رویاهای فوتبالی در قصه های غربت - قباد بخشی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۵ تير ۱٣۹۵ -
۱۵ ژوئيه ۲۰۱۶
دوست کوه نورد آلمانی دارم که با هم به کوههای دور و نزدیک می رفتیم. او ۷۵ ساله است و آن طوری که تعریف می کند خیلی از قله ها و کوههای دنیا را رفته و دیده و صعود کرده البته بجز ایران. صعود به قله دماوند هم در لیست آرزوها ی -اش هست. میگوید، آنجا میتوانم کفشهایم را با آرامش در بیاورم و به صلیب قله! آویزان کنم. با خودم میگویم ، چه دیدی، شاید با هم این کار را بکنیم. در طول مسیر کوه از هر دری سخنی میرود و من در همان روز اول متوجه شدم که دوست من هم شدیدا" عاشق فوتبال است. او هم بلافاصله متوجه شد که سختیهای زندگی برای من هم بدون تماشای فوتبال و رفتن به کوه احتمالا قابل تحمل نبود و اگر بود خیلی قشنگ نبود. دوستی ما ، من و کارل هانس، با کشف دومین سرگرمی ویا علاقه مشترک مان عمیقتر و وسیعتر شد و به عادت دوستی پایدار درآمده و به تناوب میهمان و میزبان هم هستیم. یک روز کارل تلفن زد و گفت قباد برای عصر چهارشنبه میخواهم شما را به تماشای یک فوتبال خوب دعوت کنم. هستی که! ساعت و مکان ملاقات را قرار گذاشتیم و طبق قرار همدیگر را دیدیم که عازم محل مسابقه شویم. توی راه با خودم فکر میکردم که امروز، نه مسابقات دسته یک آلمان و هیچ مسابقه دیگری در چنین سطحی نیست بجز بازی بایر مونیخ در باشگاه های اروپا که آنهم در مونیخ برگزار میشود که ۶۰۰ کیلومتر با ما فاصله دارد. و تازه اگر برای بازی بایر مونیخ مرا با هلیکوپتر هم به آنجا ببرند، هیچ علاقه ای به بازی این میلیونرهای دماغ بالا ندارم. همانهایی که با پول شان بهترین بازیکنان سایر تیمها را میخرند که تیمی در لیگ نتواند با آنها رقابت کند. ولی ناامید هم نشدم. گفتم شاید مسابقه ای باشد که من خبر ندارم. البته این غیرممکن است مسابقه فوتبالی برگزار شود و من خبر نداشته باشم. ولی خوب آدمیزاد است و اجازه خطا هم دارد. وقتی سوار ماشین دوستم شدم و از شهر خارج شدیم. ناگهان برخلاف انتظار من و در مقابل چشمان حیرت زده ام متوجه شدم که کارل هاینس مثل اینکه واقعا به سرش زده باشد پیچید به سمت یک جاده فرعی باریک به طرف جنگل. چیزی نگفتم ولی با خودم گفتم، خوب، آلمانی هستند و هزار بازی در آستین دارند. پس از دقایقی وقتی در پارکینگ پیاده شدیم و سمت یک زمین فوتبالی رفتیم که نوجوانانی در آن خودشان را گرم میکردند، نزدیک بود دوتا شاخ در بیاورم. چیزی نگفتم. ولی با خودم فکر کردم که این مرد یا سرش زده یا مرا دست انداخته، که اگر چنین باشد بازهم زده به سرش. چون دست انداختن دیگران از او کاملا بعید بود. با هدایت و راهنمایی کارل هاینس وارد ورزشگاه شدیم و به طرف جایگاه تماشاگران رفتیم. همان جائیکه گروهی از خانواده های این بچه ها نشسته بودند و به تماشای بازیکنان نوجوان شان مشغول بودند. کارل هاینس نگاهی به ساعتش کرد و گفت، نگران نباش، بازی تا نیم ساعت دیگر شروع میشود. من که هاج و واج به اطراف نگاه میکردم هیچ چیز نگفتم و فقط سعی میکردم نگاهم را از نگاه همه آلمانی های نشسته در آنجا بدزدم که معمولا در چنین جاهایی تا چشمشان به یک خارجی می افتد عنقریب است که چشمشان از کاسه در بیاید که ای بابا! اینها، این خارجی ها مگر فوتبال را هم میشناسند. با اینکه نیمی از بازیکنان لیگ اول آلمان خارجی هستند ولی خوب دیگر باید مرز بندی و تفاوت در ذهن ها باقی بماند، هرچه باشد ما خارجی هستیم و آنها هم آلمانی. من که به چمن خوب زمین خیره شده بودم، و هنوز شدیدا مشغول پیدا کردن یک جواب برای این معادله چند مجهولی کارل هاینس بودم، ناگهان او را دیدم که با دو بسته چیپس و یک کیسه پر از نوشیدنی بر میگشت. بخود گفتم که ای داد و بیداد قضیه دارد واقعاً جدی می شود. از قرار معلوم ما باید امروز همینجا فوتبال بچه ها را تماشا کنیم و بلافاصله همان تئوری توطئه که ما ایرانیها برای هر چیز مشکوک فرض میکنیم، به سراغم آمد. باز با خودم گفتم، نه کارل هانس! با بد کسی طرف شدی چوب ما ایرانیها صدا ندارد. یک جایی نوش جان کنی که خودت هم نفهمی. در فکر نقشه تلافی جویانه بودم که دیدم سه تا خانم جوان خوش تیپ با لباسهای زرد داوری وارد زمین شدند و شروع کردند به وارسی کردن تور دروازه و خط و خطوطها و چمن ورزشگاه. ورزشگاه که نمی توان اسمش را گذاشت اگرچه چمن و تور دروازه اش از ورزشگاه آزادی اگر بهتر نبود بدتر هم بنظر نمی رسید. کارل هاینس با آرنج زد به پهلوی من و گفت نگاه کن، الان بازی شروع می شود. داورها آمدند داخل زمین. منهم که بدم نمی آمد کمی روی کارل هاینس داد بزنم، تقریبا بلند گفتم، خودم دارم میبینم کارل که آنها آنجا هستند.
به هر حال از نقشه انتقام و تلافی دست کشیدم و به وقایع زمین متمرکز شدم. دوست من هم پشت سرهم برایم نوشیدنی باز میکرد و هی تکرار میکرد، نگران نباش آلان دیگر بازی شروع میشود. همین دو سه دقیقه دیگر. من هم که چندان اهل نوشیدنی نیستم ولی با اصرار او به نوشیدن ادامه دادم. این به من کمک می کرد که از آن حال گیری اولیه بیرون بیایم. راستش با اینکار می خواستم حواس خودم را از این افتضاح که دوستم ببار آورده بود، منحرف کنم و به روی خودم نیاوردم. ضرب المثلهای ما ایرانیها همه جا به دادمان میرسد. مخصوصا زمانی که نوشیدنی ها تأثیر خودشان را گذاشته باشند. زیر لب با خودم گفتم هرچه از دوست رسد نیکو ست و یا اینکه، دم را غنیمت بشمر و دم مزن. دقایقی نگذشت که تیمها وارد زمین شدند. صفی قرمز پوش و صفی دیگر هم آبی پوش. من که تیم خودم را همان اول انتخاب کردم .میپرسید کدام؟ خوب معلومه که قرمزته. همه جا قرمزته. برای کل کل کردن هم یکی را داشتم، آنهم رفیقم کارل هاینس بود. ایشان طرفدار شالکه است و شالکه هم که آبی می پوشد. با این تصور ته دلم کمی خوشحال شدم و با خودم گفتم همه ناراحتی ام را میتوانم حین بازی، سرِ کارل هاینس خالی کنم ولی از بخت بد من، بزودی متوجه شدم که او هم تمایلی به قرمز های سر طلایی دارد. چون نوه اش هم در آن تیم بازی میکند. این را زمانی متوجه شدم که یک هافبک قرمزها نتوانست از فرصت دروازه خالی استفاده کند و توپ را گل بزند. در همین لحظه کارل هاینسِ همیشه آرام، چنان دادی زد که من از جایم پریدم. با فریاد می گفت: هی، تو احمق، پدری از تو در بیاورم که خودت حظ کنی! من با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم، به چه کسی فحش میدهی کارل؟ او گفت هانس را میگویم همین نوه بی عرضه ام که نتوانست توی دروازه خالی گل بزند. من گفتم که تو غلط میکنی که به قرمزپوش ها فحش میدهی. البته توی دلم گفتم. به هرحال بازی با چنان هیجان و فراز و نشیب ایی پیش میرفت که من اصلا متوجه نشدم بازی کی شروع شد و چطور تمام شد. فقط یادم هست که من و دوستم در حین بازی داد میزدیم و زمانی که قرمزپوشها گل میزدند، ما فریاد میکشیدیم و همدیگر را درآغوش میگرفتیم و میبوسیدیم و یا برای گل مساوی آبی ها چند تا فحش آبدار نصیب دفاع خودمان و داور مسابقه میکردیم. البته همه فحش ها آلمانی بودند و از شیر سماور و چیزهای دیگر هم خبری نبود و شنیده نمیشد. من گاهی متوجه ضربه های آرنج کارل میشدم که داد میزد: تو لعنتی، قباد، تو اصلا حواست به بازی نیست. معلومه کجایی؟ این آبی های سرتق داشتند به ما گل میزدند. دوستم حق داشت. من حواسم به بازی نبود. من گاهی در کوچه های خاکی قرچک ورامین بودم، گاهی در زمین فوتبال پر از تپه و قلوه سنگ درو، گاهی پرویز قلیچ خانی در امجدیه می آمد جلوی چشمم، گاهی حبیب خبیری توی آزادی. سعی میکردم توی قیافه بچه ها مشابهت هایی با فوتبالیست های هم سن و سال خودم در زمان نوجوانی پیدا کنم ولی همه این بچه ها بور بودند. اگر از حق نگذرم دروازه بان آبی ها اگر چه نوجوان بود ولی خیلی شبیه جوانی های ناصرخان بود. زنده یاد ناصر حجازی را میگویم. ناگفته نماند که من در میان همه هیاهو و هیجان ها، گاهی هم متوجه چشم غُره های چند نفر آلمانی خِپِل با چشمهای وَرقُلمبیده میشدم که با زبان بی زبانی به من حالی میکردند که: آخر به تو چه مربوطه خارجی کله سیاه که از گل زدن بچه های ما خوشحال میشویی. ولی خوشبختانه از اینجور آدمها همه جا پیدا میشود و جای شکر است که تعداد اینها هنوز کم بنظر می آید. مثل تعداد کمی از خود ما ایرانیها که به افغانی ها میگویم دزد و قاتل، به رشتی ها میگوئیم فلان و به ترکها هم بهمان. نه، من نارحت نشدم. به همه اینها عادت کردم و پشت گوش میاندازم. هرچه باشد من اینجا یک خارجی هستم. اگرچه کارل هاینس و ویلی و اروین و برو بچه های کوهنوردی و خیلی ها دیگر میگویند بین خارجی و آلمانی دیگر فرقی نیست. ولی هیچ ضمانتی برای حرف آنها وجود ندارد. کارل هاینس ماشین را روشن کرد و ما به سمت خانه اش راه افتادیم. پس از لحظاتی، تازه توی راه بود که او از راز این دعوت و این غافلگیری پرده برداشت. او گفت نزدیک سی سال هست که دیگر ورزشگاه نمیرود و فوتبال حرفه ای را نگاه نمی کند. او میگفت از زمانی که پول و تجارت، مافیایی و مولتی میلیونرها، باشگاهها را به اشغال خود درآورده اند و بازیکنان هم بیشتر برای پول و شهرت بازی میکنند، او دیگر به ورزشگاه نمیرود و فوتبال حرفه ای را دنبال نمی کند. او می گفت من میروم در محلات و بازی نوجوانان و جوانان را میبینم که سرشار از هیجان سالم انسانی هستند و انگیزه های غیرسود جویانه دارند وچه و چه و چه. او حرف میزد و منهم دلم برای گل کوچک شبهای ماه رمضان کوچه های میدان رسالت تنگ میشد.
همان ساعاتی که کار شب کاری در خیاطی آلاموند را ول میکردیم و برای دیدن فوتبال کارگران جوان، هزار بهانه میتراشیدیم. همه فوتبالیستهایی را که میشناختم یکی یکی از جلوی چشمانم رژه میرفتند و من درحال تشویق بچه های دِرَو بودم در زمین خاکی روستای شال در مقابل فوتبالیست های خوش تیپ شالی با آن دختران تماشاگر خوشگل شان کنار زمین. همان زمینی که یک جوی بزرگ پر آب از زیر ردیف درختان چنار به سمت باغهای سیب سرخ روستا در جریان بود. داشتم به گل خداداد به استرالیا فکر میکردم و به اشک پیرزن همسایه ما در نظام آباد که پسر فوتبالیستش در جنگ پایش را از دست داده بود. داشتم فکر میکردم به توپ پلاستیکی خودمان توی زمین گل کوچک دانشکده و بچه هایی که دیگر هیچ کدامشان نیستند. داشتم ترکیدن آن توپ در اوج هیجان بازی و نگاه پر از خشم و اندوه همبازی ایم را میدیدم و فحش های چارواداری حسن همدانی، نابغه ریاضی بچه خانی آبادنو به کارخانه پتروشیمی پلاستیک بوشهر را میشنیدم و میخندیدم و به او میگفتم گوساله! تو آخرش آدم نخواهی شد. اینجا که طویله نیست اسمش مثلا دانشگاه ست و او هم با خنده های بلندش به من میگفت تو و خیلی های دیگر هم دارید با این ادب تان اینجا را طویله می کنید. کجا بودم و در چه سالی و چه کسانی را میدیدم نمیدانم دیگر. ولی به ناگاه صدای کارل هاینس را شنیدم که به آرامی گفت: هی! قباد، تو اصلا معلومه که کجایی؟ پیاده شو! رسیدیم. حالا وقت شه که بریم توی این کافه چندتا نوشیدنی تگری بزنیم. چقدر صدای کارل هاینس شبیه صدای پدر فرامرز شده بود در سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج، بعد از بازی پاس و ملوانان انزلی نزدیک درب خروجی امجدیه. همان لحظاتی که برای من و فرامرز از ساندویچی گارنیک، ساندویچ ژامبون با کانادا درای تگری خرید. داشتم فکر میکردم که راستی چطور شد که من فرامرز، این دوست خوش تکنیک فوتبالیستم را، دوست با مرام که تنها دوست تهرانی من در دبیرستان بابکان پشت امجدیه بود، درست در درگیری های جلوی همان امجدیه در سال هزار و سیصد و شصت برای همیشه از دست دادم. داشتم به فرناز، خواهر کوچکتر فرامرز فکر میکردم، به لبخند های شیرینش و به نگاههای پرمعنی ش فکر میکردم. داشتم به ساک ورزشی اش فکر میکردم که با لباسهای کهنه اش چند سال بعد به پدر فرناز تحویل داده شده بود. داشتم به اینها فکر میکردم که پدر فرامرز سالها بعد به من گفته بود، زمانی که عصا در دست داشت و قدی خمیده؛ در کوچه های بی سیم نجف آباد. با صدایی که دیگر بدرستی شنیده نمی شد، اگرچه پدر فرامرز و فرناز هنوز شصت ساله نشده بود.
|