نامه ای به پرویز قلیچ خانی
ناصر زراعتی
•
هر کسی ـ در این جهانِ گُذرا ـ چند روزه نوبتِ اوست. تا پیش از شتافتنِ به آن ـ به اصطلاح ـ «سَرایِ باقی»، هرکس اگر بتواند در حدِّ توانِ خویش، کاری کند و اثری از خود باقی بگذارد، باید که سپاسمَندِ سعادتِ خود باشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣ مرداد ۱٣۹۵ -
۲۴ ژوئيه ۲۰۱۶
عمو پرویز قلیچ خانی، دوستِ عزیز!
فکر کردم ایرادی ندارد اگر این مطلبی را که قولش را دادهام در موردِ «آرَشَ»ت بنویسم، در قالبِ نامه ای دوستانه باشد.
میبینی زمان چه سریع میگذرد؟ همراهِ گذشتِ زمان، عمرِ ما هم به سرعت در حالِ گذشتن است. به هفتاد سالگی رسیده ای و آرزومندم تندرست باشی و عمری دراز داشته باشی، همراه با عزّت و همان تلاشِ خستگی ناپذیری که تا کنون داشته ای.
ورزشکاران در جوانی، معمولاً تنها به جسم و تواناییِ آن و تمرین و تلاش در راهِ به دست آوردنِ موفقیّت در مسابقه های ورزشی و کسبِ مِدال بَسَنده می کنند. در میانسالی، به تربیتِ نوجوانان و جوانانِ همرشتهی خود میپردازند و در سنینِ بالا، در بازنشستگی، مُرورِ افتخاراتِ گذشته است و احیاناً بیانِ خاطرات و پاسخ به احتراماتِ ورزش دوستان و بر منبرِ نصیحت نشستن و گاهی مصاحبه کردن تا زمانی که ناگهان بانگی برآید و خواجگان رَختِ سَفَرِ آخرت بَربَندَند... آنگاه، آیا در یادها بمانند یا نمانند و گَردِ فراموشی بنشیند بر آن مجموعه مِدالها و خاطرات و...
در میانِ آنان ـ متأسفانه ـ اندک شُمار بوده و هستند آنان که بیرون از دایرهی «جسم»، به «جان» نیز پرداخته باشند و بپردازند. معمولاً بَسَنده میکنند تنها به راندنِ خرِ خویش در میدانهایِ ورزشی و خَلایق هم ـ در همه جایِ دنیا، همیشه ـ مُشَوّقِ «قهرمانان»اند و آنان را کاری نیست به کارِ سیاست یا مسائلِ اجتماعی و فرهنگی. [منظورم از «سیاست» ـ در اینجا ـ شرکت در عرصهی مبارزاتِ آزادیخواهانه و عدالتجویانه است، وَگرنه خود را به «سیاستِ» معمول آلودن، از وسیلهی فریبِ مردمان شدن در کنارِ سیاست پیشگانِ معمولاً ـ بهقولِ ایرجِ شیرین سخن:ـ «حقهباز» گرفته («سیاست پشه مردم حقّه بازاَند») تا آلولَکِ سرِ جالیز شدن در کِسوَتِ مثلاً «نمایندگیِ مجلس»های ملّی یا اسلامی و غیره... و تکیه زدن بر صندلیهایِ ریز و درشتِ مُدیریّت و ریاستِ محترم یا نامحترمِ نهادها و موسساتِ رنگارنگ، در هر دوره و زمانه ای، همیشه بوده و هست و هیچگونه خطری که ندارد هیچ، فوایدی نیز در بَر دارد!] البته که این حقِ هر آدمیزادی است که در چهار صَباحی که رویِ این کُرهی خاکی، سَهمی از «حیات» نصیبش شده، بخواهد به خود و زندگانیِ خود و عزیزان و نزدیکانش بپردازد فقط و بپرهیزد از دَرانداختنِ عُضوی لطیف از اَعضایِ تَنِ شَریفِ خویش با انواع و اقسامِ شاخِ گاوهایی که بیشتر اوقات هیچ بویی از مَنطق و انسانیّت نبُرده و نمیبرند و وقتی دستشان به افسارِ یابویِ قدرت بند شد، خدایِ خودشان را هم بنده نیستند، چه رَسَد به اینکه بخواهند پاسخگویِ مردمِ معمولاً فلکزدهی بخت برگشته باشند...
و باز البته شاید اندک نباشند قهرمانانِ عرصهی ورزش که در کنارِ پرداختن به «تن» و «خویش»، توجّهی نیز به «دیگران» نشان میدهند و خوش دارند «نیکوکاری» کنند و نام و یادی نیک از خود باقی بگذارند.
تو خودت بهتر از من میدانی که در میانِ ورزشکارانِ عزیزِ هم میهن، همه گونه «شخصیّت» داشته و داریم و از این پس نیز خواهیم داشت مُطمئناً... با آنکه بوده اند نازنینانی که حتا جان باخته اند در راهِ تلاش و مبارزهی سیاسی/ اجتماعی، امّا مگر ما چند تَن ورزشکار داشته ایم همچون غلامرضا تختی که مردم او را «جهان پهلوان» لقب داده اند و یاد و نامش همچنان زنده باقی مانده است؟
غَرَض از این مقدمه چینی (که ناخواسته طولانی شد) ذکر یک نکتهی بدیهی بود که میدانی قصدِ مُجامله و تعریف و تمجید ندارم: «تَشَخُصِ پرویز قلیچ خانی!»
دوستان و رفیقان خیلی بهتر از من، پیش از این، به این «تشخص» و ویژگیهایِ تو در کار و زندگی و رفتارهایِ سیاسی/ اجتماعی/ فرهنگی ات پرداخته اند خوشبختانه... من نمیخواهم با اطلاعاتِ اندک و زبانِ الکن و قلمِ قاصرم تکرار کنم سخنانِ آنان را... قصدم تنها گونه ای یادآوری است:
فوتبالیستی برخاسته از میانِ توده های مردم، در اوجِ قدرت و مهارت و محبوبیّت، وقتی ناگُزیر به تبعیدی ناخواسته تن درمیدهد، در وضعیّتی دشوار، زاییدهی شکستی تاریخی، چگونه است که با فروتنی، تمامِ توش و توانش را به کار میگیرد و دست به کاری مهم و سِتُرگ و تأثیرگذار میزند: انتشار بیش از صد شماره نشریه ای ارزشمند، در بیست و اندی سال: «آرَش»... «آرش»ی که ـ برایم جالب است ـ کمتر کسی یادش افتاده که بگوید پیشتر، در دهه هایِ چهل و پنجاه، نامِ گاهنامه ای ادبی نیز بوده است که سیروس طاهباز آن را در تهران، مُهیّا و منتشر میکرد و البته که در زمینهی ادبیّاتِ معاصر، کاری بود باارزش و موثر.
من که بیشتر از دور و گاه از نزدیک ـ از پاریس گرفته تا آلمان و کالیفرنیای آمریکا ـ شاهدِ پیگیری و تلاش و کارِ معمولاً دشوار و باورنکردنیِ تو در این زمینه بوده ام، میدانم که هیچ انگیزه و دلیلی نمیتوانسته داشته باشد جُز «عشق»... عشق به ایران و مردم و فرهنگِ سرزمینمان و عشق به آزادی و عدالتِ اجتماعی... بی هیچ علاقه ای به نام و شُهرت و حتّا محبوبیّت... در عینِ فُروتنیِ راستین... در نَهایت بی ادعائی...
حالا دیگر دفترِ «آرشَ»ت را بسته ای و ـ آنطورکه گفتی ـ این شماره گونه ای نقطهی پایان است بر آن مجموعهی ماندگار که حتماً خواهی کوشید برایِ استفادهی همگان، بویژه جوانان، همه را به شکلِ «پ.دِ.اِف» در عرصهی اینترنت قرار بدهی. امّا خیلی خوشحال شدم که گفتی میخواهی در این فرصت، به نوعی، به کارَت ادامه بدهی با انجامِ گفت و گوهایی با کوشندگانِ عرصهی فرهنگ و تلاشگرانِ سیاسی/ اجتماعی... یعنی که خوشبختانه، قصد نداری بگویی: «آردمان را در حدِّ توان بیختیم و حالا نوبتِ آویختنِ اَلَک است و بازنشسته شدن!»
این دیگر روشن است که هر کار و شغل و حرفهای «بازنشستگی» دارد، مگر کارِ «فرهنگی».
هر کسی ـ در این جهانِ گُذرا ـ چند روزه نوبتِ اوست. تا پیش از شتافتنِ به آن ـ به اصطلاح ـ «سَرایِ باقی»، هرکس اگر بتواند در حدِّ توانِ خویش، کاری کند و اثری از خود باقی بگذارد، باید که سپاسمَندِ سعادتِ خود باشد. انجامِ درستِ چنین کارهایی (که معمولاً ما خود برایِ خویش مُقرر میداریم و وظیفهی خود میدانیم، به دور از هرگونه خودپسندی و خود را از دیگران بَرتَربینی و تافتهی جدابافته پنداری)، موجبِ رضایتِ خاطر خواهد بود. یعنی ـ به گمانِ من ـ آدمیزاد بههر کاری دست میزند، ابتدا برایِ رضایتِخاطرِ شخصِ شخیصِ خویشتن است و سپس، برایِ منظورها و هدفهایِ دیگر. در این میان، اگر رضایت دادیم به همین رضایتِ خاطر، روشن است که به «سعادت» دست یافته ایم و باید که شادمان باشیم. کارِ درست و نیک معمولاً موردِ توجّه و سپاسِ دیگران نیز واقع خواهد شد. اگر هم نشد و نشود، باکی نیست؛ همان احساسِ «رضایتِ خاطرِ شخصی» بهترین پاداش است.
یاد آن سَفَر به پاریس میاُفتم و دیدار با تو و دوستان و رفقایِ دیگر در آن نشست... (میباید بیست و پنج سال پیش ـ در پاییزِ ۱٣۶۹ ـ بوده باشد. خاطرم هست سالِ ۱٣۶٨ بود که با هوشنگ گلشیری و محمود دولت آبادی رفتیم هلند و بعد، من و گلشیری سفری هم به انگلیس و سوئد کردیم و نشد آن بار به فرانسه بیایم.)
آن جنگِ نکبتِ هشتساله تازه از سرِ ما گذشته بود و بسیاری از دوستان، ناگزیر، ایران و ما را تَرک کرده بودند و ماها که مانده بودیم، در حدِّ توانِ خویش، هرکس به نوعی، کوشیده بودیم. گلشیری و من پس از تخته شدنِ درِ «کانونِ نویسندگانِ ایران» در سالِ ۱٣۶۰، با دوستانِ داستان نویس، جلساتِ هفتگیِ «پنجشنبه ها» را راه انداخته بودیم و جمعی از شاعران جلساتِ هفتگیِ «سه شنبه ها» را برگزار میکردند. بعد که «آدینه» و «دنیایِ سخن» اجازهی انتشار یافت و ده شماره ای هم «مفید» درآمد، نوشته هامان را منتشر میکردیم و هرآنچه را «مُجَوِز» نمیدادند و نمیشد در ایران درآوَرد، میفرستادیم بیرون از ایران که بیشتر با اسامیِ مُستعار انتشار مییافت. بعدها، از بیرون هم کارهایی میرسید که میکوشیدیم ـ باز معمولاً با اسامیِ مُستعار ـ در درونِ کشور منتشر کنیم.
ماها را (که در درون بودیم و شماها که ناگُزیر در بیرون بودید) از هم جدا کرده بودند. زمان میگذشت و برَغمِ ارتباطاتِ معمولاً مُکاتبه ای و گاهی تلفنی (آن زمان مثلِ حالا نبود که اینهمه وسیلهی ارتباطیِ گُستردهی سریع موجود باشد!)، فاصلهی میانمان بیشتر و بیشتر میشد. همین احساسِ بیشتر شدنِ فاصله میانمان بود که در آن نشست موجب شد به ذهنم برسد آن پیشنهاد را مَطرح کنم:
«چه خوب است اگر نشریهای در بیرون راه بیندازید تا هم مطالبِ بَروبچه هایِ بیرون در آن چاپ شود و هم ماها از درون ـ هرچه را نمیتوانیم آنجا دربیاوریم ـ بفرستیم برایِ شما تا در آن چاپ کنید!»
واقعیّتش این است که من خودم این حرفها را (که طبیعتاً زاییدهی ضرورتِ وضعیّتِ آن زمان بود) از خاطر بُرده بودم تا آنکه دیدم یک بار، دوستِ همیشه تلاشگر و کوشامان ناصر مُهاجر نوشت و یک بار هم خودت جایی بیان کردی.
و واقعاً خوشحالم که آن پیشنهاد عملی شد. البته نه اینکه «منِ» [بهقولِ قدیمیها «ضعیف»] باعث و بانیِ اصلی عملی شدنِ آن در قالبِ «آرَش» شده باشم... نه... زمینه هایِ مادّی و واقعیِ این ضرورت وجود داشته و خودِ شماها هم در موردِ آن اندیشیده بودید. ولی خُب، حرفهایِ من هم شاید خیلی بی اثر نبوده است.
غیر از شماره هایِ چند سالِ آخرِ «آرَش» که به نظرم رسید بیش از اندازهی پیش «سیاسی» شده بود یا من زیادی سرم را شلوغ کرده بودم و دیگر چندان فرصتی برایم باقی نمیماند، معمولاً مطالبی میفرستادم برایت یا تو محبّت میکردی و زمانی که مهدی فلاحتی ـ دوستِ مشترکِ عزیزمان ـ هنوز از پاریس نرفته بود، از من نوشته ای میخواستید و اگر شماره هایِ گذشته را تَوَرُقی بکنم، پیدا میکنم مطالبی را که در زمینه هایِ گوناگون (داستان و شعر و گزارش و نقد و ترجمه و...) به نامِ خودم یا بنابه برخی مُلاحظات (از جمله تا ده سال پیش که هرگاه میتوانستم سَفَری به وطن میرفتم)، با نامهایِ مُستعار نوشته و فرستاده بودم برایتان.
اینها سَهمِ من بود، در حدِّ توانم، در «آرَش»...
دوستانِ دیگر ـ از جمله بویژه تُراب حقشناس (که تازگی از دنیایِ ما رفت و نام و یادش زنده و گرامی باد!) و آنان که تعدادیشان دیگر نیستند و بقیه که برایشان تندرستی و پایداری آرزو میکنم ـ بسیار بیش از من نوشتند که در «آرَش» منتشر شد.
در تورقِ صد و اندی شمارهی «آرش»، به مطالبی هم برمیخورَم از دوستانِ معمولاً جوانی که شعر یا داستان و مقاله شان را برایم میفرستادند و من چون میخواندم و تشخیص میدادم ارزشِ چاپ شدن دارد، گاهی با ویرایش و گاهی هم (در صورتی که نیازمندِ ویرایش نبود) به همان صورت که بود، برایت میفرستادم که به یاد ندارم موردی باشد که پذیرفته نشده باشد.
یادم افتاد آقایی ـ در همین سَمت و سوهایِ ما ـ که کارهایی فرهنگی/ هنری میکرد و هنوز هم گاهی میکند، معمولاً از من میخواست گزارشِ فعالیتهایِ هنریِ ایشان و تشکیلاتشان را برایِ «آرش» بفرستم.
یک بار به ایشان گفتم: «چرا خودت مستقیماً نمیفرستی؟»
پاسخ داد: «وقتی من میفرستم، اعتناء و چاپ نمیکنند. ولی وقتی تو میفرستی، حتماً چاپ میکنند.»
گفتم: «شما که از من سابقه تان بیشتر است و خودتان را هم خیلی چپ تر از من میدانید... فکر میکنید چرا؟»
پاسخش معلوم بود برایِ خودش هم پذیرفتنی نیست:
«آنها با تو دوست و رفیق اَند. حرفِ تو را گوش میکنند.»
اگرچه میدانستم «نرود میخِ آهنین در سنگ»، ولی گفتم: «نه دوستِ محترم! دلیلش فقط دوستی و رفاقت نیست. منهم اگر دروغ و دَغَل پیشه کنم و کارِ نادرست انجام بدهم و نوشتهای بیارزش را صرفاً بهخاطرِ رفیقبازی برایشان بفرستم، یا تنها در فکرِ خودم و پُروپاگاند برایِ خویش باشم، مطمئن باش چاپ نمیکنند. کسبِ اعتماد و آبرو و اعتبار و حفظِ آن ساده نیست.»
تندرست و شاد و پیروز باشی. و به امیدِ دیدار!
ناصر زراعتی
|