تاریخ تلخ به روایت احمد شاملو
محمد قراگوزلو
•
شاملو را با تمام مانسته گی قامت بلند شعر و اندیشه اَش به حافظ، و با وجود همه ی رازناکی و سمبلیسم و پیچیده گی عمیق شعر بی ماننداَش، نه رازی عجیب که نشانه یی غریب می دانم. از آن-سان انسان هایی که پنداری بی گاهان به شتاب مهمان قهوه خانه ی ما شده بود. هر چند به زبان و بیان و فکر معاصر ما بود و بیش از همه، ما به خود می بالیم که معاصر او بودیم و پیش تر از تمام اعضای اصلی و بدلی خانواده ی ما
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۹ تير ۱٣۹۵ -
۱۹ ژوئيه ۲۰۱۶
درآمد
درباره ی وجوه مختلف شعر و زنده گی اجتماعی شاملو، نگارنده بسیار نوشته و کم تر مجال نشر و انتشار یافته است. کتاب "نازلی سخن نگفت"من در سال 1382، هنگام فرمانفرمایی اصلاح طلبان بر قلمرو وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، پس از انتشار جمع آوری و خمیر شد. پیش از آن کتاب ساده و سطحی "چنین گفت بامداد خسته" (1381: انتشارات آزاد مهر) کسوت نشر پوشیده بود و پس از آن کتاب تحلیلی "همسایه گان درد" (1386: موسسه ی انتشارات نگاه) از این قلم چاپ شده است. در نقد شعر اجتماعی. نزدیک به ده سال پیش کتاب "من درد مشترک ام" برای کسب مجوز تحویل بخش ممیزی وزارت مربوطه گردید، اما تاکنون هیچ پاسخی به ناشر (موسسه ی انتشاراتی نگاه) و این جانب ارائه نشده است و تکلیف چاپ این کتاب مبسوط به درستی دانسته نیست. کتاب "من درد مشترک ام" در سه بخش مفصل در برگیرنده ی نقد و تجزیه و تحلیل مهم ترین وقایع-اتفاقیه ی تاریخ معاصر ایران (1304 تا 1357) از دریچه ی شعر و اندیشه ی سیاسی احمد شاملوست. از بررسی حوادثی که به طور مستقیم با زنده گی تقی ارانی آمیخته و رخ نمودهایی که با فعالیت محفل مرتضا کیوان و سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان (حزب توده) تاریخی شده، تا دوران ظهور بورژوازی نوکیسه ی ایران (اصلاحات ارضی)، و متعاقب آن، که با نبردهای چریکی آمیخته و با قهرمانی های گروه سیاهکل و جان فشانی های مبارزانی همچون امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، احمد زیبرم، گروه حنیف-نژاد و خسرو گلسرخی برگ های زرین تاریخ معاصر ایران را ساخته است و... در این کتاب به دقت مورد بحث قرار گرفته است. سخت بر این باورم و در مقاله یی که سال ها پیش به زنده یاد ابراهیم زال زاده سپردم و او در مجله ی "معیار"اش منتشر کرد، این باور را فرموله کرده ام که در دوران استبداد سیاسی و زمانی که مورخان قلم به مزد وقایع اتفاقیه را منطبق بر منطق حاکمان رقم زده اند و به عبارت دیگر در عصر عسرت تاریخ نگاری، شعر و ادبیات متعهد اجتماعی وارد گود می شود و به گواهی روز واقعه می پردازد. این مقوله را در مقاله یی دیگر که پرویز جان قلیچ خانی در "آرش " اش به چاپ سپرده است باز نموده ام. آن چه در ادامه ی این توضیح مجمل آمده، فشرده یی ست از کتاب در محاق سانسور مانده ی "تاریخ تلخ به روایت احمد شاملو"! درآمدی تحت عنوان "هیولایی با هزار سر" یا "نه مگر احمد شاملو بود..." که به طرح برخی خصوصیات فردی و اجتماعی شاملو پرداخته است.
ذکر این تذکر باهوده است که با وجود لاف گزاف متصدیان فرهنگی دولت "تدبیر و امید" سانسور کتاب بر همان سبک و سیاق سابق مانده است. با این تفاوت که دولت کوشیده تا گناه مسوولیت وخیم و بدخیم سانسور را به گردن ناشران بیندازد...
احمد شاملو پدیده ی شگفت ناکی است. غولی زیبا یا جانوری حیرت-انگیز از تبار دایناسورهای منقرض شده. احمد شاملو از آن آدم-هایی است که در هر یکی دو سده، یکی دوبار - آن هم به ندرت و سخت غافل گیر کننده - سروکله ی خاکی شان پیدا شده است و بعد گویی برای همیشه تخم شان را ملخ خورده است. شاملو خود در مقدمه یی جنجال برانگیز بر روایتی دیگرسان از غزل های حافظ گفته بود: «حافظ راز عجیبی است...».
اما من شاملو را با تمام مانسته گی قامت بلند شعر و اندیشه اَش به حافظ، و با وجود همه ی رازناکی و سمبلیسم و پیچیده گی عمیق شعر بی ماننداَش، نه رازی عجیب که نشانه یی غریب می دانم. از آن-سان انسان هایی که پنداری بی گاهان به شتاب مهمان قهوه خانه ی ما شده بود. هر چند به زبان و بیان و فکر معاصر ما بود و بیش از همه، ما به خود می بالیم که معاصر او بودیم و پیش تر از تمام اعضای اصلی و بدلی خانواده ی ما، نزدیک ترین خویش آوند ما بود، اما انگار حضور قاطع و خلاصه و معجزه وارش در هزاره ی دوم کره ی ما سخت نامنتظر بود. در بادیه یی که کسی را یارای انتظار او نبود، پاتاوه نهاده بود...
گفتم شگفت و متناقض. و استدلال می کنم شاملو "فاشیست" سابقا آنارشیستی بود که با هم دستیِ توده ها در صف سوسیالیست ها رخنه کرده بود و با نیهیلیست ها، کرگدن وار نرد سرکشی و طغیان زده بود و در همه حال به دفاع از انسان بلندترین پرچم آزادی و برابری را بر ذروه ی شعراَش برافراشته بود...
و شگفت تر آن که مخالفان و معاندان اَش نیز با احترام تمام پیش پای اَش برمی خاستند و با این که به جرم تشنیعِ کلاسیسیسم و تخریب عرصه ی انحصاری "حافظ نامه" پژوهی و نقد تابوی فردوسی و سنت-شکنی و تعرض به خرافه پرستی و هجو انواع حرفه های سیاه هنری و تشکیک در سابقه و حافظه ی تاریخی و جز این ها به دادگاه های خود خوانده می بردندش اما با تمام این اوصاف گاه و بی گاه و به فرصت طلبانه ترین شکل ممکن از شعر و اندیشه و فرهنگ کوچه اَش آویزان می شدند تا مگر از نمد فرهنگ پژوهی شاملو برای فقر فرهنگی خود کلاهی بدوزند. نمونه را"استاد معظم" بهاالدین خرمشاهی و "استاد عظیم الشان" عطاالله مهاجرانی و ایضا....
و به راستی شما در طول و عرض تاریخ قوال و قطور و قواد این کهن بوم و بر آدمی زاده یی را سراغ دارید که هتاکان و معاندان و دشمنان خونی اَش نیز در عین وهن او چنین حیرت انگیز زبان به ستایش اَش گشوده باشند؟!
از شگفتی های شاملو بسیار بی جا سخن گفته اند و بسی به جا سخن توان گفت و ما به جا یا بی جا و بی نظم و انتظام، چند کلمه یی بر همه ی آن کلام سیاهه می افزاییم و بی که قصد استفهام یا پرسشی در کار باشد از ادبیات او وام می گیریم تا گفته باشیم:
به راستی کیست این ستایش گر توامان زبان رزم آمیز و بزم بیز فردوسی که بیش ترین ناسزا را از میهن پرستان خدایگان زده ی "آریامهری" و حافظان کهنه ی فکر کهن و دلالان پوسیده ی پوسته ی پیازینه ی "تمدن بزرگ" حلبی آبادی و مفت آبادی و یافت آبادی به جان خریده است و اشک تمساح پاسداران ثابت اسطوره و تاریخ دست نخورده ی ملتی را جاری ساخته است که تا چشم کار می کند در قفای خود انباری از استبداد سیاسی را انبان کرده است؟
منکران اَش او را سلطنت چی و سلطنت آبادی خوانده اند و دشمنان اَش به کین خواهی داریوش و انوشیروان و محمدرضاشاه به دشنه و دشنام اَش بسته اند...
به راستی کیست این راوی حافظ که با زبان تورات و غزل های سلیمان و بیهقی و میبدی و ابوالفتوح رازی به کشف بیان شعر سپید دست در کمر دریای فرهنگ فارسی حلقه کرده است، و در عین حال خشم پاسبانان اندرزنامه های ادبی و بی ادبی را برانگیخته و صدای اعتراض ژاندارم های نسخ اقدم و اصلح متن شناس را در آورده و دربانان نسخه شناس و نسخه پیچ عطاری های قرون ماضیه را بیدارباش داده است؟
به راستی کیست این جانور ستیزنده که در ابتدای جوشش جوانی از هول حلیم سیاست پیشه گیِ اعتراضی چنان در دیگ خروشان فاشیسم هیتلری افتاده است که بعدها برای جبران آن "حماقت تاریخی" دست به هر کاری زده است؟ از ترجمه ی "مرگ کسب و کار من است" روبرمرل و برگردان ترانه های ضد فاشیستی یانیس ریتسوس و ترویج موسیقی تئودوراکیس تا شاعرانه ترین ترجمان شعرهای لورکای ضد فاشیسم فرانکو...
به راستی کیست این مبارز پای آبله که از سقوط در دامْ چاله ی یک دیکتاتور بزرگ (هیتلر) درس عبرت نیاموخته و اندک زمانی بعد، از راست فاشیستی به چاه چپ دیکتاتور بزرگ تری (استالین) سقوط کرده است؟ تا به پشتوانه ی آموزه های گران مایه ی گرفتاری در دو زندان دیکتاتوری ندا سر دهد که:
«سورخوران قدیمی سرنگون می شوند و سورخوران تازه یی جای آنان را می گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگری می شود، که قالب اَش یکی است، شکل اَش یکی است عمل کرداَش یکی است. چماق و تپانچه اَش و زندان اَش همان است. فقط بهانه های اَش فرق می کند... تو آلمان هیتلری می کشتند که طرف دار یهودی هاست، حالا تو اسراییل می کشند که طرف دار فلسطینی هاست. عرب ها می کشند که جاسوس صهیونیست هاست، صهیونیست ها می کشند که فاشیست است، فاشیست ها می کشند که کمونیست است، کمونیست ها می کشند که آنارشیست است. روس ها می-کشند که پدرسوخته از چین طرف داری می کند، چینی ها می کشند که حرام زاده سنگ روسیه را به سینه می زند...».
به راستی کیست این سوسیالیست منفرد تکرو که اگرچه به مفهوم خاص مارکسیست نبود اما هم واره از عدالت اجتماعی مطروحه در آموزه های چپ و نظریه ی دیالکتیک تاریخی مارکس دفاع می کرد؟ و در متن ستایش از لنین حوادث سیاه تاریخ تلخ دهه ی سی به بعد شوروی را به حساب انقلاب اکتبر نمی نوشت. کیست این سوسیالیست آزاده که چنان تسمه از گرده ی گاوِ گند چاله دهانان کشیده است که نئولیبرال های وطنی در "انجمن اخوت" خود به تاوان تازش او به همه ی نیکسون دماغ ها و کی سینجرها و احسان های یارشاطر و نراقی و ابراهام خان های یزدی و بهنودهای بی بی سی چی و سایر یالان چی های دیگر، جشن نامه ی "شهروند"ی اَش را به رسم "تایم" چاپیده اند؟
شگفتا شاملو! که به هواداری از فاشیسم به زندان غلتید و مانند لورکا و دسنوس و پولیتسر به دست عمال فاشیسم تیرباران گردید و چون برخاست و به گمان رهایی به دروازه ی رویزیونیسم خزید از حیرت توهم "صبح نا به جای" بیرون جهید و با "چراغی به دست و چراغی در برابر" به بامداد روشن آزادی رسید و نام اَش را همچون سپیده دمی بر پیشانی آسمان کشوراَش دمید!
به راستی کیست این چاووشی مست که با سمند دولت شعر اَش "هم رهانِِ به سر تازیانه" را به عرصه ی بیداری کشیده است و به یمن حضور پرشور و زیبا و غول آسای اَش، بستر آمیزش فرزانه گی هشیاری را با جنون بی هوشی و جن زده گی درآمیخته و در این خانه پهن کرده است؟
به راستی کیست این نظامیِ بلخیِ حافظِ نیمایی که با وجود بعضی شباهت ها به ریکله و دسنوس و حکمت و آراگون و لورکا و پره ور و خیمه نز، فقط به شعر خودش می مانست و ققنوس وار از هیزمی که خود بر جان درخشان زبان خویشتن خویش درافکنده برخاسته - و به قول خوییِ شاعر - در "ذات خود به کار خدا می مانست/ یعنی که هر چرا که می بایست می دانست/ و هر چرا می دانست/ می زیست"؟
به راستی کیست این بتهوونِ موتزارتِ ویوالدیِِ وردیِ شوپنِ موسیقی شناسِ قربانیِ موسیقی که شعراَش از عقده ی فرو خورده ی حرمان موسیقی پرستیِ کودکی اَش سرباز کرد و اگرچه رباعیات خیام را با صدای آواز خوان سنتی کشوراَش پرآوازه کرد و بر تارک شعری به ستایش از "صدای سحرانگیز" ادیب الممالک خوانساری برخاست اما شیدایی و شناخت نسبی اش از کهکشان سِمفونی درخشان موسیقی غرب و جانِ بلند پروازِ شاه بازْسان اَش چنان به حصارِ بسته ی موسیقیِ سنتی تازیانه زد که فریاد درد آن از تن به ظاهر لطیف و لطف پرور و لطافت اثر کم لطفی های نوازنده گان تار و کمانچه ی وطنی بیرون زد و به پلمیکی بی فرجام انجامید.ِ
به راستی کیست این کافر آشنا با خدا و هم پیمان با شیطان که با وجود انکار موجودیِ هرگونه جنبنده یی در آن سویِ درِ بی کوبه همچون مومنان و عارفان به زبان متن مقدس از حمل بار امانت در آستانه ی نیستی و هیچ کاره گی مُلک وجود سخن رانده است؟
به راستی کیست این رهگذر نامنتظری که زنده گی اَش به کوچ عشایر می مانست؟ به موج همه ی دریاهای متلاطم. به نماز مستان و بت-پرستان. به درخت و خنجر و خاطره. به سکوتی که در انفجار هیروشیما و جنگ کُره درهم می شکست. سیال و بی زوال. می رفت و می-آمد. می درخشید و می جهید و عربده می کشید و در شعراَش خلاصه می-شد...
به راستی کیست این شاعر، مترجم، روزنامه نگار و فرهنگ پژوه که هر چند به "مدرسه نرفت و خط ننوشت" اما به غمزه ی شعراَش "مساله آموز صد مدرس" و هزاران استاد شد و اگرچه چندان به زبان های خارجه مسلط نبود ولی ترجمه های اَش رشک مترجمان حرفه یی کشور را برانگیخت و لب ولوچه ی حسادت امثال ابراهیم گلستان را در آویخت و با این که دغدغه های اصلی اَش شعر و زنده گی بود، اما کتاب عظیم "فرهنگ کوچه" اَش یک سره و به تنهایی جای خالی فرهنگستانی بی بدیل را پُر کرد و کاروند روزنامه نگاری اَش در تمام میدان های این زمین پر مین بر مدعیان این حرفه ی لب ریز از جیم و سین چنان شاخ و شانه کشید که نه فقط گونه ی تازه یی از ژورنالیسم مدرن را فراروی ما نهاد بل که با چرخش قلمی مجله ی خاموشی را از محاق فراموشی بیرون کشید و به نیش قلمی حیات جریده ی شلوغی را به تاق حیاط خلوت تاریکی و توقیف فرو کوبید؟
به راستی کیست این پیرمرد افسانه یی که همچون کودکی برای بچه ها آوای قصه و ترانه سرداده و با نغمه ی داوودی صدای سحرآسای اَش رعشه بر پیکر موسیقی زبان درافکنده است؟
کیست این جوان مرد که به سان منجیان با کوله باری از درد و خسته-گی به یاری آواره گان کُردِ مغلوب گاز خردل و مجروحان زلزله برخاسته و تحسین شیر کو بیکس را بر انگیخته است؟
کیست این عربِ عجمِ بلوچِ لرِ ترکِ فارسْ که عرب ها آدونیس خود را به نام او می خوانند و با نزارقبانی به بیروت باروت زده و شیلی شب گرفته می فرستند تا به سوگواری آلنده هم راه نغمه یی از نرودا سازش را با ردیف نیشابور و رباعی خیام و غزل عطار کوک کند و چون خنیاگران میهن تلخ خواب اقاقیاها را بمیرد و نفس سنگین اطلسی ها را به سوی اشغال گران و دشمنان صلح شلیک کند؟
شگفتا شاملو! که زنده گی اَش به پرواز پرستوی تنهایی می مانست که بی قرار گرفتار شادی غم غربت انسان بود!
شگفتا شاملو! که حضوراَش، ضیافتِ فرهنگِ ستیز روشن فکری بود.
و دریغا شاملو! که غیاب اَش حضور قاطع دل تنگی است.
شگفتا شاملو! که حضور حضرت اَش، احتضار ابتذال و زوال وهن انسان بود.
و دریغا شاملو! که غیاب اَش غیبت چراغ و دریچه و "ازدحام کوچه ی خوش بخت" است.
و شادا شاملو! که بود و هست...
و بادا شاملو! که بود و شد...
« نه زان گونه که غنچه یی
گلی
یا ریشه یی
که جوانه یی
یا یکی دانه
که جنگلی ـ
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی
تا آسمان بر او نماز بَرَد» (احمد شاملو، 1382، ص 728).
نه مگر احمد شاملو بود!
احمد شاملو به راستی آدمی زاده یی یک سره از جنس شگفتی های روزگار پر ادبار و تار و بیمار ما بود. نه این که از ما به-تران بود. نه! اما به تمامی از قواره یی دیگر بود. از آن یکه آدم هایی که بی کم ترین اغراق فقط مثل خودش بود. مانند همه ی ما زیگزاک کم نداشت ولی هیچ گاه در سکون و سکوت نبود. یعنی که همیشه در حرکت بود. گیرم به سمت چپ جاده می کشید و چون هم واره یک طرفه می رفت پس همیشه در حال برخورد و زد و خورد بود و چون هم واره ساز مخالف می زد پس همیشه مشغول شلوغ کردن بود. انگار ناف اَش را با اغتشاش بریده بودند. هر کجا که می رفت و در هر جمعی که می نشست مثل آب خوردن همه چیز را به هم می زد. عشق می-کرد از این که - به تعبیر نیما- آب در "خوابگه مورچه گان" ریخته است."خلاف جریان" ترجمان واقعی نام اوست! پس همیشه ی خدا حرف دیگری می گفت. حتا در روایت "چوپان دروغگو!" که به زعم او قربانی دسیسه ی سردسته ی گرگان نابه کار شده بود. و در این میانه تنها نیتی که در کار نبود - برخلاف پندار نادرست زنده یاد اخوان - "خودنمایی" بود.
احمد شاملو بود دیگر!
جمع اضداد بود. مجموعه یی از تناقض ها. ویترینی از نقیض ها که وقتی در کنار هم می نشستند زیباترین سمفونی هستی را ندا سر می-دادند.
احمد شاملو بود دیگر!
اَنترناسیونالیست بود و اندیشه ی جهان وطنی اَش با ایران دوستی اَش تعریف می شد. از یک سو همپای مایاکوفسکی و هم دوش شن چوی کره یی جنگ می کرد و با نلسون ماندلا مقاومت در برابر آپارتاید نژادی را می آزمود. از سویی دیگر ایران وطن اَش را دوست تر می داشت. از هر زمین یا سرزمین دیگری. « این جایی بود. چراغ اَش در این خانه می سوخت. آب اَش در این کوزه ایاز می خورد و نان اَش در این سفره بود...» و از این که نسل دوم مهاجران وطن اَش در آمریکا و اروپا با زبان مادری شان بیگانه شده اند و لکنت بیان "فارگلیسی" - فارسی + انگلیسی - گرفته اند، نگران بود. نگرانِ بحران هویت. نگرانِ از دست رفتن فرزندان ایران.
احمد شاملو بود دیگر!
از یک طرف می گفت علاقه یی به مباحث روز دنیای سیاست ندارد و نسبت به کوبیدن درهای مدارِسیاست و سیاست مداران بی توجه است و از طرف دیگر هر جا که دست می داد پیرامون ابعاد مختلف سیاست روز ایران و جهان اظهارنظر می کرد. آن هم از نوع شلاقی. برای مهدی بازرگان اخطاریه می فرستاد که چرا به لغو "برنامه ی طلوع خورشید" یاری رسانده است و ابراهیم یزدی را می نکوهید زیرا که میان او و آمریکاییان سر و سری دیده بود و در قفای لهجه ی آمریکایی یزدی کاسه یی زیر نیم کاسه. روایت او از نخستین ملاقات با یزدی در کنار بابک زهرایی در خانه ی آرتور میلر یادتان هست که! برای روشن فکران "جهان سوم" بخش نامه صادر می-کرد که مبادا همچون مارکز به دیدار آدمی در مقام " گارباچف" بروند و فریب اصلاحات گلاسنوستی و پروسترویکایی را بخورند. چنان که روشن فکران ایرانی را همیشه از هم راهی با سیاست مداران اعم از چپ و راست منع می کرد. با این همه جان به جان اَش می کردی سیاسی بود.
احمد شاملو بود دیگر!
گرچه منتقد سرسخت سنت، میراث سنتی فرهنگ و تاریخ، سنت های هنری و هنر سنتی میهن اَش بود، اما در عین حال چنان با شیفته گی از نقاشی و معماری دوران قجری سخن می گفت و کمال الملک را به خاطر سفر آموزشی نقاشی به فرنگ و گرته برداری از چند تابلوی نقاشی نکوهش می کرد که باورش هم دشوار بود. خوره ی موسیقی سِمفونیک غرب و به ویژه بتهوون و باخ بود. گوش و هوش موسیقایی عجیبی داشت که در شعر بی وزن اما سرشار از موسیقی درونی اَش تجلی کرده بود. دشمن موسیقی مونوفونیک و بی زار از ابزاری همچون تار و سنتور بود. کم تر کسی را می شناسم که همچنو به عداوت علیه موسیقی سنتی و ردیفی ایرانی قیام کرده باشد!سنتی ترین شاعر مدرن ایران سخت دشمن سنت بود و انگار که با موسیقی سنتی خصومتی در حد پدر کشته گی داشت. چنان که در عین همزبانی با خوانساری و همراهی با شجریان و شهبازیان زمان دیگری موسیقی سنتی را "عرعر خری"دانسته بود که در "جاده های تاریخ پیچیده" و به ما رسیده است. مشکل سخت افزاری سازهای ایرانی - که کوک شان با حرارت بدن نوازنده به هم می خورد – برای اَش تبدیل به معضلی شده بود و هی به تار و سه تار سیخونک می زد که پلی فونیک نیستند. پنداری دادستان ارکستر سمفونیک سالزبورگ بود. به آدم های کم سواد و بی سواد گیر می داد که مبادا بردارند یکی از شعرهای اَش را در یکی از دستگاه های شور یا ماهور بخوانند و تا آن جا پیش می رفت که نوازنده گان سنتی را به جرم نفهمیدن موتزارت تهدید می کرد که بالای شعرهای اَش خواهد نوشت چه و چه ....! انگار از جنجال و قشقرق خوش اَش می آمد.
احمد شاملو بود دیگر!
آدم های اطرف اَش را خوب می شناخت اما در قضاوت کاروند و رفتار آنان نه فقط عجول بل که سخت حق به جانب بود. حال اسماعیل خویی را می گرفت که به اصطلاح "ورژن" درجه ی دو مهدی اخوان ثالث در قالب و سبک نیمایی ـ خراسانی است و شعری را که شک ندارم به مناسبت مرگ جلال آل احمد و برای خاطره و به خاطر او سروده بود به دلایل ایده ئولوژیک پس می گرفت و زیراَش می زد!!
با این که به موقعیت روزنامه نگاری در حد مسعود بهنود در رژیم شاه آشنا بود و خوب می دانست که هم او ماجرای کمپ دیوید را گزارش کرده است و با این که از ارتباط تنگاتنگ علی رضا میبدی با امثال احسان نراقی و ایضاً دستگاه پهلوی نیک آگاه بود اما ساعت ها به گپ و گفتی صمیمی با اینان می نشست و زمان دیگری که ویرش می گرفت یکی را... "بهبود پهلوی" می خواند و دیگری را دزد تنها بیوگرافی دست نویس اَش معرفی می کرد و کسی هم در این میان پیدا نمی شد که بگوید آخر احمد جان! چه کسی ترا مجبور کرد که ساعت ها با "تهران مصور" و "مفید" گپ بزنی و تک نسخه ی زیست-نامه اَت را بی پروا به دست فلانی بدهی؟
احمد شاملو بود دیگر!
با لجاجت عجیبی سعی می کرد خود را لامذهب نشان دهد و در این راه چندان پیش می رفت که می کوشید حافظ را نیز کنار دست خود بنشاند و با سماجت هرچه بیش تر از شاعری که بارها به کتاب مقدس سوگند خورده است روشن فکری دین ستیز، منکر رستاخیز و آدمی معادل ماتریالیست های قرن گذشته ی فلسفه ی آلمانی بتراشد. این که چه گونه با آن همه هوش ذاتی الاهیات قاطع ساطع در غزل حافظ را نمی دید، بر من دانسته نیست. اما همین آدم تا توانسته است کاتولیک تراز پاپ پای مسیح را به شعراَش باز کرده است و هرگاه که شاعر یا منتقدی به این "آقای ناصری" او خرده یی گرفته است، به سرعت و پرخاش گرانه درآمده است، که منظوراَش از اسطوره ی مسیح هر عیسای دیگری است که قربانی خشونت شده است. زبان اَش سخت از تورات و تفاسیر قران (قصص ابوبکر عتیق نیشابوری؛ کشف الاسرار میبدی، روح الجنان رازی و ...) تاثیر پذیرفته بود اما در همین زبان باستانی و اساطیری - که گاه و بی گاه جای هابیل و قابیل عوض شده و هویت رکسانا عوضی گرفته شده بود - واژه ها و تمثیل های مدرن کم نبود.
نه مگر احمد شاملو بود!
هر چند بر حاکمیت ندانسته گی و غلبه ی حالتِِ شهودی بر جان و جهان شعراَش با لجاجت توامان تاکید کرد می اما در میان کلمات فونتیک شعر او حروف بسیاری را می توان سراغ گرفت که در اوج اعتلای دانسته گی به متن شعر راه یافته است. نمونه را حرف "خ" در شعر "هجرانی": "جهان را بنگر سراسر/ که به رختِِ رخوت خواب خراب خود/ از خویش بیگانه است"... (ص 814 ) و البته از این دست هوش مندهای شاعرانه در شعر او کم زیاد نیست!
احمد شاملو بود دیگر!
در ماجرای یک تحلیل طبقاتی به عمق تاریخ اجتماعی ایران زد و ضمن مچ گیری از مورخان چنان گریبانی از کمبوجیه و بردیا و داریوش گرفت و چنان ضد حالی به فریدون و فرّشاهنشهی و فاصله ی طبقاتی زد، که آب از لب ولوچه ی ژانرهای مختلف چپ - از نواده-گان تروتسکی و دزرژینسکی تا بروبچه های بتلهایم و سوئیزی - راه افتاد...
از یک سو به یاد مبارز ی شهید (احمد زیبرم) کاوه را در جریان تمثیلی جان دار به اعماق شعر سیاسی خود راه می داد و حتا نام فرزندان اَش را (سیاوش، سیروس، سامان) از اساطیر ایرانی منقول در شاه نامه بر می گزید و از سوی دیگر به شیوه یی سخت هول ناک کاوه را لومپن می خواند و ضمن تمجید از انقلاب ضد طبقاتی ضحاک، میرزا ابوالقاسم خان فردوسی را در جای گاه اتهام جعل اسطوره و متهم ردیف اول تاریخ می نشاند و خود را در هَچَلی می انداخت که دور تا دوراَش را مدعیان ریز و درشت و متعصبان دست از جان شسته ی فردوسی اشغال کرده بودند و رضایت بده هم نبودند و نیستند نیز!
احمد شاملو بود دیگر!
پس از بازگشت از برکلی و زمانی که کم و بیش همه حتا اخوان و گلشیری علیه فهم و برداشت او از فردوسی و اسطوره ی ضحاک شوریدند، مقاله ی مفصلی نوشتم در دفاع از جانمایه ی بحث او که پایه اش را از علی حصوری گرفته بود که حسابی گل از گل اش شکفت و در گفت و گویی مبسوط با آدینه – که جواد مجابی آن را در شناخت نامه باز نشر کرده، ص : 709 به نقل از آدینه ش : 72 مرداد 1371- به تعریف و تمجید از آن پرداخت و درست دو سه ماه بعد که دو سه اثر کلاسیک درباره ی روایت اساطیری و تاریخی از "انقلاب ضحاک" برای اش بردم جوش آورد که:
"قربونت! این مزخرفات را بنداز جلوی سگ. حالم از اسطوره و تاریخ به هم می خوره دیگه!"
حق داشت که کلافه باشد در میان آن فضای مسمومی که "استاد" تمام وقت و رسمی دانشگاه تهران فراخوان داده بود که در پاسخ به نقد فردوسی لازم است با گوجه و تخم مرغ گندیده به شاعر حمله شود. آن هم کجا؟ در فرودگاه!
همیشه ی خدا هنر را مولفه یی فراتر از فهم توده می دانست و هنر توده فهم را تا حد "بشکن شغشغانه" و "رِنگ باباکرم" و "سینمای گنج قارون" پایین می کشید و همیشه نیز خود را "هم دست" همین توده ها معرفی می کرد. زبان محاوره اَش به شدت منطبق بر زبان مردم کوچه و بازار تهران بود. با کمی چاشنی ادبیات لت و پار لات ها و البته سرشار از امثال و حکم عجیب و غریبِ مردمِ اعماق که مثل مسلسل شلیک می کرد. و با استفاده از همین گنجینه ی غنی، حاضر جواب ترین آدمی بود که در هر شرایطی - حتا هنگام جان کندن - دست و زبان اَش از متلک یا تمثیل خالی نبود. بخش عمده یی از زنده گی اَش را روی میز جمع آوری و تدوین گستره ی پت و پهنی به گسترده گی بی در و پیکر فرهنگ عامه نهاده بود و با این که می-دانست نیمی از دست آورد مدون چنین تلاشی هرگز به رویت هلال دیده-ی او دست نخواهد داد، باز هم دست بردار نبود. و عجیب تر آن که به موازات چنان کوشش فرساینده و مهلکی و به منظور یافتن ظرف مناسبی برای ریختن مظروف نامحدودی؛ سراغ بازبرگردان رمان "دن آرام" شولوخوف رفته بود. نمی دانم. شاید می خواست روی توده یی ها را کم کند و به دنبال تسویه حسابی قدیمی لگدی هم نثار به آذین کند. به تلافی اخراج از سردبیری کتاب هفته و حاضر خوری به آذین بر سر سفره یی که برکت نشر و رونق تیراژاَش را مدیون شمّ و هوش بی مانند روزنامه نگاریِِ خود می دانست. در راه این داوری پر بی-راه هم نمی رفت. ذوق و سلیقه و شوق و استعداد و خلاقیت روزنامه-نگاری اَش از صفحه بندی گرفته تا چینش طیف مطالب و نگارش مباحث مختلف - به جز مقولات ورزشی و شطرنج – در تاریخ ژورنالیسم حرفه یی ایران تا آینده یی غیر قابل پیش بینی کماکان یکه تاز و بی مانند خواهد ماند.
احمد شاملو بود دیگر!
برای تهاجم به نظام سرمایه داری و دست انداختن رژیم های دیکتاتوری به هر چه دم دست اَش می رسید آویزان می شد. صرف نظر از شعرهای توصیفی یا تجویزی اَش که از موضع تئوریسین های هم واره حق به جانب چپ گرای انقلابی سروده است، این امرِ کم یا بیشْ خجسته ی متاثر از رآلیسم سوسیالیستی زمانی جای خود را به فاجعه می داد که شاعر آزادی خواهِ ما در مقام وکیل مدافع ملل فقیر استثمارزده و تحت سلطه ی امپریالیسم پشت کرسی خطابه ی اینترلیت دوم می ایستاد و برای دولت های غارت گر آمریکا و انگلیس خط و نشان می کشید. چندان که ای بسا بلشویک ها را نیز به اشارتی فرا پشت می نهاد. با این که می دانستم گوش شنوایی ندارد و در هر صورت راه خود را می رود اما یکی دوبار با کمی احتیاط به او گفته بودم که دست از ارایه ی متن "من درد مشترک اَم" بردارد و یحتمل یکی دو نفر دیگر او را از ایراد چنان سخن رانی بی ربطی برحذر داشته بودند. شرم حضور به من اجازه نمی داد به او بگویم "بیا و به خاطر خدا از طرح مباحث غارت معادن مس مردم بولیوی بگذر و اگر هم نمی خواهی از اندازه ی یک سخن رانی چپ مدار سراسر سیاسی کوتاه بیایی حداکثر نطقی مانند خطابه ی نوبل آلبر کامو تهیه کن" می دانستم- و دو سه نفر دیگر نیز که احتمالاً با آنان نیز در همین باره مشورت بی هوده یی کرده بود- می دانستند که قدرت فکر و قوت نوشتن اَش در زمینه ی مورد نظر بی اغراق از کامو شسته رُفته تر و فربه تر بود. مثل همیشه راه خودش را رفت. حتا زمانی که یک پای اَش هم افتاده بود باز راه خودش را می رفت و البته بازهم مثل همیشه جلوتر از دیگران و صد البته تک رو. شک ندارم که در راه طولانی و پر حادثه ی رسیدن به جلسات اینترلیت دوم (شهریور 1367 شهر ارلانگن آلمان غربی) یک بار هم در چهره ی حق به جانب اَش در خصوص طرح آن مقولات مندرس رخنه ی تردید ایجاد نشده بود. و به همین سبب نیز وقتی که یکی از مارکسیست های وطنی در نقد آن سخن رانی مقاله ی جاندار "جهان سوم، نظریه ی وابسته گی و احمد شاملو" را نوشت و حسابی پنبه اَش را زد با خود فکر کردم "چه جانانه حق اَش را کف دست اَش گذاشتند". گیرم که می-دانستم نقدی صدها هزار بار پدر و مادر دارتر از مقاله ی پیش-گفته نیز کم ترین تاثیری در اصلاحِ بی گدار به آب زدن های او نخواهد داشت. نشان به این نشانه که در تایید مکرر مواضع سخن-رانی برکلی تلویحاً و رندانه از "درستی" حرف های اینترلیت نیز سخن گفته بود:
« قربونتون برم! این درست است که بنده بروم در اینترلیت درباره ی ترم جهان سوم حرف بزنم ولی این مشکل بزرگ خودمان را که در چارچوب موضوعات جلسات برکلی انتخاب شده بود، رها کنم. به عقیده ی من این مشکل بزرگ یعنی بنا شدن یک ناسیونالیسمی براساس مشتی اسطوره های مشکوک و تاریخ جعلی قابل گذشت نیست. چرا آن جا حق داشتم. این جا حق ندارم».
نمی دانم چه کسی به او گفته بود " آن جا [اینترلیت دوم] حق داشته" اما می دانم دادن و ندادن چنین "حقی" به او کم ترین اعتباری برای اَش نداشت. به همین دلیل نیز وقتی که پس از جنجال برکلی به دفاع از مواضع اَش پیرامون اسطوره ی ضحاک و ماجرای بردیا مقاله یی مبسوط نوشتم که حسابی خوش اَش آمده بود، از طرح این نکته که در اینترلیت حق طرح مباحث دوران فوئر باخ را نداشته است، پشیمان شدم. می دانستم که یا متلکی بارم خواهم کرد و یا مانند عبارت "تو هم اسطوره و تاریخ" که معمولاً در جواب پرسش گران - و نه منتقدان - سخن رانی برکلی می پراند، در نهایت حواله یی ناجور صادر خواهد فرمود.
احمد شاملو بود دیگر!
و هرچند اسم یا صفت "استاد" را بر نمی تابید در هر صورت "استاد ما" بود. احمد شاملو بود. صبح بود. و سرانجام بامداد شد. بود و شد. " نه زان گونه که گلی یا جوانه یی راست بدان گونه که عامی مردی شهیدی، تا آسمان بر او نماز برد!"
احمد شاملو بود، "خسته از جنگ" بود. جنگی که با خویشتن خویش-ساز کرده بود و پیش از آن که باره برانگیزد سایه ی عظیم کرکسی گشوده بال را دیده بود که بر سراسر میدان نبرد گذشته بود، و بر آن بود که تقدیر از انسان او "گدازی خون آلود در خاک کرده" است. نتیجه ی نبرد ناگزیر، گریز به شکست بود. و مرگ بود.
احمد شاملو بود. صبح بود و بامداد شد. "شهروندی با اندام و هوشی متوسط که نسب اَش با یک حلقه به آواره گان کابل می-پیوست....
نام کوچک اَش عربی بود. نام قبیله یی اَش ترکی. کُنیت اَش فارسی. نام کوچک اَش را دوست نمی داشت. تنها هنگامی که [معشوق] آوازش می-داد، این نام زیباترین کلام جهان بود، و آن صدا غم ناک ترین آواز استمداد".
(پیشین، صص، 873-872)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد شد آخر! خود در معرفی خود می گفت:
« آقا من یک شاعرم بی ذره یی ادعا. یک چیزهایی می دانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزهاست که نمی دانم. برای خودم خُلقیاتی دارم. درست مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیربار زور و باید و نباید و این جور حرف ها نمی روم. دست احدالناسی را نمی بوسم. جلو تنابنده یی زانو نمی زنم و از تنها چیزی که وحشت دارم این است که روزی از خودم عُق اَم بنشیند و بدین جهت از این که مبادا آزارم به کسی برسد دست و دل اَم می-لرزد. طبعاً این ها صفات شخصی خوبی است که البته در خیلی ها هست ولی کوچک ترین ربطی به درستی و نادرستی استنتاجات و عقاید شخصی ندارد. کسانی مرا به عنوان یک شاعر جدی متعهد پذیرفته-اند. خب، ممنون! کسانی هم مرده ی مرا به زنده ام ترجیح می دهند، که قطعاً علتی دارد».
(سومین سال مرگ احمد شاملو در گفت وگوی هفته نامه ی گوناگون با محمد قراگوزلو،4 مرداد 1382، ش 24)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد بود و شرف کیهان بود! و طلیعه ی آفتاب شد آخر.
در پایان مقدمه ی مبسوط کتاب "همسایه گان درد" دلیل بررسی شعر و اندیشه ی اجتماعی سعدی و حافظ و فرخی و نیما و شاملو را بازنمود گوشه یی از تاریخ اجتماعی این "کهن بوم و بر" دانسته بودم. به این اعتبار که شعر سالم و ادبیات صادق فارسی هم واره گواه آگاه رنجی بوده که بر مردم ما رفته است.
شاملو خود درباره ی شعراَش گفته بود:
« آثار من خود اتوبیوگرافی کاملی ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشت هایی از زنده گی نیست، بل که یک سره خود زنده گی -ست.»
به گمان من شعر و اندیشه ی احمد شاملو نه فقط اتوبیوگرافی کاملی از هستی تلخ او بل که شرح جامعی از وقایع اتفاقیه ی روزگار او نیز هست. در واقع شعر شاملو به جز فراگیری ارزش های زیبایی شناختی هنری؛ حاصل درگیری های مستقیم او با مسایل روزمره یی است که به شیوه یی شگفت چارچوب روزمر گی و قالب حوادث مشخص سیاسی اجتماعی را در نوردیده و شکل حسب حال انسان همیشه را به خود گرفته است.
آلبر کامو در مقاله یی تحت عنوان "هنرمند و زمان او" – و ضمن ایراد سخن به هنگام دریافت نوبل – گفته بود:
«ما شاید به عنوان هنرمند ضرورتی نداشته باشد که در امور جاری زمانه مان دخالت کنیم، اما به عنوان انسان چرا. از زمان نوشتن نخستین مقاله های اَم تا واپسین کتاب اَم من به طرف داری از آنان که تحقیر و لگدمال شده اند - هر که بوده اند – بسیار نوشته ام. شاید هم بیش از حد. علت این بوده است که من نمی-توانم خودم را از مسایل روزمره جدا کنم» (آلبر کامو، 1372، ص 68).
کامو در جای دیگری از همان سخن رانی - به سان 1957 - گفته بود:
«هنرمند دیگر چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است. وارد گود بودن به نظر من به تر از کلمه ی "التزام" است. در واقع برای هنرمندْ التزامی ارادی مطرح نیست، بل که باید گفت نوعی خدمت وظیفه ی اجباری در کار است. هر هنرمندی امروز وارد گود کشتی پاروزنی دوران خود شده است. باید این را بپذیرد. حتا اگر ببیند که کشتی بوی ماهی می دهد یا شماره ی مراقبان تازیانه به دست حقیقتاً زیاد است و علاوه بر این کشتی به سویی می رود که نباید برود. در میان دریاییم. هنرمند چون دیگران باید پارو بزند. بی آن که بمیرد. – اگر بتواند – یعنی باید به زنده گی کردن و خلق کردن ادامه دهد» (آلبر کامو، 1362، ص 74).
در متن تاریخ قوال شعر و ادب فارسی احمد شاملو، مصداق قاطع، برجسته و بی تخفیف داوری کامو درباره ی وظیفه ی هنرمند است. کامو از یک عمر نوشتن به جانب داری از تحقیر شده گانِ لگدمال گردیده سخن گفته بود و احمد شاملو در همان نخستین تجربه های شاعرانه اَش گفته است:
« من برای روسبیان و برهنه گان
می نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان
برای آن ها که بر خاک سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند» (احمد شاملو، 1382، ص 248).
این شعر را شاملو به سال 1331 هنگام بیست و هفت ساله گی و کم-وبیش در ابتدای فعالیت جدی شاعرانه ی خود (دفتر "هوای تازه") و پیش از آزمون دشوار تجربه ی زندان شاه و سروکله زدن با کمونیسمِ بورژوایی حزب توده سروده است و از کلمه به کلمه ی روح و روحیه ی حاکم بر جریان شعر - که در تمام شعرهای او نیز به شیوه یی مشابه جاری است - پیداست که در میان غلغله ی کشتی مردم و جلوتر از همه ی پاروزنان نشسته است. بی پروای تعداد و تعدد افراد تازیانه به دست.
شاملو در شعر و زنده گی خود نه فقط از مرزهای "التزام" و "تعهد" هنرمندانه فراتر رفته بل که چند گام آن سوتر از وظیفه-یی که کامو آن را "وارد گود شدن" خوانده، نهاده است:
« بگذار خونِ من بریزد و خلاء میان انسان ها را پر کند
بگذار خون ما بریزد
و آفتاب را به انسان های خواب آلوده
پیوند دهد....» (پیشین).
احمد شاملو در توصیف "تعهد اجتماعی" زنده یاد صمد بهرنگی آرزو کرده بود:
« ای کاش این هیولا هزار سر می داشت» (بی نا 2537، ص 25).
و من بی اغراق معتقدم اگر بهرنگی چندان در میان ما نماند تا چنان رشد کند که صاحب هزار سر شود، چه باک که شاملو خود به تنهایی تجسم عینی التزام و تجسد هیولایی از تعهد بود. دایناسوری با هزار سر. از آن دست موجودات شگفت ناکی که نسل شان منقرض شده است.
محمد قراگوزلو. پنج شنبه 31 تیر ماه 1395. اهواز
Qhq.mm22@gmail.com
* بخش نظرات این مقاله غیرفعال است.
|