اما این شعف را بهایی می بایست...
مهین میلانی
•
نق و نوق نمی کردم. سرووضعم همیشه مرتب بود. هرطور بود وسایل راحتی بچه ها را فراهم می کردم. هیچ کس باور نمی کرد دردم جدی است همانطور که مادر بودنم را هیچ کس باور نمی کرد. وقتی پسرم از مدرسه برگشت او هم حال خرابم را سرسری گرفت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۰ دی ۱٣٨۵ -
٣۱ دسامبر ۲۰۰۶
,
mm۰@shaw.ca
www.mahinmilani.blogspot.com
دوم دسامبر۲۰۰۶
داشت می رفت مدرسه، وقتی با فیزیوتراپیستِ متخصص راست و ریز کردن مهره های بدن قرار داشتم. او هم عجله داشت و طبق معمول دیر کرده بود. هرکار کردم دولا شوم یا بنشینم که جورابم را در این هوای سرد برفی بپوشم نتوانستم.
- پسرم کمکم کن
- مامان دیرم شده
و بادلخوری به سمت من خم شد که یاری برساند. می بایست آهسته کار می کرد بی آنکه پای مرا تکان بدهد. حوصله به خرج نمی داد
- پایت را بیار بالا(باعصبانیت)
- نمی تونم پسرم
با عصبانیت سعی کرد کمی پایم را بالا آورد. داد من به هوا رفت.
- نمی خوام ولش کن
و اشکم سرازیر شد
- قوی باش مامان. گریه برای چی می کنی؟
او رفت و من ماندم با تن ناقص و جوراب و چکمه و قرار که می بایست سر وقت می رسیدم. اولین بار بود که پس از این دوسه ماه گریه کردم. نه برای درد. رفتار پسرم دردآور بود.
چند جلسه روی گردنم کارکرده بود. به نظر می رسید این دو دفعه ی آخر کارهایی که روی بدنم انجام داده کارگر افتاده است. اما همین پریروز، روز یکشنبه یک دسته گل دیگری به آب دادم. به حساب اینکه دارم رعایت حال گردنم را می کنم وبه آن وضعیت همیشگی که نمی بایست روی صندلی ننشینم، پاهایم را روی یک صندلی دیگر دراز کردم و سرم گرم شد به ترجمه ی یکی از اشعار سحرآمیز هارت کرین. سحر واژه هایش در ساختمان جملاتی که لرزه برروی صفحات کتاب می انداخت مرا از یاد برد که می بایست به هرکمترین دردی توجه کنم وحالت بدنم را تغییر دهم.
برگردان شعر که به پایان رسید، یکی دو بار نیز فارسی آن را مرور کردم. حظ می کردم. لذتی که از کار برروی آثار او می بردم شاید برابری می کرد با ارگازمی که از بهترین عشق بازی با عاشق محبوبم تجربه می کردم. اما این شعف را بهایی می بایست.
هراندازه کوشش کردم نتوانستم پایم را از روی صندلی مقابل پائین بیاورم. هرحرکت کوچکی همه ی اعضای بدنم را به درد می آورد. هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. می دانستم فلج نشده ام. حس کردم پیچی به بدنم داده ام که عضلات بدنم را از وضعیت معمولی خارج ساخته است. هر طور بود خودم را به تخت خواب رساندم و خود م را به هزار زحمت برروی سمت چپم که ظاهرا صدمه ای ندیده بود دراز کشیدم. نمی توانستم در یک وضعیت بمانم. می بایست بدنم را حرکت می دادم. وقتی به سمت راست می غلطیدم، سمت چپ گردنم مرا آزار می داد و می بایست سرم را به سمت راست بچرخانم و دراین حالت بدنم تاب نمی آورد و احتیاج داشتم به سمت چپ بچرخم. هرلحظه حس می کردم هم الان بدنم از هم پاشیده می شود، نفسم از کار می افتد. قلبم شروع کرد به تپش تند. سردردی کشنده طاقتم را به انتها می رساند. مرگم را هرلحظه در مقابل می دیدم.
یک باردیگر، ده دوازده روز پیش از این، این حس را در بیمارستان لمس کرده بودم. داروی مسکن را بدنم نتوانسته بود تاب بیاورد. پسرم مرابرد به بیمارستان. تهوع، سرگیجه، حمله ی قلب همه باهم به سراغم آمده بود. حتی دکترگفت که برای یک لحظه تپش قلبم از کار ایستاد. این لحظه را کاملا حس کردم و سپس بیهوش شدم. گِراوُل به من تزریق کردند. از هوش رفتم. حتی نفهمیدم چه زمانی مرا بردند برای رادیو لوژی یا آزمایش خون وادرارو...
دوسه ماهی بود سرم برروی کله ام نمی نشست. به هیچ سمتی نمی توانستم آن را حرکت بدهم. تق و توق صدا می داد و آن ضرب المثلی که خدا گردنت را بشکند هم چون پتک برگردنم فرود می آمد. کار با درد برای تحویل مطلب به روزنامه یا صفحه آرایی و گرافیک به موقع و وسواسی که خودم برای خودم دست و پا می کنم و خلاصه دردی کهنه، دمار از روزگارم در آورده بود وپیچ و مهره ها آنقدرسست شده بودند که با برخی حرکت های خاص که خودم نمی دانستم کدامین است پایه های ستون بدنم به لرزه در می امد.
این فیزیوتراپیست آخرین فردی بود که همه ی تراپیست ها و متخصصین شهرمرا به او تحویل داده بودند. می گفت اتصال خط بدنت از هم گسسته است . سمت راست و چپ بدنت با هم هماهنگی ندارند. چند جلسه ساعتی نود دلار برروی بدنم کار کرده بود. احساس می کردم کمی بهتر هستم.
حتی یک صفحه کتاب هم نمی توانستم بخوانم. درهیچ وضعیتی، نشسته، خوابیده، با سر به سوی راست، چپ، با گرفتن کتاب به سمت بالا...حتی یک بسته ی یک کیلویی نمی توانستم بلند کنم.
تنها کاری که هنوز تعطیل نشده بود عشق بازی بود. اما این اواخر حتی سکس هم کامل صورت نمی گرفت. آن لحظه ای که در اوج عشق بازی می رفت که ارگازم رها شود، اعصاب مربوط به آلت سکس و تخمدان ورحم که در این مواقع با اعصاب همه ی قسمت های بدن ارتباط می یابد، درامتداد با اعصاب گردنم و در برخورد با آن نقطه ای که گویا مهره هایش در گردنم از هم گسیخته بود، نمی گذاشت کار به انتها برسد. او می آمد. نفس نفس می زد. من نمی توانستم. چیزی نمی گفتم. نمی خواستم حس کند که ضعف دارم. از این قشنگ ترین لذت بشری محروم شده بودم.
حالا پسر ۱۶ ساله ام می گفت مامان قوی باش.
نق و نوق نمی کردم. سرووضعم همیشه مرتب بود. هرطور بود وسایل راحتی بچه ها را فراهم می کردم. هیچ کس باور نمی کرد دردم جدی است همانطور که مادر بودنم را هیچ کس باور نمی کرد. وقتی پسرم از مدرسه برگشت او هم حال خرابم را سرسری گرفت. درواقع بدقلقی هم می کرد. هفته ی پیش از یک فرش فروش ایرانی یک قلیان خریده بود. وقتی خبردار شدم قرار شد به عنوان دکور درخانه نگهداری کند ولی پنهانی د رخانه ی دوستش بساط مثلا دود علفی بی تنباکو راه انداخته بودند. در عکس هایی که بادوربین من گرفته بود برگ های خشک ماری جوانا را هم روی میز دیدم و یکی از آنها با سیگاری برلب. با همه ی داد و بیدادی که راه انداخت و به درو پنجره کوفت، با پدرو مادر دوستش که در آن زمان به کنسرت رفته بودند تماس گرفتم و هم با والدین دیگران. می گفت او خبر نداشته است و آنها لابد رفته اند بیرون این کار را کرده اند. نمی خواستم حرفش را باور نکنم ولی هشداری بود. ناراضی بود که حالا همه ی پدرو مادر ها حواسشان جمع است.
- بهزاد لطفا یک لیوان آب بده به من قرصم را بخورم
- می بینی، بدون من نمی تونی زندگی کنی
با وقاحت تمام می خواست امتیاز بگیرد ولی می بایست مرا چال کند وحس نکند که ضعیف شده ام
- اگربه همین منوال پیش برود فردا درخواست می کنم کسی را بفرستند بیاید از من مراقبت کند
اینجایش را نخوانده بود. البته پیش تراز این هم صراحت عملم را دیده بود. خفقان گرفت.
حالا در نیمه ی شب مرا در میان برفی سنگین که همه جای ونکوور را به طور استثنایی پوشانده است، او مرا به بیمارستان می برد. باعضلاتی که ساخته است، دوروز پیش یک نمایش کامل بیرون از مدرسه روی برف ها با چند تا از بچه های دیگر عرضه کرده بود وهمه آنها را روی زمین خوابانده بود. تفریح بود ولی هم او و هم من اول سال تحصیلی به علت دعوایی که به راه انداخته بود، به مدیر مدرسه امضا داده بودیم که در صورت تکرار از مدرسه اخراج خواهد شد. این بار هم به علت حال و وضعیت خراب من مدیرکوتاه آمده بود. دوروز معلقش کرده بودند و او می بایست در دفتر مدرسه بنشیند و تکالیفش را حل کند. ازهرتنبیهی بدتر. اگر به خانه می فرستادندش با تعطیلات توفیری نداشت. تا ساعت دو بعد از ظهر می خوابید و وتا نصفه های شب با دوستانش به گردش می رفت.
مرا محکم در برگرفته است و تا آن طرف خیابان به بیمارسیتانی که دردو قدمی قرار دارد، می کشاند. در آستانه ی بیمارستان مرا به سختی روی چرخ می گذارند. زیرا نشستن از ایستادن بسی مشکل تر است. پرستار اورژانس می خواهد مرا درلیست انتظار بگذارد و به عبارتی چیزی بیشتر از هفت هشت ساعت معطلی. اما جیغ های بنفش من از هرحرکتی که می خواهند به بدنم بدهند تا مرا معاینه کنند، ناگزیرشان می سازد که مرا در خط اول به اصطلاح مداوا قرار دهند.
سر پرستار می گوید چون نمی توانی قرص مسکن بخوری هیچ کاری از دست ما برنمی آید.
- پس من باید بمیرم؟ هیچ متخصصی ندارید؛ یک اورتوپد، اورموتولوگ،اورولوژ...
دکتر جا افتاده ی خوش برخوردی پس از نیم ساعت به سراغم می آید
- عضلاتت گرفته اند. اسپسام. چاره ای نیست باید مسکن بخوری. از نوع بهترینش را می دهم با میزان خیلی کم.
مسکن ها آنقدر موثر واقع شدند که دست کم پس از چند ساعت من بتوانم با عصا چند قدمی راه بروم. ولی فقط همین. یک ربع طول می کشید دراز بکشم یا از رختخواب بیرون بیایم. در عرض یک روز ده دفعه شورتم را خیس می کردم تا به دستشویی برسم و ایستاده خودم را تخلیه کنم و پروپاچه ام را کثیف. خودم را نمی توانستم تمیز کنم. شیر آب را نمی توانستم ببندم یا باز کنم.
تلفن زدم آقای نیازی، صاحب سوپر ایرانی محل که مردی است فرهیخته و همیشه در شب های شعر و سخنرانی شرکت می کند و به همه چیز می خورد الا به اینکه بقال باشد، برایم نان و پنیر و شیرو برنج آورد. حتی میوه هم برایم خرید. پیتزا و غذای یونانی و چینی و... سفارش دادم و همه را با پلاستیک که معلوم نیست با این وضعیت جسمی کی بتوانم بپردازم.
نمی خواستم هیچ کس از آشنایانم را ببینم بخصوص مایکل را، پروفسور روانشناس در SFU . هوادار نظریه ی انتقال امواجی که در universe پخش می شود. می گفت من دلم تو را می خواهد تو هم حتما به یاد من هستی. به او نمی گفتم برو در نظریه ات تجدید نظرکن چرا که الان فقط می خواهم تنها باشم.
تصمیم گرفتم هیچ قرار ملاقاتی ترتیب ندهم. از نتایجش هم باکی نداشتم. مغزم را پرورش دادم هر نیاز عاطفی و جنسی را فراموش کند. می بایست به نیازی حیاتی پاسخ می دادم. نه غمخواری برای ضعفی که به سراغم آمده بود و نه ناامیدی. هیچ کدام را نمی بایست بگذارم در من راه پیدا کند.
حالا یعنی نه خواندن، نه نوشتن، نه گرافیک، نه عکاسی، نه رقص، نه ملاقات دوست. داروی مسکن هم که به بدنم سازگار نبود. فقط یک قرص ضد تورم نمی دانم چرا به من داده بودند که هیچ اثری نداشت. ولی با آن نه می شد نوشابه ی الکلی نوشید نه سیگاری کشید. در یک کلام یعنی مرگ.
گردنم که کمی بهبود یافت، سکس تا حدی روبه راه بود و قاچاقی هم سهمیه ی نگارش را هرطور بود به پیش می بردم. حالا که یک طرف بدنم از کار افتاده بود تعطیلی مطلق. ازاستخوان راست بالای کشاله ی ران درد شروع می شد و گسترش می یافت به کپل راست و سمت راست کمر از پشت و به تمام ران. مایکل پسر عاقلی بود ولی من از خودم مطمئن نبودم. شاید یک عشق بازی محتاطانه بی ضرر بود. ولی اگر کمی شدت می یافت چه بسا می زد لگن و مگن و همه را می شکست.
اما مهمتر اینکه نمی خواستم ضعفم را کسی ببیند. ضعف که نه. من اصلا آن را ضعف نمی دانم. شاید هنوز خیلی سگ جانم. چاره ای ندارم. مغز من قصد دارد با این مشکل مواجهه شود.این هم دردی مثل هر درد دیگرعشقی، عاطفی، اجتماعی، مالی... چه می دانم. باید درمانش کرد. باید موفقیت حاصل شود و بهایش: همه چیزتعطیل. این هم یک جورش است. یک جوری از زندگی.
|