سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نقد ومعرفی فیلم های«هشت نفرت انگیز» و«بیابان» با نگاه به کارزارانتخابات آمریکا
«هشت نفرت انگیز» تارانتینو نماد هیئت حاکمه آمریکا


امید بهرنگ


• شاید همزمانی اکران این فیلم با کارزار انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا کاملاً تصادفی بوده باشد. اما خود تارانتینو در مصاحبه ای سرنخ های سیاسی این فیلم را عیان می کند و می گوید می خواستم با این فیلم برخی شکافها و تبعیضات درون جامعه آمریکا را نشان دهم. در این فیلم گسل های اجتماعی چون تبعیض نژادی و جنسیتی که از دوران جنگ داخلی آمریکا تا به امروز باقیمانده به تصویر کشیده می شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ تير ۱٣۹۵ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۱۶


هشت نفرت انگیز
کارگردان کوئینتین تارانتینو
محصول آمریکا - 2015


زمانی انگلس همکار نزدیک مارکس از هنرمندانی تمجید کرد که گرهگشایی تاریخی از تعارض های اجتماعی تصویر شده در آثار خود را حاضر و آماده در اختیار مخاطب قرار نمی دهند. او گفت هر چه عقاید هنرمند پنهان تر بماند ازنظر کار هنری بهتر است. در هر دوره ای، مردم در سطوح مختلف هم به آثار هنری نیاز دارند که مستقیماً پیام سیاسی – اجتماعی خود را ارائه دهند هم آثاری که غیرمستقیم پیام خود را برسانند. همانگونه که هنرمندی می تواند با جانبداری مستقیم خود از مبارزات مردم، آثاری خلق کند که مخاطبین خود را تهییج کند و بر تحرک مبارزاتیشان بیفزاید، هنرمندی مترقی که "عقاید خود را پنهان می کند" نیز می تواند با آثار خود مردم را به فکر بیشتری وادارد تا واقعیتها بهتر درک شوند و مردم قادر شوند عمق و معنای بیشتری به مبارزات خود بخشند. اگر چنین آثاری از محتوی و فرم مناسبی برخوردار باشند ماندگارتر خواهند بود. فیلم هشت نفرتانگیز اثر کارگردان مشهور و صاحب سبک تارانتینو ازجمله چنین آثاری است. در فیلم هشت نفرتانگیز بهنوعی با ماهیت واقعی کاندیداهای امروز ریاست جمهوری آمریکا آشنا خواهیم شد. ظاهراً فیلم ربطی به آمریکای کنونی ندارد. شاید همزمانی اکران این فیلم با کارزار انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا کاملاً تصادفی بوده باشد. اما خود تارانتینو در مصاحبهای سرنخهای سیاسی این فیلم را عیان میکند و میگوید میخواستم با این فیلم برخی شکافها و تبعیضات درون جامعه آمریکا را نشان دهم. اینکه چنین فیلمهایی در شرایط کنونی ساخته میشود، خود بیان وضعیت ویژه جامعه امریکاست که اسیر تناقضات و تعارضات حاد اجتماعی بوده، که هر آن می توانند به شکل غیرقابل پیش بینی منفجر شوند.
هشت نفرت انگیز به فضای آمریکا پس از جنگ داخلی و اتحادی که آبراهام لینکن پس از لغو بردگی سازمان داده می پردازد. فضایی که در آن تبعیض نژادی به سیاهانی که "آزاد" شده اند، همچنان ادامه دارد. تارانتینو در این فیلم نیز مانند اغلب فیلمهای خود ارزشهای حاکم بر زمانه خود - ارزشهای "دمکراتیک" جامعه ای که با جنگها، قتل عامها و تجاوزها رقم خورده - را به سخره می گیرد. فیلم برخورد هشت جنایتکار را که در کافه ای بین راه گردآمده اند، نشان میدهد. دو تن از این هشت تن، عضو یک باند جنایتکار محلی اند، دو نفرشان جایزه بگیرند (کسانی مرده و زنده آدمهای تحت تعقیب را تحویل دولت میدهند) یکیشان فرمانده بازنشسته ارتش جنوب بوده، آن دیگری کلانتر است. دیگری مأمور اعدام بوده و آخری کابوی گله دار. هر یک از این افراد اگر سابقه اش در جنایت و آدم کشی از دیگری بیشتر نباشد کمتر نیست. تقریباً تمام ماجرای فیلم که به یک حمام خون منجر میشود در این محل تنگ و محدود اتفاق میافتد. محلی تنگی که تضادهای گوناگون به شکل فشرده در آن بروز مییابند.
در این فیلم گسل های اجتماعی چون تبعیض نژادی و جنسیتی که از دوران جنگ داخلی آمریکا تا به امروز باقیمانده به تصویر کشیده میشود. جامعه ای که امروزه، طبق آمار رسمی در آن سالانه به تقریب 300 هزار زن (هر 107 ثانیه یک زن) مورد تجاوز قرار میگیرند؛ 20 درصد زنان حداقل یکبار در زندگی خود مورد تجاوز قرارمی گیرند. جامعه ای که در آن یک زن از سه زن مورد آزار جسمی شوهرانشان قرار دارند و 20 در صد آنها حتی هنگام بارداری مورد ضرب و شتم مردان قرارگرفته و از هر 10 زن قربانی سه زن توسط شوهران یا مردان نزدیکشان به قتل میرسند. فیلم به شکل نمادین نحوه رفتار با زنان در جامعه امروز آمریکا را ترسیم میکند. جامعه ای که به قول یکی از این جایزه بگیران "با زبان بدن با زنان حرف میزند"؛ تنها زن فیلم هر زمان که حرف میزند مشتی نثارش میشود. وجه دیگر فیلم نشانگر تهدید، ارعاب و تحقیر دائمی سیاهان است. سیاهپوستی که در فیلم زیر نگاه نفرت انگیز سفیدها قرار دارد و بارها با لفظ "کاکا سیاه" تحقیر میشود. همچون چند صد هزار جوان سیاهپوستی که امروزه، سالانه در نیویورک مورد بازرسی تحقیرآمیز پلیس قرار میگیرند؛ همچون زندانیان سیاهپوستی که 40 درصد زندانیان کل کشور را تشکیل میدهند یا همچون یکی از 15 مرد سیاه پوستی است که سروکارشان مدام با زندان میافتد. یا همانند آن هزار سیاهپوستی که به طور متوسط در سال توسط پلیس (به شکل قانونی و غیرقانونی) کشته میشوند. فیلم به شکل نمادین گواه واقعیت جامعه ای است که در آن ستم بر زنان و سیاهان در آن تاریخا نهادینه شده است.
میتوان این هشت نفر را نماد هیئت حاکمه آمریکا دانست. هیئت حاکمه مردسالار و نژادپرستی که یک مرد سیاه و یک زن سفید را نیز به میان خود راه داده اند. این هشت نفر هر یک خود سمبل دروغگویی، بی صداقتی، بی اخلاقی، دریدگی و وحشیگری اند. تبلور تمامی ارزشهای حاکم بر امپراتوری آمریکا. کسانی که ذرهای به یکدیگر اعتماد ندارند و تنها به منفعت خود می اندیشند. جایزه بگیرانی که انسانها را بر مبنای قیمت زنده و مرده شان دسته بندی میکنند و تنها معیارشان در زندگی سود است. کافی است بیننده حرفهای مادلن آلبرایت یکی از وزرای خارجه دولت آمریکا را به خاطر آورد که چگونه با خونسردی تمام ابراز داشت که ارزشش را داشت که صدها هزار تن از مردم عراق برای منافع دولت آمریکا قربانی شوند. همانگونه که زمانی بی دلیل در پایان جنگ دوم جهانی صدها هزار تن از مردم هیروشیما و ناکازاکی در ژاپن توسط بمبهای هسته ای قتل عام شدند.
باکمی تخیل میتوان میان فضای کارزار انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و شخصیتهای فیلم اینهمانی کرد. بجای زن فیلم هیلاری کلینتون را گذاشت، یا به جای مرد سیاه اوباما را نشاند. در برخی صحنه ها کارگردان، برخی شخصیتهای نفرت انگیز را گونه ای به تصویر میکشد که بیننده فکر کند این یکی با دیگری فرق میکند و احتمالاً کمی بهتر است اما روند ماجرا نشان میدهد که این از همه بدتر است. این خود ماجرای امثال اوباما است که بسیاری از مردم – به ویژه توده های سیاه – فکر میکردند بهتر از بقیه است. اما واقعیت چیز دیگری را نشان داد تنها رنگ نگهبان سیستم مبتنی بر تبعیض نژادی عوض شد نه واقعیت ستم بر سیاهان. نگهبانی که رکورد شکسته و شخصاً تاکنون در مورد به قتل رساندن بیش از چهار هزار نفر از مردم بیگناه در گوشه و کنار جهان توسط هواپیماهای بی سرنشین فرمان صادر کرده است. (طبق آمار رسمی به ازای به قتل رساندن هر مظنون به "تروریست" به این شیوه حداقل نه نفر از افراد بیگناه نیز به قتل رسیده اند.) یا امثال ساندرز که تلاش کرده خود را امید جوانان ناراضی نشان دهد و با این وعده آنها را بفریبد که می خواهد "رویای آمریکایی قرن بیستم" را دوباره احیا کند. احیا آن رویا یعنی احیای مجدد امپراتوری که بر اساس غارت و استثمار و کشت و کشتار مردم در چهارگوشه جهان بناشده است. وعده رفاه برای اقشاری از طبقات میانی و اشرافیت کارگری تغییری در ماهیت امپراتوری نمیدهد. منطق امپراتوری تیغ کشیدن به روی اکثریت مردم جهان منجمله اکثریت مردم خود آمریکاست.
فیلم چندبخشی است و از زوایای مختلف بحرانی را که به سوی انفجار گام برمیدارد ترسیم میکند. به لحاظ سیاسی نخ تسبیح فیلم، نامه معماگونه آبراهام لینکن است که به جایزه بگیر سیاهپوست به دلیل خدماتش در جنگ داخلی نگاشته است. اینکه نامه واقعی است یا جعلی در ابهام قرار دارد. تنها درصحنه پایانی فیلم این نامه توسط او به طور کامل خوانده میشود. یعنی زمانی که خشونت به اوج میرسد و همه به سوی هم آتش می گشایند و همدیگر را می کشند و تنها سرهنگ سیاهپوست و کلانتر زخمی و نیمه جان بر زمین باقی مانده اند. نامه لینکن یک نامه کوتاه و معمولی است که در آن پیروان خود را فرامیخواند که دست در دست هم و در صلح و صفا جامعه آمریکا را بسازند و ارزشهای دمکراتیک آن را پاس دارند. خواندن این نامه با نمایش صحنه ای همراه است که از گوشه و کنارش خون میبارد. بدنهای تکه پاره و معلق، مغزهای متلاشی شده، زنی که به دار آویخته شده و دست قطع شده ای که با دست بند به بدن وی متصل است معنای ویژه ای به "دست در دست هم داشتن" میدهد. این صحنه دهن کجی آشکاری است به جامعه ای که افرادی چون لینکن بنیانگذارش بوده اند. در آمریکا نقد از آبراهام لینکلن (که خود زمانی کاپیتان ارتش در جنگ علیه سرخپوستان بوده) و کلاً دمکراسی آمریکایی (که توماس جفرسون ایدئولوگ آن بوده) جرئت میخواهد. تارانتینو جز معدود سینماگرانی است که جرئت نقد سمبلهای ایدئولوژیک این جامعه را به خود داده است. از صحنه پایانی فیلم یعنی نیمه جان ماندن دو تن از این هشت تن میتوان این برداشت را کرد که سیستم خودبه خود فرو نمی پاشد. نیاز به کسانی است که کار این سیستم نیمه جان و پوسیده را به اتمام رسانند.
تارانتینو در این فیلم کاراکتر ویژه ای به شخصیتهایش نمیدهد. به نظر میرسد کارگردان آگاهانه از نزدیک شدن به خصوصیات شخصی آنان دوری گزیده است. او نمیخواهد از ویژگیهای نفرت انگیز هر یک از این هشت تن حتی تیپ خاصی بسازد. او میخواهد بر خصلت مشترک و همگانیشان تأکید کند تا خصوصیات تک تک آنان. این امر خود بیان آن حقیقتی است که زمانی مارکس بیان کرده است. "سرمایه داران، سرمایه شخصیت یافته اند." سرمایه است که روح و رفتار و اخلاق سرمایه داران را شکل میدهد. به یک معنا شخصیت هر یک از آنان، ابزاری برای پیشبرد منافع سرمایه است. منطق سرمایه است که منطق رفتارشان را توضیح میدهد. این "سرمایه های شخصیت یافته" تفاوتی ماهوی با یکدیگر ندارند. خشونتشان علیه مردم و علیه خودشان از ذات رقابت آمیز سرمایه برمیخیزد. رقابت در نظام سرمایه داری به گونه ای عمل میکند که به قول مارکس شخصیت به امر شانسی و تصادفی بدل میشود. درواقع تحت این نظام شانس یک شخصیت است. شانس است که به افراد شخصت میدهد تا به خشونت امور وابسته شوند، به عامل اجرایی آن بدل گردند و به بازتولید آن یاری رسانند. شخصیتهایی که هم مجبورند مردم را سرکوب کنند هم جنگهای خونین علیه یکدیگر به راه اندازند و همچون انجمن اخوت دزدانی عمل کنند که از یکسو در غارت و استثمار کارگران عقد برادری با یکدیگر بسته و از سوی دیگر مدام چشم به جیب یکدیگر درصحنه ملی و بین المللی دارند.
در این فیلم توده ها حضور خاصی ندارند. تمامی کارکنان کافه میان راه توسط این جنایتکاران پیشاپیش قتل عام شده اند. قرار بود طبق سناریوی اولیه شخصیتی مانند جنگو (قهرمان فیلم قبلی وی که علیه ستم نژادی به پا خاسته و درنهایت کاخ برده داران را که به کاخ سفید شباهت داشت منفجر کرد) در این فیلم حضورداشته باشد اما تارانتینو هنگام ساختن این فیلم به این نتیجه رسید که نباید جنگو در این داستان جایی داشته باشد زیرا در میان آن هشت شخصیت نباید یک شخصیت اخلاقی وجود داشته باشد.
پیش درآمد نسبتاً طولانی فیلم بیننده را آماده میکند تا شاهد مصیبتی تاریخی باشد. موسیقی (ساخته آهنگساز ایتالیایی انیو موریکونه) دست در دست سوز و سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکند، همراه با نماد مسیح مصلوبی که زیر بار برف سنگین کمرش بیش از هر زمان دیگری خمشده بر گیرایی صحنه شروع میافزاید. استفاده از فن قدیمی تصویربرداری عریض و عدسیهای دوربین پاناویژن که پیشتر برای فیلمهای تاریخی چون اسپارتاکوس و بن هور کاربرد داشته، نشان حکایت قصه ای تاریخی بر خود دارد. پرده عریضی که ضمن دربرداشتن جزییات میخواهد توجه بیننده را به کلیات جلب کند. استفاده از این فن برای به تصویر کشیدن ماجرایی که اساساً در یک چاردیواری میگذرد بیان سبک متناقضی است که تارانتینو در اغلب فیلمهای خود به کار میگیرد. او با چیدمانی از فن ها و سبکهای متناقض تلاش میکند تعارضات اجتماعی را برجسته کند. ماجرایی وسترنی که به جای صحرای داغ در برف و بوران میگذرد تا جهنمی سرد و سفید را تداعی کند. سبک وسترنی که با سبک سینمای معمایی جنایی در هم میآمیزد تا بی اخلاقی "قهرمانان تنهای" فیلمهای وسترنی را برملا کند. همزمانی گفتار با موزیک، استفاده از کنایه و طنز، ارائه دیالوگهای خشن، کثیف و بی پروا، وضوح صحنه ها، ترسیم کردن جزییات خشونت، غیرقابل پیش بینی بودن وقایع، تحرک بالای بازیگران در فضایی محدود، همه و همه استادانه به کار گرفته میشوند تا حس نفرت نسبت به بدترین آدمهای جهان برانگیخته شود. تردید و ناباوری که به واسطه اغراق در واقعیت صورت میگیرد برکشش و جذابیت داستانی فیلم میافزاید و مهمتر از آن مخاطبان را وامیدارد که عمیقتر به واقعیت آنگونه که هست نگاه کنند؛ از سطح به عمق و از ظاهر به باطن روند و پیچیدگیهای را درک نمایند. غالباً تارانتینو را برای نشان دادن جزییات صحنه های بسیار خونین، خشن، بیرحمانه و زشت سرزنش میکنند. (1) اما در این اغراق عمدی نهفته است. این اغراق در خشونت به کار گرفته میشود تا عمق و گستردگی خشونت واقعی که بر مردم جهان اعمال میشود، آشکار شود. تارانتینو در هشت نفرت انگیز، تمامی دانش و مهارت هنری خود را به کار میگیرد تا پیام خود – مبنی بر نفرت انگیز بودن حاکمان آمریکا - را به مخاطب منتقل کند.

1-قابل ذکر است که سال پیش پلیس نیویورک تارانتینو را به دلیل خشونت زیاده از حدی که در فیلمهایش نشان میدهد موردانتقاد قرار داده است. البته انگیزه و علت اصلی حمله پلیس نیویورک به تارانتینو این بود که او در سال گذشته در تظاهرات سالانه علیه خشونت پلیس که هرساله در ماه اکتبر به ابتکار حزب کمونیست انقلابی آمریکا سازمان مییابد، شرکت کرده و در مصاحبه ای پلیس نیویورک را قاتل خطاب کرده است.

                                                                      ***
مرز مکزیک و پایه اجتماعی دونالد ترامپ

بیابان
کارگردان خواناس کوارون
محصول مکزیک – 2016


داستان فیلم بیابان در مرز مکزیک و آمریکا میگذرد. مرزی که با غصب بخشهایی از سرزمین مکزیک در ابتدای قرن بیستم شکل گرفته و امروزه به مکانی برای خونریزی از پیکر مردم آمریکای لاتین بدل شده است. فیلم بیابان به شکل نمادین، وحشت، ترور، خفقان و سرکوبی را به تصویر میکشد که بر این مرز حاکم است. فیلمی ساده با هنرپیشه هایی اندک اما بامعنایی ژرف و بسیار تأثیرگذار. این فیلم ماجرای عبور از مرز حدود 15 تن از اهالی مکزیک و امریکای لاتین را نشان میدهد که غیرقانونی وارد خاک آمریکا میشوند. بین راه اتومبیل قاچاقچی خرابشده و راهنمای آنان مجبور میشود آنها را پیاده از مرز عبور دهد. زمانی که آنان از مرز میگذرند، راهنما، ورودشان به خاک امریکا را خوشامد میگوید. اما از همان آغاز ناخوشایندی های جامعه آمریکا رخ مینمایاند: بیابان خشک و بیآب و بیحاصل، مسیرهای سخت، ناتوانی برخی از افراد در طی مسیر، مقدمه ای بر رویداد ناخوشایندی است که در انتظار آنان قرار دارد. آنسوی مرز یک کابوی خشک مغز متفرعن، سفیدپوست آمریکایی در انتظارشان است. فردی مجهز به ماشین، اسلحه و سگ شکاری. کسی که وظیفه خود را شکار انسانهای بیدفاعی میداند که قصد ورود به خاک امریکا را دارند. او ظاهراً دلخوشی از پلیس امریکا به خاطر ناتوانی در انجام وظایفش ندارد. در همان کمین اولیه، مرد شکارچی با تفنگ دورزن راهنمای گروه را هدف گلوله قرار میدهد و به قتل میرساند. بعدازآن به تعقیب بقیه میپردازد و در فاصله ای کوتاه تقریباً اکثریت مسافران را به قتل میرساند. انگیزه قاتل، دفاع از خانه خود است. بارها میگوید اینجا خانه من است و کسی حق ندارد واردش شود. شکارچی یک دونالد ترامپ حسابی است. همان احساساتی را نسبت به مردم آمریکای لاتین دارد که ترامپ دارد.
در هر قتلی که صورت میگیرد بیننده با تواناییهای تاکتیکی و تکنیکی شکارچی در پیدا کردن رد افراد و استفاده بهینه اش از اتومبیل و سگ آشنا میشود و تقریباً به این نتیجه میرسد که معادله قدرت بسیار نابرابر است و شانسی برای مقابله موجود نیست. به ویژه اینکه بعد از نیم ساعت اکثریت مسافران کشته میشوند. تنها یک دختر بسیار جوان و یک مرد نسبتاً جوان باقی میمانند. دختری از کلمبیا، که پدرش علیرغم تمایلش او را با مردی از آشنایانشان همراه کرد تا به آمریکا برود. مردی که مدام در طول سفر قصد دست درازی به او داشت و در همان تله اول قاچاقچی کشته شد. فرد دیگری که زنده باقی ماند مرد جوانی است که در مکزیک مکانیک بوده، و قصد دارد به دختر و زنش که قبلاً وارد امریکا شده بودند، بپیوند. "گائل گارسیا برنال" (که سابقاً در فیلم "خاطرات موتورسیکلت" نقش چه گوارا را ایفا کرده) در این فیلم به خوبی تیپ یک مرد ساده و فرد زحمتکشی که دچار بهت و ناباوری شده را بازی میکند.
بخش اعظم صحنه های فیلم به تعقیب و گریزهای میان مرد شکارچی و این دو نفر اختصاص دارد. علیرغم اینکه نماهای فیلم چه به لحاظ تعداد هنرپیشه و پس زمینه طبیعی آن محدود است، اما چنان از تحرک بالایی برخوردار است که بیننده حاضر نیست لحظه ای از فیلم را از دست بدهد. بارها نفس در سینه حبس میشود. این مدیون تکنیک فیلمبرداری و استفاده از مناظر شگفت انگیز برهوت صحرا است. صحرایی که در آغاز همچون شکارچی آدم، بیرحم جلوه داده میشود. اما پس از مدتی این بیرحمی خود به امکانی برای گریز و دفاع از خود و سرانجام حمله به دشمن بدل میشود. دشمنی که همه نوع امکانات دارد و نمیتوان با او به شیوهای که خودش میجنگد، جنگید. حضور سگ و تکنولوژی، کارکردی نمادین داشته و به راحتی میتواند بیان ابزار و اهرمهایی باشد (چون ارتش مسلح، هواپیماهای بدون سرنشین، بمبارانهای از راه دور و ...) که امروزه بورژوازی برای سرکوب مردم در گوشه و کنار جهان بکار میگیرد.
در ابتدا افراد زنده مانده فقط به فکر فرار هستند و به مقاومت نمی اندیشند. بهت و ناباوری افرادی که دلیلی نمی بینند که کسی اینگونه قصد جانشان را کند به خوبی در فیلم به تصویر کشانده میشود. کارگردان طی فیلم با هنرمندی حس ضرورت مقاومت را القا میکند و فضای نارضایتی نسبت به مسافرانی به وجود میآورد که مدام در فکر فرار از مهلکه ای هستند که گریزی از آن نیست. اما به مرور پس از قتل عام اکثریت، زخمی شدن دختر و کسب مشاهدات اولیه حس مقاومت در مرد جوان برانگیخته میشود. این بار او آگاهانه به نبرد می پردازد. از امکانات طبیعی برای فرار و پنهان شدن سود میجوید، مرد جوان، شکارچی را وادار میکند که پیاده به تعقیبش بپردازد، دست به مانور میزند، به ماشینش دستبرد میزند، فشفشه ای به دست میآورد، برای سگ هار وی دام میگذارد و با روشن کردن فشفشه در دهانش، سگ را به قتل میرساند. مدام سعی میکند فاصله میان خود و شکارچی را کمتر و کمتر کند. سرانجام او را به بالای صخرهای کشانده و با پریدن از بلندی بر او موجب شکستگی پای شکارچی میشود و او را خلع سلاح میکند. حس نفرت عظیمی که فیلم نسبت به شکارچی ایجاد کرده، این انتظار را تولید میکند که مرد دست به انتقام زند و گلولهای بر سرش خالی کند. اما پس ازآنکه شکارچی مانند تمامی جنایتکارانی که در کشتن مردم بیدفاع شجاعاند و هنگام مواجه شدن با مرگ به عجزولابه می افتند و از مرد جوان میخواهد که او را رها نکند، مرد جوان سرنوشتش را به طبیعت واگذار میکند.
صحنه پایانی فیلم، مرد جوان را نشان میدهد که هنگام غروب دختر زخمی را بر دوش کشیده و به جاده ای نزدیک میشود که از دور و به شکل نامشخص اتومبیلهایی با نورهای رنگارنگ از آن رد میشوند. این صحنه مبهم میتواند هم بیان پیروزی و قدم گذاشتن درراه ترسیم نشده ای که باید ترسیم شود باشد و هم ناروشنی در مورد اینکه چه سرنوشتی پس از ورود به امریکا در انتظار این زن و مرد جوان است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست