تردید یا یقین
نگاهی به: «در سایه ی دیوارهای گذشته» نوشته؛ محسن نیکو منش فرد
عاطفه گرگین
•
, رمان نویس ما ازـــ کوندرا ــــ آموخته است , که کسی که رمان می نویسد باید قلم را با جوهر تردید پر کند . و جوهر این قلم , قلم , محسن نیکومنش فرد در رمان « در سایه ی دیوارهای گذشته چنان از این جوهر لبالب است که حتی , خواننده اش را به تردید وا می دارد , اولین تردید , تردید به قلم نویسنده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣ مرداد ۱٣۹۵ -
۲۴ ژوئيه ۲۰۱۶
«خودم را روی تخت می اندازم . به هیچ چیز باور ندارم , به هیچ چیز یقین ندارم . همه چیز گویی در خلاء یا در رویا اتفاق افتاده . هیچ حقیقتی وجود ندارد . هیچ حقیقتی اعتبار دائم ندارد . به هیچ امری باور ندارم . نباید هم به چیزی باور و یقین داشته باشم . آن چه برایم اصالت دارد , تردید است و آن چه بیش از هر چیز دور از واقعیت می نماید یقین است . به تردید ایمان آورده ام و تنها چیزی که به آن یقین کامل دارم , اصالت تردید است »
از آغاز تا پایان می پرسد وتردید می کند , با تمام پریشان احوالیش میداند , همراهان و هم باوران و طلبکاران سیاسی به این روزش انداخته اند , سازمانش , گروهش , حزبش و برخی از همان هایی که روزی خود شکنجه شده بودند , همان ها اکنون . تبدیل به شکنجه گر شده اند تا با شکنجه روحی دوست و رفیق و آشنا
., خود شکسته شده خود را , خود سرگردان در تلاطم کج روی ها و شکست ها را , جوش دهند تا شاید کمی به آسایند.
, رمان نویس ما ازـــ کوندرا ــــ آموخته است , که کسی که رمان می نویسد باید قلم را با جوهر تردید پر کند . و جوهر این قلم , قلم , محسن نیکومنش فرد در رمان « در سایه ی دیوارهای گذشته چنان از این جوهر لبالب است که حتی , خواننده اش را به تردید وا می دارد , اولین تردید , تردید به قلم نویسنده است , و ازنویسنده می پرسد . آیا واقعا نویسنده این رمان زنانه یک نویسنده مرد
است ؟! .
چرا که داستان را زنی آغاز و بپایان می برد , زنی که عاشق است , مهر می ورزد , و می کشد .
زنی بازیگر که بدست هنرمند یک نویسنده مرد به ذهن خوانندگانش جاری می شود .
و ... تردید به اصالت افراد و تشکیلات و احزاب سیاسی , که به ترور فرهنگی , سیاسی روانی , منتقدین شان می پردازند و تا جایی پیش می روند , که آنان را روانه آسایشگاه های روانی می کنند .ــ محسن نکومنش فرد ــ در این رمان بخوبی لومپنیسم , و توتالیتاریسم حاکم بر تفکر و کردار, قشرهایی از این به اصطلاح " مبارزین " را تصویر می کند . و نقش مخرب و غیر سازنده آنان را بر ملا می سازد .
محسن نیکو منش فرد , نویسنده رمانها ی ــــ دوردستهای مبهم ـــ. از هرات تا تهران هم می باشد . در این دو رمان بیشتر به برر سی زندگی مهاجران و پناهندگان افغانی پرداخته است . , اما در آخرین رمانش « در سایه ی دیوار های گذشته » قلم جستجوگر او به خواننده پیامی روانشناسانه می دهد . نویسنده در زنی فرو می رود و خود زن می شود . زنی با تما م احساس که گرفتار است . گرفتار عاطفه اش , گرفتار رفتارش , گرفتار گذشته اش, گرفتار حزبش , گرفتار ماموران امنیتی هم سازمان و حزبش که برای ادامه خود هیچ رحمی به او نکرده اند , و هم گرفتار ماموران امنیتی سسیستمی که که علیه آن فکر می کرد دارد مبارزه می کند , مبارزه ای که با ترور سرهنگی شروع و به زندان آ سایشگاه و در بدری ذهنی اش کشیده می شود .
زندگی این زن مهاجر را نویسنده ای مهاجر روایت می کند که زن نیست اما بخوبی زن شناس است , خبر از درون و برون زن دارد , و چه خوب از پس تصویر این نقش بر آمده است , چون بازیگری استاد در صحنه تا تر .
شخصیت رمان زنی است که فعال سیاسی بوده , این فعال سیاسی توسط تشکیلات غیر دموکراتیکش ترور فرهنگی سیاسی و ترور شخصیت می شود و کارش به آسایشگاه های روانی کشیده می شود ..
نویسنده رمان « در سایه دیوارهای گذشته ». به خوانندگانش یاد آ وری می کند , که تلاش و کوشش برای رسیدن به خواسته های انسانی , با کوشش و تلاش برای انجام کارهای جنا یتکارانه متفاوت است , جنایتکار, و جاسوس , چه در احزاب و گروه های " مبارز " باشد چه در سیستم های توتالیتر , جنایتکار جنایت کار است و جاسوس جاسوس است . با فرمان و خواسته ها ما تعریف ها تغییر نمی کند ,.
" در خود رو را باز می کنم و برای اطمینان از این که ماموریتم را به انتها رسانده ام , از فاصله بسیار نزدیک گلوله ای در مغزش خالی می کنم ,, آنقدر با سوژه ام مشغولم که صندلی عقب خود رو را ندیده ام شاید هم چون دخترک خودش را به کف ماشین چسبانده بوده است , با آخرین شلیک من سرش را از صندلی عقب ماشین بلند می کند و تازه متوجه حضور من می شود............."
" این بار دیگر موضوع ا صلی ای که آزارم می داد , ترس از تنبیه نبود , مشکلات رویارویی با افرادی که پیش تر خود را یکی از آنها تصور کرده بودم , به مراتب جان کاه تر از تنبیه بدنی زندان بانانان بود . با برخوردهایی که زندانیان با من داشتند , احساس می کردم هیچ گریز گاهی برایم نمانده است . ماموران امنیتی هنوز مرا فردی وفادار به حزب می دانستند در حالی که بسیاری از زندانیان گمان می کردند من تله ای هستم که برای دست گیری عناصر حزبی مورداستفاده قرار می گیرم . ..............
از کجا معلوم که آن ها عناصر نفوذی حکومت نبودند که می خواستند از زیر زبانم حرف بکشند......
|