سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"ایکسبازی"
"اپیزود دوازدهم"


علی عبدالرضایی


• آریا باید پولی جور می کرد و می فرستاد برای یکی در ایران که نیاز مبرم داشت. یکی که در بیمارستانِ قائم تهران بستری بود و برای اینکه قلبش را عملِ باز کنند نیاز مبرم به پول داشت. طرف خواهرِ یکی از نویسنده های ایرانی بود که اخیرن طیِ چتی در فیسبوک از او درخواست کمک کرده بود. آریا دستش باز نبود، این اواخر حسابی باخته بود، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ خرداد ۱٣۹۵ -  ٨ ژوئن ۲۰۱۶


 

١-شادی


آریا باید پولی جور می کرد و می فرستاد برای یکی در ایران که نیاز مبرم داشت. یکی که در بیمارستانِ قائم تهران بستری بود و برای اینکه قلبش را عملِ باز کنند نیاز مبرم به پول داشت. طرف خواهرِ یکی از نویسنده های ایرانی بود که اخیرن طیِ چتی در فیسبوک از او درخواست کمک کرده بود. آریا دستش باز نبود، این اواخر حسابی باخته بود، حتی پولی را که پیشاپیش بابت انتشار یکی از کتابهای هنوز ننوشته اش از ناشر انگلیسی گرفته بود یک شبه بر باد داده بود، برای همین آن شب که چت کرده بود با کیمیا، رفته بود در صفحه ی فیسبوکش، لینک عکس همسرش را برداشته و گذاشته بود در مستطیل گوگل و حالا دیگر می دانست با همسرِ یکی از آقازاده ها طرف است که یک شبه کوخ شان روی استخوانِ نحیف مردم بالا رفته و کاخ شده. آریا هرگز چیزی برای خود نخواسته بود، نه اهل مالکیت بود نه حساب بانکی! هر چه که دستش می آمد یا توی کازینو می باخت یا به نحوی خرج این و آن می کرد، نه اینکه پیِ نام نیک باشد، تنها از کمک به آنکه احتیاج داشت لذت جنسی می برد، او آدمِ بدی نبود، همیشه از دزد می چاپید و می بخشید به مالباخته اما رابین هودِ بی رحمی بود، متاسفانه گاهی یادش می رفت نباید برای خوشحالیِ یکی، یکی دیگر را بچزاند. آن شب در کازینو دو تا دو تا از کیمیا گرفته و در نهایت شش هفت هزار پوندی او را تیغیده بود، کیمیا چیزی از رُلت نمی دانست، مثلن نمی دانست چیپس هایی که آریا روی میز می چیده یک پوندی بوده نه صد تایی! در واقع آریا فقط با یکی از چیپس های صد پوندی بازی می کرد و بقیه را می داد به مایکل تا دمِ صندوق نقد کند، لارا هم آن شب بست نشسته بود پشت میز پانتو بانکو بین دو خرپول ترک و عرب تا در نهایت پولی دستش را بگیرد و در این پروژه ی خیریه شرکت داشته باشد، مایکل هم بدون آنکه آریا بو ببرد هر چه چیپس که ازش می گرفت اول می برد شانس اش را سر میزی در طبقه ی بالا امتحان می کرد و وقتی می برد همه را با هم نقد می کرد، برای همین هر سه از کاری که داشتند می کردند لذت می بردند جز کیمیا که خسته و درهم شکسته حالا نشسته بود کنجِ رستوران و دو آرنج اش را ستون کرده بود بر میز و دو دستی صورتش را پوشانده بود.
