یک داستانک و دو داستان کوتاه
سامرست موام، کافکا و لوریوت
علی اصغر راشدان
•
یک سرباز پیشین و یک دختر کارگر کارخانه عاشقانه عاشق هم میشوند. مرد متاسفانه با زنی حسود و سلیطه ازدواج کرده. دو عاشق از درون شعله ورند و در استپنی اطاقی اجاره میکنند. دختر وحشتزده درر وزنامه میخواند که عاشقش زن خود را کشته. باید تحت تعقیب باشد، ناگزیر پیدا و زندانی خواهد شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣۰ تير ۱٣۹۵ -
۲۰ ژوئيه ۲۰۱۶
W.Somerset Maugham
Fait divers
سامرست موام
اقدام متفاوت
یک سربازپیشین ویک دخترکارگرکارخانه عاشقانه عاشق هم میشوند.مردمتاسفانه بازنی حسودوسلیطه ازدواج کرده.دوعاشق ازدرون شعله ورندودراستپنی اطاقی اجاره میکنند.دختروحشتزده درروزنامه میخواندکه عاشقش زن خودراکشته.بایدتحت تعقیب باشد،ناگزیرپیداوزندانی خواهدشد.درمدت پنهان بودن عشق شان فروکش میکند.دخترمتوجه میشودمردبرای فراراززندان،قصدکشتن هردونفرشان رادارد.وسایل خودراجمع میکندکه بگریزد،اماشدیدترازآن عاشق مرداست که رهاش کندوبگریزد.مدتی درازمنتظرمیمان.پلیس که میرسد،مردبه دختروخودش شلیک میکند...
۲
Franz Kafka
Erstes Leid
فرانتزکافکا
اولین اندوه
بندبازی شناخته شده - عمومادرآن بالادونفره،درهنرهای کاربردی تاترواریته،یکی از سخت ترینهادرمیان همه ی هنرهای دردسترس انسان است.چنین بندبازی ابتداتنهادنبال راه کمال هنرش است.درمرحله بعدبراساس عادات ستمگرانه شده،زندگیش راپایه ریزی میکند،همزمان مدتهاروبرنامه هاکارکرده وشبانه روزش راروطناب میگذراند.وقت ناچیز باقیمانده ش راهم صرف برخوردباخدمه درحال جابه جاشدن میکند.همه چیزپائین تحت نظارت مقولات موردنیازبالاست- دم وبازدم تورگهای ساخته شده بالامیشود.مشکلات خاص بالاگرفته محیط،مربوط به روال این سنخ زندگی نبودند.تنهاویژکی شماره برنامه هاکمی ناراحت کننده ومجازبه مخفی کاری نبود.اینطوروقتهابندبازآن بالامیماندوغالباآرامش خودراحفظ میکرد.اینجاوآنجانگاه تماچیهامنحرف ش میکردوبه اطراف می چرخاندش.بندبازهنرمندی فوق العاده وتعویض ناپذیربود.آدم طبیعتامیدیدکه بندبازازروی هوس آن گونه زندگی نمیکند،دایم وقتش رانتهابه تمرین میگذراندتابتواندهنریگانه ش رادراوج نگاهدارد.
آن بالامحفوظ بود.اوقات گرم سال پنجره های جانبی تمام دورقوس باز میشدندوپرتونیرومندخورشیدباهوای تازه به اطاق گرگ ومیش هجوم میاورد.آنجاقشنگ امارابطه انسانیش محدودبود.معمولاازنردبان طنابی بالاکه میرفت،یک همکارتنظیم کننده هم بالامیامد.باهم روطناب می نشستند،به راست وچپ تکیه میدادند،بافندگی میکردندوگپ میزدند.یاموقعیتش رابهتروازمیان پنجره بازباتعمیرکارسقف چندکلمه ردوبدل میکرد.یامتخصص برق که درگالری بالاروشنائی اضطراری راتامین میکرد،به شکلی محترمانه اماکمی نامفهوم صداش میکرد.درغیراین وقتهاهمه جای اطرفش درسکوت فرومیرفت.معمولایکی ازکارکنان رامتفکرانه نگاه میکردکه بعدازظهرتوتاترخالی سرگردان بودودرحال خروج نگاهی به طرف بالامی انداخت،بندبازمتوجه نبودیک نفرمتوجه هنرنمائی یااستراحت اوست.
بندبازمیتوانست بدون مزاحم زندگی کند.اماسفرازمحلی به محلی اجتناب ناپذیروبرایش فوق العاده آزاردهنده بود.گرچه مدیراجراترتیبی میدادتاازمواردغیرضروری پیشگیری شودوازرنج وناراحتی بندبازبکاهد:برای حرکت توشهرهاازاتومبیل های مسابقه استفاده میکردند،تاحدامکان شب ویاصبح های زودتوخیابانهای خالی ازآدم بااخرین سرعت حرکت میکردند.مسلما برای بندبازکسالت آورومایه حسرتش بود.توقطارهایک کوپه کامل سفارش میدادند،این کارهم برای بندبازترحم انگیزبود.وقت آزادزندگی عادی خودراتوکوپه بارمیگذراند.درمحل برگزاری بعدی نمایش درتاتر،خیلی پیش ازرسیدن بندباز،طناب درجای خودوآماده بود.همه به سالن تاتررفته ودرهاچهارطاق بارشده بودند.تمام راهگذرهاراخلوت کرده بودند- همیشه قشنگ ترین لحظه زندگی مدیراجراوقتی بودکه بندبازپارونردبان طنابی میگذاشت،دوباره بالامیرفت وبه طناب میاویخت.
مدیراجراسفرهای زیادموفقی راپشت سرگذاشته بود،اماهرسفرتازه برای بندبازدردآوربود.ازهمه ی دیگران جدابود.سفردرهرصورت اعصابش راخراب میکرد.
دوباره باهم راهی سفرشدند،بندبازروبارهای بسته بندی شده درازوواردروءیاشد.مدیراجرابه پنجره گوشه ی روبه رویش تکیه دادوبه مطالعه کتابی پرداخت.بندبازآهسته باهاش به حرف زدن پرداخت.مدیراجراهمزمان درخدمت اوهم بود.بندبازلبهای خودراگزیدوگفت الان بایدمشغول بندبازی باشد- مثل قبل که همیشه دونفربودند.دوبندبازروبه روی هم.مدیراجرابلافاصله حرفش راتائیدکرد.بندبازتائیدمدیراجرارابی معنی دانست.به منزله مخالفتش باقضیه دانست.گفت:احتمالاممکن است روزی اتفاقی پیش آیدکه دیگرتحت هیچ شرایطی تنهاروی طناب بندبازی نرود.برقی دردرون مدیراجراجرقه زدوبرخودلرزیدومرددتوضیح دادوروموافقت کامل خودباقضیه تاکیدکرد:دوبندبازبهترازیک بندبازاست،مسیرتازه سودمندترهم هست، تولیدراهم متنوع ترمیکند.دراینجابندبازناگهان شروع به گریستن کرد.مدیراجراعمیقابرخودلرزید،ازجاپریدوپرسید:چه اتفاقی افتاده وپاسخی نگرفت.رفت بالارونیمکت،اورانوازش کرد،صورت خودرابه صورتش فشرد،صورت اوهم ازاشکهای بندبازخیس شد.بعدازحرف های دلجویانه زیاد،بندبازگریان گفت:
«باتنهایک میله دردست،چطورمیتوانم زندگی کنم!»
مدیراجراخودراسبک حس وبندبازراآرام کرد،گفت درایستگاه بعدودرمحل بعدی برگزاری نمایش،برای بندبازدوم تلگراف وخودرامتهم میکندکه بندبازمدتی طولانیست تنهارویک طناب کارمیکند.ازاوسپاسگزاریم وشدیداستایشش میکنیم که سرآخربه اشتباه مااشاره کرده.مدیراجراجریان رابه این صورت دنبال وبندبازراآهسته آهسته آرام کرد.دوباره به گوشه خودبرگشت.خودش اماآرام نبود.باملاحظه کامل ازبالای کتاب مخفیانه متوجه بندبازبود.اگردوباره آن آفکارشکنجه آورشروع میشد؟توانسته بودکاملامتوقفش کند؟نبایدکارآئیش راتداوم میداد؟آنهاموجودات تهدیدکننده ای نبودند؟مدیراجرابه دیدخوداعتقادداشت،باخودگفت:ظاهراتوخوابی آرام فرورفته وگریستنش پایان یافته،اولین چروکهاشروع کردندبه تزئین پیشانی ملایم کودکانه بندباز...
٣
Loriot
Hasch
لوریوت
حشیش
(۱۲نوامبر۱۹۲٣-۲۲آگوست ۲۰۱۱،کمدین وطنزپردازآلمانی بود.)
ازمرزکه گذشتم،بارام زمخت وسنگین بود.مامورگمرگ قطاراستانبول- مونیج توبازرسی بارام پافشاری کرد.توچمدون دستیم وتوزیرپوشام ولباسای زیرم چیزی قایم نشده بود.دوجای خالی محفظه داخلی کیسه زبرکرباسی رووسایل خصوصیم اشغال کرده بود.(دیسک مزمن کمرداشتم ونمیتونستم ساک سنگینموبلن کنم واون بالاتومحل باربگذارم.)
مامورگمرگ تخم شاهدونه پرفوت وفن روبوکشیدوپرسید«اون چیه؟»
گفتم«حشیشه،یک ونیم خرواره،جنسش حرف نداره»
«همینطوره،همینطوره.»
اینوگفت وباترس بانوک زبونش وارسی کرد.باامیدواری ولهجه ی آلمانی جنوب من من کردم:
«اگه میخوای خوب آزمایش کنی،میباس مدت درازی بازبونت مزمزه کنی.»
ازسالزبورگ تارزنهایم زبونشوباترس ولرزبه حشیش مالید.کجکی روبه روم نشست.شنگول به تموم معنی به نظرمیرسید.شروع به کندن لباساش کر د.مامورگمرگ پیرهن آخرشودرآوردوکنارکه انداخت،خیلی روشن گفت:
«من یه احق کبیرم»
پروازاولشوباآرنجاش کرد.کمی مونده به مونیخ پنجره روبازکردم.ماموربلن شدوازپنجره روبه بیرون پروازکرد.دیدم چیجوری بایه قوس ملایم طرف غرب روخط انداخت وشنگول طرف نوک یه درخت توجنگل پروپیمون پروازوخودشوتوآسمون گم کرد....
قطاربدون تاخیرساعت ٣۱/۱۶توایستگاه اصلی مونیخ بود....
|