چکامه ی شّرِ بشر
پیشکش به برادرِ شاعرم، خسرو جانِ باقرپور
اسماعیل خوئی
•
یک باره پُرآیم، پُرِ بیم و نگرانی:
یادم چو می آید ز شر و شورِ جهانی.
این است جهانِ بشری؟ از چه، در آن، پس،
دیدن اثری از بشریّت نتوانی؟!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۱ تير ۱٣۹۵ -
۱ ژوئيه ۲۰۱۶
یک باره پُرآیم، پُرِ بیم و نگرانی:
یادم چو می آید ز شر و شورِ جهانی.
این است جهانِ بشری؟ از چه، در آن، پس،
دیدن اثری از بشریّت نتوانی؟!
ای ذاتِ بشر! خود به شرآغشته ای، ارنه،
چون از تو بزاد این همه دزد، این همه جانی؟!
چون است که کردارت و پندار دو ضدّاند؟
بد می کنی و خود بدی اش نیک بدانی!
در بد کُنشی، نیز چو هر دانش و فنّ ات،
پیوسته دگر گردی و همواره همانی.
انگار که خود را نشناسی به دُرُستی:
لافی که نکورای ام و هرگز نه چنانی.
هابیلی و قابیل، دو جانی به یکی تن:
یک جانِ تو قربانی و یک جانِ تو جانی.
با کوهِ جنایات که بر دوشِ تو باشد،
هرگز نَبُوَد بار چو بارت، به گرانی.
با بُمبِ اتم بر سرِ آنی که، به ناگاه،
شمشیرکشی، سینه ی خود را بدرانی.
ذاتِ تو بِبُرّد خطِ پویای طبیعت:
تو نقطه ی پایانِ تکامل به جهانی.
افروخته ای دوزخی، اینجا، به جهان ات،
کز دل بِبَرَد هیبتِ آن دوزخِ ثانی.
از جانوران تا به گیاهان همه خواری:
حیرانِ تو ام من که چه ای، یا به چه مانی!
مانی تو به پاندول در اخلاق: که داری
بینِ بد و نیک آمد و رفتی نَوَسانی!
وز مغلطه منطق بتراشی، به نیاگاه:
بیماری و بیماری ات از توست نهانی.
از مادرِ خود، خاک، به جُز مهر چه دیدی؟
از چیست که با او شده ای دشمنِ جانی؟!
در پیکرِ این مادرِ زیبا، که زمین است،
گُسترده و مرگ آوری: آری، سرطانی!
کشتی، که برآب است گذرگاهِ طبیعی ش،
امروز توانی تو که بر خشک برانی:
چونان که سفرهای فضایی ت نماید،
حالی، تو خداواری و در اوجِ توانی.
امّا چو در افلاک بدیدی که خدا نیست،
پندارِ من آن است که دیگر تو برآنی
کآزاد ز اخلاق و از اندیشه ی کیفر،
سلطان و خداوندِ همه جانورانی:
ور از تو تبه گشت همه هستی ی ایشان،
خود ایمن از آفاتِ زمین همچو زمانی!
بادا که چنین باشد و شاید که چنین است:
زیرا که تو با هوش تر از دینوسورانی.
وای تو، ولی، کینه ی خاک ار نگذارد
کز فوجِ سفاین، یکی از جا بپرانی!
وز افسری ی خود به سرِ خاک بیفتی:
و، در شکم اش، پست تر از کرم، بمانی!
وز این همه هوش، ار کَمَکی با تو بمانَد،
روشن شودت، بعدِ فنا، معنی ی "فانی"!
خواهد شدن آن گونه که خواهد شدن، ای من!
سودی نکند این که تو چندین نگرانی.
با خوی بهاری به جهان آمدی: افسوس!
چون شد که، به پیری، بُوَدَت خوی خزانی؟!
تغییر ندادیم یکی ذرّه زچیزی:
اکنون چه می یابیم ز تفسیرِ زبانی؟
تلخ ایم به پیری من و تو: وین بُوَد از آنک
بودیم جوان، لیک نکردیم جوانی.
کاری ز تو نآید، منِ من، جِز که، ازاین پس،
جُز شعر نگویی و به جُز شعر نخوانی؛
وز لطفِ می، این فرصتکِ بازپسین را،
چندان که توانی، به خوشی برگذرانی.
دوم آبان ۹۴
بیدرکُجای لندن
|