند و از روی کشف و شهود و الهام و تصور، یک گوشهی خاک را می گرفتند، بر آن دسته گل می گذاشتند، شمع روشن می کردند، عکس دختر یا پسر گمشدهی خود را میگذاشتند، و فاتحه می خواندند، قبل از اینکه بیشتر وقتها پاسداران بیایند و آنها را به زور متفرق کنند.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۹ مه ۲۰۱۶
|