یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

اُسامه
نگاهی به رنج‌های بی‌پایان و دیرین دختران سرزمین‌های ایرانی


دکتر رضا مرادی غیاث آبادی


• «اسامه» تنها قصه درد و رنج دختران افغانستان طالبانی نیست. اسامه، سرگذشت همیشگی و تکرارشونده دختران همه سرزمین‌های ایرانی و همه تاریخ بشریت از پایان عصر نوسنگی تاکنون است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۹ دی ۱٣٨۵ -  ٣۰ دسامبر ۲۰۰۶


www.ghiasabadi.com
 
دی‌ماه ۱٣٨۵
آنگاه که خانم زهره صیادی، با رهاورد‌هایی از ادویه و نان خانگی تنورهای تفتان زنان سیستان و با سینه‌ای پر از درددل از روزگار مردمان زابلستان دق‌الباب کرد؛ آرزوی چندساله‌ام برای تماشای فیلم «اسـامـه» ساخته «صدیق برمک» فیلمساز و هنرمند ارزنده افغانستان را نیز برآورده ساخت.
«اسامه» تنها قصه درد و رنج دختران افغانستان طالبانی نیست. اسامه، سرگذشت همیشگی و تکرارشونده دختران همه سرزمین‌های ایرانی و همه تاریخ بشریت از پایان عصر نوسنگی تاکنون است. اسامه، نه تنها رنج‌نامه یک دختر، که دردنامه هر انسان و قصه تباهی هر میهن، هر آبادی و آبادانی، و هر سرزمینی است.
اسامه می‌ترسد. از همه چیز و همه کس. جامعه پیرامون او از صدای ویرانگری، نفیر جنگ و گلوله، استغاثه زنان، بیماران بی پناه، و فشارها و محدودیت‌ها و محرومیت‌ها لبریز شده است. دستان پناه‌جوی اسامه، همواره دامن مادر را در آغوش گرفته و چشمان نگران و مصیب‌دیده‌اش در انتظار رنج و ستمی دیگر.
اسامه، فقط در آغوش مادربزرگ آرام می‌گیرد. بر زانوان خشکیده‌اش می‌خسبد و گیسوان بلندش را به میان پنجه‌های تکیده مادربزرگ فرو می‌نهد. مادربزرگ، گیسوان او را می‌نوازد و می‌بافد و با گفتار دلنشینش از روزگار سخت و سیه باز می‌گوید. روزگاری که در آن می‌باید گیسوان نازنین دخترک را با قیچی ببرد تا اسامه پسرنما بتواند در میان آدمی‌خواران زنده بماند. بریدن گیسوان دختری که هزاران سال در آغوش هزاران مادربزرگ، به چهل رشته بافته شده و بر هر رشته گلی نهاده شده، با قیچی‌ای بزرگ و سنگین شدنی است و صدیق برمک نیز چنین می‌کند. دخترک، گیسوان بافته و بریده شده خود را به گلدانی می‌کارد و آبش می‌دهد.
اسامه می‌ترسد. چرا نباید بترسد؟ مگر او ندید که زنان را با قفل‌هایی بزرگ در قفس مرغان نهادند. مگر ندید جانباختن پدر را، مگر ندید میله‌های زندان زنان را، مگر ندید تازیانه‌ای به پای مادر را که از گوشه چادر زمین سوخته میهنش را می‌نگریست. پایی که درست در میانه محور چرخ زندگی جای گرفته بود. مگر ندید آخرین دم پدربزرگی را که از شفاخانه رانده شده بود. مگر ندید چگونه آوای ساز و ترانه امیدبخش مادری به نوحه و زاری بدل گشت. مگر ندید که مادرش چگونه همه عکس‌ها، همه تاریخ و یادبودهای خود را به دست آتش و باد سپرد تا او فقط بتواند زنده بماند. مگر لوله مسلسل را در همه‌جا در کنار گوش خود احساس نکرد. همان مسلسل‌ها و شمشیرهایی که در طول تاریخ برای هدایت و سعادت او شلیک شده‌اند و چکاچک کرده‌اند.             
اسامه امروز، نفیر مسلسل‌ها و تانک‌هایی را می‌شنود که برای هدایت و سعادت و آزادی و رستگاری او آمده‌اند، و اسامه دیروز نیز شیهه اسبان و بانگ شمشیرهایی را می‌شنید که آنها هم برای هدایت و سعادت و آزادی و رستگاری او آمده بودند.
در تاریخ پر رنج دختران این سرزمین، چند بار بندبازی کودکانه و بازیگوشانه آنان در زیر نم‌نم باران بهاری با هجوم سپاه مهاجمی که همگی آنان خود را آورنده رفاه و آزادی و دنیا و آخرت و آیین راستی می‌دانسته‌اند، روبرو شده است؟ چقدر مردمان این سرزمین به ناچاری به کسانی دل بستند که شعارها و پرچم‌هایی زیبا اما دروغین بر دست و زبان داشتند.
چرا اسامه نباید بترسد؟ مگر او ندیده است که چگونه در طول هزاران سال، پدرانش را کشته‌اند، زمینش را سوزانده‌اند، درختانش را خشکانده‌اند و خودش را به اسارت برده‌اند. مگر ندیده است که همه مهاجمان چه آرمان‌های زیبا و دوست‌داشتنی در سر داشته‌اند؟
اسامه را به جرم بالارفتن از درختی خشکیده که یادمانی از روزگاران خرم بود، به چاهی عمیق و تاریک می‌آویزند. او ناله می‌کند و ناله‌اش در آن چاهی می‌پیچد که خاطره هزاران سال ناله‌های مادران او در تمامی اعماق تاریک چاه کهنه به یادگار مانده است و کیست که نداند چنین چاه‌هایی به فراوانی و با رنگ و دروغ‌های فراوان در همه جا پراکنده است. آه اگر همه این ناله‌های برهم انباشته به همراهی هم طنین‌افکن می‌شد، جهان از بانگ آن فرو می‌شکست.
اسامه، دختر محکوم به مرگ شده، به خائنی بخشوده می‌شود. از همان خائنانی که در طول تاریخ و برای خوش‌خدمتی به مهاجمان و صاحبان قدرت و ثروت و نیرنگ، به مردمان میهن خود پشت کرده و صاحب همه چیز شده‌اند و همه امتیازها و امکانات را صله گرفته‌اند. او از کوچه‌باغ‌های خشکیده و متروک و دیوارهای فروریخته به خانه‌ای برده می‌شود که اسامه‌های پیشین، جوانی و شادابی خود را به پای کفتار فرو ریخته‌اند. دخترک در تنوری پنهان می‌شود و می‌گرید. از همان تنورهایی که رد آن به فراوانی در قصه‌های مادربزرگان دیده می‌شود. کفتار، اسامه را از تنور بیرون می‌کشد و این آزادی را به او می‌دهد تا یکی از دو قفل بزرگ و سنگین را برای خود انتخاب کند.
اکنون که جوانان ما در چنگال مهیب فیلم‌های مبتذل تلویزیون و بسیاری از فیلمسازان فریبکار و سرسپرده سوداگری و تبلیغات نظام سرمایه‌داری جهانی هستند که می‌کوشند جان و روان و اندیشه فرزندان این میهن را با «چاه‌های تاریک» خود به تیرگی و تباهی بکشند؛ اثر برجسته صدیق برمک، ارمغانی ارزنده از هنرمندی است که بجای سودجویی و سودپرستی و عامل حاکمان و صاحبان قدرت بودن، به رنج‌های بشری و به آینده میهن می‌اندیشد.
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست