یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

«چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی» (ه ا سایه)
نگرشیِ دیالکتیکی (۱)


فرهاد عاصمی


• شعر، توصیفی از احساس ”غم“ی است که رابطه آن با واقعیت ماتریالیستی برقرار نمی شود و علت علّی پدیدار شدن ش مسکوت می ماند. و این، پاشنه آشیل شعر است. اندیشه خود را از نبرد طبقاتی در جامعه جدا ساخته. پیامد آن «پرندهِ بال شکسته» (۳) است که «به کرانه های معنی نرسد سخن»! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۷ خرداد ۱٣۹۵ -  ۶ ژوئن ۲۰۱۶


 
 
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز، این غم ندهم به هیچ شادی ...
[مقدمه: در شعر دو رابطه متفاوت، هم زمان و به هم تنیده حضور دارند. رابطه میان «تو» و من و همچنین میان «غم» و «شادی». رابطه میان «تو» و من را می توان با کمی اغماض رابطه میان ”فرد و جمع“ ارزیابی کرد. ساختار و مضمون رابطه میان «تو» و من، و همچنین میان «غم» شادی» مشابه هستند. لذا می توان از نظر محتوایی جایگزین یکدیگر گردند.
جفت متضاد، «غم» و «شادی» در انتزاعی متافیزیکی و نه «خیال منطبق با واقعیت» (ا ط) مطرح می شود. «غم» (و هم چنین «تو»)، مطلق گرانه و محتوم، سیطره مقدس گونه خود را برقرار ساخته. متضادها به وحدت نمی رسند: «هرگز، این غم ندهم به شادی»! ”نو“یی زایده نمی شود.]

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان، از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم، که از آن به ام ندادی
[رابطه با «تو» نیز در سطح رابطه مطلق گرانه برقرار است. بده و بستان میان «تو» و من، میان ”فرد و جمع“ همان قدر حاکم نیست که میان «غم» و «شادی» حاکم نیست.
سرنوشت محتوم را رضایت مندانه پذیرا هستم، «غمِ» مقدس گونه، قله خواست و امیال!
اندیشه در جا می زند. حرکتی مشاهده نمی شود. دورنمایی ترسیم نمی گرد.]

چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
[رضایت مندی مطلق گرا: «درِ تماشا» که «تو» به رویم گشادی، «غم»ی که ارزانی کردی، پاسخگوی همه نیازها و آرزو هاست.]

تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظرِ کدام سروی؟ نفسِ کدام بادی؟
همه بوی آرزویی، مگر از گل بهشتی،
همه رنگی و نگاری، مگر از بهار زادی؟
[«تو»، همانند «غم»ی که جانشین «شادی» کردی، «خرمی و سبزی» را ارزانی می داری. ... چگونه؟ پاسخی نمی یابد. اندیشه به وحدتِ ماتریالیستی میان «تو» و من (”فرد و جمع“) و «غم» و «شادی» دست نمی یابد. زایش بدون وحدت دو قطب متضاد، زایشی متافیزیکی و ایده آلیستی از کار در می آید: «تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی».
اندیشه در عین حال، با بغرنجی روبروست. با راه حلِ مکانیکی و ذهن گرا، با جابجایی «غم» و «شادی» به زعم خود معضل را می گشاید.
چگونگیِ وحدت ماتریالیستیِ هر دو جفت متضاد، تا طرح پرسش، ارتقا می یابد: «ریشه ات کجاست؟ نماینده کیستی؟»، اما به پاسخ ماتریالیست- دیالکتیکی در نبرد طبقاتی دست نمی یابد. لذا وحدتی مکانیکی، مطلق گرا، ایده آلیستی و عرفانی به سود «تو» و «غم» حاکم است و به آن قناعت می شود.
اندیشه در جا می زند. حرکت و دورنمایی ترسیم نمی شود. گویا نجاتی ممکن نیست و باید تسلیم بود. پایان تاریخ!]

ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده، ناگه به درون دل فتادی
[رهِ مبهم، گذرگاهِ نشناخته، مضمونِ درک نشده ...، اما دلِ مُسّخر!: «به درون دل فتادی».
نظریه شناختِ در سطح احساسی از حرک بازمانده، اندیشه ی شناسنده را به دوران افسانه ای و عرفانی منتقل می کند]

به سر بلندت ای سرو که در شبِ زمین کن
نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی
[گریز به «سرِ بلند ... سرو»، گریزی ماتریالیستی، شکوهمند و زیباست که در استعاره ی استه تیک «نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی»، به اوج هم نوایی مضمون واژه ها فرامی روید و نشان می دهد که شکوهمندی واقعیتِ عینیِ وجودِ نبرد طبقاتی را هیچ «شب زده»گی (٢) هم نمی تواند بپوشاند. روشنی ی «سپیدهِ» هر صبح، دلیل قامت راست اوست.
این گریزِ «اندیشه [ی] بکر ... و تخیل جذاب» (ا ط) اما در عین حال کماکان در بند دست نیافتن به وحدتِ ماتریالیستی دو متضاد در هر دو جفت گرفتار می ماند. به سطح شناخت ماتریالیسم دیالکتیکی ارتفا نمی یابد. از این رو، برای اندیشه ایده آلیستی- عرفانی، گریز، گریزی از روی ناچاری است که نمی خواهد بی محابا چشم بر واقعیت نبرد نو و کهن بسته باشد.
نبرد میان اندیشه ایده آلیستیِ ذهن گرا، که به وحدت مکانیکی «غم» و «شادی» پناه می برد و اندیشه ایده آلیستی عین گرا، که واقعیت را برای مستدل ساختن برداشت عرفانی به کمک می گیرد، در این مصرح به آسانی قابل شناخت است. – اندیشه هگل نیز در همین نقطه از حرکت بازماند و نتوانست دیالکتیک کشف کرده را بر روی پای واقعیت ماتریالیستی قرار دهد. گام تاریخی ای که توسط بانیان سوسیالیسم علمی، مارکس و انگلس برداشته شد!]

به کرانه های معنی نرسد سخن، چه گویم
که نهفته با دل سایه، چه در میان نهادی
***

شعر، توصیفی از احساس ”غم“ی است که رابطه آن با واقعیت ماتریالیستی برقرار نمی شود و علت علّی پدیدار شدن ش مسکوت می ماند. و این، پاشنه آشیل شعر است. اندیشه خود را از نبرد طبقاتی در جامعه جدا ساخته. پیامد آن «پرندهِ بال شکسته» (٣) است که «به کرانه های معنی نرسد سخن»!
شکل و مضمون در اندیشه و زبان شعر در هر دو متضاد به سطح ماتریالیستی فرانمی روید، رابطه با واقعیت هستی و نبرد طبقاتی در جامعه برقرار نمی شود.

«تو» و من، و «غم» و «شادی» در شعر به وحدت نمی رسند
رابطه ی دیالکتیکی، به مثابه رابطه میان دو متضاد، میان ”فرد و جمع“، و یا میان «غم» و «شادی»، و مضمون اجتماعی ناگفته ی آن ها در شعر، یعنی پیامد ”شکست“ و ”پیروزی“ در مبارزه اجتماعی، جایی در «جوهر سخنِ» (احسان طبری) ندارد. بدل شدن مکانیکی دو متضاد به یکدیگر، جایگزینِ برقراریِ رابطه ی مضمونی میان آن هاست. این، بدل شدنی صوری و مکانیکی است: «غم ندهم به هیچ شادی ...».

”تاریخ“ برای اندیشه ی در شعر، پایان یافته
ارتباط انتزاعی و نه واقعی، متافیزیکی و نه ماتریالیستی میان «تو» و من، میان «غم» و «شادی» تنها در وضع ایستا و مطلق گرانه و ”ابدی“ طرح می شود. نگرش به «غم» و «شادی» (و همچنین به فرد و جمع“)، نگرش به این سو و آن سو است. «این» یا «آن»، اینجا «غم»، آنجا «شادی»! انسان در خلای موجود در اندیشه ی شعر، تنها و میان «غم» و «شادی» و «تو» و من سرگردان می ماند.
بده و بستان میان دو متضاد، که در عملکرد مبارزه جویانه ی اجتماعیِ سوبژکتِ تاریخی، یعنی نزد انسان تاریخی تظاهر می کند، در اندیشه شعر جایی ندارد. روند حرکت و شدن در اندیشه ی شعر جایی نمی یابد. لذا اندیشه، سرشتِ دیالکتیکی دارا نیست.
سکون و قناعتِ اندیشه تنها به تصویر مطلق گرانه صفت ها و ویژگی هایِ «تو» و «غم»، که به مثابه ی ”واقعیتِ“ دردناکِ بودگیِ مطلق گرانه ی لحظه تصویر و در نتیجه ابدی می شود، راهِ حلِ تضاد میان آن دو را نمی گشاید. پل رابط برای درک وحدت میان آن دو را برقرار نمی سازد که از آن، ”هویت“ جدید زاییده می شود. لذا تضاد ”حل“ نمی شود، اندیشه غیردیالکتیکی نازا باقی می ماند. ”نو“ی به بار نمی نشیند. نقش شخصیتِ فرد در سرشت جمع وارد نمی شود. مضمون یک پارچگی میان هستی فرد و جمع برقرار نمی گردد.
پیامد، آن است که یاس و نومیدی بر اندیشه ی شعر آن چنان مستولی است که محتمل نمی داند که حتی بتواند در طول زمان به «کرانه های معنی» دست یابد.
تسلیم به سرنوشت!
فضایی برای مبارزه باز نمی شود!
”تاریخ“ برای اندیشه ی در شعر، پایان یافته است (٤).
***

اندیشه در شعرِ ”چه مبارک است این غم“ که ه. ا. سایه در سال های اخیر خلق کرده است، به قول احسان طبری از گشت و گدار خود با دست خالی باز می گردد. وحدت میان ”فرد“ و ”جمع“، میان «غم» و «شادی» ایجاد نمی شود و در نتیجه، هویت «غم» شناخته و درکِ آن، آن هنگام نیز ممکن نمی گردد که «تو»، به «ناگه» و لذا درک نشده، جای «غم» را در اندیشه ی شعر از این طریق تسخیر می کند که به مثابه ی پدیده ای مبهمِ، مقدّرِ، سحرآمیز، قادر و قاهر، لذا خدایی گونه، پا به عرصه می گذارد و سلطه ی مقدس گونه ی خود را برقرار می سازد.
این «تو» با «مهر» در شعر سیاوش کسرائی با عنوان ”باور نمی کند دل من مرگ خویش را“، و «معشوق» در شعر زندان احسان طبری که «چون نوازنده پیر، می نوازد ... زخمه هستی بر چنگ»، فاصله مضمونی و محتوایی دارد (٥).

نازایی اندیشه، ناشی از جدایی آن از واقعیت نبرد طبقاتی در جامعه است که در آن، «غم» و «شادی» به مثابه فراز و فرود مبارزه ی «تو» و ”جمع“، در روندی سخت و دردناک به وحدت می رسد و پدیده نو، ”هویت“ نو را می آفریند.
در اندیشه ی شعر، «تو»، پدیده ای متافیزیکی است! دارای مضمون ماتریالیستی نیست. از این رو نیز عنصر ”نو“ در آن، اندیشه ی آبستن تغییر و اندیشه ی ابژکت- انسانِ تاریخی برای تغییر شرایط حاکم از کار در نمی آید و دست خالی می ماند (٦).
احسان طبری دستِ پرِ اندیشه مبارزه جویانه را که از گشت و گدار خود باز می گردد، در ”با پچپچه پاییز“ (بخش نه) با ظرافت استه تیک و انقلابی ی زیرین تصویر می کند:
«ناگهان مردی غریب، دراز گیسو، شفق موی، خنده مروارید، سوار بر سمندی بال دار در می رسد، و نعره می کشد:
ای مستان غرور و شهوت! من در دکانچه نزول خواری شما نخواهم نشست. این سفره پولک ها و عروسک ها را به باد دهید! با دلی مالامال از آتش و خون آمده ام. پیامی سهمناک دارم، تا همه ابعاد واژگون شوند. همه خوار شدگان بالا بیافرازند. من ریاضیات خِرد و شاقول تجربه را جانشین عزایم خوانی عتیق خواهم ساخت. بر بساط گسترده می تازم، تا شما را به خود آورم. مرا رسول نابودی نشمرید که در وجودم ستاره های عشق و دلبستگی، گوهر سازندگی و همبستگی است. من انقلابم! سنگلاخی خارآگین در آستان مرغزار کبود. ...».
در شعر زندانش با عنوان ”فرسایش در خزان“، احسان طبری به مثابه یک دیالکتیسین مبارزه جو، همین مضمون «تو» را در «شب زده»ترین دوران زندگی اش بدین گونه تصویر و مبارزان را «به سیاست های جسارت آمیز، خرق عادت، قطع، قهرمانی و جان بازی های شگرف» (٧) فرا می خواند و امید به پیروزی نهایی را «به درون دل» و مغز منتقل می کند:
«تو آمدی، نه از فراز، که از فرود، از زمین، نه آسمان، نه زان منظری که قرن ها چشم گشاده بودیم به انتظار، آمدی، عاشقانه آمدی، بر لبانت زمزمه دردهامان جاری بود، در دستانت مرهم زخم کهنهء سالیان، فریاد برآوردی: ”آسمان را به آیش رها کنید! زمین را به موران وامگذارید! ای باد بدستان! طوفان در دستتان خانه دارد، زمین بر دو عمودتان استوار است، خورشید از نگاهتان می زاید، ابرهای تیره را در سینه هاتان محبوس مکنید، شهد شیرین زمان به کامتان است“.»
«تو»، نزد احسان طبری، انسان انقلابی است که برای «واژگون کردن همه ابعاد» به صحنه می آید تا «همه خوار شدگان بالا بیافرازند». «تو»ی طبری «طوفان در دست» دارد ...
***

فرصت طلبی- محافظه کاری
بر پایه این ضعف در منطق حاکم بر شعر است که یکی از فرازهای قوی در آن، استعاره ی ماتریالیستی و مغرورانه که در آن واقعیت عینیِ «بلند»ی «سرو»، به مثابه عینیتِ انکارناپذیر مورد تاکید قرار داده می شود، تاکیدی مبارزه جویانه از کار در نمی آید. تاکید بر انتظار است. فرصت طلبانه و محافظه کارانه است. باید انتظار «نفسِ سپیده» را کشید، تا واقعیت به اثبات برسد و بر کرسی بنشیند (لنین آن را در کوپه قطار به انتظار رسیدن قطار به ایستگاه سوسیالیسم می نامد!).

تضاد میان مضمون ماتریالیستی فراز در استعاره ی شکوهمند «به سر بلندت ای سرو که در شبِ زمین کن، نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی» و اندیشه ی محتوایی آن که «غم» و «شادی» را مکانیکی و ذهن گرانه و بدون رابطه درونی و مضمونی به یکدیگر بدل می سازد، چشم گیر است.

راه حل مکانیکی و درک نشده
«تو»، فقط نقش ابزار کمکی برای ایجاد وحدت صوری و نه مضمونی میان «غم» و «شادی» به عهده دارد و ایفا می کند. لذا تنها با شیوه ی سحرآمیزی وحدت را ایجاد می سازد: «تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی ...»!
در اندیشه ی شعر، این یک حکم غیر مستدل، یک تز اثبات نشده و غیرقابل اثبات، و لذا غیرعلمی، تعبدی است! پیامدِ قانونمندِ ایجاد نشدن رابطه و پل ماتریالیستی با واقعیت نبرد طبقاتی در جامعه است!
به سخنی دیگر، «تو»، که تنها نام و عنوان و خطابِ صوری ی جایگزین برای وحدت مبارزه جویانه (”فرد و جمع“) میان «غم» و «شادی» است که برای آن مضمونی در اندیشه ی شعر تعریف نشده است، به «ناگه»، به سخنی دیگر، بدون ارایه علتی قابل شناخت، یا به بیانی دیگر، درک نشده، به مثابه ی ”وحدت“ی عرفانی، برای وحدت واقعی- ماتریالیستی- مبارزه جویانه که در اندیشه ی شعر جایی نیافته، میان دو قطب متضاد «غم» و «شادی» ظاهر می شود. وحدت مکانیکی را اندیشه ی شعر از این طریق گویا به ثمر می رساند، که همه «خرمی و سبزی» را به او، به «تو»، نسبت می دهد. ارزانی ای غیرمستدل، غیرمنطقی، اراده گرایانه، ذهنی، سحرآمیز.
این یک ”حل“ مکانیکی و غیرقابل درک است. رشته علت علّی چنین ”وحدتی“ در اندیشه ی شعر همان قدر طرح نمی شود و قابل شناخت نیست که رشته علّی ”حل“ صوری این ”وحدت“ هم در هر دو متضاد ناشناخته باقی می ماند.

«کرانه های معنی» غیرقابل درک
شعر بدون انعکاس مضمونِ داد و ستد درونی دو متضادِ «غم» و «شادی» با یکدیگر و بدون بازتاب سوخت و ساز بیرونی آن ها با محیط پیرامون (طبیعت- جامعه)، عنصرِ سوم، یعنی «تو» را به مثابه ”وحدت“ آن دو و بیان ”هویت“ جدید و بالبداهه ی آن دو وارد صحنه می کند که «غم» و هم «خرمی و سبزی» را به مثابه «شادی»، ارزانی می دارد. در اینجا نیز رشته علت علّی و صوری برای ”وحدتِ“ دو متضاد همان قدر ناشناخته باقی می ماند که ”هویت“ جدید زاییده شده: «خرمی و سبزی»، تعریف نمی شود، ناشناخته باقی می ماند. اندیشه ی شعر، به این امر اذعان دارد: «به کرانه های معنی نرسد سخن ...»!
***

در این شعر، مضمونِ وحدتِ خدای گونه ای با توانایی ی برجسته ی هنرمندانه- شاعرانه تصویر شده است. این توانایی در استعاره های شکوهمند این تصویر بازتاب می یابد که دو متضادِ ”خوب“ و ”بد“ را تشکیل می دهد و در طول تاریخِ چند هزارساله ی اندیشه فلسفه ی ذهن گرا، اینجا در برابر هم، آنجا با تکیه ی مطلق گرایانه به یکی از آن ها و یا در جایی دیگر در وحدت مکانیکی و غیرقابل توضیح، زیرا درک نشدهِ آن ها، توسط فیلسوف های ایده آلیست طرح شده است!
نبود حلقه مبارزاتی (پراتیک) برای ایجاد پل و برقراریِ رابطه ی مضمونی میان «غم» و «شادی» به مثابه استعاره ای برای تصویر «شکست» و «پیروزی» در نبرد طبقاتی، کمبود اصلی اندیشه ی شعر است. پیامد این کمبود، سلطه ی روح افسردگی و «عزایم خوانی» بر «جوهر سخن» آن است.
***

«جوهر سخن» چیست؟ احسان طبری «جوهر سخن» را در ”از دیدارِ خویشتن“، «شیرهء خاص اندیشیدن» می نامد (٧). او در ص ٣٨٢ در نوشته های فلسفی ...، در ارتباط با «کالبد شکافی شعر» از «مقولات گوناگونی» سخن می راند که می توان برای ارایه تعریف از شعر طرح کرد. او همانجا در بند ٣) تعریف خود را از مضمون شعر چنین ارایه می دهد:
«مضمون یعنی اندیشه های بکر و ژرف و تخیل جذاب و غریب و دل انگیز که به اصطلاح ”غیراسطوره ای“ است، یعنی خیال منطبق با واقعیت است. ...» (٨).
در همین مبحثِ «سخنی دربارهء شعر» و در همان صفحه ٣٨٢، طبری چنین ادامه می دهد:
«هنر و از آن جمله شعر، شکلی است از ”دریافت واقعیت“. لذا آن را می توان به سه جزء زیرین نیز تقسیم کرد:
١- بازتاب واقعیت خارجی در اثر هنری؛
٢- پرداخت و توصیف واقعیت؛
٣- بازسازی و بازآفرینی واقعیت از سوی هنرمند که بر اساس جهان بینی و عواطف و مشخصات فردی وی انجام گیرد. ...».
می توان مضمونِ بیانِ «شیرهء خاص اندیشیدن» را در تعریف طبری، همان «دریافت واقعیت» و «بازسازی و بازآفرینی واقعیت» در هنر و شعر دانست و آن را محک ارزیابی علمی از پدیده های هنری قرار داد.

--
١- بررسی حاضر به معنای ارزیابی از کلیه آثار «شاعر بزرگ ایران»، آقای هوشنگ ابتهاج (ه ا سایه) و یا حتی شخصیت یکتایِ تاریخی او نیست!
٢- واژه ترکیبی «شب زده» را احسان طبری در اثرش با عنوان ”دربارهء انسان و جامعهء انسانی“ (ص ٩٥) و در افشای «سفسطه گران» که «شناخت علمی تاریخ را محال می دانند» به کار برده است. او آن ها را با لحنی استهزار آمیز متهم به آن می کند که آینده را نشناختی، همانند «بیابانی شب زده»، می پندارند و می خواهند القا کنند. در آنجا آمده: به نظر آن ها، «گذشته چراغ هایی است که از دور سوسو می زند و آینده بیابانی است شب زده.»
احسان طبری همین واژه ترکیبی را در شعر ”وعدهء دیدار“ – یکی از شعرهایی که او در زندان حاکمیت اوباشانه نظام سرمایه داری در جمهوری اسلامی سروده است -   نیز به کار برده. در این شعر که علیه دشمن طبقاتی و خطاب به آن ها سروده شده است و نشان مبارزه جویی و خوشبینی تاریخی او به مثابه نیروی نو در نبرد علیه نیروی کهن و ارتجاعی است، با غرور مبتنی بر شناختِ آگاهانهِ سرانجامِ نبرد نو علیه کهن فریاد می زند: «ای آنکه در برابر چشمانم بستر پولادین نهادی، ای آنکه آسمان ذهنم را بی ستاره می خواهی، ... من هر شب با خیش نگاهم، زمین آسمان شب زده را شخم می زنم، تا بشکفد گُل اختران، نورشان را با چشم هایم می بویم.» آری! «من هر شب در آسمان، وعدهء دیدار دارم با ستارگان»! (به نقل از ”حماسهء نبرد انسان، دیالکتیک شعرهای زندانِ احسان طبری“ ( www.tudeh-iha.com
واژه «شب زده» در لغت نامه دهخدا ذکر نشده است و لذا می توان زنده یاد احسان طبری را خالق این واژه دانست.
٣- نگاه شود به ”باور کنم که دل، روزی نمی تپد؟“، رفیق سیامک، مقاله شماره ١٧ خرداد ٩٥، www.tudehiha.com
٤- و بدین ترتیب، ریشه انکار عضویت در حزب توده ایران در کتاب خاطرات «پرنیان اندیش»گونه قابل شناخت می گردد!
٥- نگاه شود به کتاب ”دیالکتیک اشعار زندان احسان طبری“ به صورت پ د اف در www.tudehia.com و یا کتاب اخیراً انتشار یافته isbn 978.91.88005.20.5.
٦- این بخش از اندیشه ی در شعر، ناخواسته، وضعی را قابل شناخت می سازد، که در جنبش توده ای نیز با آن روبرو هستیم. وضعی که ناشی از درک نشدن رابطه با مبارزان توده ای و به ویژه هنرمندان از قبیل سیاوش کسرائی است توسط مسئولان حزبی. نگاه شود به مقاله ”مبارزه ایدئولوژیک بخش جدایی ناپذیرِ مبارزه طبقاتی“ شماره ١٨ خرداد ٩٥ در توده ای ها www.tudehiha.com
٧- احسان طبری، ”یادداشت هایی درباره نبرد نو و کهن“، نوشته های فلسفی و اجتماعی، جلد اول، چاپ سوم، ص ٣٠
٨- تکیه از ف ع. از زیباییِ استه تیک استعاره هایی که بر دو بال ذهن و عین - به گفته طبری «خیال منطبق با واقعیت» - در شعرهای زندان طبری در پروازند، بسیار لذت برده ام. این ترکیب ها با عنوان ”موزائیک ها“ از شعرهای زندان او استخراج و در پایان کتاب ”دیالکتیک اشعار زندان طبری“ به چاپ رسید.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست