سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چکامه ی پادافراه
به علی جانِ اشرافی


اسماعیل خوئی


• شکسته تن چو منی را چه کار با میدان؟!
ایا خموشی و عزلت! مرا دهید پناه.
دُرُست رفتنِ ره را به نسلِ نو سپرم:
به سوی خیزشی این بار آگهانه به گاه ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ تير ۱٣۹۵ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۱۶


مگر چه کرده ام، از کژّی و خطا وگناه،

که روزهاست مرا، چون درونِ چاه، سیاه؟!

درونِ چاه،تو گویی، نشسته ام شب وروز،

بی آن که زیج نشینِ ستاره باشم وماه.

به جُست وجوی خدا نیست،بل، ز ناچاری

بر آسمان رَوَدَم از درونِ چاه نگاه.

فروغِ مهر نتابد به چاهِ من:چه شگفت

که هیچ تُخم، در این خاکِ تر، نگشت گیاه؟

چه هوشیاری ی شومی!که من همین مانم

به هوش، تا نگزد شرزه ماری ام ناگاه.

اگر که دود برآید از این سیاهی ی ژرف،

ز سوزِ سینه من ام ، هر نَفَس ، که می کشم آه.

همین نه زندگی ام در گُمای آن گذرد،

که گور نیز همین جا مراست،خواه نخواه.

نه بیژن ام، که بیاید منیژه ام به سراغ:

نشسته است گُرازی گرسنه بر سرِ چاه.

نه بیژن ام،ولی افراسیاب واری هست،

که دشمنی ش فزون است بر من از هر شاه:

یکی عجوزِ فسونگر ، ز عصرِ جادو،کاو

به هر چه دست زند می شود پلید وتباه.

به سُنّتِ همه همگونگانِ پیش از خویش،

دراز دستِ وی و آستینِ او کوتاه.

به حُکمِ اوست که دانش سپُرد خانه به جهل:

به رای اوست که فیضیه گشت دانشگاه.

از اوست گر زر وتزویر شد فزون بر زور؛

وز اوست گر شده دستار جانشینِ کلاه.

فروتن آمد و درویش و مردمی و بشد

درنده خوی خدا مسندی سلیمان جاه.

دروغگوی وستمکار وخودپرست و دو روی،

کژ آرمان و کژ اندیش و کژ دل وکژراه.

چنان دمید فسون در فضا که روی اش را

عیان، چو مهر،بدیدند مردمان در ماه.

چنان فسون اش واگیر شد که،ناگاهان،

شدند گول همه نُخبگانِ پیشآگاه:

چنان که ما،که ز دین پیش از آن رها بودیم،

شعارمان،همه، شد:لااله الالله.

وَ من،که همرهِ مردم روانه بودم، نیز،

به ماه خیره،روان، سرنگون شدم در چاه.

شگفت ام آید و شرم از خود وخِرَد کآن سان،

کِشان ، روانه شدم،بی اراده،در آن راه!

چنان، به جذبه ی مردم، به راه می رفتم

که،چون بر او بوزد باد،می رود پرِ کاه.

منی که، گرکه بگوید خِرَد:-"مرو!"نَرَوم،

وگر ز پُشت فشارد مرا هزار سپاه،

به چشمِ باز، شدم همنبردِ توده ی کور:

بدین گناه ام باید کشید پادافراه.

زیان کشان ز خطایت چو خفته اند به گور،

چه سود از این که پشیمان شوی وپوزشخواه؟!

دگر ره ام سوی میدان روانه باید شد:

در این-زعُمر-پسین فرصتِ دمادمکاه.

ولی،نه!...باز، نه!... ای خشم-کینه- اندوه ام!

فرا به جنگ مخوانم،نه دیگر، آه،نه،آه!

شکسته تن چو منی را چه کار با میدان؟!

ایا خموشی و عزلت!مرا دهید پناه.

دُرُست رفتنِ ره را به نسلِ نو سپرم:

به سوی خیزشی این بار آگهانه به گاه.


نوزدهم فروردین ۱٣۹۴،

بیدرکجای لندن 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست