دو داستان کوتاه
از ریچاردبراتیگان و رفیق شامی
علی اصغر راشدان
•
میخوام خیلی روشن بگم: من متخصص تعطیلی نیستم. خیلی ساده، واسه این قضیه پول ندارم. آدم میتونه ادعاکنه من فقیر بودم. این قضیه رو بدم نمیدونم، واسه این که عین واقعیته.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۵ خرداد ۱٣۹۵ -
۱۴ ژوئن ۲۰۱۶
Richard Brautigan
Ferien in Deutschland
ریچاردبراتیگان
تعطیلی درآلمان
میخوام خیلی روشن بگم:من متخصص تعطیلی نیستم.خیلی ساده،واسه این قضیه پول ندارم.آدم میتونه ادعاکنه من فقیربودم.این قضیه روبدم نمیدونم،واسه این که عین واقعیته.
سی ساله م،توده سال آخردرآمدمتوسط سالیانه م حول حوش ۱۴۰۰دلاربوده.آمریکایه سرزمین خیلی ثروتمنده،من گاهی وقتاخودموغیرآمریکائی حس میکنم.منظورم اینه که اینجوری به نظرمیرسه که امریکاروتودردسرمیندازم.خیلی ساده،واسه این که پول کافی به دست نمیارم تاهویت ملی خودموتوجیه کنم.
بگذریم،بادرآمدسالانه ی ۱۴۰۰دلارتعطیلی رفتن ساده نیست:دیروزبااتوبوس گریهوندواسه یکی دوهفته میرفتم مونتری،یه جورتبعیدازسانفرانسیسکو.
اینجانمیخوام برم سراغ توضیح مفصل دلایلش،واسه این که میترسم خیلی به مسخره گرفتن داستان مایه نابودی بشه،اونم واقعاتنهاخیلی کم بامن کاره داره.تنهابااتوبوس سفرمیکردم.
مهم اینه که یه جفت آلمانی جوون باهم تواتوبوس،تواوایل بیست سالگی بودن وروبه رومن نشسته بودن.یه تعطیلی سه هفته ای روتوآمریکامیگذروندن.تقریبازمان سفرروبه پایان بود،واقعامایه شرمندگیه.
همه چی روبه آلمانی بلغورمیکردن ورفتاری خیلی گردشگرونه داشتن ودرباره اینجاواونجاتوضیح میدادن.اتوبوسم به طرف مونتری میروند.
یه جوون آلمانی بالای سی سالم کنارپنجره نشسته بود،اتوموبیلای پرقدت ومحتویات داخلشون واسه ش جالب بود،مخصوصااونائی که سرنشیناش زن بودن.هروقت توبخشی ازمسیرمیدیدیه دخترخوش برورونزدیک میشه،به دوستش میگفت.اوناسالم،معمولی وسکسی متعصب بودن.
یه فولکس واگن نزدیک شد،جوون نشسته کنارپنجره فوری مشاهدات موردتوجه شوبادوستش تقسیم کرد.هردودخترخوش بروروروروبه دوستش نشون داد.حالاهردوتقریباصورتاشونوروشیشه پنجره چسبونده بودن.
دختراکه کناراتوبوس میروندن،حالادقیقازیرپنجره مابودن.دخترکنارراننده گیسای بلوندکوتاوگل گردن سفیدنرمی داشت.فولکس واتوبوس حالادقیقابایه سرعت میروندن.
دوجوون ازروبه پائین وبه دختراخیره شدن دست ورنمیداشتن.دختره یه جورائی عصبی میشد،نامطمئن بودونمیدونست واسه چی اونجوره وچرااونانمیتونن ماروببینن.دختره حالاباگیساش بازی میکرد،مثل زناکه یه همچین وقتائی این کارودوست دارن،حتی وقتی کاملانمیدونن قضیه ازچه قراره.
سرعت ستون ترافیک جلوفولکس کمترشدواتوبوس مابه طرف جلوغرید.حول وحوش یه دقیقه ازهم جداموندیم تادوباره فولکس اومدجلو.
جوونای آلمانی دوباره کارقبلشونوتکرارکردن،صورتاشونوچسبوندن روشیشه پنجره،مثال زنده ای واسه دونگاه بازیگر،ارضای سکسی بانگاه کردن ازپنجره.
این دفه دختره بالارونگا کردوهردوجوون آلمانی رودیدکه روبه پائین واون خیره شدن ودیوونه وارمی خندن ومسخره بازی میکنن.دختره بایه معمای نادرست سه چارم خنده،عکس العمل نشون داد.دختره یه مونالیزای کامل اتوبان بود.
بازگرفتارترافیک شدیم وفولکس عقب موند،اماچن دقیقه بعددوباره هم سرعت مابود.هردوساعتی حول وحوش شصت مایل سرعت داشتیم.
دختره گیس بلوندوگل گردن سفیدنرم،بالارونگاکردوجوونای آلمانی رودرحال مسخره بازی که دید،این مرتبه خندیدوسرخوشانه سرودست تکون داد.جووناموفق شدن یخ قضیه رو بکشونن.
جوونای آلمانی جوری دیوونه شده بودن که عینهوپرچمای بالای کنگره سرودست تکون میدادن،مسخره بازی درمیاوردن ومی خندیدن.باسرعت دقیقه ای یه مایل پیش میرفتیم.جووناخیلی خوشحال بودن«اینه آمریکا!»
دختره خنده ای دوست داشتنی داشت.دوست دخترشم دست وسرتکون میدادوفرمون فولکسوبایه دستش می چرخوند.اونم واقعاخوشگل به نظرمیرسید.گیسای بلوندش اما بلن بود.
جوونای آلمانی یه تعطیلی عالی توآمرکاگذروندن.جای شرمندگیه که امکانش نبودازاتوبوس پیاده وبرن توفولکس واگن وبادختراآشناشن،اماهیچ چی غیرممکن نیست...
دختراخیلی زودازیه خروجی به طرف پالوآلتوبیرون روندن وواسه همیشه ناپدیداشدن.البته مگه این که سال دیگه یه تعطیلی برن آلمان وتویه اتوبوس وتویه اتوبان رانندگی کنن....
۲
Rafik Schami
Der erste Kuss nach drei Jahtren
رفیق شامی
اولین بوسه بعدازسه سال
بارتندر ی حرفه ی پیچیده ایست،عده ی انگشت شماری این رامیدانند.آبجوریختن،شراب ومشروب ارائه کردن کاری مکانیکی ست که هرکس میتوانددرکوتاه ترین مدت فراگیرد.فراگرفتن بارتندری به آن سادگی نیست.بارتندری رابه عنوان تعمیرکارتعمیرگاه روابط ناموفق وحرفه ی ناراحت کننده دیدن هم اغراق آمیزاست،بارتندرمشاهده کننده ی خوب وشریکی درکاراست.برعکس همکارهاش،جامعه شناسها،قوم شناسهاوروان شناسها،بارتندرنیازبه مشاهده ندارد.سه سال تمام نانم راازراه بارتندری دریک میخانه چپ هابه دست آورده ام،میدانم که زیرضربه تجربه یک صفرتیره بزرگ میماند.
کسی که پشت پیشخوان متنظرمقولات داغ است وآنجارااین طورتعریف میکند،هنوزمیخانه راندیده یاشایعه ای فانتزی دیده.شب هاجریان تومیخانه های معمولی آلمان شبیه زندگی خانوادگی این سرزمین خسته کننده است.شب تومیخانه من هم مشتری های کم اماکنجکاوی بودند.
یگ سه شنبه شب یخزده فوریه ۱۹۷۵بود.احمد،دیوانه ای اهل سوریه،مثل هرشب،حول وحوش هشت پیداش شد.همیشه آبجوی اول رامهمان من بود،قادربه پرداختش که بود،آبجوی دوم راسفارش میداد.به ندرت صحبت میکرد،آهسته وتوفکرفرورفته می نوشید.گیلاسش خالی که بود،کلاه باسکیش رابرمیداشت ومیرفت.هرشب بعدازشب دیگر.
آن سه شنبه شب حالت همیشگیش رانداشت.باعصبیتی آشکارآبجوی اولش رانوشید.خرده پولش رابادقت روپیشخوان شمردوباصدای بلنددومی راسفارش داد.
عربی پرسیدم«چطوری؟»
آلمانی جواب داد«خووووب»
به این صورت که خواست آلمانی جواب دهد،مشکوک شدم.شیطانی خندیدوپرسید:
«میدونی واسه چی؟»
پیش ازاین که سئوالش راانکارکنم،حرفش رادنبال کرد:
«یه کمیته ی هونولولوراه انداخته م.»
قضیه راطوری باصدای بلنداعلام کردکه مردریشوی کنارش عمداباصدای بلندگفت:
«چه چیزعجیبی؟»
احمدتکرارکرد«یه کمیته هونولولو!واسه ایرونیاسه تا.واسه فلسطینیاپنجتا.واسه ویتنامیا،کامبوجیا،زندونیاوزنا،همجنسگراهاوصلح،آفریقای جنوبی وآمریکای لاتین چنتا.اماهنوزواسه هونولولونیست.واسه هونولولومبارزه طبقاتی نیست.واسه زناو همجنسگراها؟»
مردریشوکاملاجدی پرسید«اون کمیته بایدنماینده کدوم گروه سیاسی باشه؟»
مردریشوفهمیدکه احمدپایه گذاروتنهاعضواست واعضای دیگری ندارد،خاصه که میخواهدبه تنهائی کمیته های دیگری هم تاسیس کند.
«هرآدمی بایدیه کمیته واسه تموم کشوراتاسیس کنه.»
اوبامخالفت باریش بزرگ،چپ آشفته رادرهم کوبید.مدتی باهم جدال کردند،مردریشو نمیتوانست بفهمدچرایک عرب هونولولوراآنقدرمهم به حساب میاورد.
سرم گرم کاربودودیگرجدال داغ را دنبال نکردم.ناگهان دونفردانشجوازجاپریدندکه دوخروس جنگی راازهم جداکنند.احمدچپ آلمانی،انگارپیوستن به یک کمیته فلسطینی ضدیهودراسرزنش کرده بود.خنده شینطت آمیزمشتریهائی که جدال راباخوشحالی دنبال کرده بودند،دراین مرحله ذوب وسکوتی خاص حاکم شد.
احمدبیرون که میرفت به عربی گفت«سلام برادرا!»
انگارخواست تاکیدکندکه دیداردوباره ای بادرخواست هاندارد.
احمدهنوزمیخانه راترک کرده یانکرده،کارلو داخل شدوبایک «سلام»روشن برخورد.چپ های میخانه من باخلق وخوی خودسرگرم شدند،کارلوبیشترتحریک شد.اغلب برای کارل هاینتزاحساس تاسف میکردم،من تنهافردی بودم که بااین نام مینامیدمش.بیشترآفرو- عرب به نظرمیرسید.گرچه ازعمق جنوبغرب آلمان آمده بود.به دلیل ظاهرش درپیداکردن اطاق وکارمسئله داشت.
مردم فکرمیکردند«لعنتی خوب آلمانی»حرف میزنه»واطاق وکارهای کثیف هم بهش نمیدادند.آخرین مشتری ومست میخانه راترک که میکرد،تنهائیش راحس میکردم.خنده چپی هارابهش شبیه تماچیهای شگفتزده ی سیرک میدیدم.
آن سه شنبه شب فوق العاده اماطوری دگرگون وتازه اصلاح شده بودکه سه نوع فریادحواله سه میزکردونگاه خسته ای هم نینداخت.
بامن دست دادوآهسته گفت«آبجو»
بین اووهمسایه ی ریشوش یک صندلی خالی بود.کارل هاینتزمثل همیشه نشست که خوشحالیش راامتحان کند.ازاینهاگذشته،همیشه احتمال یک به یک هم هست که خانمی روصندلی خالی بنشیند.اوضاع پرداختی هام خیلی زودبالاگرفت.خانمی داخل شد،اطراف راپائید،انگاردنبال کسی میگشت،بعدبین کارل هاینتزومردریشونشست.یک گیلاس شراب قرمزسفاردادومانتلش رادرآورد.
یک جفت سفارش مشتریهای میزهاراتکمیل کردم،روبه کارل هاینتزخودرابه قفسه تکیه دادم.دراین فاصله مردریشوحسابی خودراساخته وگاوگیجه میرفت،زن دیدگاههای خودراتوضیح میداد،ویتنام،یمن جنوبی،کوباولنین اغلب ومارکس به ندرت روموج تک گوئی هاش می افتادند.درضمن زن هرازگاه بابی حوصلگی اشاره میکرد:
«کی؟آها،آره!»یامعمولامیگفت«آها،که اینجور!»
من به عنوان بارتندراین اصطلاح راخوب میشناسم.برای روایتگرهای حساس به این معناست:
«بااین حال،مفت گوئیهاتوگوش نمیدم.واسه من جالب نیست.دست ازسرم وردار!»
مردریشواماخیلی حساس نبود.یکریزمزاحم بود،حرکات وموضوعاتش همیشه داغ میشدند.یک جفت آبجوبرده بودم وبرکه گشتم،اوازسرکوب اجتماعی «ویلهلم رایش» میگفت.من وکارل هاینتزخندیدیم،چراکه مسیررامیدانستیم.زن طرف درراپائیدوبااصطلاح یک هجائیش درجاماند«کی؟آها،آره!»یا«آها،که اینجور!»
مردریشوهم هیچ وقت اشاره را نفهمید.بازوش رادورشانه زن گذاشت وچاپلوسی هاش راتوگوشش خالی کرد.
«اماتوکاملاآزادی!..صادقانه،توروکاملاقوی دیدم!...واسه چی نمیای تو«کاپیتال آ.کی»؟...چیجوریه که من تورونمی شناسم؟»
بازهم زن بااصطلاحش ماند«کی؟آها،آره!»یا«آها،که اینجور!»
دست مردریشوازشانه زن به طرف بالای گلووپشت وبعدپستانش کشیده شد.زن دست مردریشورابانفرت کنارزدوصندلی مخملیش رابه طرف کارل هاینتزکشاندوگیلاس سوم آبجوراسفارش داد.من یک سفارش دیگرراانجام دادم وآبجوی کارل هاینتزراآوردم.کارل وسط های خودسازیش بود.اصلاحرف نمیزد- آن شب هم همینطور- ازکوبایاویتنام،خاصه ازلذت بردن ودراوج بودن خود.چراکه رفتارکارل هاینتزشبیه هرمرددیگرواردهفتادسالگی شده نبود.زن دیگرنگفت«کی؟آها،آره»یا«آها،که اینجور.»
خاصه ازعمق قلب می خندیدوسقلمه های ملایمی به کارل هاینتزمیزد.هردومثل بچه هاکنارهم سرخوش بودند،بازودربازوی هم عقب وجلوتلوتلومیخوردند.چهره مردریشویکریزتیره وتیره ترمیشد،لال بودوآبجوی خودرامی نوشید.
زن گیلاس راسرکشیدوساعت رانگاه کرد.حول وحوش ده بود.سه ونیم مارک بابت شراب روپیشخوان گذاشت.کارل هاینتزبلندشد.زن دکمه های مانتلش رابست.مدتی طولانی هم رادرآغوش کشیدندوچیزهائی کنارگوش هم زمزمه کردند.
دیدم چطورچشمهای نیمه بسته کارل هاینتزناگهان هیجانزده کاملابازشد.سرزن رانوازش کردوگفت:
«همه چی خوبه!خوش باش!»
توصندلیش فرورفت.زن دادزد«چاوو!»،مردریشوجواب نداد.بانگاهی دزدکی مطمئن شدکه زن بیرون است،باخودوزوزکرد«غازاحمق!»
کارل هاینتزبااطمینان تکرارکرد«یه زن عالی!»
«میگی عالی؟اون یه دختر ترشیده خرده بورژوای گنگه!»
مردریشوی برآشفته قلپی پربارازگیلاسش بالاکشید«اصلاسردرنمیارم!»
مردریشوسمی بودوکارل هاینتزتنهاسرش راتکان داد.
«اگه اون یه سررشته داشته باشه،اونم اینه که اون یه لزبینه!ماهمینجااین قضیه روداریم.»
مردریشوپرصدااینهاراگفت ووراجیهاش رادنبال کرد.من وکارل هاینتزحسابی ازش کنارکشیدیم ومدتی باهم خوش گذراندیم.ناگهان زن مسنی داخل شد.طوری اطراف راپائیدکه انگارباراولست که واردیک میخانه شبانه شده،مدتی مغرورانه سرپاماند.بعدتصمیم گرفت روصندلی مخملی کنارکارل هاینتزبنشیند.خنده ای روچهره ی مردریشودرخشید.گیلاسش رابرداشت وکنارگروهی دورمیزی نزدیک نشست.آدمهای مسن به ندرت به این میخانه چپهامی آمدندوهمیشه هم یک بارمیامدند.آلمانهانظم وبرابری درنوشیدن رادوست دارند.مردم عادی،چپ ها،راست ها،صحنه،زنها،جوانها،گروه بازنشسته هاتنهادراین سرزمین امکانات دارند.
خانم مسن نشست،یک پاپ کورن ویک قهوه سفارش داد.زن توکیفش دنبال چیزی میگشت،کارل هاینتزفوری فندکش رابراش روشن کرد.زن خندیدوسیگاری بهش تعارف کرد.دونفری باهم گپ زدندوخندیدند.فهمیدم که خانم بعدازچهل سال زندگی مشترک تصمیم گرفته تنهااززندگی لذت ببرد.بیشترازاندوه،آرامش می دید.مشتریهای دورمیزی که مردریشوکنارشان نشسته بود،شروع کردندبه طنزگوئی درباره کارلو.بعدبه نوعی تمام میخانه پرشدومن کاملادرگیرپذیرائی ازمشتریها شدم.ناگهان صدای چاووپیش ازموعدی شنیدم.برگشتم.کارل هاینتزدکمه های مانتلش راتقریبابسته بودوشال قرمزش رادورگردنش انداخته بود.تعجب زده خواستم ازش بپرسم:
«واسه چی میخوای به این زودی بری؟»
دراین لحظه صورت زن راتودستهاش گرفت وبوسه ای طولانی ازلبهاش برداشت.مردریشوشروع به خواندن کرد.زن کارل هایتزرامحکم درآغوش کشید.مدتی هردوتنگ درهم پیچیده ماندند.
زن آهسته گفت«حساب کن لطفا!»
وهردوازمیخانه خارج شدند.درمدت سه سال،اولین باربودکه کارل هاینتزتنهامیخانه راترک نمیکرد...
|