یـادداشـت های شـــــبانه: (بخش۶۱)
ابراهیم هرندی
•
در درون همه ما ایرانی ها پاسداری ست که هماره هوای فرهنگ دینی ما را دارد. ردِ پای این پاسدار را در بازتاب های رفتاری و کرداری ما می توان دید. نمونه ای از این چگونگی که هم اکنون در پیش روی من است، غزلی از حافظ است که شش بیت آن را که می خوانی، در می یابی که کسی با خواندن پنج بیت از این غزل، بقول امروزی ها "جوش آورده" و به رگ غیرت اش برخورده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲ مرداد ۱٣۹۵ -
۲٣ ژوئيه ۲۰۱۶
(این بخش را به خسرو باقرپور پیشکش می کنم. شاعری که در پی بهترین شعرش، همیشه دوان است.)
ابراهیم هرندی
416. پاســدارِ درون
در درون همه ما ایرانی ها پاسداری ست که هماره هوای فرهنگ دینی ما را دارد. ردِ پای این پاسدار را در بازتاب های رفتاری و کرداری ما می توان دید. نمونه ای از این چگونگی که هم اکنون در پیش روی من است، غزلی از حافظ است که شش بیت آن را که می خوانی، در می یابی که کسی با خواندن پنج بیت از این غزل، بقول امروزی ها "جوش آورده" و به رگ غیرت اش برخورده است و برآن شده است تا به خیال خود، آّبروی حافظ را حفظ کند و او را آمرزیده نماید. از اینرو روندِ آبوارِ این غزل را با بیتی من - در - آوردی و ناهمخوان برهم زده است و رودبار آن را گل آلود کرده است. این بیتِ بی مزه و امر- به - معروفی، پس از بیت پنجم آمده است. بخوانید:
زکوی یار می آید نسیم باد نورزی
از این باد ارمدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده ای داری، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی
زجام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزارآی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بفیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست؟ ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آی
که پیش از پنچ روزی نیست حکم میر نوروزی
در سراسر این غزل، حافظ ما را به شاد خواری و خوشه چینی از بهار ِ ناپایدار می خواند و به خدا سوگند می دهد که در گذر نسیم نوروزی، باید مجال عیش، فرصت دانست و چرغ دل برافروخت. اما بیت ششم از گفتمانی دیگر می گوید، از ترک کامجویی و خود داری از خوشی و ارتیاض و....
خواندن و نوشتن، پیش از پیدایشِ صنعت چاپ، پیرو مکانیزم ِ گفتن و شنیدن بود. بدینگونه که چیرگی ذهن و زبان ِ شفاهی بر نگارش، در نهایت هر نوشتاری را به گفتاری مکتوب رو می گرداند. از سوی دیگر، چون تکثیر و پخش ِهر نوشته یا کتاب، نیازمند به رونویسان زیاد، با علایق و سلایق متفاوت می بود، فرهنگ مکتوب پیش از پیدایش چاپ نیز، چون فرهنگ شفاهی، تغییرپذیر و ناپایدار می شد. چنین بود که دستبرد در نوشته های دیگران کاری آسان و شدنی بود.
برابری یک نسخه از دیوان حافظ که در سده نهم باز نویسی شده است، با نسخه ای چاپ امروز، نشان می دهد که شمار ِ غزلهای حافظ از چهارصد و چهل در قرن نهم به هشتصد و اندی در روزگار ما افزایش یافته است و دو برابر شده است.
این پاسدار درون در ما، هرروز شکل ویژه ای به خود می گیرد و به بهانه پاسداری از دین و آئین و سرزمین و هویت، ما را از روان شدن با روندهای سازگار و سازنده باز می دارد. همین امروز در رسانه های فارسی زبان ستیزی در این باره بپاست.
.........................
۱.محمد قزوینی. دیوان حافظ ، به اهتمام محمد قزوینی و قاسم غنی. چاپ چهارم. سال ۱۳۶۳ کتابفروشی زوار.
***
417. شریعت و طریقت و ترفندِ نواندیشانِ دینی.
ایمان هرگاه که زمینه پیدا کند دین ساز می شود و دین، مذهب ساز و مذهب، ابزاری برای بدست آوردن قدرت. اهل ایمان مردمانی نرمخوی و خوشرفتارند، اما زمانی که دیندار می شوند، دلسوزانه به راهنمایی دیگران می پردازند و به آن ها رهنمودهای بشر دوستانه می دهند. البته اگر مومنِ دیندار به قدرت دست بیابد، راهنمایی ها و رهنمودهای دلسوزانه و برادرانه و یا خواهرانه اش، جای خود را به خط و نشان های مکتبی و حکم های حکومتی می دهند.
هنگامی که مومنِ دیندار به حکومت می رسد، دیگر نه مومن است و نه دیندار. این سخن خمینی که؛ "اگر برای حفظ حکومت اسلامی لازم باشد، حتی امام زمان هم باید فدا شود."، نمادی از این چگونگی ست. مومنِ دیندار، به حکومت که می رسد، مومنان و دینداران دیگر را "عمله و اکره"ی خود می خواهد. این که گاه گفته می شود که گناهان اهل شریعت را به حساب اهل طریقت نگذارید، سخن ناروا و بیهوده ای ست، زیرا که اگر زمینه برای اهل طریقت نیز آماده باشد، بسیار زود، بساط شریعت خود را برپا می کنند و دامِ دامنه دار و بی پایان نمایی از قدرت خواهی می گسترانند.
این روزها اشاره به شیوه های اهل طریقت، بویژه ساده زیستی و عارف پیشگی و آزاد منشی و آسان گیری آنان، دستاویزی برای نواندیشان دینی در راستای نشان دادنِ رویه دیگری از اسلام شده است. رویه ای که با چشم اندازِ مدرن و حقوق بشر سازگارتر است. این نواندیشان، شرمنده از ددمنشی رفتارها و کردارهای مسلمانان در گذارِ تاریخ و انسان ستیزی جهان نگری نوشته شده دین خود، به شخصیت های تاریخی-افسانه ای مانند؛ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیراشاره می کنند و آنان را پیروان و مفسرانِ راستین اسلام می دانند. این چگونگی، ترفندی ست که نکته بسیار مهمی را فریبکارانه پنهان می دارد و آن این که شریعت هماره با قدرت در پیوند بوده است، اما طریقت در واکنش به قدرتِ حکومت و شریعت شکل گرفته است. عارفان و اهل طریقت، هماره درویشان بدور از قدرت بوده اند و چون از جایگاه خود در بیرون از دایره قدرت ناخشنود بوده اند، بناگزیر به جهان و کار ِ جهان، پشت می کردند و گوشه گیر و درونگرا می شدند و جهان را "سه طلاقه" می کردند و در خانقاهی و یا دیری کهن، به "تزکیه نفس" می پرداختند. اما هرجا و در هرزمان که به قدرت نزدیک می شدند، دیوِ درون آن ها سر بر می داشت و به جنگ افروزی می پرداختند. جنگ های "حیدری و نعمتی" در دروران صفوی، نمونه ای از این گونه ستیزهاست.
شریعت و طریقت دو نهادی هستند که در پیوند با قدرت شکل گرفته اند. شریعتمدان، هماره بخشی از قدرت و حکومت بوده اند و طریقتمدارن، ملاهای سهم جویی که بیرون از دایره قدرت بودند و سهم خود را از حکومت می خواستند. به گواهی تاریخ، اشتهای پیروانِ اهل طریقت که خود را عارف و درویش و رهرو و فانی می خواندند، کمتر از حاکمان و شریعتمداران نبود. از اینرو، هربار که گروهی ازآنان در جایی به قدرت می رسید، نه تنها دمار از روزگار مردمِ آن سرزمین در می آورد بلکه برآن می شد تا فرقه های دیگر را نیز، ریشه کن کند. هرگاه نیز که وزیری، امیری و یا توانمندی از گردونه قدرت رانده می شد، به خانقاه پناه می برد و درویشی و نیک نمایی و مدارا پیشه می کرد و به سلکِ سالکان در می آمد. نجم الدین کبری، این چگونگی را در دو بیت آورده است:
حاکمان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه یا شمر و یا یزید شوند!
بله، آنچه نواندیشان دینی از ما پنهان می کنند، این است که اسلامِ راستینی که آنان برای نشان دادن مهرورزی و تساهل و تعامل برگزیده اند، یعنی اسلام عرفانی و انسانی پیرانِ طریقت، اسلامِ مسلمانانِ بی قدرت در روزگار تهیدستی و معزولی ست که درست، رویاروی اسلامِ حاکم بوده است. در فرهنگ چنان مذهبی، هرچه حاکمانِ اهلِ شریعت، سختگیرتر و خونریزتر می شدند، اهل طریقت، چون خود را بقول امروزی ها، "اپوریسیون" می پنداشتند، نرمخوتر و انسانی تر و مهربانتر نشان می دادند. البته هرگاه که پای هریک از این عارفان وارسته به دربار می رسید و وقت خوشی دست می داد، آن را مغتنم می شمرد و چونان شریعتمدارن و قدرتمندانِ دیگر، سگی پیشه می کرد. بررسی پیدایش دوگانگی فرهنگی شریعت و طریقت را باید در گستره روانشناسی اجتماعی دنبال کرد. این دو فرهنگ، با دو منش رفتاری ویژه، دو روی یک سکه اند که در واکنش به قدرت شکل گرفته اند. چنین است که رهروان طریقت را نمونه های درستی از انسان های مسلمان، در پیوند با دینی که داعیه حکومت جهانی دارد، نمی توان دانست.
***
418. آیندهِ اسلام
یکی از خوانندگان این یادداشت ها پرسیده است که آینده رویارویی اسلام و جهان مدرن را چگونه می بینید؟ پاسخ من این است که نمایه ای از این آینده هم اکنون در پیش روی ماست. این نمایه، شیوه رویارویی مسلمانی ست که اکنون در اروپا و امریکا زندگی می کنند. اگرچه برخورد فرهنگ ها و اندیشه های سکولار و اسلامی با یکدیگر، در دو سده گذشته در سراسرِ جهان وجود داشته است، اما این برخوردها در پس زمینه ای از رویدادهای تاریخی، سیاسی و اقتصادیِ بومی شکل می گرفته است. برای نمونه، در ایران، ستیز میان فرهنگ اسلامی و اندیشه های نوین غربی، از فشارهای مسائلی مانندِ برنامه های استعماریِ امپراتوری های غربی بویژه انگلیس، تهیدستی همگانی، ذهنیتِ روستایی و نیز جنگِ سرد در امان نبوده است. اما رویارویی مسلمانان پاکستانی در انگلیس و شیوه برخورد آن ها با فرهنگِ جامعه میزبان، نه تنها هیچ پیوندی با سیاست های کلان جهانی نداشته است، بلکه هیچ دستی در مدیریت کلانِ شکل گیری این برخورد، در کار نبوده است. فراتر از آن، در کشوری مانندِ ایران، اندیشه های غربی با گذر از صافی ترجمه بی نهاد و برنامه و به آن کشور وارد شده است، اما مسلمانان پاکستانی در انگلیس، با فرهنگ سکولارِ مدرن، در مهد این فرهنگ روبرو شده اند. چنین است که می گویم که اگر می خواهید بدانید که آیا اسلام با دموکراسی و سکولاریسم و حقوق بشر و اندیشه های مدرن سازگار است یانه، باید به مسلمانان ساکن اروپا، بویژه نسل دوم بعدِ آن ها نگریست. باید دید که الجزایری ها در فرانسه، ترکان در آلمان و مسلمانان آسیایی در انگلیس، تا چه اندازه با جهان مدرن و اندیشه های آن کنار آمده اند. پاسخ این پرسش را نیز می توان در پنداره ای که مسلمان در آن کشورها در ذهن جوامع میزبان شکل داده اند، یافت. باید در کار ِ پزشک مسلمانی که در خانواده ای پاکستانی در انگلیس زاده شده است و پس از سی و چند سال تحصیل و تدریس و زندگی در آن کشور، روزی ناگهان با خانواده خود به سوریه می گریزد که به داعش بپیوندد، با درنگی ژرف نگریست. باید به زندان های اروپایی که اروپایی که آموزشگاه های تروریست پروری شده اند نگاه کرد و پرسید؛ چرا؟ باید پرسید و پرسید و پرسید و از پذیرفتن پاسخ های کلیشه ای آسانیاب پرهیز کرد.
شاید اگر بدنبال پاسخ یابی به این پرسش در بیرون از اروپا باشیم، ترکیه بهترین نمونه برای بررسی سازش اسلام و فرهنگ سکولار است. کشوری که تا چند سال پیش، نمونه ای سازش اسلام با جهانِ صنعتی مدرن خوانده می شد، امروز نشان داده است که حتی پس از صد و اندی سال، اگر از ناخن پا، تا موی سر مسلمانان نیز دگرگون شود، فرهنگ آنان هیچ دگرگونی و دگرگونگی را برنمی تابد و می تواند دستاوردهای صد ساله را یک شبه به آتش بکشد.
***
419. خوشبختی
گهگاه که پرسش ِ ماندگاری، در ذهنِ انسان بی معناتر و بیهوده تر و بگفته شاعر "بی چرا؟" تر می شود، برای زنده ماندن، تنها بهانه ای بس است. شاید زندگی کلافی ست از بهانه های گوناگون که انسان با آن، با دیگران آشنا می شود. بهانه هایی برای لبخند زدن به دیگران و آشنا شدن و گفتگو کردن و مهر ورزیدن، تا انسان ملال یکدست هستی را تاب بیاورد. بهانه ی شدن، رسیدن، دیدن. دویدم و دویدم/ سر کوهی رسیدم...دوتا....
خوشبختی مجموعه همین بهانه هاست. پیش ترها، گمان همگانی براین بود که خوشبختی شاهینِ بالنده ای ست که در یک آن، بناگهان چتری از آزادی و آبادی و شادی را برسر انسان می گستراند. برای نمونه، آن که ناگهان برنده بلیط بخت آمایی می شود و یا با پسر و یا دختر شاه پریان ازدواج می کند. برداشت همگانی از خوشبختان چنین بود. اما این برداشت برای بیشتر مردم، آرمانی و دور از ذهن است. به گمان من خوشبختی در چارچوب رویدادهای کوچکی که انتظارشان انسان را دلگرم و امیدوار می کنند، معنا پذیر است. انتظار دیدن روی ماه دوستی همدل، یاد دلنشین خاطره ای خوش، انتظاری سفری در پیش، همنشینی با یاری دیرین، شاد کردن دلی درمانده، خوردن یک فنجان چای.
بی تردید رودکی نیز همین گونه می اندیشیده است که گفته است:
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتـر از دیـدار روی دوســتان
***
420. پرسش
چهار نفر را در این پنِل تلویزیونی گرد میزی نشانده اند و دارند درباره امروز و فردای ایران گفتگو می کنند؛ یکی از آن ها، نمی گوید، اما سخنگوی حکومت آخوندهاست. دومی فاش می گوید که هوادار حکومت پهلوی ست و خواهان بازگشت بساط گذشته. سومی نیازی به گفتن ندارد. دست بند سبزش، انگ و رنگ سیاسی اش را نشان می دهد. چهارمی نه می گوید و نه به آسانی می توان فهمید که دل - به - کجایی ست، اما از ناگفته هایی که از لابلای گفته هایش بیرون می زند، روشن است که دشمن ایران و ایرانی ست. مردم ایران را ناتوان می داند. به تاریخ و فرهنگ ایران بهایی نمی دهد. روشنفکران ایرانی را ورشکسته می داند و گروه های سیاسی را گروهک های "فرصت سوز" می خواند. دلش می خواهد غربی ها، یکشبه کار را یکسره کنند تا بقول خودش، خاورمیانه دوباره روزِ خوش ببیند. می گوید کودتای ترکیه باید درس عبرتی برای ما باشد.(شاید هم گفت نباشد، سخنانش ارزش شنیدن ندارد. سخنی که از روی غرض و یا مرض گفته می شود، ارزش شنیدن ندارد.)
برنامه را تا پایان پی می گیرم و سخنانِ هر چهار نفر را می شنوم. هر یک از چشم اندازِ سیاسی خود درست می گوید. نادرست هم اگر بگوید، باید میدان برایش باز باشد. پس باکی نیست. اما پرسشی که برای من پیش می آید این است که؛ در میزگردی که این تلویزیون بیگانه، بزبان فارسی و درباره آینده ایران برپا کرده است و نماینده گروه ها و گروهک های سیاسی و ایدئولوژیک را گرد هم آورده است، چرا ایران و ایرانی نماینده ای ندارد؟
***
421. بالا و پست
متافیزیک بخش ناشناخته ی پدیدارهای فیزیکی ست و جایگاه آن در جغرافیای خیال انسان، واتابی از جایگاه پدیدارهای فیزیکی در ذهن ماست. یکی از نشانه های این برآیند آن است که انسان بالا تنه خود را از نیمه پایینی برتر می دارد. نیمه بالای تن، جایگاه مغز و گیرنده های بینایی و شنوایی و بویای و چشایی، یعنی چشم ها و گوش ها و بینی و زبان است. فراتر از آن، همه حس ها و طعم ها و بوها و صداها، در نیمه بالای تن انسان تجربه می شوند. حس اندوه و شادی، با ریختن غدد درون ریز، در نزدیکی جگر حس می شود. از اینروست که انسان برای هزارها سال، دل را مرکز تن می پنداشت. این چگونگی سبب شده است که انسان از ناف ببالا را انسانی بداند و بخشِ زیر آن را جانوری. نیز در جغرافیای خیال خود، هر نیکی و پاکی را در جهان بالا بپندارد و آسمان را خانه خدا و فرشتگان بداند. اعلی علیین.
نیمه پایین تن که جای گوارش، هرزآبِ تن و ابزار آمیزش و وسوسه و "بی ادبی" ست، جانوری و پست پنداشته می شود. فراتر از آن، چون انسان را در بسیاری از جاها، پس از مرگ بخاک می سپارند،عالم پایین، کام مرگ است. هم نیز جایی که نفس اماره در آن جاخوش می کند و شیطان از آن به تن و جان انسان راه می یابد. جایی که باید پوشیده و پنهان بماند و وجود آن چنان انکار شود که حتی بردن نام بخش های آن در گستره همگانی، زشت و زننده و ناراست بنماید. چنین است که در جغرافیای خیال انسان، جهان پایین، رویاروی جهان بالا ایستاده است و انسان هرآنچه را بی ارزش می پندارد، در آن جا می دهد. اشاره به این چگونگی را در بیشتر زبان ها می توان یافت؛ زیردست، فرومایه، دونپایه، دَرَک و اسفل السافلین.
***
422. روی پرِ پـروانه.
روی پرِ پروانه، کرده ست دلم خانه
می لرزد و می ریزد، با لرزش هر آنه
با شادی هر آنم، اندیشه پایانم
چون رعشه هشیاری، در شادی مستانه
می مانم و می دانم، دور از تو نمی مانم
راهیم به جایی نیست، ‘من مست و تو دیوانه’
آنسان که تویی با من، اینسان که منم بی تو
گیتی ز چه می پاید، اینسانه و آنسانه
در بند توام شادا، تا باد چنین بادا
آزاد ز هر دامم وز عشوه هر دانه
در من هوس رویت می روید و می کوهد
چون کوه که می روید، دندانه به دندانه
بگذار بسوزاند ما را بفروزاند
آنگونه می خواهد آن دلبر فرزانه
دریاب مرا دریاب، ای بی من و ای با من
کرده ست دلم خانه، روی پرِ پروانه
goob.blogspot.co.uk
|