خشونت همین نزدیکیهاست
نفیسه محمدپور
•
پلهها را دو تا یکی پایین میروم و بدون اینکه لحظهای فکر کنم بعد از باز شدن در چه میخواهم بگویم، زنگ در را به صدا درمیآورم. بعد از اینکه با صدای آرام زنگ در باز نمیشود و صدای گریه و جیغوداد بلندتر، دستم را دوباره و این بار با فشار بیشتری روی زنگ میگذارم. دختر کوچکِ خانه گریان و پریشان دررا باز میکند. میپرسم:مامان هست؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۲ تير ۱٣۹۵ -
۲ ژوئيه ۲۰۱۶
خشونت بس: ساعت یازده شب است. بدنِ بیرمقم را از زیر دوش آب گرم میکشم بیرون. حوله را میپیچم دورم. عزا گرفتهام با این خستگی چطور لباس بپوشم، مسواک بزنم و خودم را به تختخوابم برسانم که چشمم به دخترکم میافتد، خستهتر از من روی کاناپه به خوابرفته. بیخیالِ لباس میشوم و با حوله کنارش روی گوشهی کاناپه مینشینم. دستم را به موهای ابریشمیاش میکشم اما حال اینکه خم شوم و ببوسمش را ندارم.
ناگهان با صدای کوبیدن در از جای میپرم. شب آرام و پرستاره ایست از باد و بوران خبری نیست. بلافاصله صدای جیغ و گریه بچهای به گوشم میرسد. به سرعت بلند میشوم و برای پیدا کردن لباس مناسب، کشوها را زیرورو میکنم. تا لباسم را تنم کنم و روسری را روی موهای خیسم بیندازم، صدای جیغ زن و گریه بچهها بلندتر شده. صدای شکستن پیاپی میترساندم. خودم را به آیفون داخلی که برای ارتباط با طبقهی اول نصب کردیم میرسانم ولی یادم میآید مادرم در خانه نیست. به سرعت برمیگردم به جان کندن دخترک را بغل میکنم و روی تخت میگذارم و در اتاق خواب را میبندم و از آپارتمان بیرون میروم.
پلهها را دو تا یکی پایین میروم و بدون اینکه لحظهای فکر کنم بعد از باز شدن در چه میخواهم بگویم، زنگ در را به صدا درمیآورم. بعد از اینکه با صدای آرام زنگ در باز نمیشود و صدای گریه و جیغوداد بلندتر، دستم را دوباره و این بار با فشار بیشتری روی زنگ میگذارم.
دختر کوچکِ خانه گریان و پریشان در را باز میکند.
میپرسم: مامان هست؟
با هقهق جواب میدهد: آره ولی نمیتونه بیاد دم در.
صدای فریادهای مرد بلندتر شده.
میگویم: بابات چطور؟ صداش کن بیاد.
مرد خشمگین میآید جلوی در و با لحن بدی میگوید: فرمایش؟
داد و فریادها و گریههای بچهها اعصابم را به هم ریخته، برای همین دیگر تحمل لحن گستاخ مرد را ندارم، اما بهسختی جلوی خودم را میگیرم و با آرامشی که در اینطور مواقع از خودم سراغ ندارم، میگویم:
ببخشید قبض برق من گم شده میخواستم ببینم شما اشتباهی برنداشتید؟ اصلا قبض شما آمده؟
چشمانش گرد شده و با تشر میگوید: نه خیر نیامده…
تا میخواهد در را به رویم ببندد میگویم: میشه از خانمتون بپرسید؟
جواب میدهد: دستش بنده صبح ازش سوال کنید.
صدای فحاشی و نفرینهای زن قطع نمیشود.
میگویم: منتظر میشم لطفا صداش کنید.
مرد دیگر از کوره در رفته با فریاد میگوید: خانم برو پی کارت نصفه شبی اومدی دنبال قبض برق؟
جواب مرد را نمیدهم در عوض با صدای بلند زن خانه را صدا میزنم. زن با موهای پریشان و لباسی که یقهاش پاره شده میآید جلوی در.
نزدیکتر که میشود دستش را میگیرم و میکشمش بیرون بچهها هم به دنبالش میآیند بیرون.
به بچهها میگویم در بالا باز است و آنها سریعتر بروند تا من مادرشان را بیاورم.
مرد فریاد میزند: کجا؟
دیگر نه لزومی دارد خویشتندار باشم و نه توانش را دارم. فریاد بلندی سرش میکشم و میگویم: هوار نکش. میبرمشون بالا.
مرد فریاد میزند: اگه رفتی دیگه برنگرد.
زن هم بدون توجه به تهدیدهای مرد با من به راه میافتد. معلوم است بچهها شام نخوردهاند. چهار تا تخممرغ داخل یخچال را میشکنم توی ماهیتابه و برنج از ظهر مانده را گرم میکنم. بچهها و مادرشان با بیاشتهایی شام میخورند و هر سه در کنار هم به خواب میروند.
صبح قبل از بیدار شدن من، هر سه بیسروصدا به خانه برگشتهاند.
روی تختم نشستهام و خودم را دلداری میدهم: فایده دارد. فایدهاش شاید این است که مرد همسایه شاید دفعه بعد به این فکر کند که گوشهای من تیز است و کودکان دلگرم باشند که همیشه جایی برای فرار از خشونت هست حتی برای یک شب…
*********
دو شب بعد، باز خسته و گرسنه زنگ خانه مادر را میزنم. در باز میشود. از پلهها به سرعت بالا میروم. خانهی مادر آرام است و دخترم در خواب. مادرم شامم را در یک سینی برایم میآورد. وقتی سینی خالی را روی پیشخوان آشپزخانه میگذارم صدای فریادهای زنی میخکوبم میکند. گوشم را تیز میکنم، صدا از ساختمان خودمان نیست، از کوچه میآید. سرم را از پنجره بیرون میبرم و مرد جوانی را میبینم که دختر جوانی را به زور بغل کرده و به سمت انتهای کوچه میبرد. صدای جیغهای بلند زن قطع نمیشود.
به مادرم میگویم: مامان بیا ببین چه خبره؟
مادرم سرش را از پنجره بیرون میبرد و به سمت انتهای کوچه نگاه میکند سری تکان میدهد و میگوید: دختر نرگس خانمه.
روپوشم را تنم میکنم و بیتوجه به صدای «کجا میروی مادر» در را پشت سرم میبندم. اما پشت در پشیمان میشوم. سرم را به در نزدیک میکنم و از پشت در میگویم: مامان تو هم لباس بپوش بیا.
در حیاط را پشت سرم نمیبندم تا مادرم بیاید اما او از پنجره داد میزند: نرو دختر! مسئله خانوادگیه.
به پشت سرم نگاه نمیکنم و به سرعت میدوم به سمت انتهای کوچه و فریاد میکشم: ولش کن!
پسر جوان به سمت صدا برمیگردد و میگوید: خانم چیزی نیست شما بفرما.
این بار بلندتر فریاد میزنم: گفتم ولش کن!
نفسنفس زنان فریاد میزند: خواهرمه برو پی کارت خانم.
من هم با همان قدرت فریاد میزنم: خواهرت باشه گفتم ولش کن!
دختر خودش را از دست برادر میرهاند و به سمت خیابان میدود.
پسر با تشر میگوید: بفرما. این عقل درست و حسابی نداره حالا چطور بگیرمش دوباره؟
دلم برای مرد جوان میسوزد و به نظرم فقط میخواهد از خواهرش مراقبت کند. اما دادوفریادها و گریههای زن مرا بیتاب کرده. میدوم دنبال دختر و میگویم: یه دقیقه آروم باش. بیا بریم خونهی ما. فقط مادر و دخترم خونهان.
در حالی که به پهنای صورت اشک میریزد میگوید: من شما رو نمیشناسم بذارید برم دیگه طاقت ندارم.
در این فاصله که من زن جوان را قانع میکنم به خانهام بیاید، صدای فریاد و فحاشی دیگری از انتهای کوچه به گوشم میرسد. برادر دختر به پسر جوانِ یک همسایهی دیگر که از پنجره به تماشای این قیلوقال نشسته بود اعتراض میکند. دختر را قانع میکنم تا به خانهی ما برویم. دختر را به مادرم میسپارم و برمیگردم پیش برادرش. مادرِ خانه پریشانتر از هر دو، سراغ دخترش را میگیرد. یکی دیگر از تماشاچیان از پشت پنجره سرش را به اینسو و آنسو تکان میدهد و میگوید: دختر فلانی بردش به خونهشون.
میروم سراغ مادر و میگویم: آروم باشید دخترتون پیش مادرمه. شما هم پسرت را ببر خونه و استراحت کن. خداحافظی میکنم و برمیگردم به خانه.
در تمام مدتی که طول کوچه را طی میکردم نگاههای سنگین تماشاچیان را روی خودم حس میکردم و گاهی میشنیدم که از هم سوال میکنند این دیگه کیه چرا خودشو انداخته وسط دعوا؟
به خانه برمیگردم. مادرم دست دختر را گرفته. دختر میگوید میخواهد برگردد و نمیخواهد شب را پیش ما بماند. از او میخواهم کمی صبر کند تا برادرش هم آرامتر شود و بعد برگردد.
نیم ساعت بعد، شب به خیری میگویم و مادرم حاضر میشود تا او را به خانهاش برساند.
سراسر شب، کابوسِ چشمهای تماشاچیانِ پشت پنجره خوابم را پریشان میکند. آدمهایی که به بهانهی اینکه نمیخواهند در مسائل خانوادگی ورود کنند، تبدیل به تماشاچیان منفعل و بیرحمی میشوند که در عین دخالت نکردن در خشونتهای آشکار، خودشان خشونتهای پنهان و بیرحمانهی دیگری را بر قربانیان خشونت اعمال میکنند؛ با تماشاگری و سخنچینی.
خشونت همین نزدیکیهاست. صدا از خانهی بغلی یا چند خانه آنطرفتر میآید. خشونت و عصبانیتهای لحظهای که ممکن است منجر به فاجعهای دردناک شوند که بعد از خواندن خبرهای آن در روزنامه یا شبکههای اجتماعی فقط میتوانیم نچنچکنان سر تکان دهیم و افسوس بخوریم.
خشونت همین نزدیکیهاست تا دیر نشده گوشهایمان را تیز کنیم.
|