یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

روایت مادر فاطمه از مرگ دردناک دخترش
دخترم مثله شد؛ آقای شهردار اگر بچه خودتان بود چه می‌کردید؟



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ خرداد ۱٣۹۵ -  ۲۹ می ۲۰۱۶



این سخن مادر فاطمه است که می‌گوید: «آقای شهردار یه لحظه خودت رو جای ما بذار، حاضری یک تار موی بچت رو با دنیا عوض کنی.»

به گزارش خبرنگار ایلنا، از مرگ دردناک دخترکی ۵ ساله باخبر می‌‌شویم که مادرش با هزاران امید و آرزو او را به پارک می‌برد تا لحظات خوشی برایش بیافریند، غافل از اینکه همان پارک پایان راه زندگی کوتاه او شده و مرگی دردناک را برای او رقم می‌زند.

برای آگاه شدن از چگونگی ماجرا با مادرش تماس می‌گیرم تا قرار ملاقاتی بگذارم، در جوابم می‌گوید: «تشریف بیاورید خانه خودتان است.» آدرس را می‌دهد و می‌گوید؛ «اینجا همه دنیا عزادار است، خانه را راحت پیدا می‌کنید.»

به همراه عکاس راهی شهرک رضوانیه واقع در منطقه ۱۵ پایتخت می‌شویم. جایی که پای کوه قراردارد و در انتهای برخی خیابان‌ها شاهد خانواده‌هایی هستیم که در خانه‌های کاهگلی یا چادر زندگی می‌کنند. فقر و محرومیت از سرو روی برخی محلات می‌بارد. بیشتر افراد ساکن در محله نشان خانه ماتم‌زده را می‌دانند. بالاخره خانه را پیدا می‌کنیم، در و دیوار ساختمان پر است از اعلامیه‌های فوت فاطمه و آخرین عکس دخترک.

مادر عزادار در را به رویمان باز می‌کند با خوشرویی ما را می‌پذیرد و خود را اینگونه معرفی می‌کند: «من مادر پوست کلفت فاطمه هستم که بچه‌ام رو تو چشم به هم زدنی از دست دادم.»

اول از همه عکس‌هایی از نوزادی تا آخرین روزهای حیات فاطمه را به ما نشان می‌دهد و بعد سفره دلش را باز کرده و ماجرا را شرح می‌دهد: «سه شنبه عصر بود، به مناسبت نیمه شعبان جشنی در مزار شهدا به پا بود. حول و حوش ساعت ۷ شب بود که جشن تمام شد و به پارک رفتیم؛ فاطمه سرگرم بازی شد.»

نفسی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «فقط برای چند دقیقه کنار هم نبودیم. وقتی دیدم؛ دخترم نیست، دنبالش رفتم. پیدایش نکردم تا به آبشار رسیدم. قسمت انتهایی آبشار دمپایی‌های فاطمه را پیدا کردم که روی آب شناور بود.»

زن سراسیمه موضوع گم‌شدن کودکش را به مامور پارک اطلاع می‌دهد و به او می‌گوید؛ «این دمپایی‌ها متعلق به بچه من است، اما مامور بی‌توجه به اضطراب مادری که فرزندش را گم کرده، او را به تمسخر می‌گیرد و می‌گوید: «مگه بچه‌ت مرغ وماهیه که بیفته اینجا؟ این دمپایی‌ها چهار روزه که روی آبه، مگه دمپایی شبیه دمپایی بچه تو وجود ندارد؟»

مادر فاطمه می‌گوید: «به مامور گفتم، نگاه کن آب اینجا داره گل آلود می‌شه، اما دوباره مسخره‌ام کرد و رفت به استراحت‌گاهش. دنبالش رفتم گفتم؛ بچه من افتاده اینجا. فاطمه هیچ وقت از من دور نمیشه، اما نگهبان پارک به من جوابی نداد و رفت.»

بانوی عزادار با عصبانیت ادامه می‌دهد: «به ماموران کلانتری هم گفتم؛ چون بچه من بچه پایین شهر بود؛ مرغ و ماهی شد!!!»

بالاخره با پیگیری‌های مادر نگران و اصرار او مبنی براینکه کودکم درون این محفظه افتاده با نیروهای امدادی تماس گرفته می‌شود. حول و حوش ساعت ٨ شب نیروهای امدادی و آتش‌نشانی از راه می‌رسند.

خانم امیری می‌گوید: «وقتی ماموران رسیدند؛ هنوز هم باور نمی‌کردند که بچه من داخل آب افتاده باشد. مامور پارک هم همچنان اصرار داشت که بچه دراین آب کم‌عمق خفه نمی‌شود و اصلا به محفظه پمپ که درپوشی نداشت؛ توجه نمی‌کرد. تنها شاهدان من دمپایی فاطمه و آبی بود که هر لحظه گل‌آلود‌تر می‌شد که این موضوع باعث شد تا ماموران موضوع را باور کنند.»

وضعیت جسد، حال آتش‌نشانان را هم بد کرد

نهایتا آتش‌نشان کار خود را شروع می‌کنند و بنا به شهادت مادر فاطمه و همسایه‌هایی که آن روز در پارک حضور داشتند؛ ماموران آتش‌نشانی برای یافتن کودک گم‌شده تلاش زیادی کردند.ماموران همه جا را روشن ‌می‌کنند تا اثری از کودک بیابند تا اینکه با قطعات جسد او مواجه می‌شوند.

آتش‌نشانان تمامی طول آبشار را جست‌وجو می‌کنند تا بتوانند قطعات بدن کودک ۵ ساله را که از طریق پمپ به بالای آبشار کشیده شده و در طول آن پراکنده بود؛ جمع‌آوری کنند.

زن همسایه که همچون ما مهمان خانه فاطمه است؛ می‌گوید: «ماموران خیلی زحمت کشیدند و تلاش کردند. حال خود ماموران آتش‌نشانی هم به خاطر شرایط بد جسد فاطمه، بد شده بود؛ حتی مردم هم از دیدن آن صحنه‌ها حالشان به هم می‌خورد. با اینکه ماموران سعی می‌کردند؛ مردم تکه‌های بدن بچه را نبینند، اما باز هم موفق نشدند.»

فاطمه، قربانی غفلت مسئولان شد

ساعت ۱۰ شب کار جمع‌آوری بدن مثله شده دخترک به پایان می‌رسد؛ ماموران برای اینکه مادر فاطمه جسد فرزندش را در آن حالت نبیند، به او می‌گویند که این جسد متعلق به فاطمه نیست. سرانجام کودک توسط دایی‌ و عمویش شناسایی می‌شود.

و حالا فاطمه که قرار بود؛ مرداد ماه ورودش به ۶ سالگی را جشن بگیرد، قربانی غفلت مسئولان و عدم توجه آنان به نبود سرپوش محفظه پمپ آبشار می‌شود.

چرا آبشار را خاموش نکردند؟
شهرداری گفت با رسانه‌ها صحبت نکنید

مادر می‌گوید: «بچم رو برای آسایش وتفریح بردم تو پارک نه برای اینکه چرخ بشه. چرا وقتی مسئولان شهرداری و پارک دیدن سرپوش محفظه دزدیده شده، آبشاررو خاموش نکردن؟ چرا ماموری نگذاشته بودن که جلوی نزدیک شدن مردم به آبشار را بگیره، صدها بچه توی پارک بود. حتی اگه این اتفاق برای بچه کس دیگه یا حتی یه حیوون می‌افتاد، باز هم برایم خیلی دردناک بود.»

وی ادامه می‌دهد: «چرا شهردار گذاشت با آن وضعیت آبشار باز باشد و کار کند؟ چرا تابلوی هشداردهنده نگذاشته بودند؟ چرا شهردار ما باید به این موضوع که محفظه نه درپوش دارد و نه حفاظ، اهمیتی ندهد؟ چرا نگهبان به جای اینکه به دادم برسد؛ مسخره‌ام کرد؟ آیا ضعف مالی اهالی محل به شهردارمان اجازه می‌دهد که به ما توجه نکند؟ آیا در همه محله‌ها و پارک‌ها حفاظ را می‌دزدند و شهرداری اقدامی نمی‌کند.»

خانم امیری تاکید می‌کند: «شهرداری به ما گفت؛ با رسانه‌ها صحبت نکنید و اگر از شما سوال کردند؛ بگویید روحیه صحبت کردن نداریم. می‌خواهم از نگهبان پارک و شهردار شکایت‌ کنم.»


موقع دفن نتوانستیم؛ شانه‌هایش را تکان دهیم چون شانه‌ای نداشت

زن داغدار طاقتش تمام می‌شود و بغضش می‌ترکد، می‌گوید: «حرمله هم با فرزند امام حسین (ع) این کار را نکرد، بچه او سرودست و پا داشت، اما بچه من چرخ شد نه سر داشت، نه دست و نه پا، اصلا جسدی نداشت. موقع دفن نتوانستیم؛ شانه‌هایش را تکان دهیم چون شانه‌ای نداشت.»

چرا کسی دلش برای بچه‌های ما نمی‌سوزد

خانم امیری می‌پرسد: «آیا حق بچه من این بود؟ من می‌خواهم؛ حق بچه‌ام گرفته شود، نمی‌خواهم پایان ماجرا مانند سرنوشت دخترانی باشد که در پارک شهر غرق شدند.»

کمی که آرام‌ می‌گیرد با لبخندی تلخ چنانکه گویی خود را به ریشخند می‌کشد، می‌گوید: «می‌بینید چه مادر پوست کلفتی هستم، الان باید بیمارستان باشم، اما نمی‌دونم؛ چرا اینجا هستم. آنقدر عصبانی هستم که هر روز صبح می‌رم توی پارک و فقط راه می‌رم و راه می‌رم... پدرش هم حال و روز بدی داره. شوهرم بیماری دیابت داره و با این اوضاع شب و روز گریه می‌کنه و حال و حوصله هیچ کاری نداره.»

خطاب به شهردار تهران تاکید می‌کند: «نگذارید بر سر بچه دیگری چنین بلایی بیاید. حالا تازه به فکر افتاده‌اند و جلوی آبشار نرده زدند و روی محفظه هم درپوش گذاشتند؛ این چه فرقی به حال ما می‌کند که دلمان سوخت.»

نگاهی به خانه می‌اندازم، اثاثیه زیادی ندارد که این نشان‌ می‌دهد؛ اوضاع مالی خانواده چندان خوب نیست، هرچند که به گفته مادر همه چیز ولو با سختی برای فاطمه فراهم بوده و فاطمه عزیز کرده اهل خانه بوده است.

از زن داغدیده درباره اوضاع زندگیش سوال می‌کنم، می‌گوید: «همسرم کارگر روزمزد ساختمانی است که بهمن ماه در حین کار افتاد و پایش شکست و از آن روز بیکار شد، البته چون بیمه است، هزینه او در طول درمان پرداخت می‌شود.»

یارانه پسر معلولم را قطع کرده‌اند

وی ادامه می‌دهد: «روز حادثه همسرم به گیلاوند رفته بود بعد از چند ماه کاری پیدا کرده و اولین روز کاری‌اش بود . با این اتفاق او دوباره بیکار شده تا پرونده دخترمان را پیگیری کند، امروز هم به پزشکی قانونی رفته تا نامه برای دادسرا بگیرد.»

حالا تنها منبع درآمد خانواده دستمزد پسر۱۷ ساله‌شان امید است که یکسال است به دلیل مشکلات مالی ترک تحصیل کرده و کارگر ساختمانی شده است. روزی ٣۰ هزار تومان درآمد روزانه فرزند دوم و سهم خانواده ۶ نفره دیروز و خانواده ۵ نفره امروز از زندگی است.

خانواده امیری در کنار تمامی مشکلاتشان پسری ۲۰ ساله دارند که معلول ذهنی و کرو لال است و به دلیل تشنج نتوانسته، بیشتر از ۶ کلاس را در مدرسه باغچه‌بان بگذراند. مخارج گفتار درمانی‌اش هم برای خانواده سنگین است و به این دلیل تا به حال برای گفتار درمانی محمد (اولین فرزند خانواده) اقدامی نکرده‌اند.

«به بهزیستی افسریه و پیچ شمرون هم رفتم، اما هیچ کمکی به ما نشد، محمد رو قبول نمی‌کنن و می‌گن بودجه نداریم»، خانم امیری این مطالب را با عصبانیت بیان می‌کند و می‌افزاید: «۴ ماهه که بی‌هیچ دلیلی یارانه و سبد کالای محمد رو قطع کردن، پیگیری هم کردیم، اما هیچ‌کس به ما جواب درست نداد.»

هرچی سنگه مال پای لنگه!

حالا تنها فرزند خانواده که درس می‌خواند؛ مهدی ۱٣ساله است که در کلاس هفتم درس می‌خواند و فاطمه هم که چند روزی است، دیگر در میان اعضای خانواده نیست.

زن داغدار می‌گوید: «راست می‌گن، هر چی سنگه مال پای لنگه. آه عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «شانس ما این طوری بود، دیگه از خودم می‌پرسم، چرا باید پای آقامون بشکنه، بیکار شه؟چرا بچه‌ام عقب افتاده بشه؟ چرا تنها دخترم بره تو پمپ و چرخ شه؟- گریه می کند- چرا چشم من بسته شد؟ چرا هیچ کس فاطمه را ندید؟


پس از شنیدن حرف‌های مادر قربانی ۵ ساله که مرگ دردناکش هرگز فراموش نخواهد شد به سمت پارک کوهسار- محل حادثه- حرکت می‌کنیم تا آبشاری را که بی‌هیچ ترحمی دخترک را به کام تیز خود کشید از نزدیک ببینیم.

از فردای حادثه آبشار صاحب حفاظ و درپوش شد

پس از گفت‌وگو با اعضای شورای شهر که به دلیل اهمیت این حادثه و در حقیقت فاجعه دردناک به محل آمده بودند؛ قدمی در پارک می‌زنم و نگاهی دوباره به آبشار می‌اندازم که حالا نرده کشی شده و بر محفظه پمپ هم درپوشی فنس مانند گذاشته شده است.

اهالی محل که متوجه شده‌اند ما خبرنگاریم با نگرانی از اینکه مبادا حقی از خانواده فاطمه ضایع شود، قسمت انتهایی آبشار را - جایی که آب فرو می‌ریزد و محفظه هم آنجا قرار دارد- نشانم می‌دهند و می‌گویند؛ «این نرده‌ها تازه کشیده شده و فنس‌ هم جدیدا روی محفظه گذاشته شده است. همه این کارها را از فردای روز کشته شدن کودک ۵ ساله انجام دادند.»

آقای شهردار فقط یه لحظه خودت رو جای ما بذار

زمانی که پارک را ترک می‌کنم به این موضوع می‌اندیشم،‌ وقتی مسئولان می‌توانند؛ طی چند روز همه چیز را مرتب و استاندارد کنند، چرا نباید چنین اقدامی را زودتر و قبل از وقوع حوادث تلخ انجام دهند؟علت این تعلل چیست؟ آیا باید جانی چنین دردناک و وحشتناک گرفته شود و خانواده‌ای داغدار شوند تا مسئولان برای پوشاندن غفلت و کوتاهی خود یا شاید ساکت کردن صدای وجدانشان دست به کار شوند.

یاد جملات پایانی مادر فاطمه می‌افتم که می‌گفت؛ «آقای قالیباف حق بچه‌ام را بگیر و نذار خونش پایمال بشه. آقای شهردار یه لحظه خودت رو جای ما بذار، حاضری یک تار موی بچت رو با دنیا عوض کنی.» 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست