یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

"ایکسبازی"
"اپیزود نهم"


علی عبدالرضایی


• همه چیز بازی ست، حتی آنها که برای آزادی می جنگند می خواهند آزاد باشند تا بازیِ دلخواه شان را بکنند. یک عده بازی می کنند که ببازند مثل آریا، یک عده هم می خواهند ببرند مثل زهرا خانم مادرِ لارا، این هر دو دسته بازنده اند، چون از کاری که می کنند لذت نمی برند، برد یا باخت مهم نیست، مهم این است که خوب بازی کنی مثل کیمیا که خوبی را بازی می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۱۴ می ۲۰۱۶


 
همه چیز بازی ست، حتی آنها که برای آزادی می جنگند می خواهند آزاد باشند تا بازیِ دلخواه شان را بکنند. یک عده بازی می کنند که ببازند مثل آریا، یک عده هم می خواهند ببرند مثل زهرا خانم مادرِ لارا، این هر دو دسته بازنده اند، چون از کاری که می کنند لذت نمی برند، برد یا باخت مهم نیست، مهم این است که خوب بازی کنی مثل کیمیا که خوبی را بازی می کند. تنها شباهتی که این قماربازها با هم دارند، تفاوت شان است، تفاوت در بلوف هایی که می زنند. اینها همه خوب می دانند که زندگی مثل بازی پوکر است و تنها آنهایی که بهتر و بیشتر بلوف بزنند می برند.
آریا بلد بود طوری راست بگوید که هیچکس باور نکند، در واقع دروغگویی تنها کاری بود که او بسیار طبیعی انجام می داد. آرشام می دانست که هیچ بن بستی وجود ندارد، کافی بود سرش را بالا کند، آسمان را می دید، او فقط بال نداشت تا وقتی در حیاط زندان قدم می زد خودش را از شرِّ آنهمه دیوار خلاص کند. طفلی به قدر کافی نمی دانست، وگرنه در دام سحر گیر نمی افتاد. انگار رفته بود مونترال تا برود زندان که یاد بگیرد.
اگر بلد نباشی بازی کنی، بالاخره یکی پیدا می شود که یادت دهد، فقط باید یادت بماند او همان کسی ست که وقتی یاد گرفتی بی رحمانه از تو خواهد برد. آرشام این را نمی دانست، زمان کازینوی بزرگی ست، این را هیچکس نمی داند، به همه یاد می دهد که از آن ببازند، همه دارند می بازند، می بازند که یاد بگیرند روزی ببرند، نمی دانند فقط از لحظه ای که زندگی را ترک کنند خواهند برد، مرگ تنها دکتری ست که می تواند کمک کند این کازینو را ترک کنی، مرگ واقعن آرامبخش است. به همه آرامش ابدی می دهد، می گیرند با خیال راحت می خوابند، هیچکس هم مزاحم شان نمی شود. خواب مثل مرگ است، بیدار که می شوی، انگار از نو به دنیا آمده ای، احوالپرسی می کنی با دنیا، انگار هیچ خصومتی هرگز با هیچکس نداشته ای، پنجره ها را باز می کنی، و ناگهان شاخه ای که دیشب از خانه بیرون مانده بود، خودش را فرو می کند در اتاق، اما اشیاء اعتراض نمی کنند، بیرونش نمی اندازند، پس چرا به آنکه در خودش راه می­ رود می گویند بد!؟ دنیا به او خوش آمد گفته­ ست، مردم که هستند که می­ گویند...؟ وقتی کسی به خانه­ شان می رود، خانه می­ گوید بفرما! پس آنها چرا ...!؟
هر چه موج بوده از سرِ دریا گرفته­ اند، جنگ دارند، با کی!؟ پیِ درگیری راه می­ روند و اگر جنگ تمام شود، دوباره خلقش می­ کنند، از چی!؟ همیشه آماده­ ی دفاع، هنوز در فکر حمله­ اند، گُل می زنند زیاد! ولی می بازند! زندگی جز آموزشگاهِ بازندگی نیست، این را همه وقتی که می میرند می فهمند! کسی که یاد گرفته خوب زندگی کند، خوب هم می میرد. اما آنکه زندگی نمی کند، فقط می تواند خودش را بکشد. خودکشی خوشگل ترین بیلآخ به رییس است، اینکه تو اخراجم نکردی رییس بزرگ! خودم استعفا دادم ، حالی دارد به طرز فجیعی سکسی!
چندی پیش به لیلی گفتم بیا با هم بمیریم، او خوشحال شد، نه برای اینکه می خواست بمیرد یا از شرِّ مایکل خلاص شود، نه! از اینکه او را برای مرگ انتخاب کرده بودم به وجد آمده بود. مرگ می توانست برای همیشه راحتش کند، او خوشحال شد چون مرگ را پایان تلقی می کرد، یک بی نفسی نهایی که طی آن یکی می شدیم، در حالی که اینطور نیست، تنها مرگ است که آدمها را برای همیشه از هم جدا می کند، در این جدایی دیگر کسی شروع نمی شود، بلکه بطور کامل ادامه می یابد.
ما حرکت می کنیم بین دو ناشناخته از تولد تا مرگ، و شاید از مرگ تا تولد، این را هنوز کسی نمی داند. همه می دانند که روزی به دنیا آمده اند اما کسی نیست بداند که به دنیا خواهد آمد. هنوز ندیده ام یکی پیش از تولد گریه کرده باشد، هیچ آدمی پیش از آنکه بمیرد خوشحال نمی شود. متاسفانه همه می دانند که می میرند اما هرگز کسی نخواهد دانست که مرده ست.
یک عده می میرند پیش از آنکه کاملن به دنیا بیایند. و یک عده می میرند پیش از آنکه واقعن بمیرند. مرگِ این دو عده دائم مرا متأسف کرده از ترکِ بقیه اما متأثر نیستم!
مرگ باید حقیقت دیگری داشته باشد که با اینکه هرگز کسی را نکشته ام باعث می شود هر وقت آگهی تسلیتی می خوانم لذتی عجیب ببرم.
متاسفانه برای تولد همه جشن می گیرند، برای ازدواج که در آن عروس و داماد طیِّ مراسمی زیر برگه ای را امضاء می کنند تا بعدها به هم خیانت کنند حتی جشنی بزرگتر، بااینهمه برای مرگ که رهایی ست، بالون هوا نمی کنند، حتی نمی رقصند، بلکه هر چه آه و اشک و انرژی منفی ست سرِ قبر بیچاره ای می ریزند که تازه خلاص شده، بازجویی تمام شده، دادگاه به نفع او رأی داده، مرگ تسکین است، چرا گریه می کنند!؟
مرگ واقعن آرامش بخش است اما کسی دنبالش نمی رود، اغلب آدمها دنبال آرامش اند، مدام به آرامش فکر می کنند و فکر همان نیمچه آرامشی را که دارند نابود می کند. آنها وقتی که آرامش ندارند نگرانند، از چیزی می ترسند که دارد ایجاد مشکل می کند. دنبال چاره هستند و اینجاست که ذهن مثل اژدها وارد می شود. بی شک اگر مشکلی نداشته باشی یا احساس کنی که نداری، به ذهن که سیاستمدار بی رحمی ست خیلی مجال نمی دهی. معمولن ذهن ترسی را که داری رفع نمی کند، فقط تلاش می کند بزرگترش کند، چون می داند تنها وقتی که از خطر بترسی سراغ این سیاستمدار می روی. هیتلر در «نبرد من» می نویسد اگر خیال فرمانروایی داری همیشه باید مردم را در ترس و وحشت نگه داری، می نویسد مدام باید خطر حمله ی کشوری را به آنها گوشزد کنی. چون فقط حضور یک دشمن خیالی می توانست به او قدرت مانور دهد، کازینو دشمن است، دشمنِ خیالی همه ی قماربازها، کازینو یک بی نهایتِ کاپیتالیستی ست، آنجا براحتی می توانی نسخه ی میکروسکوپیک جهانِ سرمایه داری را زیرِ ذره بین ببری، کازینو کازینِ هیچکس نیست، دریایی ست که فقط غرق می کند، اما قماربازِ دیوانه با قایق فکستنی ش می رود که با تاسی در دست، آبش را خالی کند! چه می داند حتی اگر کازینو آنقدر ببازد که پولی نداشته باشد بدهد، چکِ معتبر می دهد، خوشحال هم می شود چون می داند دوباره این قماربازِ فلک زده باز خواهد گشت، تازه باز هم ممکن است ببرد اما کازینو خوب می داند اگر روزی ببازد همه دار و ندارش را از دست خواهد داد. این قصه را هر قماربازی می داند اما محال است بین شان حتی یکی پیدا کنید که بفهمد. مثلن مایکل که هرگز قمار نمی کرد نمی دانست که دارد قمار می کند، کازینو کلیسای او بود، از آن پند می گرفت، حتی لارا به کازینو می رفت که خدا را بیشتر بشناسد، می گفت هیچکس قدر یک قمارباز به خدا نزدیک نیست، تنها اوست که حتی وقتی می بازد خدا را از صمیم قلب صدا می زند.
هر ساله در آمریکا هزار و هفتصد نفر به علت و حال و هیجانی که ناگهان قمار می دهد می میرند، عجیب هم نیست، قلب کسی که پوکر بازی می کند در هر دقیقه صد بار می زند، طبیعی ست که سکته کند. قمار یک جور خودکشی ست، نه تنها روان آدمی را دچار تشنج می کند بلکه به تمام اعضای بدن، فرمان آماده باش می دهد، ضربان قلب را می برد بالا، قند چون سیلی به خونش هجوم می آورد که خانه خرابش کند، و همین باعث ایجاد اختلال در ترشحات غدد داخلی می شود که نتیجه اش چیزی جز بی اشتهائی مفرط نیست. حتی آریا که عاشق هیجان است بعد از قمار این جنگ سراسری اعصاب دوست دارد بخوابد، لارا برای همین به الکل پناه می برد یا زهرا خانم که کارمند بی مواجبِ کازینوست بیخود نیست که سراغ تریاک می رود. در واقع آنها فقط پول شان را نمی بازند بلکه سر هویت و شخصیت و تمام دار و ندارشان شرط می بندند.
مادر لارا بار اولی که به کازینو رفت فقط می خواست تفریح کند. او تازه آمده بود لندن، لارای هشت ساله هم کوچکتر از آن بود تا بتواند همه تنهایی ش را پر کند، زبان هم بلد نبود تا با کسی رابطه برقرار کند، تنهایی داشت مثل خوره روانِ این بیچاره را می خورد، پول زیادی با خود آورده بود به انگلیس، کازینو هم تنها جایی بود که می توانست با این پول پیشِ خیلی ها عرض اندام کند، چه می دانست کم کم کنترلش را از دست خواهد داد و باخت که بیشتر و بیشتر شود، وقت بیشتری را صرف قمار کرده رفته رفته زندگی ش از دست خواهد رفت، وقتی هم از خواب بیدار شد که به خانواده و بانک و هر چه دوست که داشت بدهی داشت، جواهراتش را فروخته بود، همه چک هاش برگشت خورده خانه ای را که در اوانِ ورود به لندن خریده بود فروخته بود، در واقع کازینو بطور قانونی تمام دار و ندارش را دزدیده بود، قمار از آن زن زیبا و متشخص حالا مجرمی فرتوت ساخته بود که دائم سیگاری گوشه ی لبش می سوخت، بارها خانه اش را خودش به آتش کشیده بود، ماشین اش را کوبیده بود به جایی و برای تک تکِ آنها از بیمه پول گرفته همه را هم یک شبه تقدیمِ کازینو کرده بود اما باز دست بردار نبود، هر چه می گذشت رفتارش با لارای بی گناه بد و بدتر می شد، دخترک بیچاره بارِ اولی که به کازینو آمده بود فکر می کرد وارد شهر بازیِ بزرگسالان شده، توپی که در گردانکِ میز رلت می چرخید و روی یکی از شماره های صفر تا سی و شش می نشست تا یکی را خوشحال کرده و اشک خیلی ها را دربیاورد وسوسه اش می کرد، حتی چشمهایی که گاهی از حدقه در می آمد و روی تن ظریف و کمر باریکش می افتاد براش تازه گی داشت، این بازیِ تازه ای بود که کم کم باید یاد می گرفت

 
اپیزود هشتم:
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست