"ایکسبازی"
اپیزود دهم
علی عبدالرضایی
•
بعد از پانصد پوندی که به مایکل داده هر چه چیپس که بر میز رُلت چیده بر باد رفته، حتی یک دست هم نبرده و مدام دارد زیر لب به مایکل فحش می دهد، حالا نه تنها آن پنج هزار پوندی که برده بود بلکه حتی هزار پوندی را که چیپس خریده بود باخته، بسته ی پنجاه پوندیِ بعدی را هم از جیبش در می آورد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۱ ارديبهشت ۱٣۹۵ -
۲۰ می ۲۰۱۶
١- کازینوی خامنه ای
بعد از پانصد پوندی که به مایکل داده هر چه چیپس که بر میز رُلت چیده بر باد رفته، حتی یک دست هم نبرده و مدام دارد زیر لب به مایکل فحش می دهد، حالا نه تنها آن پنج هزار پوندی که برده بود بلکه حتی هزار پوندی را که چیپس خریده بود باخته، بسته ی پنجاه پوندیِ بعدی را هم از جیبش در می آورد و به کیمیا که موبایلش را چسبانده به گوش و دارد با پسرش حرف می زند می گوید این میز محال است که دیگر بدهد برویم شانس ما را روی میز بلک جک امتحان کنیم، پس چند قدم می روند آنطرف تر و آریا می نشیند پشت میز بلک جک! بسته ی پولش را می دهد به دیلری که دارد کارت پخش می کند و می گوید لطفن ده تا چیپس صد پوندی، یکی دو دست اول را پایین بت می کند و می گیرد، برای همین بت اش را می برد بالا و بعد از هفت هشت دست بازی، باز چیپس هاش تمام می شود، کیمیا هنوز دارد با پسرش که بی قراری می کند حرف می زند، "حالا بگیر بخواب عزیزم من زود برمی گردم"، بعد هم با پسرش خداحافطی می کند و بلافاصله چیزی به آریا می گوید، نمی شنود، آرام می زند به شانه اش و می گوید، " من باس زود برم، شما هم خسته شدین، واسه امشب بسه"، آریا سرش را برمی گرداند و همچنان که دارد به تصویرش در چشمهای کیمیا نگاه می کند فکر می کند به بهانه ای که باید بیاورد تا باز از کیمیا پول بگیرد، بلند می شود، یکی از پیشخدمت ها را صدا می زند و دو فنجان قهوه سفارش می دهد، بعد هم با صدایی گرفته رو می کند به کیمیا و می گوید تو که اینقدر خوب می نویسی باید خوب نگاه کنی به اینجا، کازینو استعاره ی کشور ماست، آنجا بااینکه کازینویی وجود ندارد قمار آزاد است اما کسی در ایران بت نمی کند. توپ دست خامنه ای ست، مردم دور میز جمع اند اما کسی بازی نمی کند، بااینهمه بااینکه بازی نمی کنند می بازند. خامنه ای کاری به بازی مردم ندارد، بازی خودش را می کند، این قانون دیکتاتور هاست، اول ترس را اپیدمی می کنند بعد هم درِ کازینو باز می شود. ملاها دیلرهای کازینوی خامنه ای هستند که گاهی منیجرِ فقط یک میز می شوند مثل آقای روحانی! او اسپین می کند، حکومتی ها هم بت، اما فقط مردم می بازند، مردم می بازند چون زندگی در خطرناک نمی کنند. گاهی البته یکی به تنگ می آید، می رود سرِ میز و شماره ای می خواند، طفلی می داند که آنچه می آید همانی ست که هرگز نباید بیاید اما می آید که ترس مردم بریزد ولی چه فایده! نمی ریزد، چون خطر نمی کنند، اصلن شهامتش را ندارند، اگر داشته باشند پیش از آنکه قدمی به سوی آزادی بردارند، آزادی به سمت شان می آید، آنها این را نمی دانند، برای همین است که هنوز تماشاگرند، مردم در ایران درمانده اند و این در واقع اوج بزدلی ست. آنها همه می خواهند شاد باشند اما برای بدبختی سرمایه می گذارند. ترس همه را زندانی کرده کسی آنجا زندگی نمی کند اگر می کرد ایران آزاد می شد. ببین این خانم را! می شناسمش، انگلیسی ست، هر بار که چیپس هاش را می چیند دعا می کند، از خدا می خواهد کاری کند ببرد، اغلب انگلیسی ها مذهبی اند از سیاست هم چیزی نمی دانند اما حقوق خود را می شناسند، اگر حقی را که باید داشته باشند نداشته باشند سرش سر می گذارند، نمی نشینند یک مهدیِ موعود بیاید نجات شان دهد. اینجا مذهب امری شخصی ست به کسی مربوط نیست که من گُه می پرستم اما اگر بخواهم این گُه را تبلیغ کنم و هر میدان و تلویزیونی را با آن پر کنم ساکت نمی نشینند خطر می کنند حتی اگر خودِ حضرت ملکه باشم. برای همین است که بااینکه دائم می گوییم مرگ بر امریکا! مرگ بر انگلیس اما وقتی به تنگ می آییم و می خواهیم زندگی کنیم به اینجا پناه می آوریم، هرچه آخوند که منصبی در ایران داشته یا دارد اگر دختر یا پسری پس داده باشد فرستاده انگلیس، فرستاده امریکا درس بخوانند، اینها نمی خوانند اغلب سیّد اند! و سیّد کسی ست که جای درس، دست مردم را قبلن خوانده، نیازی ندارد که تا چنان مردمی هستند درس بخواند، او علم لرس می داند، برای همین نمی خواند، اینجا می آید که حالش را ببرد، من ولی برای دیدنِ ایران است که به کازینو می آیم، سکانسی دارد مهرجویی در فیلم هامون آنجا که خسرو شکیبایی چوب را برمی دارد و به جان دریای موجی می افتد، حکایت من هم در کازینو همان است! امشب هم دو هزار پوند ازت گرفتم که ببازم تا بدانی بدون باخت نوشتن ممکن نیست، در واقع این درس اول من بود، ولی تو آن را نگرفتی، چون عجله داری، می خواهی که برگردی، کمی صبر داشته باش آن وقت می بری، نمی خواهم که بازنده از اینجا خارج شوی، وقت آمدن فکر کردم می آیم برت می دارم و می رویم به خانه ام، برای همین همه ی کارت های اعتباری م در خانه جا مانده، خب تا حالا دو هزار تای تو را باختیم، حالا دو تای بعدی را ازت قرض می گیرم که با پول من بازی کرده باشیم
٢- خانه ی لارا
دراز کشیده بر کاناپه، با پاهای جمع شده رفته زیر پتو، سرش شهر کارهای نکرده ست، دلواپس شان است، به تک تک شان فکر می کند، به تک تکِ آدمهای زندگی ش که نیمه کاره ول شان کرده بود یا ولش کرده بودند، البته فکر نمی کند، تمرکز ندارد، برای همین از هر کدام فقط تصویری می نشیند در ذهنش و فورن محو می شود. هر چه به لارا فکر می کند، چیزی درش پیدا نمی کند که دوست داشته باشد، پس چرا اینهمه ادا در می آورد!؟ انگار از کودکی نسبت به هر تغییری اینرسی داشت، به زندگی با لارا عادت کرده بود، دیگر قادر نبود چیزی را عوض کند، آدمها می آمدند و می رفتند، قیافه ها تغییر می کردند اما نام شان هرگز عوض نمی شد، باز همه لارا می شدند، آنها همه لارا بودند، لارا اسم معشوقی بود که در سر داشت، هیچ ربطی هم به این لارا که قمارباز بود نداشت، انگار از تمام خصوصیاتش بدش می آمد، اصلن مدتی بود با هیچ زنی خوب تا نمی کرد، کیمیا ولی با همه فرق داشت، از او خوشش آمده بود، به هر جا نگاه می کرد آنجا بود، به هر که فکر می کرد او می شد، اصلن لارای واقعی ش خودِ کیمیا بود که مهربانی ش را تنها خرجِ آریا می کرد، حالا دیگر آریا تنها مزاحمِ زندگی ش بود، البته آریا کاری به او نداشت اما همین بی تفاوتی بیشتر آزارش می داد، خیلی دلش می خواست او هم مثل آرشام گرفتار شود، کم کم داشت به صورت گردِ آریا پشت میله های زندان فکر می کرد که ناگهان یکی در زد، آیفون خانه چند هفته ای ست خراب شده، حالش را ندارد از اینهمه پله بریزد پایین، باز نمی کند، چند دقیقه می گذرد، دوباره صدای درِ خانه را در می آورند، تازه یادش می آید که لارا رفته خرید و ممکن است کلید را فراموش کرده باشد، از زیر پتو خودش را خلاص می کند، شلوار و تی شرتی می پوشد و از پله ها دو تا یکی می رود پایین، کسی پشت در نیست، " لعنتی زنگ زده و فرار کرده" ، بر می گردد بالا، می رود به آشپزخانه که قهوه ای درست کند، فنجان ها همه در سینک ظرفشویی منتظر مهمان ناخوانده ای هستند تا به دادشان برسد، ناگهان چشمش می افتد به فنجانی که رویش چهره لارا نقاشی شده، اخم می کند، "آرشامِ لعنتی! آخیش از شرّش خلاص شدم! "، داشت قهوه اش را هم می زد که حالا موبایلش زنگ خورد، جواب نمی دهد، دقیقه ای نگذشته باز زنگ می خورد، " نکند لارا باشد" از جیب درش می آورد، شماره لارا نیست یعنی اصلن شماره ای نیفتاده، جواب می دهد، الو الو! کسی پشت خط نیست، بااینهمه باز دارد چیزی در سرش زنگ می خورد، حالا دیگر نمی داند زنگ در است یا تلفن! شاید هم صدای ساعت شان است که گاهی خروس بی محل می شود، اینها همه در سرش کار می کردند، اما هنوز سرش شهر کارهای نکرده بود، انگار دیگر مرز بین خیال و واقعیت، بطور کامل از بین رفته بود، حتی نمی توانست صداهایی را که از ذهنش می آمدند تشخیص دهد، فکر کرد بهتر است بخوابد، دراز کشید روی کاناپه، با پاهای جمع شده رفت زیر پتو، تازه چشمهاش داشت گرم می شد که کلیدی ناگهان در قفل درِ ورودی چرخید و سری کچل وارد شد.
- تو مگه زندان نبودی؟
- خب آزاد شدم
- کلید خونه ی ما دست تو چه می کنه؟
- راستش اول رفتم خونه اما آریا قفل ها رو عوض کرده بود، هر چه منتظر موندم هم نیومد، احتمالن باز رفته سفر
پتو را می زند کنار، یک کاره بلند می شود و دودستی یقه ی آرشام را می گیرد، می چسباندش به دیوار، با کله می کوبد توی صورتش، حالا دیگر خون چون جوباریکه ای که از بینی ش سرچشمه گرفته باشد از گردنش گذشت و ردِّ سینه برهنه اش گرفت و از همانجا داشت می ریخت روی قالی که صدای کلیدی در قفل چرخید و صدای شیونِ کشیده ی لارا خانه را پر کرد. وحشتناک بود، مایکل دودستی گلوی خودش را گرفته بود و آنقدر صورتش را کوبید بود به دیوار که حالا دیگر از حال رفته بود، لارا نمی دانست چه اتفاقی افتاده که باعث شده او چنین به جان خودش بیفتد و اینقدر شدید خودزنی کند، چند ساعتی گذشت، وقتی به هوش آمد پرسید " آرشام کو!؟ مُرده؟ من آرشامو کشتم! "
٣-بازگشت آرشام
یک شکست عاطفی آرشام را دو سانت بلندتر کرده، این را دیشب که رفتم فرودگاه سراغش فهمیدم، وقتی بغلش کردم سرم را مثل قبل خم نکردم، پالتویی پوشیده بود درست شبیهِ همان که سالها پیش آرزو برام خریده بود، گفتم زیباست و بلافاصله جواب داد که کادوی باران است، پرسیدم چه جور دختری ست؟ گفت ول کن! از کیمیا بگو! گفتم آخرین اتفاق عاشقانه ی زندگی من است که محال است نسبتی با شکست داشته باشد، پرسید او هم دوستت دارد؟ گفتم نمی دانم، ازش نپرسیدم، فعلن داریم روی نوشته هاش کار می کنیم، آرشام چیزی نگفت اما معلوم بود آمده لندن تا باز شروع کند، لندن ایستگاه خوبی ست، ناکس خیلی دارد، کس هم دارد خیلی! اما متاسفانه کوه ندارد. تهران که بودم، غروبهای پنجشنبه می زدم به کوه، هر چه بالاتر که می رفتم جوانتر می شدم، وقتی داشتم برای تعلیق بین مرگ و زندگی، و این سرزندگی خیلی شعف می داد. در اوین درکه خستگی وجود نداشت، ترک گذشته و عشقی به آینده وجود داشت، اینکه هر لحظه ممکن است یک ریشو تو را در حالی که دست لاله ببخشید! لیلا را گرفته ای دستگیر کند، ترسی داشت که لذت بوسه از لبهای طولانی را دوچندان می کرد. در خانه عشق می کردیم و با تنِ تهی می زدیم به کوه که پُر شویم. گاهی لبی یک کاره می گرفتیم و همین که چند ریشو کله پیدا می کرد، پسِ سنگی پهلو می گرفتیم و گاه تا ساعتها خودم را توی لیلا مخفی می کردم. می ترسیدم! بااینهمه قهرمانم مدام علیه ترسی که داشت قیام می کرد، سرِ نترسی نداشتم اما تا دلت بخواهد شجاعت مُد می کردم. و عجیب این است که کوه با من همکاری مدام داشت. هرگز آنجا گیر نیفتادم اما تا دلت بخواهد در خانه ام یا توی خیابانها که دستی هم در کار نبود که بگیرم دستگیر شدم. لندن کوه ندارد اما دریایی خشن دارد که می توانی ترس هات را درش بریزی! آنها که شهامت دارند اینجا در جستجوی خطرناکند، بویی از فلسفه ی شرکتهای بیمه نبرده اند، گلایدررانی و موج سواری، چتربازی را فلسفه کرده اند چون فقط یک برکه ی راکد می تواند به امنیتی که دارد دل خوش کند. اینجا خیلی ها سرِ نترسی دارند، اما شجاع نیستند. برای کسی که اصلن نترسد خطر وجود ندارد و زندگی معمول است. شجاعت ارتشی در محاصره دشمن است. کسی که سرِ نترس دارد دشمن ندارد، خطر نمی کند. مثلن علی عبدالرضایی سرِ نترسی داشت، می رفت به کافه ها و جلسات شعر تا کاسه کوزه ها را بهم بریزد، با همه دعوا می کرد. او شجاع نبود، از سرِ بیکاری می زد به سرش، این جوری تفریح می کرد. به تخمش هم نبود که زندان برود، حبس بکشد، او آزاد نبود، همیشه زندانی بود. آزادی بودن است، اگر نباشی نمی شوی. از دست می رود ولی به دست نمی آید، باید باشی چون اگر بدستش بیاوری زودی از دست می دهی. اگر نباشد آزادی، یک جای مغز و تمام دل ات خالی می شود، باید دلش را داشته باشی، در دلت داشته باشی ش و الا خطر نمی کنی. برخی برای معده ی خالی می جنگند، می خواهند پُرش کنند و نمی دانند که مستراحِ فردا خالی ش می کند. گرسنگی سرِ نترسی دارد اما شجاع نیست. آرشام ولی سرِ نترسی داشت، مدام گرسنه بود اما بزدل نبود، او عوض شده بود، یک شکست عاطفی بزرگش کرده بود، وقت برگشتن به خانه چیزهایی می گفت که پیش تر ازش نشنیده بودم، بهش گفتم وقتش رسیده کمتر بی گدار به آب بزنی، دیگر وقت جنون نیست باید فرهادبازی را بگذاری کنار و کمی به زندگی ت سر و سامان بدهی! یک کاره پرید وسط حرفهام و گفت جنون! من مجنونم!؟ مجنون قدیمی ست، یک کهنه مریض، فرهاد زیباست، یک زیبای مریض، چون قدیمی ست، آنها که دنبال لیلای تازه نبودند، فرهاد کوهکن بود، دنبال سنگ می گشت، من ولی از سنگ متنفرم ...
انگار زندان کارِ خودش را کرده بود، آرشام داشت خوب حرف می زد، احتمالن در زندان فرصت کرده بود فکر کند، برای همین سخنرانی ش را بهم نزدم، سعی کردم گوش خوبی باشم تا هر چه دست و پا کرده بریزد بیرون.
تو قدیم را می شناسی، قدیمی را از بری، چون آدم نژاد و برادر پور و خواهر زاده ست! مادر فلان و پدر آشناست، می دانی چگونه با آن تا کنی، دیروز هم قول داد و سر قرار نیامد، همیشه اینطور بوده هی وعده داده اما موعودی در کار نبوده، اگر تف اش نکنی، اگر بالاش نیاوری این بازی را تا ابد ادامه خواهد داد. تازه اما قراری با تو ندارد، نو خودِ زندگی ست، نو خطرناک است. باید با کله به سمتش بروی وگرنه از دستش می دهی. مثل شعر نو، بلد نیستی حتی از رو بخوانی، بااینهمه دست تو را می خواند. دعوتت می کند به قهوه ای سر میز فردا، استخاره نکن! برو! تصمیم در گذشته اتفاق افتاده به درد تو نمی خورد، مدام ترس تو را صدا می زند. دوست است یا دشمن؟ ول کن! بگذار در تو وارد شود، پیداش می کنی. کله ات را انبار نکن! آدرس عوض شده، آنچه پیش تر به حافظه دادی حالا مرده، حقیقت الان است نه در دیوان حافظ! مدام حالت را گرفته نه فالت را! حقیقت همیشه زنده ست ، تازه ست. مرگ قدیم است زندگی جدید. با تازه زندگی پیشنهاد می کند، شعر نو از تو درخواست خطر می کند. حافظ ولی توی حافظه زندانی ت کرده حبس ات کرده تا مرگ بیاید چون قدیمی ست و پیشاپیش تو را کشته اما هی پند می دهد که مواظب باش!
انگار آرشام در ماشینم به اشراق رسیده بود، کمی قاتی حرف می زد اما حس اش را خوب می گرفتم و همین پرتابم کرده بود به سالها پیش و حالا جای بزرگراه از پشت فرمان جز آرزو نمی دیدم که چون مینیاتوری کوزه به دست داشت شیشه ی ماشینم را می شست،
آن شب داشتیم شام می خوردیم که عینکم افتاد توی ظرف فسنجان، آرزو برش داشت و اول با دست و بعد با دستمال تمیزش کرد، مهمانیِ بزرگی بود در یکی از محله های قدیمی پاریس، او با همسرش از ایران آمده بود، بوی تهران می داد، شبیه دخترهای حوالیِ کافه شوکا حرف می زد، برخی از کتابهام را خوانده بود و دم به ساعت می خواست که همسرش از ما عکس بگیرد، آرزو عاشق همسرش بود ولی نبود چون همسرش قدیمی بود، البته همسرش قدیمی نبود، فقط رابطه اش با آرزو قدیمی شده بود. کم کم آن شب مست کردم و نمی دانم چه شد که آرزو را بوسیدم، همسرش دید، دید که آرزو هم مرا بغل کرده، پس ام نزده، پس خیال کرد که آرزو دیگر عاشق او نیست، اشتباه می کرد، آرزو عاشقش بود اما دیگر زنده نبود، چون همسرش مرده بود، من ولی تازه بودم لااقل از نزدیک مرا نمی شناخت، برای همین در را باز کرد که وارد بشوم. یک هفته آنجا سه تایی در یک اتاق خوابیدیم، خطر که برطرف شد دیگر باید به تهران برمی گشتند، حالا باید آرزو سراغ همسرش می رفت، رفت، اما همسرش تمام درها را بسته بود چون آرزو دیگر قدیمی شده بود، ابراهیم که بیخود سراغ هاجر نرفته، رفته!؟ نو خطرناک است اما زیباست مثل زندگی، همه می خواهند تازه شوند اما دلش را ندارند. باید از دست بدهی، آسان نیست! به دست آوردن فقط کمی تلاش می خواهد، از دست دادن اما آسان نیست. ترس هات را صدا کن، عقب نشینی می کنند، بعد زندگی پیش می آید ، و خطر آغاز می شود. آنها که پلان می کنند آنها که تصمیم می گیرند هرگز نو نمی شوند. تصمیم از گذشته می آید و نو آینده ست. مثل یک نوزاد در لحظه عمل کن. حتی نوزاد همسایه ام دیوید، وقتی که شیر می خواهد خجالت نمی کشد فوری گریه می کند، از این نوزاد که کمتر نیستی! برای اینکه تازه شوی باید در آینده باشی یعنی همین که حس کردی در باز شده بپر! این آن، این لحظه را توی آینده پرت کن! اصلن سخت نیست فقط باید بتوانی از دست بدهی آنوقت بدست می آید، آرشام هم با اینکه از دست داده حسابی بدست آورده هنوز دارد حرف می زند، آخیش ... رسیدیم!
اپیزود نهم:
www.akhbar-rooz.com
|