یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

همراه اوین درکه


علی اصغر راشدان


• خانه ی تماشائیش نزدیک تالار رودکی طبقه سوم بود. تاریخ ساختش به دوره قاجار میخورد. شمالی بود. حیاط باغچه کاری شده ی قدیمی را راه باریکه ی کناردیوار، از در وردی کنارپیاده رو خیابان به در ورودی عمارت کلاه فرنگی مانند منتهی میکرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ مرداد ۱٣۹۵ -  ٣ اوت ۲۰۱۶


 
(بایاد دوستم زنده یاد جاهدجهانشاهی.)

      
            خانه ی تماشائیش نزدیک تالاررودکی طبقه سوم بود.تاریخ ساختش به دوره قاجارمیخورد.شمالی بود.حیاط باغچه کاری شده ی قدیمی راراه باریکه ی کناردیوار، ازدروردی کنارپیاده روخیابان به درورودی عمارت کلاه فرنگی مانندمنتهی میکرد.راه پله ازطبقه اول تاسوم تنگ بودودورانی پیچ میخورد.مسیرپیچ هاتوهرپاگردبرعکس پله های قبلی دورانش راادامه میداد.
    ازدرورودی یک لنگه ی رنگارنگ کنده کاری شده ی به شکل پرده قلمکارداخل شدم وبه عوض خوش وبش گفتم:
«چطوری راسکولنیکف جنکایتکار!»
   قهقهه ی همیشگیش اطاق راروسرش گرفت.جبهه گرفت،چشمهای درشت گردش رابهم خیره کرد،سبیل به سبک سبیل نیچه ش رانوازش دادوباشیطنت گفت:
«چیجوری خوابنماشدی من راسکولنیکف جنایتکارم!»
«اطاقت بااطاق پیرزنه ی جنایت ومکافات مونمیزنه.سه برابراون خرت پرتای ماقبل قرن نوزده همه جورآشغال رنگ وارنگ توش جمع کردی.انگارپیرزنه روتبری واطاقشو تصاحب کردی!...»
«تانفهمم جعبه نون خامه ای روکجاگذاشتی جوابتونمیدم تاتوخماربمونی.»
«شیرینی فروشی کنارخونه ت بسته بود.مگه چربی وفشارخونت چن برابرازمرزخطر م نگذشته ودکترانگفتن نبایدلب به نون خامه ای بزنی؟خودکشی میکنی!»
«دکتراگوزتوغرغره کردن.صددفه گفتم بدون نون خامه ای حق وردوتماشای این موزه پیرزن جنایت ومکافاتونداری!تاجریمه ت نکرده م،بپرپائین نون خامه ای بخر.زودبرگرد،لوبیاپلوی طاقی که باکلی زحمت واسه نهارپخته م سردمیشه.»
«ازهمه چیزتم که بگذرم،ازدستپختت نمیتونم بگذرم.»
«نهارروزودمیخوریم،بعدشم میریم تماشای نمایشنامه تک پرده ای که نویسنده وکارگردانش خودمم.بایدتانمایش شروع نشده بریم.همین نزدیکه،تویه سالن کوچک دانشجوئی مجتمع تاترشهره»
«هرچی پیش اومدمسئولش خودتی ها!»
«توسرکیسه روشل کن،ازنون خامه یای همیشه ویک کیلوم کمترنباشه،شیشدونگ بقیه شم باخودم.»
      هروقت وهرجابابروبچه های تاتری گلگشت داشت خبرم میکرد.تمام مدت رفت وبرگشت همه راازخنده روده برمیکرد.یکی ازروزهای تابستانی گرم روغن گیر،یکی ازبچه هایک هندوانه چندکلیوئی راتاقله کوه رودوشش کشید.سفره مشترک پهن شد،هرکه هرچه داشت گذاشت وسط.راهپیمائی دورودرازوسربالائی همه راازنفس انداخته بود.بعدازنهارهندوانه راتوآب چشمه گذاشتندودرازبه درازخوابیدند.
کنارم درازشده بود.چشمهام گرم میشد،روپهلوم سقلمه زد،چرتم پاره شد،گفتم:
«بازبه سرت زده بریم گردوچینی!»
«چاقوداری؟»
«دارم،واسه چی میخوای؟»
«بلن شوبریم.کولی بازی درنیار،دنبالم بیا.»
قلمتراش راازم گرفت،هندوانه راازآب درآوردوبرید.خیلی عطش زده بودیم ومی طلبید.یکسوم هندوانه چندکلیوئی راخوردیم،برگشتیم وکنارهمه مثلاخوابیدیم....
    پایه هرهفته ی کوه پیمائی کوههای اوین درکه بودیم.برخلاف حرکات وبیدردی های ظاهریش،پردردوحساس بود.آن رورفتیم بالا بالاها،توآخرین کافه اطراق وخلوت کردیم.هرکدام یک لیوان چای نوشیدیم.خودراروکوله پشتی یله داد،آسمان وقله هاراباتامل پائید.سیگاری دودکرد،دودهای پروپیمان رافرودادوباافسوس گفت:
«سالای آزگارآلمان بودم.گفتم همه چی زیروروومملکت به کام یخه چرکیا شد.پشت پابه همه چی زدم وبرگشتم که کمک حالی باشم.حالاهمه چی روبرعکس می بینم.همه چی روبه خرابی وحشتناک میره.منم روبه ویرانیم.تاکی میتونم بامسخر ه بازی دوام بیارم؟»
گفتم«بده من اون سیگارلعنتی رو،مثلادکترگفته لب به سیگارزدن یعنی سکته والفاتحه!»
«دلت واسه من نسوخته،چشت دنبال سیگاره،بفرما،تودودکن،منم باحسرت تماشامیکنم!»
«بااونهمه همه ادعابه بن بست رسیده،خجالت آوره،بگذاردودی بگیرم تابااین ضجه هات دقمرگم نکردی.»
      توکوه پیمائی هفته ی بعدیک سکته ناقص گریبانگیرش شد.بااورژانس به بیمارستان منتقل وتااندازه ای دوادرمان شد.دکترهاهرنوع فعالیت شدیدومخصوصاراهپیمائی تندوسربالائی رابراش ممنوع کردند.دوسه هفته دوام آورد،سرآخرراه آفتاد.
    توکمرکش کوه،به کافه ی سیدکه رسیدم،رودرروی درخت های بید،دره ورودخانه پائینش،خودراتمام قدروتخت چوبی یله داده بود.یک لیوان چای گرفتم،کنارش پشتم رابه دیوارتکیه دادم وپاهام راروتخت درازکردم.باچشمهای بیحال نیمه بازنگاهم کرد،سعی کردادای مسخره بازی های همیشگیش رادرآورد.ازش برنمیامد،همه ی وجناتش حکایتگرازپادرآمدیگش بود.قلپ اول چای راهورت کشیدم وگفتم
«مگه دکتراکوه رفتنوبرات ممنوع نکرده بودن؟»
«خواستم یه باردیگه م توکوه سکته کنم.»
بیحال خندید.گفتم:
«اجازه نداری یه قدم دیگه سربالائی ورداری!لااقل به فکراطرافیات باش!»
«خودمم دیگه نمیکشم.چائی توسربکش،برمیگردیم پائین.خیلی دوست دارم سکته ی آخرمم توکوه باشه.....»
   سرازیرشدیم،کمی مانده به میدان درکه سست وبیحال وکنارراه درازشد.آورژانس که رسیدتمام کرده بود....   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست