ونی با شیشه های تیره
علی اصغر راشدان
•
کشان کشان از دبیرخانه بیرونش بردند. تو محوطه گرد میدانگاهی اداره وایستاد و پیش نرفت، نفس تازه کرد، دور خودش چرخید، کارمندهای کنار میزهای دور تا دور نشسته را از زیر نگاه گذراند و نعره کشید: «پیشوای من یکی بود. ستارخان یکی بود، شیخ محمدخیابانی یکی بود، میرزا کوچک جنگلی یکی بود، حیدرعمواوغلو یکی بود، میرزاآقا کرمانی یکی بود، پیشه وری یکی بود... منم یکیم، دیگه تکرار نمی شیم...»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲٣ تير ۱٣۹۵ -
۱٣ ژوئيه ۲۰۱۶
سربازی تمام که شد، شدم آش خور اداره. گوشه دبیرخانه اداره بهره برداری اندیکاتورنویس شدم. دفتر کل را سرپرست دبیرخانه مینوشت، نامه ها را رو میز اندیکس و اندیکاتورنویس های مربوطه میفرستاد. سرپرست خط تستعلیق چشم نوازی داشت. ده سالی از پدرم کوچکتر بود. چندماه نگذشته مرید چهره و خلق خوش و حرفهای از دل برآمده و نفس گرمش شدم. ناشتائی با هم میرفیتم آبدارخانه. املتی میخوردیم و یک جفت چای مینوشیدیم. تو آبدارخانه فهمیدم تمام هستی و جوانیش را در راه نهضت مصدق گذاشته. از بزن بهادرها و سردمدارها و گردآورنده گروه ها بوده، تو کودتا شانس آورده و از کنارمرگ گریخته. مدتها بیرون از شهرها و بین ایلها مخفیانه زندگی کرده. کمی که آبها از آسیابها افتاده، با توصیه هم نهضتیهاش توا داره مشغول شده. کار خوب و یک خانه تو کوی کالاد نارمک بهش داده بودند. وضع زندگی اقتصادی خود و زن وبچه هاش در اندازه معقول تامین بود.
اما دیگر آدم آن آدم هدف دار پرشور و شر نشده بود. در خودش شکسته بود. رو به رو و اطرافش را خالی از هر چشم انداز سرسبز و نویددهنده بود، همه جا را تیره و بن بست میدید. باری به هر جهت زندگی میکرد. در تکرار روز و شب بی حاصل و بی هرگونه روزن امید دهنده ای غرقه بود. دایم از سر یاس سر تکان میداد، هر نفسش توام با آه و افسوس و دندان کروچه بود.
همه اینها را تو همان ماه های اول و تو ساعات آبدارخانه برام تعریف کرد و جسته گریخته از لابه لای حرفهاش دستگیرم شد. بهش دل بسته شدم. تعریف ناکامیها و ناامیدیهاش ناراحتم میکرد. حرفها از عمق وجودش بر می خاست و تا عمق وجودم رسوخ میکرد. انگار درد و دربه دریهای خودم را تشریح و حلاجی میکرد. در خلوت سرگذشت دردآلود و پرفراز و نشیبش را مرور میکردم و برخود می پیچیدم . درد از سینه ش برمیخاست، سوز و ساز داشت. حرفهاش به عمق سینه آدم نیشتر میزد. آن روز تو آبدارخانه چای را سر که کشیدم، انگار تلخابه بود. یک جفت سیگار روشن کردم، یکیش را بهش دادم و دیگری را پر نفس پک زدم. دود سیگار گلوم را سوزاند. تو صورت درهم شکسته پر چروکش دقیق شدم و گفتم:
«الانم خدمت میکنی، برای مردم و جامعه مفیدی، بالاخره باید زندگی کرد، مدارا کرد و ادامه داد. دنیا به آخرش که نرسیده. فردا رو چی دیدی، هزار حادثه و حرف نگفته تو چنته ش داره. مثل قدیمها که نیست، یه روزه حوادثی پیش میاد که دنیا زیر و رو میشه. یه کم امیدوار باش.»
«واسه من تموم شده. دنیام زیر و رو شده، نهضت پیشوای من کارش تموم شده، هیچ قدرتی نمیتونه دوباره زنده ش کنه. پیشوام تو تبعیدگاه احمدآباد مرد! منم همون روز مردم دیگه.»
«غمت نباشه، روزگار و چی دیدی، پیشواهای زیادی تو آستینش داره، هر وقت لازم شه، یکی شو میندازه بیرون.»
«نه دیگه، هیچکس پیشوای من نمیشه. پیشوای من یکی بود. ستارخان یکی بود، شیخ محمدخیابانی یکی بود، میرزاکوچک جنگلی یکی بود،حیدر عمواوغلو یکی بود، میرز اآقا کرمانی یکی بود، پیشه وری یکی بود...منم یکیم، دیگه تکرار نمی شیم...»
وقتی گفت منم یکیم،سفیدی چشمهاش بدجوری گشاد و اریب قیقاج شد و تاب برداشت. حالت چهره ی دلچسبش دگرگون شد، ترسیدم، صحبت را ادامه ندادم، بلند شدم و گفتم:
«خیلی دیر کردیم، ارباب رجوعا صداشون در میاد. بریم دیگه...»
تابستان گرم وضع روحیش را تشدید کرد. چندماه بعد نگاه هم کارها و ارباب رجوعها را به خودش خیره کرد. رو صندلی کنار میز و دفتر بزرگ نشسته بود. با خودش و تو اداره نبود. آتش به آتش هما بیضی روشن میکرد. می کشید، دود را تماما فرو میداد. دایم با صدای بلند با مخاطبهای نامرئی بگومگو داشت، سر و دست و شانه تکان میداد و از خود دورشان میکرد. گاهی از اداره بیرون میزد. پابرهنه تمام شهر را زیر پا میگذاشت. برنمی گشت، یا وقتی برمیگشت اداره تعطیل شده بود و همه رفته بودند. سر و صدای ارباب رجوعها درآمد.خیلی خدمت کرده بود، پسربزرگش را استخدام و کنارش نشاندند که کارهای اداری را یادش دهد. میدانستند وضع روحیش روبه وخامت است. یک روز که صدای نعره هاش اهالی اداره و ارباب رجوع ها را ترساندو فراری داد، یک ون شیشه تیره کنار در اداره پارک کرد، دو نفرسفیدپوش پیاده و وارد دبیرخانه شدند. از دو طرف دستها وشانه و زیربغلش را گرفتند و گفتند:
«میریم تو ون، کمی گپ میزنیم و بر میگردی سر کار و کنار میزت...»
نعره کشید «میخوائین ببرینم اونجا که عرب نی انداخت! کور خوندین، هرجا باشم، تا نفس دارم حرفمو تکرار میکنم...»
کشان کشان از دبیرخانه بیرونش بردند. تو محوطه گرد میدانگاهی اداره وایستاد و پیش نرفت، نفس تازه کرد، دور خودش چرخید، کارمندهای کنار میزهای دور تا دور نشسته را از زیر نگاه گذراند و نعره کشید:
«پیشوای من یکی بود. ستارخان یکی بود، شیخ محمدخیابانی یکی بود، میرزا کوچک جنگلی یکی بود، حیدرعمواوغلو یکی بود، میرزاآقا کرمانی یکی بود، پیشه وری یکی بود... منم یکیم، دیگه تکرار نمی شیم...»
با قهر و زور از در اداره بیرونش کشیدند و تو ون شیشه تیره چپاندنش...
|