آریا آرام می رود سرِ میز و روبرویش می نشیند، "چی شده کیمیا جان، دمغی!" ، کیمیا چیزی ش نبود، از بس که در شلوغی کازینو لای جمعیت وول خورده سر پا ایستاده بود از پا در آمده بود، او آدمِ دست و دلبازی نبود اما از اینکه داشت پول بادآورده ی همسرش را دور می ریخت و اینگونه از خیانت هایی که بهش کرده بود انتقام می گرفت لذت می برد، راستش آریا از این جور آدمها که نان شان را در خون مردم تیلیت می کنند همیشه انزجار داشت اما نمی توانست خطوط درد را که روی صورت کیمیا نشسته بود نادیده بگیرد، برای همین یک لحظه فکر کرد اگر او را در عشق بیندازد کمکش کرده،" اینقدر سخت نگیر! نکنه واسه پول ناراحتی!؟" ، کیمیا حالا صورتش را از جیبی که با دست هاش درست کرده بود می کشد بیرون، " نه! اصلن مهم نیست، فقط خسته م"، کیمیا دروغ نمی گفت، فقط نمی دانست که فقط خسته نیست، او دیگر از چیزی لذت نمی برد، تقریبن با شادی غریبه بود، متاسفانه خیلی ها نمی دانند که هماهنگی بین آنچه می گویند و آنچه فکر می کنند و آنچه می کنند شادی زاست. شادی را نمی شود از یکی قرض گرفت یا به یکی قرض داد، باید شاد بود با آنچه که هست، آنچه که هستی، شادی را نمی شود شکار کرد، شادمانی چیزی نیست که حاضر و آماده باشد، باید که دست و پاش کنی. صداش بزن! شاد باش برای همین لحظه که مالِ توست، شادی همیشه از درزِ دری وارد می شود که پشتِ سرت خوب نبسته ای، اگر برگردی دوباره می بندی، پس ولش کن! برو جلو! برای اینکه شادی کنی باید که توی گذشته تمرکز نکنی، از قبل و قبلی و قبلن دوری کن، قلبن به حال بپرداز! دیروز مرده، فردا هنوز به دنیا نیامده اما امروز مال توست، بهش تجاوز کن! ازش لذت ببر! این ثانیه سهمِ توست، حقٌِ توست! بغلش کن!
شادی ظریف است، زیباییِ درخشانی دارد اما یک جورهایی ست که آدم دلش نمی آید بهش دست بزند، می ترسد انگولکش کند یکهو ترک بردارد، بشکند! آن روز در اداره از روی صندلی ش بلند شد و با کلی ناز و کرشمه آمد درست جلوی چشمهام و پرسید شاعرها و نویسنده ها از لحاظ عاطفی چه فرقی با هم دارند!؟ تعجب کردم! ما اصلن این حرفها را با هم نداشتیم اما یک کاره گفتم شاعر فقط با سوژه اش چند بار می خوابد که عاشقش شود و شعرش را بنویسد، وقتی هم که کارش را می کند راهش را می گیرد و دِفرار! یک نویسنده ولی بیشتر با مغز طرف ور می رود، آنقدر مخ اش را می گاید که دیگر به درد هیچ بنی بشری نمی خورد! جا خورده بود، چشمهاش چهار تا شده بود اما از رو نرفت و باز پرسید حالا اگر هم شاعر و هم نویسنده باشد چی!؟ دلم براش سوخت، طفلی داشت عاشقم می شد! عجوزه این طور به من نزدیک شد، شادی اسم سازمانی ش بود، به من هم خودش را شادی معرفی کرده بود و این یعنی که او را فرستاده بودند، بار اول شان نبود، بهترین ها را برایم دستچین می کردند، منتها من حتی حدس نمی زدم که شادی هم از همان قماش باشد، اصلن بهش نمی آمد برای جاسوسی فرستاده باشندش، معصومیتی سکسی در صورت داشت که غلط انداز بود، متأسفانه حقیقت لباس ندارد راه می رود لخت اما دروغ راهی ندارد مگر شیک بپوشد، ما همه شیفته ی ظاهریم یعنی فقط دروغ را می پسندیم، من هم یکی از این همه ام! دروغ هایی که سراغ من می آیند اغلب به ته رسیده اند، غمگین اند، با من چت می کنند تا بار سنگین شان را خالی کنند اما چون عادت به خالی بندی دارند وانمود می کنند که خوشحالند، آن روز شادی وقتی به خانه رفت با هم چت کردیم، افسرده نشان می داد، از شادیِ خیلی ها شاکی بود، بهش گفتم قضاوت نکن! کسی شاد نیست، هر که به جنگی مشغول است، غم سوارکار ماهری ست، از همه کولی می گیرد، همه هم فکر می کنند پیاده اش کرده اند اما آنجاست دقیقن زیر آستین شان! گفت نیست و بلافاصله در همین صفحه ی فیسبوک با ویدیوکال از چت معمولی وارد تصویری شد، دست هاش را نشانم داد، بعد هم پستان های درشت و بقیه ی دنیا جز آنجا که جنگلِ تُنکی داشت! کاش شادی می دانست حتی جنگل که فکر می کنیم غم ندارد پاییز غم انگیزی دارد، شادی مثل خیلی ها غم ندارد، فقط عده ی معدودی قدرت از دست دادن دارند، معدودند کسانی که زود تمام نمی شوند، تمام نمی کنند، طی این سالها خیلی ها را دیدم که خوب آمدند اما بدجور محو شدند، اینها یا نبودند یا بازی بودند، یا حقیقی نبودند یا حقیقت نداشتند، با دوره ای معاصریم که محافظه کارترین آدمها لقبِ رادیکال می گیرند و سنّتی ترین شان ظاهری آوانگارد دارند. همه می خواهند تازه باشند، تازه بنویسند، اما کسی خودش را تازه نمی کند! ما را دروغ به تاراج برده و ریاکاری که هر دو از بحرانِ فرهنگیِ سکس آب می خورد، متأسفانه ما تنها دروغِ عصر ارتباطات را رواج داده ایم کسی حقیقی نیست، برای همین است که علی رغم میل باطنی م هنوز سکسی و ریسکی می نویسم، لااقل یکی باید مدام خطر کند برود روی مین تا جاده ای برای بعدی باز کرده باشد، مهم نیست که بعدها اُپورتونیست ها دستِ پیش بگیرند و مترسک ها لقبِ منجی! مهم نیست! مهم این است که تا وقتی هستی درست باشی، درست بروی سرِ اصلِ مطلب! و آدرسِ خانه اش را بگیری که تنهایی ش را نجات دهی، وقتی رسیدم آنجا، میزِ شامِ شیکی چیده بود، من می خوردم و شادی مدام حرف می زد.
گرچه مردها زیاد حرف نمی زنند اما محال است جمله ای بگویند و دروغ نگویند، زنها صادق ترند چون زیاد حرف می زنند، اگر دروغ بگویند یک کاره لو می روند، آنها وقتی هم که حرف کم می آورند نگاه می کنند یعنی دست بردار نیستند، با نگاه شان هم حرف می زنند، برای همین مردها اغلب عملگرا شده اند، یاد گرفته اند نشنوند، الکی بگویند عاشقتم! بعد دست راست را از زیرِ پیراهنی حریر رد کنند و در چاله ی کمر جا بیندازند و یک کاره فشار دهند تا نرمیِ خوشمزه ی جفتی پستان، سفت بچسبد به سینه هاشان، بعد هم سرشان را می اندازند پایین و لبهای گوشتالویی را که هنوز دارد باز و بسته می شود قورت داده زبان شان را مثل کلید می چرخانند توی دهان شان تا بطور کامل قفل شود، آخیش! سرسام گرفته بودم، اما زنها دست بردار نیستند، سکوت شان از چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد، حالا دیگر حرف نمی زنند بلکه داد می زنند، علی الخصوص وقتی که مرد همچنان که دارد لبها را می چلاند در چشم به هم زدنی شلوارش را کنده با پای راستش یکی از رانهای نرم و تپلِ را بزند کنار و حالا کلیدِ بزرگش را در دهاِن پایین چنان جا بیندازد که دردی شدید قفلِ دهانِ بالا را بشکند آاخ! اینجا زنها دو دسته می شوند، یک عده بعد از آخ سکوت می کنند، چشمها را می بندند تا در نهایتِ آرامش به یکی دیگر فکر کنند و حالِ دوچندان ببرند، یک عده هم نمی خواهند از رو بروند و این فرصتِ عزیز را برای حرّافی از دست نمی دهند، این عده از زنها هم دو گروهند، گروه اول در حالی که مرد در آسمانِ هفتم سیر می کند معامله می کنند، "قول می دی بعدش بریم بیرون!؟ اون النگو رو برام می خری؟ قول بده تعطیلات منو ببری آنتالیا..." گروهِ دوم اما جنده خانه اند، آخ شان که در می آید دیگر خودشان نیستند، یعنی بیشتر خودشانند، اینها پاک ترین زنهای جهانند، حال می دهند تا حال ببرند، یک شب پری بلنده اند، یک شب شادی خوشگله، برخی شبها هم اگر پا بدهد سحر و باران و کیمیای توأمانند، بعد از آخ صداشان ریز می شود، عشوه می کند، ناز می شود، حرفهایی می زنند، فحش هایی می دهند که تا ابد دوست داری بشنوی، بی شرف تندتر! دیوث، جاکش محکم تر! من جنده ی توام، جرم بده بیشتر!



٢- پرستو


انگار آب ریخته اند در کاسه ی آسمان، آبِ سخت! طوری که خرده شیشه می بارد از بالا, مانده ام این لیوان ترک برداشته چطور از آب می کند نگهداری! احتمالن شیشه خرده دارد دریا. شاید عاشق است به خودش یعنی به آسمانِ آبی که هرگز به آن نمی رسد برای همین هر چه را که از او می آید در خودش جمع می کند، دریا عاشق است نیازمند نیست، البته عشق یک جورهایی نیاز به آن دیگری ست اما با نیاز فرق ها دارد! زن ها اگر به یکی عاشق باشند به او حال می دهند حتی اگر حال نبرند، اگر حال دادند و شاکی بودند یعنی که عاشق نیستند نیازمندند، مردها هم اغلب این طوری اند اما به مراتب رقیق تر! عشق قاعده بردار نیست، دل اهلِ دیل نیست، می دهد بدون آنکه صورتحساب بدهد، شکایت نمی کند بلکه برعکس از این خودآزاری لذت هم می برد، اینروزها خیلی ها عاشق نیستند نیازمندند، نیاز دارند، حالا به چی، بماند! نقطه نقطه ی هستی را که بگردی عاشق تر از پرستو پیدا نمی کنی، در حالی که این پرنده تنها به زندگی اهمیت می دهد با عجب عشقی ساقه ساقه از بوته ها می کَند و لانه اش را بنا می کند اما هنوز هفته ای نگذشته خانه اش را می گذارد و می رود، می رود برای بنایی دیگر! عشقی تازه تر! پرستو می داند که عشق فقط در اوست برای همین نگرانِ بیرونش نیست، مهم نیست لانه باشد، پرستوی دیگری باشد، او همه چیزش را در تخیل اش می سازد. آریا هم پرستو سرخود است و می داند که جز در تخیل هیچ ندارد، برای همین است که راحت می کَند، می گذارد و می رود، او را حتی اگر زندانی کنند آزاد است. من با اینکه از زندان متنفرم اما همیشه در قفس بهتر نوشته ام چون تخیل در زندان مدام فعال است، باید مدام سفر کرد تا به درک پرستو رسید، به این درک که هیچ چیز مال تو نیست، در مالکیت تو نیست، باید بلد باشی که بگذاری و بگذری.
امروز دوستِ هنرپیشه ام اول صبحی زنگ زد و دعوتم کرد صبحانه ای با هم در استارباکسِ دمِ خانه داشته باشیم، از وقتی که هم را دیدیم مدام از فن هاش می گفت، در واقع او آرتیست نیست چون به هیچ چیز جز طرفدار اهمیت نمی دهد، دختری روبرومان نشسته بود که لبهاش را لذیذتر از صبحانه اش می خورد، ازش پرسیدم تو که اینهمه فن فن می کنی طرفداری داری که تو را به بوسیدن این دختر ترجیح بدهد!؟ فقط نگاهم کرد، بعد هم باز فقط نگاهم کرد و آرام کیف اش را سوار شانه اش کرد و رفت، کمی که دور شد سرش را برگرداند و دست چپ اش را بلند کرد که یعنی بای! باران نمی بارید اما یک قطره ی درشت روی گونه ی راستش نشسته بود!
او آدمِ بدی نبود، هرگز دروغ نمی گفت اما صادق نبود چون فقط نمی گفت، همیشه ی خدا سرش انباری خالی بود، چیزی نداشت که بگوید! یک عمر از روی سناریویی که دیگران برایش نوشته اند زندگی کرده، طفلی را مدیا ساخته برای مصرفِ سیاسی، فرصت طلبی در خونِ اوست، او بازیگر است اما نمی داند که بازی رسیدن نیست، متأسفانه همه بازی می کنند تا به گول برسند، تلاش برای رسیدن، برای پیروزی، کنشی مذهبی ست علیه لذت، علیه زندگی! ما همه بازی می کنیم برای تحقق لذت که بی تجربه ی شکست درکی از آن نخواهیم داشت. او می خواست سفر کند، اما نمی کرد، فقط به مقصد فکر می کرد که تنها مرگ آن را رقم می زند، زندگی سفر است، مقصد معینی دارد، نباید بهش فکر کرد، باید فقط راه رفت، مهم نیست کدام سمت، همه جا هیچ است، باید راه بروی تا از زندگی این شانس بی نهایت کوتاه لذت ببری، همه چیز بازی ست، سعی کن ببازی، تنها شکست تو را به آنچه که می خواهی نزدیک می کند



٣-عجوزه

شادی زنِ بدی نبود اما جامعه کورش کرده بود، توی مناسباتِ غلطِ این رو بکن اون رو نه! کلافه شده بود، دیگه واقعن تشخیص نمی داد، راوی هم خیلی خودش رو زد به خریت، می دونست که شادی داره می پره، آقا دس بردار نبود، مدام وسوسه ش می کرد، شادی هم مثل خیلی زنها حریص بود، بر و رویی داشت و می خواست تا وقتی پا برجاست ازش استفاده کنه، تازه قبل از اینکه با راوی باشه با پیرمرد رابطه ی حزبی داشت، یه جورایی از لحاظ مالی هم درگیرش شده بود، تازه بفهمی نفهمی دوسش هم داشت، یعنی این جوری خودش رو گول می زد، البته انکار می کرد که دوسش داره اما تصورِ اینکه روزی آقا رو از دست بده دیوونه ش می کرد، از طرفی تحت هیچ شرایطی نمی خواست راوی بفهمه و ترکش کنه، یه جورایی هم خدا می خواست هم خرما! راوی هم مانده بود چکار کنه، می دونست اگه بی خیالش بشه شادی کم کم خانم مرسی می شه، از این تجربه ها زیاد داشت، زن های خوش بزک اغلب حریصن، به اون که هستن، اونی که دارن قانع نیستن، می پرن که پولدار بشن، پرشکسته ولی برمی گردن، این جور زنها همیشه با تثلیث سر و کار دارن و روزانه سه نفر رو زندگی می کنن که هیچ ربطی به خودشون نداره، یکی رو می خوان که عاشق شون باشه، یکی که شوهرشون، و سومی هم باید نیازهای مالی شون رو رفع کنه، می کنه! اما فقط تا وقتی که تر و تازه ن، بعدش یه کاره از خواب بیدار می شن و می بینن نه پولی توی دست و بال شونه نه مردی دور و برِشون، اما بعدش نمی خوان ببینن، کور می شن و خانم مرسیِ تازه ای به دنیا علاوه می شه! بیخود نیست که راوی حالا عجوزه صداش می زنه. لیلی هم که بعدها لیلیان و حالا لارا شده دست کمی از عجوزه نداره، با مایک زندگی می کنه با آریا عاشقی و عربهای خرپول رو می تیغه، این جور زنها مدام چن نفرن، همه هم قربانی اند، قربانیِ زیبایی شون!
راوی سالها بود که دیگه عجوزه رو نمی دید اما آریا هر کار می کرد نمی تونست خودش را از شرِّ لارا خلاص کنه چون لیلیِ سابقش خوب می دونست پاشنه ی آشیلِ آریا کجاست، می دونست که فقط دمِ صبح می تونه گاردش رو بهم بزنه، کلیدِ خونه ش رو داشت، مایکل هم که همیشه تا تنگِ ظهر می خوابه و صدای توپ هم نمی تونه بلندش کنه، پس پیش از اینکه هوا کاملن روشن بشه تاکسی گرفت اومد خونه ی آریا، قفل در رو یواش باز کرد و لباسش رو درآورد و آروم خزید زیرِ لحافش، این بار هم موفق شده بود اما نه مثل همیشه! حالا حسابی عصبی بود، انگار پیش از اینکه به ارگاسم برسه آریا رسیده بود و بدون اینکه لارا رو ببوسه ملافه رو زده بود کنار و رفته بود دستشویی خودش رو بشوره، " لعنتی! هنوز توی باتلاقِ این عوضی گیری، خاک بر سرت!"، این رو لارا به خودش گفته بود، بعد هم نشست روی تخت و قطره ی درشتی که سرِ نوکِ پستانِ چپش جا خوش کرده بود، غلتی زد و لیز خورد و آروم رفت توی چاله ی نافش، یه لحظه مور مورش شد، با ملافه خیسیِ تنش رو پاک کرد، بعد با پستان هایی که مثل دو انبه ی هندی از شاخه آویزون بود، بدون اینکه در بزنه پرید توی دستشویی، آریا نشسته بود روی سنگ توالت و با تموم ماهیچه های صورتش که توی یه نقطه جمع شده بود داشت زور می زد

- از وقتی که با کیمیای سلیته می خوابی دیگه با من خوب نمی خوابی، خجالت بکش عوضی! اون زن شوهر داره ...
- یعنی چی! مگه مایکل زن نداشت؟ تو چرا باهاش خوابیدی!؟
- مایکل زنش فرار کرده بود، حالا من زنشم
- چی می گی!؟ تو هم که شوهر داری!

بعد هم درِ دستشویی رو محکم سرِ ملاجِ چارچوبش کوبید و اومد ته راهرو پشت درِ اتاق آرشام کمی گوش ایستاد، صدایی نشنید، در زد، کسی جواب نداد، داخل شد، آرشام رفته بود، انگار صدای آخ و اوخِ لارا اعصابش رو ریخته بود بهم و از خونه زده بود بیرون و رفته بود پیشِ مایکل که هنوز داشت خواب خوش می دید، بیدارش کرده بود و صبحانه ای زده بودند و حالا داشتند بازی می کردند، مایکل حال خوشی نداشت انگار باز بو برده بود.

- هر چه خالِ ریز و دولو بوده واسه من می آد، تو هم که فقط بی بی می آری
- دل داشته باش، الان می آد
- بیاد هم دیگه فرقی نمی کنه، باز باختم
- تو هم که همه ش داری می نالی بی خیال! سالها به هم وفادار بودین اما هر روزتون همونجوری بود مگه نه!؟ خب حالا یکی تون بریده زده به صحرای کربلا تا تنوّعی بشه لااقل چیزی تغییر کرده و امروزش مثل دیروز نیست، این که خیلی خوبه! چقدر آروم بُر می زنی زود باش!
- حال بازی ندارم، من باختم قبول!
- چه زود وا می دی! تو اعصاب معصاب نداری می دونم، می دونی بهت خیانت کرده اما نمی تونی بی خیالش بشی بااینکه ازش متنفری، اینقده خودتو سرزنش نکن! تو بی ناموس نیستی الاغ! درکت می کنم، سکسِ خوب آدمو خراب می کنه، وقتی می ذاری توش چنان زنده می شی که حس می کنی داره روش می شاشه، این که بد نیست خره، باز خودت رو بزن به خریّت، حالتو بکن! حالت اینجوری بهتر می شه، هی بهش گیر نده! مهم این نیست که با کی داره حال می کنه، مهم اینه که اینجوری داری حالشو خراب می کنی، تو یه عمر بردی حالا فکر می کنی که لارا رو باختی در حالی که داری اصلن بازی نمی کنی، بازی کن! وگرنه از من نمی تونی ببری، ببین برام بی بیِ دل اومده، کارتِ بعدی رو بکش! زود باش! همه آدمها بعد از مرگ فاسد می شن، لارا قبل از مرگ شده، می خوای حتمن بمیره که فاسد شه!؟



٤-کافه

چند لحظه پیش زنگ زد، شاکی بود، گفت چرا دیگر از من خبری نیست در رُمان؟ چرا چیزی نمی نویسی از اصل ماجرا!؟ چرا نمی نویسی که اگر سحر را نمی تیغیدی محال بود آن بلا را سرِ آرشام بیاورد؟ باران دیگر چه خری ست؟ منظورت از عجوزه کیست، نکند باز توّهم برت داشته هنوز فکر می کنی با آقا صنمی دارم!؟ راستی اگر کیمیا خرپول نبود حاضر می شدی حتی جمله ای درباره اش تمیز بنویسی!؟ تو خودِ ابلیسی! خودت را مخفی کرده ای پشت یک تلنبار کلمه که چی!؟ مگر خودت آن روز در کافی شاپ زیرِ خانه ام با من قرار نگذاشتی ....

لااقل این یکی را راست می گفت، وقتی که زنگ زدم و خواستم ببینمش دعوتم کرد به خانه اش اما نمی خواستم فعلن مایکل بویی ببرد، برای همین قرار گذاشتیم در کافه، وقتی که وارد شدم با فنجانی در دست نشسته بود پای پیشخان، بار اول هم اینجا با هم قرار گذاشته بودیم، زیباتر از این روزها بود، هنوز تاریکی به پشت پلک هاش نرسیده بود، کاملن رنگی تن اش می کرد اما سلیقه اش حساب و کتاب داشت، اینهمه یأجوج مأجوج نمی پوشید، حالا ولی خودِ کافه هم حالش وخیم بود، دیگر خبری از آن میزهای گردِ ماهوتی نبود، موکتِ زیر کنسول هاش حتی درختان پشت پنجره اش دیگر رنگ و رو نداشت، دیوارهاش که آنقدر دیدنی چوبکاری شده بود طی این سالها آنقدر چوب خورده بود که دل نمی کردی حتی نگاهشان کنی. روبروی لیلی نشستم و آبِ اناری سفارش دادم و کیکی که می دانستم دوست دارد، بعد هم ماجرای چتی را که دیشب اش در فیسبوک با کیمیا داشتم تعریف کردم، گفتم زنی تنها و افسرده ست اما تا بخواهی خرپول! گفتم عاشق نوشتن است و تمام کتابهام را خوانده، گفتم امروز هم جلوی ایستگاهِ" کاون گاردن" با او قرار دارم، گفتم تو هم بیا و وانمود کن بارِ اول است هم را می بینیم و جوری رفتار کن که انگار از من خوش ات آمده تا حسادتش جلب شود، حتی گفته بودم مایکل هم بیاید و چنین و چنان بپوشد و این طور حرف بزند و دعوت مان کند به کازینو! اینها همه نقشه ی من بود درست! اما حالا دوستش داشتم، دوستش داشتم چون اخلاقش سگی نبود، لااقل بلد بود رژِ گونه و ماتیکِ مهربانی بزند!
راستش جوانی های من پر از جنّ بود، خواب نداشتم چون تا دلت بخواهد فرشته داشت! به خانقاه می رفتم تا در سماعم با انس برقصم که از دود برآمده بود. لذت بخش ترین زنان دنیا را در هندِ همین خانقاه طوری زمین زدم که دیگر به آسمان برنگشتند، این شرط رستگاری بود و پیرِ ما به تنها چیزی که فکر نمی کرد کیرِ ما بود! خوراکم شده بود سیاهی و تنها چیزی که در تهران نبود سیاه بود. اصلن برای همین از ایران زدم بیرون! از صبحِ یک روز تا شبِ فرانکفورت با هفده سیاه به استانبول رفتم، حالا دیگر جیبم خالی شده بود و اگر نبود یک لیلای تازه باید دمِ بانهوف می نشستم به گدایی!
آن سالها غربت پر از سرطانِ تنهایی بود و لیلی تنها ستاره ی آسمانم که گذاشته بودندش آن بالا تا فقط به من چشمک بزند، مثل حالا نبود که هر دم از کوچه پسکوچه های فیس بوک و لاین و تلگرام سگی زخمی زُل می زند به تو! تو سگ ها را دوست داری برای همین دستی به سر و روی شان می مالی و می گذری. اما یکی دو روزی نگذشته باز می آیند درِ خانه ات! واق واق نمی کنند اما ضمن زوزه می گویند مدت هاست در این کوچه ها ول می گردند و توی هر چشمی که زُل زده اند زخمی خورده اند! حتی از خانواده شان هم دلِ خوشی ندارند، یکی شان می گفت بچه که بودم برادرم مدام گازم می گرفت ببین! ( دامن اش را توی وب می دهد بالا) شوهر که کردم گرچه سگی بود نفله، گوشم گاز می گرفت و هر شبه از بامِ خانه آویزان بودم اما تو مهربان ترینی و با همه فرق داری و این یعنی که کمک می خواهد! من هم که مغز خر خورده ام خر می شوم، زخم هاش را می بندم، به نظر هار است، جان می گذارم که اهلی شود، سعی می کنم بفهمانمش آدمها همه گه نیستند و با اخلاق سگی نمی شود زندگی کرد، خیال می کنم که مادر نداشته یا اگر داشته خُب سگ بوده پس باز جان می گذارم هر هفته هفتاد ساعت تا اینکه از زخم هاش حتی خراشی به جا نمی ماند. حالا شاد است، اما از بس که می کند واق واق، همه همسایه هات عاصی و اطرافیانت می رَماند، دوستانت متواری می شوند و از تو تنها خودت می مانی و این آغاز ویرانی ست. سگ است دیگر، چه می شود کرد!؟ حالا دیگر آنقدر نداری که غذای مخصوصش سفارش دهی لاجرم آن می خورد که در یخچال مانده، این است که کم کم یخ می کند، سردش می شود، دیگر تو مهربان نیستی، می شوی مثل برادرش، مثل همسرش، مثل هیجده چرخی که او را له می کرد، له می کند هنوز! اگر که دیگر مهربان نبودم، خب می توانستی بروی پدرسگ! دیگر چرا اینهمه وحشتناک گازم گرفتی!؟

اپیزود یازدهم:
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست