سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نامه ای گُم شده در تاریخ در توصیفِ «کارل مارکس»
ملاقات با «مارکس»


خسرو ثابت قدم


• اوائلِ سالِ ۱۸۷۹، یعنی ۴ سال پیش از مرگِ «مارکس»، یک دیپلمات و سیاستمدارِ انگلیسی بنامِ «گرانت داف»، «مارکس» را در (Devonshire Club) ملاقات می کند. «داف» که از معتمدانِ خاندانِ سلطنتی ست و نفوذِ بالائی در سیاست و مجلسِ انگلیس دارد، با مأموریتی سلطنتی بسراغِ «مارکس» آمده است. مأموریت اش اینست که ببیند «این آدم دیگر چه جور موجودی ست»! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۱ تير ۱٣۹۵ -  ۱۱ ژوئيه ۲۰۱۶



در جریانِ مطالعاتم، بطورِ کاملاً تصادفی به نامه ای برخوردم که توجه ام را جلب کرد (1). تحقیقات نشان داد که این نامه ظاهراً هنوز به فارسی ترجمه نشده است. لااقل من، هر چه گشتم آنرا به فارسی نیافتم. پس بر آن شدم تا آنرا به فارسی ترجمه و در اختیارِ علاقمندان قرار دهم. نیز شاید خدمتِ کوچکی باشد به پژوهندگانِ فارسی زبانِ امورِ «مارکس».

این نامه در متونِ قابلِ دسترسِ آلمانی تنها یک جا آورده شده است، آنهم نه بطورِ کامل (2). در متونِ انگلیسی بیشتر یافته می شود، ولی باز هم نه به وُفور. و اینک هم از همین زبان (انگلیسی) به فارسی ترجمه اش می کنم.

بحث بر سرِ نامه ایست در توصیفِ «مارکس». نامه ای که 66 سال در تاریخِ اروپا گم شده بوده است. روشن است که در این 66 سال، نه کسی بدین نامه اشاره می کرده، نه راجع به آن چیزی می نوشته، و نه اساساً اسم و اثری از آن بوده است.

بنا به قوانینِ ترجمه ادبی (ضریبِ اطمینانِ intuitive به زبان)، برای ترجمه به کسی نیاز داشتم که در محیطِ انگلیسی زبان زندگی کند و به این زبان مطالعاتِ عمیق کند. چنین است که از دوستِ ارجمندم آقای «سعید زیاد پور» بی نهایت ممنونم که سریع و بی دریغ کمکم کردند. همچنین از کمک های مهم خانمِ (Alla Sawatzky) و خانمِ «شیوا میهن» برخوردار بوده ام که بدین طریق از ایشان قدردانی می کنم.


                                                                ****
«مارکس» تا کنون چند بار مُرده و زنده شده است. در زمانِ خودش زنده بود، مطرح بود، و کسانی او را دوست داشتند و کسانی «چشمِ دیدنِ او را نداشتند». پس از مرگش، در طیِ انقلاباتِ شوروی و چین و کوبا، دوباره زنده شد. و پس از به فلاکت رسیدنِ این ملل در اثرِ این انقلابات، دوباره مُرد. و آخرین بار در طیِ بحرانِ اقتصادیِ سالِ 2008 در غرب زنده شد (3).
چون هیچ فیلسوفِ دیگری چنین سرگذشتی نداشته است، بسیاری او را «تأثیر گذارترین فیلسوفِ تاریخ» می دانند و می خوانند (البته نه تنها به این دلیل).

نکته پنهانی که در این نامه برای خودم (و امیدوارم که برای خواننده نیز) فوق العاده جالب است، نحوه برخوردِ «مارکس» با اشراف و سلطنتیانِ انگلیس است (4). در «ممالکِ عقبمانده»، نظیرِ مملکتِ فلاکت زده ما ایران، افرادی نظیرِ «مارکس» یا «فروید»، بسیار ناقص و مبهم و بد شناخته و شناسانده شده اند (به عللِ گوناگون). نامِ «مارکس» در این ممالک، معمولاً تداعی گرِ انقلابی خونین و مسلحانه، خشم و قهرِ انقلابی، دادگاه های انقلابی و اعدامِ همه مخالفانِ انقلاب، و نظراتی افراطیِ نظیرِ اینها بوده و هست. حال آنکه مطالعه اصولی و عمیقِ «مارکس» واقعیتِ دیگری را برملا می کند. همین تصوراتِ غلط از «مارکس»، او را در ذهنِ بسیاری، فردی خشن و خونخوار ترسیم می کرد که هر گاه اشراف یا پادشاه یا سرمایه داری را ببیند، وی را «درجا یک لقمه چپ خواهد کرد» و از این قبیل خرافات. به اعتقادِ من، در موردِ ایران، سهمِ حکومت ها در شکل گیریِ این خرافات همانقدر بوده است که سهمِ خودِ مدعیانِ مارکسیسم. حتی بسیاری از کسانی که خود را مارکسیست می دانستند و می دانند، بدونِ کوچکترین شناختی از این مکتبِ اقتصادی، خشونت های خود را با «مارکس» مشروعیت می بخشیدند. همین داستانِ غم انگیز را نیز دقیقاً در موردِ مکاتب و مذاهبِ دیگر می شناسیم و می دانیم و می بینیم: چه ها که بنامِ الله نکرده و نمی کنند. مشابه همان کارها را نیز بنامِ «مارکس» کرده و می کنند. نه مارکسیسم، نه مسیحیت، نه یهودیت، نه حتی بودیسم - و نه حتی فوتبال - از بلای «تعصب» در امان نیستند. در مقابله با همین «گونه های انحرافی از مارکسیسم» بود که خودش می گفت: «من مارکسیست نیستم» (5). روشن است که منظور وی از این جمله چه بوده است: اگر «این» مارکسیسم است و اگر «اینها» مارکسیست اند، پس من مارکسیست نیستم.

این نامه در سالِ 1879 نوشته می شود، سپس در لابلای اسنادِ خانواده سلطنتی انگلیس (دقیقتر بگوئیم در اسنادِ دختر، و سپس دراسنادِ نوه «ملکه ویکتوریا») (6) گم و گور می شود و غبارِ فراموشی بر آن می نشیند تا اینکه دوباره، در سالِ 1945 میلادی، بطورِ اتفاقی پیدا و مجدداً مطرح می گردد. نخستین بار در سالِ 1949 در غرب و بزبانِ انگلیسی به چاپ می رسد (باز هم ن. ک. به توضیحِ شماره 1).

اوائلِ سالِ 1879، یعنی 4 سال پیش از مرگِ «مارکس»، یک دیپلمات و سیاستمدارِ انگلیسی بنامِ «گرانت داف» (7) «مارکس» را در (Devonshire Club) ملاقات می کند (8). «داف» که از معتمدانِ خاندانِ سلطنتی ست و نفوذِ بالائی در سیاست و مجلسِ انگلیس دارد، با مأموریتی سلطنتی بسراغِ «مارکس» آمده است. مأموریت اش اینست که ببیند «این آدم دیگر چه جور موجودی ست»!

«ویکتوریا»، ملکه معروفِ بریتانیا، دختری داشت بنامِ خودش (ویکتوریا) که البته به «ویکی» خوانده می شد. این دختر به «داف» مأموریت داده بود تا با «مارکس» ملاقات کند و گزارش بدهد که این مردِ مو جوگندمی با ریشِ پُر و ژولیده «چه طور آدمی ست».
«ویکی» از بسیاری جهات با دیگر فرزندانِ ملکه تفاوت داشت. از جمله اهلِ مطالعه عمیق و سیستماتیک بود. حتی «کاپیتال» را خوانده بود و در موردِ «مارکس» بسیاری روایات شنیده بود. چنین است که مشتاق شده بود تا بداند که «این مارکس که همه از او سخن می گویند» کیست و چیست.
به اعتقادِ من، همین که «ویکی» به شنیده ها و خوانده ها اکتفا نمی کند و مأموری برای آشنائیِ مستقیم با «مارکس» می فرستد، نشان از فهمیده بودن و روشن بینیِ او دارد.
در آن دوران، هاله ای شبَح وار پیرامونِ «مارکس» را فراگرفته بود و سلطنتیانِ اروپا می پنداشتند که این مرد «موجودی خطرناک و خونخوار» است. «ویکی» اما، ظاهراً نمی توانسته تصور کند که یک فیلسوفِ اومانیست، چنین صفاتی داشته باشد. اینست که تلاش می کند تا به گفته ها و نوشته ها توجه نکند و شناختِ نسبتاً مستقیمی از «مارکس» حاصل کند. اما مگر می شود که دخترِ ملکه بریتانیا شخصاً به دیدارِ کسی برود که معتقد است که نظامِ سیاسیِ پادشاهی اساساً خوب نیست و باید توسطِ انقلاب برچیده بشود؟ پس مأموریت به گردنِ «داف» می افتد. «داف» به ملاقاتِ «مارکس» می رود و فردای ملاقات، ظاهراً حیرت زده، نامه زیر را به «ویکی» می نویسد.

                                                                     ****
1 فوریه 1879
بانوی محترم، عُلیاحضرتا،
آخرین باری که افتخار ملاقاتِ شما را داشتم، کنجکاویِ خود را پیرامونِ «کارل مارکس» و اینکه آیا من ایشان را می شناسم یا خیر، ابراز فرمودید. بنابراین در صدد برآمدم تا در اولین فرصتِ ممکنه با او آشنا شوم. این فرصت اما، تا همین دیروز دست نداده بود. دیروز ناهار را با هم صرف کردیم و من 3 ساعت همنشینِ وی بودم.

او مردی ست کوتاه قد و نسبتاً ریز اندام، با مو و ریشِ جوگندمی ئی که در تضادِ غریبی با سبیلِ هنوز سیاهش قرار دارد. چهره اش نسبتاً گِرد است، پیشانی اش خوش فُرم و قوس دار، و چشمانش نافذ. اما در کُل، تأثیری که می گذارد بیشتر مطلوب است تا نامطلوب؛ و به هیچ وجه آنی نیست که عادت داشته باشد بچه های کوچک را در گهواره ببلعد - نگاهی که اجباراً باید اعتراف کنم که پلیس نسبت به ایشان دارد.

گفتارش، گفتارِ مردی باسواد، و حتی عالِم، بود. به دستور زبانِ تطبیقی علاقه وافری دارد و همین علاقه او را بسوی مطالعه «زبانهای اسلاوی کهن» و برخی مطالعاتِ غیرِ معمولِ دیگر سوق داده است. کلامش به چرخش های نامأنوس و طنزی ملایم آغشته بود. مثلاً هنگامی که از کتابِ «هسه کیل» (9)، «پیرامونِ زندگیِ بیسمارک» - که دائم هم بدان اشاره می کرد - سخن می راند و آنرا در تقابل با کتابِ «دکتر بوش» (10)، انجیلِ عهدِ عتیق می خواند.
در مجموع بسیار مثبت، کمی طعنه آمیز، بدونِ هیچ نشانی از هیجانِ بیهوده، و گیرا بود. اغلب - به گمانِ من - هنگامی که سخن از گذشته و حال می رفت نظراتی به غایت صحیح داشت، اما هنگامی که به آینده باز می گشت، نظراتش خیلی کُلی و نارضایت بخش می شدند.

او - نه چندان هم بی دلیل - منتظرِ بحرانی بزرگ در آینده ای نه چندان دور در روسیه است. معتقد است که این بحران با تحولاتی از بالا آغاز خواهد شد که ساختارِ کهنه و بدِ حکومت تابِ مقاومت در برابرِ آنرا نخواهد داشت، و نهایتاً منجر به فروپاشیِ همه چیز خواهد گشت. در باره اینکه چه چیز جایگزین آن خواهد شد؛ نظرِ روشنی ندارد جز آنکه روسیه، برای مدتی طولانی نفوذی در اروپا نخواهد داشت.

سپس این نهضت به آلمان سرایت خواهد کرد و شکلِ یک مقاومت علیه سیستمِ نظامی را به خود خواهد گرفت. در پاسخ به پرسشِ من که «چگونه انتظار دارید که ارتش علیه فرماندهانش به اعتراض برخیزد؟» گفت: «شما فراموش می کنید که در آلمانِ امروز، ارتش و ملت تقریباً یکی هستند. این سوسیالیست هائی که شما در باره شان می شنوید، سربازانِ آموزش دیده ای هستند مثلِ بقیه. نباید فقط به ارتش مرکزی فکر کنید. به "نیروهای ذخیره ارتش" نیز بیندیشید. و حتی در همان ارتشِ مرکزی هم درجه نارضایتی بسیار بالاست. هرگز ارتشی وجود نداشته است که سخت گیری در آن، به این همه خودکشی منجر شده باشد. میانِ اینکه خودت را بکُشی یا یک افسر را بکُشی، فاصله چندانی نیست. و اگر یکبار چنین چیزی صورت بگیرد، بسرعت تکرار خواهد شد».

من گفتم: «اما فرض بگیریم که حاکمانِ اروپا بر سرِ کاهشِ تسلیحات به توافق برسند، و از این طریق فشار بر مردم تقلیل یابد. بعد تکلیفِ انقلابی که شما انتظارش را می کشید و معتقدید که روزی تحقق خواهد یافت چه خواهد شد»؟ پاسخش این بود: «اَه ... نمی توانند. ترس و بدبینی در هر زمینه ای، اینکار را ناممکن خواهد کرد. فشار با پیشرفتِ علم بدتر خواهد شد. چرا که قدرتِ انهدام، پا به پای علم پیشرفت خواهد کرد و کامل تر خواهد گشت. برای تهیه لوازمِ جنگیِ گران، بالاجبار بودجه تسلیحاتی سال به سال افزایش خواهد یافت. این یک دورِ تسلسلِ شیطانی ست و برونرفتی از آن نیست».

من گفتم: «ولی تا کنون هرگز قیامِ جدی ئی وجود نداشته است مگر آنکه واقعاً فقر و فلاکتی وسیع بر ملت حاکم بوده باشد». او پاسخ داد: «شما خبر ندارید که بحران های پنج سالِ گذشته در آلمان چقدر وحشتناک بوده اند». من مجدداً گفتم: «خب فرض بگیریم که انقلابی که شما می گوئید رخ داد و شما به یک حکومتِ جمهوری رسیدید، باز هم تا به واقعیت پیوستنِ نظراتِ شما و دوستانتان راهِ بسیار بسیار درازی در پیش خواهد بود». و پاسخِ او: «بدونِ تردید. ولی همه حرکت های بزرگ آهسته هستند. این صرفاً یک قدم در جهتِ بهبودِ امور خواهد بود. همانطور که انقلابِ 1688 شما چنین بود. صرفاً یک قدم در جهتِ هدف».

آنچه در بالا رفت تصوریِ تقریبی در اختیارِ عُلیاحضرت قرار خواهد داد که چه ایده ها و افکاری در ضمیرِ او پیرامونِ آینده نزدیکِ اروپا در چرخش است. این افکار رویا وارتر از آنند که خطرناک باشند. بجز آن قسمت که وضعیت، به دلیلِ هزینه سنگینِ تسلیحاتی واضحاً و بدونِ شک خطرناک است. البته اگر حاکمانِ اروپا در دهه آینده ، سوای خطرِ چنین انقلابی، راهِ حلی برای این مصیبت نیافته باشند، من به سهمِ خود به آینده بشریت شک خواهم کرد. بخصوص در این بخش از کره زمین که ما ساکنیم.

در طولِ مکالمه، «کارل مارکس» به دفعات از عُلیاحضرت و همسرشان (11) نام بُرد و همواره با ادب و احترام از ایشان یاد کرد. حتی هنگامی که در موردِ اشخاصِ مشهوری که موردِ احترامش نبودند سخن می راند، هیچ نشانی از تلخی یا خشم در کلامش نبود. انتقادِ گزنده و تند فراوان؛ اما نه به لحنِ «مارات» (12).
در باره چیزهای وحشتناکی که به انترناسیونال مربوط می شوند بشکلی سخن می گفت که هر انسانِ محترم دیگری نیز سخن خواهد گفت.
او به نکته ای اشاره کرد که نشانگرِ خطراتی ست که تبعیدیان، بویژه اگر بعنوانِ انقلابی شناخته شده باشند، با آن مواجه اند. مطلع شده بود که آدمِ مفلوکی بنام «Nobiling» (13) تمایل دارد که چنانچه گذارش به انگلستان افتد، به ملاقتِ او برود. می گفت: «خب اگر می آمد، لابد کارتش را برایم می فرستاد که رویش ذکر شده بود کارمندِ اداره آمارِ "درسدِن". من هم بعنوانِ کسی که به مطالعه آمار علاقه مند است، برایم جالب می بود اگر با او گفتگوئی می داشتم و بدین تریب این ملاقات را می پذیرفتم. مجسم کنید که الآن در چه موقعیتِ خوشحال کننده ای (14) می بودم اگر که این ملاقات صورت گرفته بود»!

در مجموع برداشتِ من از «مارکس»، با توجه به اینکه او در قطبِ مخالفِ افکارِ من نشسته است، به هیچ وجه منفی نبود و حاضرم با کمالِ میل باز هم او را ملاقات کنم. او آن کسی نیست - چه خودش آرزویش را داشته باشد چه نداشته باشد - که جهان را زیر و رو خواهد کرد.
________________________________________
توضیحات و منابع:

1-اصلِ نامه را در اینجاها می یابید: www.marxists.org

جا و زمانی که نامه نخستین بار چاپ شده است:
The letter was published in full for the first time in The Times Literary Supplement, July 15 1949 - "A Meeting with Karl Marx", by A. Rothstein

بخشی از نامه در اینجا به زبانِ آلمانی آورده شده است:
Iring Fetscher: Karl Marx; Das große Lesebuch
Fischer Taschenbuch Verlag 2008; 536 Seiten, 8 €
ISBN: 978-3-596-90002-2
صفحه 523 تا 525

2-این منبع بخشی از نامه را در ترجمه آلمانیِ آن آورده است:
Iring Fetscher: Karl Marx; Das große Lesebuch
Fischer Taschenbuch Verlag 2008; 536 Seiten, 8 €
ISBN: 978-3-596-90002-2
صفحه 523 تا 525

3-در سالِ 2008 میلادی، در اوجِ بحرانِ اقتصادیِ شدید در غرب، به ناگهان این خبر در مطبوعات و رسانه ها بازتابی وسیع یافت: «کاپیتال، کتابِ مارکس، در بازارِ کتاب نایاب شده است و همه نسخه ها بفروش رسیده است». بسیاری می خواستند بدانند که چرا و چگونه این فیلسوف، چنین بحران هائی را پیشگوئی می کرده است.

4-منظورِ من در انتهای نامه بهتر روشن می شود. همچنین: مارکس در انتهای ملاقاتش با «گراف»، با گرمی به «ویکی»، دخترِ ملکه «ویکتوریا»، و شوهرِ «ویکی»، که خود پادشاهِ آلمان است، سلام می رساند. این رفتار مقایسه شود با رفتارِ یک «مارکسیستِ ایرانی».
منبع: برنامه تلویزیونی: (در «یوتیوب» هم قابل تماشا است)
ZDF History; Queen Victorias Kinder
   
5-این اظهارِ «مارکس»، در دو نامه از سوی «انگلس» نقل شده است:
- نامه «انگلس» به «ادوآرد بِرنشتاین»، 2/3 نوامبر 1882.
- نامه «انگلس» به «کنراد اشمیت»، 5 آگوست 1890.
چنین اظهاری به قلمِ خودِ «مارکس» وجود ندارد. «مارکس» پس از مشاهده افکار و اَعمالِ پیروانِ خود در فرانسه این اظهار را نموده است. از دیدِ او، آنها «مارکسیسم» را نفهمیده بودند. اصلِ جمله در نامه های «انگلس» به فرانسوی نوشته شده است، چون «مارکس» ظاهراً این جمله را به زبانِ فرانسه به (Lafargue) گفته بوده است:
در نامه نخست به این شکل: (ce qu'il y a de certain, c'est que moi je ne suis pas Marxiste)
و در نامه دوم به این شکل: (Tout ce que je sais, c'est que je ne suis pas Marxiste)

6-(Queen Victoria)، ملکه انگلیس «ویکتوریا»، (1901 - 1819)

(Victoria Adelaide Mary Louisa)، دخترِ ملکه «ویکتوریا»، ملقب به «ویکی» (Vicky)، (1901 - 1840).

(Landgräfin Margarethe von Hessen )، (1954 - 1872)، دخترِ «ویکی»، و نوه «ملکه ویکتوریا»، نامه در سالِ 1945 در اسنادِ او یافت شده است.

7-(Sir Mountstuart Elphinstone Grant Duff; 1829-1906 )، این «داف» با آن یکی «داف» که در ایران بوده است و سفیر بوده است (Sir Evelyn Mountstuart Grant Duff) ، نباید اشتباه شود. «داف» در کتابِ خاطراتِ خود (Notes from a Diary, 1873-1881) بخش هائی از این نامه را نقل می کند، اما نامِ گیرنده نامه را افشا نمی کند.   

8-منابعِ کمتری محلِ این ملاقات را خانه «مارکس» در (Maitland Park Road)، واقع در شمالِ لندن، ذکر کرده اند.

9-منظور (Johann George Ludwig Hesekiel; 1819 - 1874) است.
[Das Buch vom Grafen Bismarck, Bielefeld und Leipzig, 1869]

10منظور (Julius Hermann Moritz Busch; 1821 - 1899) است.

11-همسر «ویکی»: فریدریشِ سوم؛
Friedrich III; Friedrich Wilhelm Nikolaus Karl von Preußen, 18.10.1831 - 15.6.1888))

12-منظور (Jean Paul Marat; 1743 - 1793) است. او یکی از چهر های انقلابِ فرانسه بود و اصرار داشت که همه مخالفانِ انقلاب و دگر اندشان گردن زده بشوند، حتی اگر تعدادشان 100 هزار نفر باشد.

13-منظور (Karl Eduard Nobiling; 1848 - 1878) است. «نوبیلینگ» از دیدِ خودش گرایشاتِ سوسیالیستی داشت. او دکترِ فلسفه بود و در اداره آمارِ شهرِ «درِسدن» (آلمان) کار می کرد. در 2 ژوئن 1878 ( یعنی تقریباً یکسال پیش از ملاقاتِ «داف» با «مارکس»)، در جریانِ تروری نافرجام تلاش کرد تا پادشاهِ آلمان، ویلهمِ اول را به قتل برساند. پادشاه زخمی شد اما نمُرد. «نوبیلینگ» همانجا تلاش کرد تا خود را بکُشد و گلوله ای به شقیقه خود زد. اما در اینکار هم ناموفق بود و نمُرد و بشدت زخمی شد.

14-منظور از «موقعیتِ خوشحال کننده» دقیقاً برعکسِ آنست. «مارکس» اساساً با شوخی و طعنه و تشبیه صحبت می کرده است. منظورِ حقیقیِ او آنست که اگر این ملاقات صورت پذیرفته بود، جنجال به پا می شد. به 2 دلیل:
1- مطبوعات پُر می شد از آنکه «مارکس» با یک قاتل و تروریست ملاقات کرده است. در صورتی که نظراتِ اقتصادی - سیاسیِ «مارکس» با خشونت و ترور های شخصی همخوانی ندارد. طبیعتاً انعکاسِ چنین خبری برای خودِ مارکس و برای تئوری هایش بی نهایت مضر می بود.

2- نکته بسیار مهمِ دیگر اینست: «داف» به خواستِ «ویکی» به ملاقاتِ «مارکس» آمده است. شوهرِ «ویکی»، «فریدریش سوم»، پسرِ «ویلهمِ اول» است. یعنی همان کسی که قرار بود توسطِ «نوبیلینگ» ترور بشود.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست