شبی که «رسول حمزه تف» با خیام شراب نوشید
ابوالفضل محققی
•
تمامی شب نوشیدم و نوشید. سر انجام مست از باده سر بر سنگش نهادم و خفتم. او نیز آرام خفته بود. هنوز آن دو ساغر را دارم ساغری که خیام مطهرش ساخته! ساغر دیگری که من را به معراج او برده است! صبح کشان کشان شاعری را که تمامی شب با خیام باده زده بود را به اقامتگاهش می بردند. من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم.>
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۵ -
۱٨ می ۲۰۱۶
سی سال قبل بود. در بیمارستانی در مسکو بستری بودم. سلیمان لایق شاعر خوب افغان که آن زمان وزیر اقوام و قبائل بود در اطاق پهلوئی من بستری بود. اکثرا در طی روز همدیگر را می دیدیم. عاشق افغانستان! به پشتو شعر می گفت و دلبسته بیدل و حافظ. عصر هنگام بود که به من گفت <رفیق ساعتی دیگر <رسول حمزه تف> شاعر بزرگ داغستان به دیدارم خواهد آمد بیا که مترجم نیز خواهد داشت. بسیار شیرین سخن است.>
از خوشحالی سراز پا نمی شناختم. قبل از خارج شدنم از ایران کتاب شعر گونه او <داغستان من> را خوانده بودم. هنوز شروع کتاب را بر یاد دارم <سخت چوبی سخت سیمی سخت پوست از کجا می آید این آوای دوست! نوشته بر دسته تاری>. کتاب سراسر عشق بود ومبارزه یک خلق! شور بود, زندگی بود همراه موسیقی و شرابی که سرمستت می کرد. به کوه های سحر آمیز قفقاز می برد, چرخی می زد در مقابل زیباروئی می ایستاد شعری می خواند, از آب چشمه ها می نوشید و به نخستن خانه که می رسید بر در می کوبید و چونان صاحب خانه وارد می شد. بر سر سفره می نشست.
<اگر به سرزمین من وارد شدید پشت پنجره هر خانه چراغی روشن دیدید به دانید که در خانه اندو چراغ برای روشن کردن راه غریبه ای نهاده اند, بر در بکوبید! در خواهند گشود در آغوشت خواهند گرفت. مهمان بر در ایستاده است چه زیباتر از این. بر هر چشمه ای رسیدی زانو بزن کفی از آب آن بنوش، مردانی قبل از تو بر آن زانو زده اند برگشته از جنگ خسته و تشنه.>
حال ساعتی بعد اورا خواهم دید. ساعتی بعد در کنار هم نشسته بودیم. با جعبه ای مملو از میوه های داغستان. با انارهای سرخ و درشت که با خود آورده بود. دیدن یک ایرانی برایش بسیار لذت بخش بود.
<تو از سرزمین حافظ و خیام می آئی؟ باده خیامی نوشیده ای؟ من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم. ایران سرزمین من نیز هست روح من آن جا در باغ های نیشابور, باغ های شیراز می چرخد. با زیبارویان سیاه چشم می نشیند و از باده های کهن شیراز مست می شود.>
سخن میگفت، شعر می خواند. صورتی نسبتا چاق و دلچسب داشت با دو چشم شوخ و درخشان که شور درونش را منعکس می کردند. <من هر زمان که دست در گردن یاری و قدحی باده در باغ های داغستان می گردم خیام با من است. در گوشم زمزمه می کند!>
<رسول زندگی گذرا است! این دم عمر را غنیمت شمر که اگراز این دیر فنا در گذری با هفت هزار سالگان سر به سری.>
از سفرش به ایران زمان شاه می گوید <سال ها قبل بود که برای بزرگداشت خیام به ایران دعوت شدم. به عنوان رئیس اتحادیه نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی. شور و شوقم برای رفتن به این سرزمین افسانه ای بی پایان بود.در خلوت خود بارها و بارها در ایران گردیده بودم.حس های غریبی من را با این سرزمین پیوند می داد و خیام اساس آن بود. زیارت مزاری که مردی به بزرگی کائنات در آن خفته بود. مزاری که هر بهار گل افشان می شود و شکوفه ها آن را در خود می گیرند. به ماخاچ قلعه رفتم. سراغ کهن ترین باده و دو ساغر قدیمی که می شد یافت را گرفتم. تمامی داغستان خانه من است! رسول فرزند شاعرشان فرزند تک تک هر داغستانی است. همه به جنب و جوش افتادند.
<رسول دنبال یک باده و دو ساغر قدیمی است!>
برایم شرابی بسیار کهن همراه دو ساغر چند صد ساله آوردند. در کیفم نهادم و چند روز قبل از برپائی مراسم در تهران بودم. استقبالی گرم و صمیمی. از مهمان دارانم خواهش کردم در این فرصت چند روزه قبل از مراسم من را به آرامگاه خیام ببرند. همان روز اجایت شد. من به نیشابور رفتم. سفری در رویا! گوئی به اعماق تاریخ بر می گشتم. عصر هنگام به نیشابور رسیدیم. همه چیز در هاله ای زیبا پیچیده بود. سرودی کهن و آشنا بگوشم می رسید. باربد می زد, زهره در رقص و من شاعر سرمست. گفتم می خواهم مرا یاری کنید! اذنم دهید که تمامی شب بر بالای خاک خیام بنشینم و با او باده به خورم. این تنها خواست من از شماست! زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشت های باستانی گذشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند. موزه از پای کشیدم بر در گاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. بر کنار مردی که نادره زمان بود و نگاهش به جهان یکتا! به آسمان پرستاره نیشابور نگریستم به ستارگانی که قرن ها قبل چشمان پرسشگر و کنجگاو او بر آن نگریسته و رصد کرده بود. بر گردنده فلکی که هنوز در کار است و معمایش ناخوانده. فرزانه مردی عاشق که حال دست بر خاکش نهاده بودم. تپش قلب او را از ورای قرن ها احساس می کردم. جام لطیفی که صورتگر دهر ساخته و چرخ فلکش بر زمین کوفته بود. اشگی که هم از درد بود و هم از شوق چهره ام را پوشانده بود. باده بیرون کشیدم! ساغرها در آوردم! ساغری بر کنار سنگ او و ساغری بر دست. هر دو ساغر پر از باده کردم ساغر او را و خاک او را بوسه زدم, جرعه ای بر خاک او افشاندم و جرعه ای با یاد او نوشیدم.
<این قافله عمر عجب می گذرد/ دریاب دمی که با طرب می گذرد/ ساقی غم فردای حریفان چه خوری/ پیش آر پیاله را که شب می گذرد.>
تمامی شب نوشیدم و نوشید. سر انجام مست از باده سر بر سنگش نهادم و خفتم. او نیز آرام خفته بود. هنوز آن دو ساغر را دارم ساغری که خیام مطهرش ساخته! ساغر دیگری که من را به معراج او برده است! صبح کشان کشان شاعری را که تمامی شب با خیام باده زده بود را به اقامتگاهش می بردند. من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم.>
|