گفت او که دوست دارم ات و باورم نشد:
غزل
اسماعیل خویی
•
گفت او که دوست دارم ات و باورم نشد:
دلدارِ من چه گونه شود؟ دلبرم نشد.
تنهایی ام سزاست که گوشِ دل ام کر است:
گفت او که دوست دارم ات و باورم نشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۱ مرداد ۱٣۹۵ -
۱۱ اوت ۲۰۱۶
گفت او که دوست دارم ات و باورم نشد:
دل در برم بماند و او دلبرم نشد.*
تنهایی ام سزاست که گوشِ دل ام کر است:
گفت او که دوست دارم ات و باورم نشد.
می خواست وا رهاندم از کین، نخواستم:
حسرت کشم کنون که چرا یاورم نشد.
پیمان شکن نبوده ام، ای کُشتگانِ عشق!
رفتم که عهدِ خویش به جای آورم ، نشد.
از داغِ مرگ تان دل ام آتش گرفت، لیک
این نیمسوز مشعلِ روشنگرم نشد.
تا سوختن ز خامی ی خود رفتن ام- دریغ!-
جُز رهنمون به سردی ی خاکسترم نشد.
صحرا نشینِ کین شده ام: این بُوَد که عشق
همسایه نیز با دلِ کین پرورم نشد.
نخل آمدم به گوهر و کین کرد حنظل ام:
شیرن و خوشگوار، از این رو، بَرَم نشد.
کین کور و کر کند دلِ ما را: شگفت نیست
گر عشق رهبرِ دلِ کور و کَرَم نشد.
آخر به دیولاخ رسیدم: که، از نخست،
کین ام به راه بُرد، خِرَد رهبرم نشد.
عشق است، بی گمان، خِرَدی برتر از خِرَد:
روشنگرِ ره این خِرَدِ برترم نشد.
یازدهم امرداد۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
* یا: دلدارِ من چگونه شود؟ دلبرم نشد.
|